داستان - صفحه 57

برچسب ها
نفیسه محمدی/ دیوانه شده بود. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. همین کارها، یعنی دیوانگی محض. چندبار خیز برداشت تا شیشه مغازه را پایین بیاورد، اما به هر زور و ضربی بود، جلویش را گرفته بودند. زیر بار نمی‌رفت. مدام فکر می‌کرد فریبش داده‌اند یا قصدشان این است که کلاه سرش بگذارند. باقی کتاب‌ها را جمع کرد و توی جعبه گذاشت. دو سه جمله هم زیر لب نثار کتابفروشی کرد و از مغازه بیرون آمد. کلی برای این کتاب زحمت کشیده بود. حالا نصف کتاب‌ها را برده بودند و شاگرد کتابفروشی همراه پیرمردی که همیشه آنجا پرسه می‌زد، حرف‌های نامعلومی می‌زدند. معلوم بود کتابفروش نیمی از کتاب‌ها را فروخته و خودش آفتابی نمی‌شد که جواب پس بدهد. شاگرد مغازه هم نمی‌توانست حامد را آرام کند....
کد خبر: ۳۵۴۲۶۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۵

زهرا اخلاقی/ با صدای فِرام نگاهش تاب می‌خورد به صورت تازه تراشیده‌اش. «چند وقت پیش یه نفوذی رو فرستادیم برای شناسایی محل جلسات حزب‌الله، مضحکه شدیم. هوادارانش از فلسطین و سوریه تا لبنان و حتی ایران؛ توئیت گذاشتند؛ السیدحسن عدنا بالبیت. حالا متوجه شدی چرا تا حالا سیدحسن زنده است؟» سالومه باتردید به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کند: «چطور یه دختر می‌تونه، تو حزب‌الله نفوذ کنه و مکان سیدحسن ‌نصرالله رو پیدا کنه؟»
کد خبر: ۳۵۴۲۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۲