برچسب ها
داستان - در انتهای زمستان، همان روزهایی که هوا هنوز دو دل است بین سرمای استخوان‌سوز و گرمای خجالتی بهار، صدای اذان مغرب در مسجد جامع شهر پیچیده بود. چراغ‌های حیاط روشن و خاموش می‌شدند و باد ملایمی صدای اذان را با خود تا کوچه‌های دورتر می‌برد. مسجد شلوغ‌تر از همیشه بود؛ نه از آن شلوغی‌های بی‌حوصله‌ی صف‌های نماز جمعه، بلکه از آن جمع‌هایی که هر کسی با خودش خلوت کرده باشد. کفش‌ها دم در روی هم تلنبار شده بودند، انگار می‌خواستند از شلوغی خلاص شوند. در گوشه‌ای از شبستان، سجاده‌ای پهن بود و قرآن کوچکی که لای صفحاتش نشان قرمز رنگی جا خوش کرده بود
کد خبر: ۳۷۲۰۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۱/۱۴

پربیننده ترین