داستان - صفحه 40

برچسب ها
نفیسه محمدی/ صدای زنگ در خانه که آمد، چشم‌هایم را باز کردم. علیرضا بود که از مدرسه رسیده بود. آنقدر بی‌حال و بی‌رمق بودم که نفهمیدم زمان چطور گذشت و ظهر شد. علیرضا با نگاه مأیوسانه نگاهم کرد و گفت:« ناهار نداریم؟» خجالت‌زده نگاهش کردم و گفتم: «نیمرو می‌خوری؟» نمی‌خواست دلم را بشکند و ناراحتی‌ام را ببیند. خیلی حواسش بود که با این حال مریضم، ناراحتم نکند....
کد خبر: ۳۵۶۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۰۹

زهرا اخلاقی/ خودش را در حال فرار می‌بیند. هرچه تندتر می‌دود ساواکی‌ها به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. نگران اعلامیه‌هاست. داخل کوچه‌ای می‌ایستد، نزدیک است که قلبش هم بایستد. کوچه‌ بن‌بست است... نفس عمیقی می‌کشد و صدای اذان او را از کابوس نجات می‌دهد. عبدالقادر در حالی که اعلامیه را از یقه لباسش بیرون می‌کشد، خوابش را برای احمد تعریف می‌کند. هر دو می‌خندند. احمد اعلامیه را به دیوار می‌چسباند. یک‌دفعه صدای ترمز جیپ شهربانی هر دو را می‌ترساند. خودش را در جیپ تصور می‌کند. یکی از ساواکی‌ها پیاده می‌شود و به طرف آنها می‌دود. احمد دست عبدالقادر را می‌کشد و هر دو پا به فرار می‌گذارند...
کد خبر: ۳۵۶۹۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۰۸

پربیننده ترین