داستان - صفحه 40

برچسب ها
کد خبر: ۳۵۷۳۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۱۶

نفیسه محمدی/ صدای زنگ در خانه که آمد، چشم‌هایم را باز کردم. علیرضا بود که از مدرسه رسیده بود. آنقدر بی‌حال و بی‌رمق بودم که نفهمیدم زمان چطور گذشت و ظهر شد. علیرضا با نگاه مأیوسانه نگاهم کرد و گفت:« ناهار نداریم؟» خجالت‌زده نگاهش کردم و گفتم: «نیمرو می‌خوری؟» نمی‌خواست دلم را بشکند و ناراحتی‌ام را ببیند. خیلی حواسش بود که با این حال مریضم، ناراحتم نکند....
کد خبر: ۳۵۶۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۲/۰۹

پربیننده ترین