داستان - صفحه 35

برچسب ها
کد خبر: ۳۵۹۹۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۰۱

گفتم: «من همیشه دم دستتون بودم دیگه امروز منو معاف می‌کردید، چی می‌شد؟» گفت: «کم غر بزن جمال، تا ساعت شیش با مایی، بعدش برو هر جا دلت خواس...» خودم را از تک و تا نینداختم و ادامه دادم: «بابا امروز مثلا روز دختره تا شب که بیرون باشم، کی برم برای صوفیا جشن بگیرم؟ منتظره طفلک، بهش قول دادم...» همانطور که دوربین و وسایل را توی ماشین می‌گذاشت، گفت: ....
کد خبر: ۳۵۹۶۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۲۷

پربیننده ترین