گزارشی از سفر به اقلیم کردستان عراق
اشاره:
یک) دستی روی شانهام میخورد. درزِ چشمهای خوابآلودم را باز میکنم. مردی است با لباس سبز سپاهی. میگویم: «سرچاوان» درست مثل کردهایی که به هم میرسند و برای تعارف و احوالپرسی این را به هم میگویند. میگوید: «ایرانی نیستی؟» متعجب از روی صندلی اتوبوس بلند میشوم و اطرافم را نگاه میکنم؛ یعنی برگشتم؟ یعنی آن سفرِ پر از مشقت به پایان رسید و اینجا وطنم است؟ وطنم کجاست؟ من از کجا آمدهام به اینجا... .
دو) میگوید «مدارک؟» تحویلش میدهم. میپرسد در چمدانم چه دارم؟ باز میکنم و همه را وارسی میکند و از میانشان دوربین را بیرون میکشد. میپرسد: «شغل؟» میگویم: «تایپیست». بیخطرترین شغل دنیا، کاتبانِ معاصر عصری که در آن چگونهنوشتن مهم نیست بلکه چه نوشتن مهم است. دوربین را روشن میکند و با دیدن عکسهایی که گرفتهام، تازه میفهمد که کی هستم، از کجا آمدهام و چرا بدنم در کابوسهای سرخرنگ اتوبوس سلیمانیه- تهران درد میکرده... .
سه) هشت شب و ٩ روز در سفر بودم. جغرافیایم را گم کردم، زمان از دستم خارج شد، هوای معتدل تهران در هفته اول آذر ٩٥ را از دست دادم و به جایش در سرما و بوران و گرد و غبار اقلیم کردستان عراق گیج و منگ شدم. راهها را در مه کوهستانهای منتهی به موصل گم کردم، از میان خانههای ویرانشده، از میان مادران بیفرزند، از میان مردهای هراسان، از میان دهکورههای وحشتزده، از میان تونلهای تنگِ دستکن داعشیها گذشتم، زخم را دیدم، خون را دیدم، دستههای موی کندهشده و بهخاکافتاده را دیدم و حالا اینجایم، جایی نزدیک مریوان و مردی که روبهرویم نشسته، سبزی و پیاز خردشده را میریزد لای خمیرهای نازکشده و نانش را میچسباند روی سنچِ داغ و دوغ تعارفم میکند با «كلانه» برشته. از آن مرد سبزپوش خبَری نیست، نمیدانم چطور توانستم خودم را از باشماق رد کنم و حالا در راه تهرانم؛ تنها این را میدانم که رفته بودم تا موصل را از نزدیک ببینم اما فکرش را هم نمیکردم گرونیکای پیکاسو را یک قرن بعد در بینالنهرین زیارت کنم:
کد خبر: ۲۹۹۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۲۷
کد خبر: ۲۹۶۴۷۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۱۸