خاطره 1
در عالم رؤیا دیدم در بیابانی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و گفت: «زهرا، بیا بیا میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب زهرا خطابم میکرد.
کد خبر: ۳۰۴۶۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۳۱