به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در سه بخش منتشر میشود. (بخش دوم)
اختلاف من و دکتر مصدق
ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقائی 19 ژوئن 1986 در شهر نیویورک.
لاجوردی: آقای دکتر دیروز رسیدیم تا آنجا که مجلس هفدهم تشکیل شد با وجود اینکه فقط هشتاد و چند نفر از نمایندگان انتخاب شده بودند و بعد انتخابات بقیه نمایندگان معوق افتاد... بقائی: بله. من از مجموع اوضاع و احوال استنباط کرده بودم که آقای دکتر مصدق نمیخواهد مجلس باشد. یعنی این شمائی که در نظر من آمد این بود که ایشان میخواهد تغییر رژیم بدهد و شاه را بیرون کند و خودش [همه]کاره بشود. این البته اول استنباط بود بعد کمکم به تحقق پیوست، و برای این کار خواسته بود که به سه قدرتی که ما را احاطه میکنند تأمینی بدهد که اگر در نقشههایش توفیق حاصل بکند کاری به منافع آنها نخواهد داشت. به همین جهت ایشان آقای سرابندی را استانداری خوزستان کرد... سالها رئیس دادگستری شیراز بود و با آموزگار [حبیبالله] پدر این آموزگارها که سالها رئیس فرهنگ بود، اینها دو تا از پایگاههای انگلیسها بودند که شناخته شده بودند، بعد آقای سهامالسلطان بیات را، که خودش در سه مرحله مختلف گفته بود نوکر انگلیسهاست، مدیر عامل شرکت نفت کرد... تنها خصوصیت ایشان این بود که خواهرزاده آقای دکتر مصدق بود... دکتر فلاح را هم ... به کار گماشت که روی این من خیلی مخالفت کردم... (ص256)
... یکی از نظرهائی که دکتر مصدق داشت این بود که مجلس را از بین ببرد. به همین جهت هم بهانه آورد و بیش از آن هشتاد یا هشتاد ویک نفر انتخاب نشد در آن دوره... ایشان یک قانون انتخابات نوشت... (ص256)
... تعداد وکلا را برد... صد و شصت تا، یا صد و هشتاد تا، دویست تا یک همچین رقمی... مجلس قانوناً موقعی میتواند تشکیل بشود که نصف به علاوه یک وکلا در تهران باشند و دو ثلث عده حاضر در تهران وقتی در پارلمان جمع شدند این مجلس رسمی میشود... ایشان تعداد وکلا را زیاد کردند، بالنتیجه نصف به علاوه یک با این هشتاد نفر حاصل نبود... (ص257)
... من یک طرحی تهیه کردم که قانون انتخابات را که آقای دکتر مصدق امضاء کنند، به هیچ وجه نمیتواند شامل دوره فعلی باشد. این را پیشنهاد دادم. همه به من گفتند «آقا این چیست؟ آقای دکتر مصدق همچنین خیالی ندارد.»... پافشاری کردند که تصویب نشود من هم روی پوزیسیون خودم ماندم. آخرش آقای دکتر مصدق این را به صورت یک تبصرهای اضافه کرد... در هر صورت آن تصویب شد و این تبصره هم تصویب شد و ایشان هم قانون انتخاباتی که به آن زحمت تهیه کرده بود و در معرض افکار عمومی گذاشته بود و فلان وقتی که این نقشه نگرفت این قانون انتخابات هم امضاء نشد و رفت پهلوی مالیات بر ثروت، اصلاً طرح نشد... (ص258)
... وقتی دید که آن نظر باطنیاش برای از کار انداختن این مجلس عملی نمیشود دیگر قانون انتخابات را صدایش را در نیاور که نیاورد. (ص259)
... از طرف مجلس یک کمیسیون تحقیقی انتخاب شد برای رسیدگی به همین موضوع سی تیر... من رئیس آن کمیسیون شدم... من توی آن نطق همان عصر سیام تیر گفتم که «اگر در عرض چهار ماه دولت برای تنبیه مسئولین اقدام نکرد آن وقت من خودم با شما همراه میشوم خودمان میرویم اینها را مجازات میکنیم. چهار ماه گذشت و عرض کنم که من دولت را استیضاح کردم برای همین موضوع. (ص260)[توضیح مصاحبه کننده: دکتر بقایی دولت مصدق را استیضاح نکرد، سؤال کرده بود و در اینجا اشتباهاً لفظ استیضاح به کار می برد]
... آقای زهری و نادعلی کریمی و شمس قناتآبادی و من یک فراکسیون چهار نفری تشکیل دادیم به اسم فراکسیون نجات نهضت... (ص260)
... حالا آن سئوال هم مطرح است. اولاً جوابهایی که ملک اسماعیلی از طرف دولت دارد... اینها توی صورتمجلس هست، واقعاً یک مشت سفسطه که من عصبانی شدم گفتم، «آقا این مزخرفات چیست میگوئید؟... این کلمه مزخرفات به تریش قبای آقای دکتر مصدق برخورد... مخالفین فحش عرض و ناموسی به او دادند... هیچ ناراحت نشدند، این کلمه مزخرف من به ایشان برخورد و نامه نوشتند به مجلس که فلانی باید توبیخ بشود. این ضربت اول را داشته باشید ...هر چه خواسته بودند رفع و رجوع بکنند قانع نشده بود که مرحوم کاشانی با خود من صحبت کرد که «چکار کنیم؟» گفتم،« خوب، توبیخ بکنید.» او رئیس بود. ما یک توبیخ اینجا گرفتیم... (ص262)
... ولی راجع به قانون انتخابات بعد از نمیدانم سه ماه بعد از این جریان... ایشان رفراندوم کردند، این رفراندوم گذشته از آنکه غیرقانونی بود، مسخره هم بود. برای اینکه در آرا مخصوصاً رفراندوم باید رأی مخفی باشد... ایشان قرار دادند که یک نقاطی در تهران برای رأی مثبت، یک نقاطی هم برای رأی منفی. مثلاً توی میدان بهارستان یک چادر برای رأی منفی گذاشته بودند یک چادر برای رأی مثبت. آن وقت چند تا از این اوباش هم دم چادر رأی منفی بودند اگر کسی میخواست برود رأی بدهد کتکش میزدند. این رفراندوم ایشان اینطور شد و البته با 99 و نود و چهار درصد هم برنده شدند. (ص263)
... بعد مخالفت من سر قانون امنیت اجتماعی ... ایشان یک روز مرا خواستند. حالا هنوز روابط هست. در جنگ هم هستیم اما علنی نشده... ایشان چند صفحه ماشین شده دادند همان طرح قانون امنیت اجتماعی. من خواندم دیدم یک چیزی در حد پدرجد حکومت نظامی. اولاً رئیس اداره، رئیس کارخانه، رئیس خلاصه هر قسمتی اگر کسی تظاهرات کرده باشد یا اهانت کرده باشد یا تشخیص بدهد که قصد توهین یا قصد تحریک دارد این را تحویل دستگاه انتظامی میدهند که ببرند حبس کنند و تبعید کنند و اینها... آخر قصد نه شاهد دارد نه قابل اثبات است... من وقتی که این را خواندم و تمام آن سوابق، تمام آن مبارزات، آن صحبتها، آن آزادیخواهیهای دکتر مصدق و اینها مثل پرده سینما از جلوی چشمم گذشت. دستهایم رفت که این را مچاله کنم بزنم توی سرش و بیایم بیرون...(265)
... در این ضمن زیرکزاده و شایگان و سنجابی و یک نفر دیگر یادم نیست کی... آمدند... دکتر شایگان گفت «لایحه را دیدید؟» گفتم، «به شما تبریک میگویم با این لایحه.» لاجوردی: کی تهیه کرده بود این را؟ بقائی: شایگان، ولی در مجلس تکذیب کرد... (ص266)
... گفتم، «شما فکر کنید که اگر این قانون بدست مخالفین ملیون بیفتد چه خواهند کرد. گفت، «ما با این قانون همه را تصفیه میکنیم.» گفتم که «اگر این تصویب بشود روزی میرسد که بر ضد خود نهضت این قانون از آن استفاده بشود.» و پا شدم. پا شدم و دکتر مصدق گفت «خوب، نظرتان راجع به این لایحه چیست؟» گفتم «من به آقای دکتر شایگان و دکتر سنجابی گفتم.» و آمدم بیرون. و این آخرین ملاقات من با مصدق بود. دیگر پهلویش نرفتم... بعد تصویبش کردند، امضاء کردند و صورت قانونی پیدا کرد. و بعداً در دولتهای بعد همان قانون آقای دکتر مصدق را تعدیل کردند، تعدیل کردند شد قانون سازمان امنیت... (ص267)
... یک نفر تاجری از من تقاضای ملاقات کرد و گفت که یک مدارکی هست که میخواهم تو اطلاع پیدا کنی. آمد و یکی از این کلاسورها آورد. این نمایندگی یک کمپانی هنگکنگی را داشت در تهران که با آنها کار میکرد... (ص268)
... شرایط کمپانی این است که به ریسک خودش کشتی میآورد آبادان و خودش حمل میکند... قیمت نفت هم به هر ارزی که دولت ایران بخواهد، در هر بانکی که دولت ایران معین بکند. اینها اعتبار غیرقابل برگشت باز میکنند... اینها یک سری قیمتها داده بودند... آنها جواب میدهند که این قیمتهائی که دادند، ما اینکه الان از آمریکائیها سیف هنگکنگ میخریم چهارده و چند درصد... ارزانتر از قیمتی است که ایران میگوید فوب آبادان به ما تحویل بدهد و راجع به این مذاکره بکنید... جواب میدهند که ما دیگر قیمت دیگری نمیتوانیم بدهیم. که این را وقتی من خواندم واقعاً دود از کلهام بلند شد... من اگر جای آقای دکتر مصدق بودم در آن موقعیت برای اینکه این محاصره ادعائی را بشکنم یک خریداری پیدا میکردم یک پولی هم دستی به او میدادم میگفتم تظاهر به خرید نفت بکند... رفتم پیش آقای دکتر مصدق گفتم: «آقا این چه کاریست؟ یک همچین موضوعی یک همچین پیشنهادی آن وقت اینجور قیمت دادند.» دکتر مصدق گفت، «والله من که نمیدانم این مربوط به کمیسیون فروش است و از آنها تحقیق بکنید.» کمیسیون فروش هم عبارت بود از آقای مهندس حسیبی، آقای مهندس اباذر یا ابوذر....و یکی دیگر که باز اسم او خاطرم نیست... (صص270-269)
... گفتم که «آقای مهندس این قضیه چه بود با این کمپانی؟» گفت، «والله این یک کمپانی مجهول است و ما نمیشناسیم، نمیدانیم چه از تویش دربیاید و فلان.»... جوابش سربالا بود. لاهه که رسیدیم یک همشهری ما که آن هم از کارمندهای قدیمی شرکت نفت بود، مهندس خلیلی... با حسیبی هم اطاق بود. من یک دفعه به او گفتم که یک همچین جریانی است، من سئوالی که از حسیبی کردم جواب بیسر و تهی داده و تو اگر بشود راجع به این موضع تحقیق کن ببین علتش چه بود... (ص271)
... آخرش گفته بود که «نه اصل قضیه این است که ما باید ثابت کنیم که بدون نفت میتوانیم زندگی بکنیم.»... به نظر من این از چیزهایی است که باید فاتح توی کلهاش کرده باشد... فاتح اول روزنامه «سوسیالیست» را بعد از شهریور منتشر کرد.(ص272)
بعد رفتیم لاهه... بنا شد که یک قاضی اختصاصی ایران معرفی کند که او در داوری شرکت داشته باشد. ما تشخیص دادیم که آقای دکتر مصدق میخواهد شایگان قاضی اختصاصی بشود...(ص272)
... مرحوم حسین [نواب]، سفیر ما در هلند که بعد هم وزیر خارجه شد، پیشنهاد کرد که برادر عبداللهخان انتظام، نصرالله خان که یک دوره رئیس سازمان ملل بود، معرفی بشود... دکتر شایگان را من فقط به یک علت به اصطلاح نمیخواستم بشود. علتش هم این بود که دکتر شایگان با کمونیستها خیلی لاس میزد... (ص273)
... من پیش خیال خودم سنجابی را انتخاب کردم... اخذ رأی شد و دکتر شایگان دو تا رأی آورد. (ص274)
... نصرالله انتظام یک رأی آورد که نواب خیلی پرپر میزد که نصرالله خان بشود. سنجابی هم هفت تا یا شش تا رأی آورد که او انتخاب شد... بعد هم آنجور با ما معامله کرد... (ص275)
... بعد رأی که صادر شد اولاً قاضی روسی در رأی شرکت نکرد، مریض شد. قاضی هندی به ضرر ایران رأی داد. قاضی فرانسوی به ضرر ایران یعنی به نفع انگلستان رأی داد. قاضی انگلیسی به نفع ایران رأی داد... که واقعاً عظمت قضاوت را در انگلستان میرساند... ما هم برنده شدیم... (ص277)
لاجوردی: مقدمات سیتیر چه بود قربان؟... ما برگشتیم از لاهه و مجلس رسمیت پیدا کرد و مطابق قانون نخستوزیر باید استعفا بکند تا یک نخستوزیر دیگر یا خودش مجدداً انتخاب بشود... (ص278)
... من توی سرسرا بودم که گفتند مصدق استعفا داده، شایگان داشت میرفت که برود توی اطاق توی جلسه فراکسیون همان دم در که داشت میرفت، گفت، «راحت شدیم.»... رفتیم توی اطاق آقای رئیس. نامهای نوشته بود آقای علاء به رئیس مجلس که «چون آقای دکتر مصدق میخواست وزارت جنگ را خودش تعیین کند و اعلیحضرت قبول نفرمودند استعفا داد. حسبالامر مبارک مجلس رأی تمایل برای یک نخستوزیر دیگر ابراز بکند.» (ص279)
... اولاً معمولاً برای رأی تمایل هیچ وقت نامه نمینوشتند...تلفن میکردند از دربار به رئیس مجلس که رأی تمایل نمایندگان را اعلام کنید... این نامه سرتاپایش خلاف قانون اساسی بود...(ص280)
...مجلس را احضار کردند برای رأی تمایل. فراکسیون نهضت ملی ما هم که خارج شده بودیم ولی همفکر بودیم، ما آمدیم توی جلسه خصوصی... چهل نفر آنها بودند که رفته بودند که عده کافی هم نبود... ما تقریباً سی و چند نفر... ما حاضر نشدیم برویم و از همان چهل نفر امام جمعه رأی تمایل گرفت برای قوامالسلطنه که البته خود رأی تمایل سنت قانونی نیست... (ص281)
... با آن فحش و فحش کاری که با شاه کرده بودند، دوباره شاه او را بیاورد، معلوم است که یک فشارهایی بود... مصدق هم رفته بود کنار و در را هم به روی خودش بسته بود اصلاً ملاقاتی، مصاحبهای هیچی نمیکرد.(ص282)
... قوام فرمان برایش صادر شد... من میرفتم شمیران با یکی دو تا از رفقا یادم نیست. رادیوی اتومبیل داشت اعلامیه را میخواند که «کشتیبان را سیاست دگر آمد و ...» فلان و اینها. خوب، از آن اعلامیه من فهمیدم که قوام آمده موضوع ملی شدن و همه را به هم بزند. خیلی نطق تندی بود... این اعلامیه هم متنش را یا مورخالدوله سپهر نوشته یا ارسنجانی... من دیدم چارهای جز اینکه قد علم کنیم و مبارزه کنیم نیست. که عصر برگشتم توی حزب و اقدام کردیم...» حالا نمایندگان نهضت ملی و ما که در حاشیه بودیم همه در مجلس متحصن شدیم به عنوان اینکه این رأی تمایل غیرقانونی بوده، (ص283)
... من وقتی وارد شدم یک منظره عجیبی به نظرم رسید... (ص284)
... دیدیم که آقای دکتر معظمی چند نفر را جمع کرده که برای خودش کار بکنند. دکتر شایگان چند نفر را جمع کرده برای خودش کار بکنند. قنات آبادی چند نفر را جمع کرده برای کاشانی کار بکنند. یکی دو تا گروه دیگر هم همینطور... اینها هیچ کدام که حاضر نیستند گذشت بکنند به نفع دیگری، اختلاف میافتد توی ما، بالنتیجه قوام مسلط میشود... (ص285)
... با آقای زهری صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید یک اسمی بیاوریم که اینها در برابر او نتوانند بگوید یکی من یکی او و توی جمع موجود همچین اسمی نبود. بالاخره فکر کردیم دیدیم غیر از اسم مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد... من برداشتم نوشتم که امضاءکنندگان ذیل، تقریباً به این مضمون که متعهد میشویم که هیچکس دیگری را برای نخستوزیری جز جناب آقای دکتر مصدق [مناسب نمیدانیم]. آن هم در موقعی بود که من صد درصد مخالف مصدق شده بودم... (ص286)
...پیشنهاد را هم خواندم و گذاشتم هم روی میز که اینجا ایستاده بودم... دیگر اسم مصدق که آمد تمام شد... دیگر تمام وکلای غیرشاهی به اصطلاح سفت پای این موضوع ایستادند و از فردایش هم شعار تظاهرات «یا مرگ یا مصدق» شد... گمان میکنم فرماندار نظامی یا رئیس شهربانی سپهبد علوی مقدم بود. مردم هم حالا مجهز دولت هم مجهز که ایستادگی بکند. او به من تلفن کرد... که «فردا چه میشود؟» (ص287)
... گفتم که «ممکن است که من یک اعلامیهای بدهم که هم نظامیها را هم مردم را دعوت به ملایمت بکنم.» یعنی این پیشنهاد از توی حرفهایمان درآمد، نه اینکه من فکر کرده باشم روی این و صحبت کرده باشم... گفت که «من کاغذ میفرستم.»...آقای سپهبد علوی مقدم هم کاغذ دیگری گیرش نیامده بود چند برگ از این کاغذهای آلفا... فرستاد که ما اعلامیه را روی اینها چاپ کردیم... صبح منتشر کردیم... ولی اینجا حزب توده یک نقش خیلی حرامزادگی تمام بازی کرد... هرجا که مردم را و نظامیها مقابل هم میشدند اینها میآمدند جلو و مردم را تحریک میکردند به فحش دادن به نظامیها، همین که درگیری شروع میشد اینها درمیرفتند و مردم مواجه میشدند با سرنیزه نظامیها... (ص288)
لاجوردی: پس اینکه شاه گفته بود «من دستور تیراندازی ندادم.» صحت ندارد. بقائی: مسلماً صحت ندارد... دستور از بالا صادر شده بود و تردیدی در آن نیست...حالا اینجا یک پرانتزی باز کنیم یک برگشت مختصری به عقب بکنیم در جای خودش گفته نشد... موقع انتخاب مجدد هیئت رئیسه رسیده بود. دربار امام جمعه را کاندیدا کرده بود. این مصدقیها دکتر معظمی را کاندیدا کرده بودند ما هم کاندیدایمان کاشانی بود... (ص290)
..خوب، شاه گفته بود که ایشان رئیس مجلس بشود. رئیس مجلس شد و اولین کارش همان رأی تمایل قلابی بود که چهل نفر رأی گرفتند و بعد موقعی که کشمکش زیاد شد و بنا شد هیئت رئیسه مجلس بروند به حضور شاه، مردم سنگ زدند به اتومبیلش و شعار «امام جمعه لندنی، امام جمعه لندنی» سردادند...لاجوردی: مصدق نظری نداشت راجع به اینکه رئیس مجلس کی بشود؟... بقائی: نه، او نظرش به معظمی بود. بعد اینها رفتند با شاه مذاکره کردند... لاجوردی: هیئت رئیسه منهای دکتر امامی رفتند یا... بقائی: نه، نه، دکتر امامی هم سوار اتومبیل شد و رفت که اتومبیلش را سنگ زدند... (ص292)
لاجوردی: نتیجه این ملاقات هیئت رئیسه با شاه چه شد؟ بقائی: والله هیچ یادم نیست لاجوردی: در این ضمن خود شما با قوام یا شاه تماسی نداشتید؟ بقائی: مطلقاً...(ص293)
... مردم مسلط بودند بر شهر و پاسبانها و نظامیها. اینها همه رفته بودند توی خانههایشان و تودهایها هم خیلی دم در آورده بودند. چون، خوب، مصدق مدتی بود که با آنها هم زیرکی در ارتباط بود... لاجوردی: چه شد که که دیگر نظامیها تیراندازی را متوقف کردند؟ بقائی: قوام استعفا داد یا استعفایش را گرفتند. بیشتر فکر میکنم فشار آوردند استعفایش را گرفتند... خسرو قشقائی آمد توی حزب که با من صحبت کند توی آن ایوان دست چپ قدم میزدیم صحبت میکردیم. ایشان پیشنهادی داشت، گفت، «من خانهام را فروختم و پانصد هزار تومان آماده است که در اختیارتان میگذارم حالا که همچین شد شاه هم برود با قوام.» یعنی تغییر رژیم...که من قبول نکردم. این مطلب را هم تا الان غیر از خصیصین من به هیچ کس نگفته بودم حتی به خود شاه هم نگفتم این مطلب را. لاجوردی: شما چرا قبول نکردید؟ بقائی: من طرفدار رفتن شاه نبودم یا مخالف شاه نبودم. نهایت میخواستم که شاه، شاه مشروطه باشد. تمام سعیام این بود و تا آن وقت هم شاه اقدامی علیه نهضت نکرده بود، واقعاً حالا زیرزیرکی هر کار کرده باشد علنی نبود. عرض کنم، جمعیت جمع شده بود توی حیاط حزب توی خیابان اکباتان و یک قسمتی از میدان بهارستان که من بیایم صحبت بکنم. من آمدم... آمدم توی بالکن حزب ایستادم و شروع کردم به صحبت که خوب، قیام ملت به نتیجه رسید و قوام استعفا داد... یک دفعه از توی جمعیت چند نفر از جاهای مختلف شعار دادند که «شاه هم باید برود.» من فوری دستور سکوت دادم گفتم، «اینجا میتینگ عمومی نیست. اینجا حزب است و ما داریم صحبت میکنیم. هیچ کس حق صحبت ندارد و اگر کسی هم بخواهد شعار بدهد آنهائی که اطرافش هستند وظیفه دارند بزنند بیرونش کنند.»(ص295)
... گفتم که من به نمایندگی از طرف شما قسم خوردم مطابق قانون اساسی برای حفظ اساس سلطنت و قانون اساسی... وقتی گفتم یک دفعه مجلس جور عجیبی یخ کرد... گفتم که بله، قسم خوردیم به حفظ مقام سلطنت و حکومت مشروطه، ولی حفظ مقام سلطنت معنایش این نیست که هر فرد آلودهای در اطراف مقام سلطنت باشد و دربار را یک کانون فساد بکنند و اینها... و اشرف با آن شوهر خارجیاش باید از مملکت طرد بشوند و فلان... و دوباره ارتباط با مردم برقرار شد...وقتی شروع کردم به شل و پل کردن اطراف مقام سلطنت، دوباره مجلس گرم شد و ارتباط برقرار شد. بعد هم در ملاقات شاه هم به او گفتم که باید اشرف برود از این مملکت.لاجوردی: ملاقات روز بعد بود از این جریان؟...بله سی و یک، مصدق رفته بود فرمانش را بگیرد. شاه هم مرا احضار کرده بود و موقعی که من رفتم توی آن راهروئی که به مقر شاه [منتهی میشد] اگر اشتباه نکنم، سعدآباد بود. بله. مصدق از اطاق شاه داشت میآمد بیرون. من داشتم میرفتم که روبرو شدیم، یک نگاه خیلی عجیبی هم به من کرد... صددرصد حسود بود... بعد رفتم نزد شاه و جریانات را صحبت کردیم و جریان سخنرانیام را گفتم و نقش تودهایها و اینها شاه گفت که «من مادرم را فرستادم خارج.» گفتم که «والا حضرت اشرف هم باید برود.» و من این حرف را هم زدم این صحبتها را هم با شاه کردم. در اینجور مواقع شاه خیلی نرم و پایین بود، خیلی ...وقتی که نقشه نخستوزیری قوام شکست خورده بود و مصدق علیرغم آن آمده بود و یا وقتی رزمآرا کشته شده بود و این جور مواقع هم دلش برای من تنگ میشد...او تسلیم بود در اینجور مواقع، تسلیم صرف بود.(ص297)
لاجوردی: ایشان به خود شما پیشنهاد نخستوزیری نکرد؟ بقائی: اولین بار در آخر مرداد یا اوائل شهریور... معلوم شده بود که من مرض قند دارم... در عین حال یک پاراتیفوئید هم گرفته بودم... پانزده روز اول معالجه پاراتیفوئید را کردند و بعد شروع کردند به معالجه قند... در چنین موقعی از دربار احضار شدم... به این صورت رفتیم خدمت اعلیحضرت. مقداری احوالپرسی و تفقد و این چیزها و اینکه برای اینکه این اوضاع اصلاح بشود من فکر کردم که کسی غیر از تو نیست که بیاید قبول مسئولیت بکند... تشکر کردم. خوب وضعم را هم دید، رنگ و رویم و حالتم را. آمدیم، که من همیشه بعدها هر وقت فکر کردم خدا را شکر کردم که مریض بودم. والا اگر مریض نبودم حتماً با آن حالی که نسبت به مصدق پیدا کرده بودم از این پیشنهاد حتماً استقبال میکردم... (ص299)
لاجوردی: یعنی میتوانست واقعاً، شاه چه جور این کار را ترتیب میداد؟ اگر شما موافقت کرده بودید عملی بود این کار؟ بقائی: خوب، لابد مصدق را ساقطش میکردند... بعد که آمدم توی بیمارستان راجع به این موضوع مطالعه کردم. در آن حال و هوا و آن شرایط و آن امکانات دیدم اگر من به جای مصدق میآمدم حتماً شکست میخوردم و شکست فاجعهآمیز... بعد که حالم بهتر شده بود تقریباً شاید دو ماه بعد از این قضیه بود که مجدداً خواست و گفت، «خوب، حالا که حالت خوب شده دیگر مانعی نیست.» من آن حسابها را که کرده بودم دیگر عذر خواستم گفتم در این شرایط نمیتوانم... (ص300)
لاجوردی: موقعش است که بپرسم که چه جوری مصدق قوام را نجات داد؟ بقائی: عرض کنم که ما میخواستیم که قوام را به محاکمه بکشیم و مجازات بکنیم. از همان جوانهائی که تربیت شده بودند از زمان نظارت آزادی انتخابات و یک عده اعضاء حزب، عدهای را مأمور کردم به تجسس... (ص300)
... بعد از مدتی باخبر شدیم که قوام بناست با هواپیما فردا صبح زود از مهرآباد پرواز کند و برود خارج. من روی همان خوش خیالی همیشگی فوری تلفن کردم به آقای دکتر مصدق که «خبر داریم که قوام میخواهد برود و دستور بدهید که شهربانی کمک کند ما باید برویم این جادهها را محاصره کنیم.» گفت که «خیلی خوب، میگویم تا یک ساعت دیگر بیایند.»... یک ساعت بعد دیدیم که آقای رئیس شهربانی اگر اشتباه نکنم فکر میکنم سرتیپ شیبانی بود. آمد و دو تا اتوبوس و چند کامیون و سرباز و افسر و اینها... ما راه افتادیم رفتیم و سه نقطه را سد کردیم... (ص302)
... در ضمن این تجسسهائی که دوستانمان میکردند به دو مطلب پی بردیم. یکی اینکه خانم قوام دو دفعه آمده منزل آقای دکتر مصدق. یکی هم اینکه خانم آقای دکتر مصدق یک شب رفته پیش قوام و شب مانده ... بعد همین سرتیپ شیبانی، بیشتر گمان میکنم سرتیپ شیبانی بود[توضیح ناشر: بقایی اشتباه می کند، رئیس شهربانی سرتیپ کمال بود]، روز نهم اسفند که ما رفتیم دربار... او آمد جلوی آن دری که گفتند ما برویم آنجا که بیاید مرا و دو نفر از رفقایمان را راهنمایی بکند به حضور اعلیحضرت، توی راه به من گفت، «من یک مطلبی هم میخواستم به تو بگویم. آن شبی که ما آمدیم که برویم قوام را بگیریم آقای دکتر مصدق مرا احضار کرد که این دستور را بدهد. گفت قبلاً من بروم به مخفیگاه قوام به او بگویم که حرکت نکند. و من رفتم آن کار را کردم. از آنجا آمدم با شما رفتیم به قوامگیری... (ص304)
لاجوردی: میخواستم خواهش کنم که اصولاً تاریخچه تشکیل حزب را بفرمائید تا برسیم به این مرحله که آن عده از حزب رفتند بیرون. بقائی: موقعی که ما روزنامه «شاهد» را منتشر میکردیم همینطور که قبلاً هم گفتم طبعاً یک عدهای دور و بر ما جمع شده بودند. یک افسر اخراجی بود اهل اصفهان به اسم میرمحمد صادقی... باز این برای بار سوم هم یک مقاله آورد، گفتم، «خوب این هر که هست نویسنده این مقالات با ما همفکر است، خوب، چرا معرفیش نمیکنی... گفت که «خلیل ملکی است.»... (ص305)
بعد که انشعاب صورت گرفت چون امضای آقای آرام توی اعلامیه انشعاب بود، من به آن مناسبت نسبت به انشعابیون یک سمپاتی برایم ایجاد شده بود. خلیل ملکی هم جزو انشعابیون بود... اظهار تمایل کرد که بیاید با ما همکاری بکند... بعد از مدتی هم گفت، «یک عده که با ما انشعاب کردند و آمدند جوانهایی هستند که با ارزش هستند و اینها میتوانند کمک کنند. اینها را یک جلسهای ده دوازده نفر را آورد معرفی کرد، از قبیل آلاحمد و همین آقای دیوشلی... همان دکتر وثوقی یا دکتر شیرینلو، قندهاریان و اینها... موقعی که آقای دکتر مصدق نخستوزیر شد زمینهای از قبل فراهم شده بود که ما تشکیل یک حزب بدهیم... و به پیشنهاد خلیل ملکی هم اسم «زحمتکشان» را انتخاب کردیم... بعد هم که مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که علت اصلی انشعاب خلیل ملکی روی جاهطلبی بوده که آن مقاماتی که میخواسته به او داده نشده، دلخور بوده این انشعاب را راه انداخته فکر کردم که اگر ما در یک تشکیلاتی که داشته باشیم به او جائی بدهیم و کاری بکنیم که ارضای آن حس جاهطلبیاش بشود، دیگر صمیمانه همکاری میکند. به همین جهت هم موقعی که میرفتیم آمریکا با اینکه خوب، من افراد خیلی نزدیکتر از او داشتم... معذلک خلیل ملکی را قائممقام خودم کردم... بالاخره یک روز که توی شورای فعالین خیلی صحبت به جاهای بالا کشید و صحبت نمیدانم جمهوری کردند و این چیزها و خلاصه دعوا شد. دعوا شد و من آمدم بیرون، گفتم که این حزب این شما، چون دودستگی شده بود در حزب، خودتان میدانید، من دیگر نیستم... بعد اینها هم خوب مستقر شدند در حزب و روزنامه «نیروی سوم» هم در میآوردند. روزنامه «شاهد» را نتوانستند در بیاورند... بعد شروع کردند به نوشتن یک مقالاتی... اینکه فلانی با سپهبد زاهدی طرح کودتا ریخته علیه رهبر ملت ایران... (ص308)
... این است که یک عده رفتند توی حزب و اینها را زند بیرون کردند و آنها رفتند جدا شدند... فکر میکنم پنجاه شصت درصد که این شیرینلو باشد از همان انشعابیون بود... گفت، «من آمدم فقط یک مطلبی به تو بگویم. وقتی که خلیل ملکی ما را دعوت کرد که صحبت کند که با تو بیاییم همکاری بکنیم.» چون من قبلاً تحریم شده بودم از طرف تودهایها که اصلاً روزنامه «شاهد» تحریم بود و خوب، نسبت به من معلوم بود. اینها هم که خوب قبلاً تودهای بودند و نظری که به من داشتند نظری است که حزب توده داشت. میگفت، «گفتم که چطور با دکتر بقائی همکاری بکنیم؟ گفته بود که نه این چیزی نیست ما الان در جامعه هیچ موقعیتی نداریم. ما میرویم همکاری میکنیم جاپایمان که سفت شد بقائی را میگذاریم توی آفتاب.»...(ص309)
... یک انشعابی هم به اشاره آقای دکتر مصدق برای حزب ما تهیه دیدند. تفصیلش این است که این «هاله» که گفتم اسمش را یادداشت کنید جوانی بود خیلی احساساتی و شاعر هم بود و خیلی هم فعالیت داشت و گوینده دو تا حوزه هم بود... (ص309)
... نقشه هم عبارت از این بود که محوطه حزب را پر بکنند. هاله که مطابق معمول میرود شعرش را دکلمه بکند نطقی علیه من بکند و اعلام کند که، «ما از این حزب انشعاب میکنیم.» و این اعلامیه را پخش کنند و همه از در بروند بیرون. این عده زیادی هم که میآوردند برای این است که وقتی اینها رفتند حزب اصلاً خالی بشود... (ص311)
... من یک نفر را مأمور کردم که توی حزب وقتی حوزه هاله تمام شد به هاله بگویند که بیاید مرا ببیند. ضمناً یک محکمه حزبی هم تشکیل دادیم به دادستانی آقای خلیل ملکی... هاله آمد ساعت نه چند دقیقه گذشته بود که آمد و من گفتم برود آن اطاق با آقایان صحبت بکند، خودم دخالت نکردم... شروع کرده بود به گریه و عذرخواهی و این چیزها و محکمه هم رفته بود توی شور و رأی صادر کردند که هاله و یک عده دیگری که به اصطلاح همدستهایش [بودند] از حزب اخراج شدند و همان شب این را دادند به روزنامه که صبح دوشنبه توی روزنامه [خبر] اخراج آقای هاله چاپ شد... (ص312)
... دکتر فاطمی هاله را میپذیرد و این دو تا توی اطاق انتظار میمانند. بعد از مدتی میبینند که آقای مکی آمد. میگفت، «مکی که آمد و آمد برود توی اطاق ما پرورئی کردیم دنبال مکی رفتیم توی اطاق و بعد دکتر فاطمی به مکی گفت که جریان کشف شده و اینها را از حزب اخراج کردند. خوب مکی هم گفته بود بعد باید یک فکر دیگری بکنیم.»... من هیچ وقت به روی مکی نیاوردم...(ص313)
خوب بعد از اینکه این انشعاب شد و آقای ملکی و همکارانش رفتند بیرون، حزب زحمتکشان ادامه داشت. نهایت آقای دکتر مصدق یک پنجاه هزار تومانی به آقای خلیل ملکی داده بودند برای تشکیل همان «نیروی سوم»... (ص313)
لاجوردی: آن وقت حیات حزب تا کی ادامه پیدا کرد؟ بقائی: حیات حزب، عرض کنم که، تا بعد از شهریور ادامه پیدا کرد.(ص314)
بقائی: در زمانی که [زاهدی] متحصن بود توی مجلس، که دکتر مصدق میخواست دستگیرش کند، من همیشه میرفتم پهلوی زاهدی... و این خوب خیلی صحبتهای خوب میکرد که اگر یک وقتی بیاید سرکار چه خدماتی میخواهد بکند و چه کار بکند و اینها. ضمناً زاهدی را من مخالف انگلیسها شناخته بودم... متأسفانه حالا یا جلوتر برگشته بود یا آن زمان صد و هشتاد درجه برگشته که خوب کاملاً رفت توی خط انگلیسها... (ص315)
... روزنامه «شاهد» هم در میآمد مرتب انتقاد میکرد از کارهای خلافی که میشد و اینها و روزنامههای مخفی تودهایها هم ما را مرتب میکوبیدند که این با زاهدی در جنگ زرگری است والا چطور زاهدی همه روزنامهها را تعطیل کرده این روزنامه را آزاد گذاشته... هر کسی باشد مشکوک میشود که واقعاً ما با زاهدی یک حساب محرمانهای داریم که اتفاقاً در اوایل 33 بود، حالا خاطرم نیست که زاهدی روزنامه را توقیف کرد که واقعاً ما خوشحال شدیم... حزب ادامه میداد... (ص316)
...محکمه روی دویست و پنجاه تومان اختلاف حساب روی چندین هزار تومان که ما این چند سال اجاره داده بودیم، حکم تخلیه صادر کرد که حزب تخلیه شد و دیگر تشکیلاتی نداشت، فقط افراد حزبی با من آمد و رفتی داشتند... تا قضیه انتخابات زمان دکتر اقبال پیش آمد که اعلیحضرت فرمودند «دستور میدهم که انتخابات حتماً آزاد باشد.» ما این دستور اعلیحضرت را گرفتیم که «سازمان نظارت آزادی» را تشکیل دادیم که یا آزادی انتخابات تأمین بشود، یا دروغ دولت معلوم بشود که این ابتدای مبارزات بعدی ما بود... (ص317)
لاجوردی: حالا میرسیم به قضیه تمدید اختیارات، که شش ماه تمام شده بود... بقائی: و این بار برای یک سال ایشان تقاضای اختیارات کردند که ما مخالفت کردیم. (ص318)
... تا اینکه اختلافات دربار و آقای دکتر مصدق خیلی بالا گرفت... بالاخره مجلس تصمیم گرفت که یک هیئتی انتخاب کند که بروند وضع را مطالعه کنند و میانه را بگیرند و اختلافات را رفع بکنند... من هم انتخاب شدم... دکتر معظمی بود. جواد گنجهای بود. بهرام مجدزاده کرمانی بود. حائریزاده بود. مکی بود. (ص319)
یک روز رفتیم هر هشت نفر به دربار و با شاه صحبتهایی شد... شاه هم روی موافق نشان داد. بعد بنا شد که بروند پیش آقای دکتر مصدق. آن موقع بود که من دیگر رابطه را قطع کرده بودم و من نرفتم... من گفتم که این صحیح نیست که ما اختیارات شاه را کاهش بدهیم و تمام اختیارات هم که دست آقای دکتر مصدق است یعنی هر سه قوه را در دست خودش دارد،... باید از اختیارات آقای دکتر مصدق هم کاسته بشود... گفتم دو موضوع جزء اختیارات ایشان باشد، یکی موضوع نفت که ایشان باید تمام کنند. یکی هم موضوع مالی...بنا شد که هیئت با آقای دکتر مصدق ملاقات بکند که من البته نرفتم... (ص320)
گفته بود، «که اگر مجلس این اختیارات را پس بگیرد این تضعیف دولت است. ولی من خودم نامهای مینویسم و این اختیارات را برمیگردانم به مجلس.»... بنا شد که برویم به ملاقات شاه. من چون خانه مصدق نرفته بودم برای حفظ تعادل پیش شاه هم نرفتم... شاه هم تحقیق کرده بود که این موضوع اختیارات پیشنهاد کی بود؟ گفته بودند که فلانی پیشنهاد کرده... آقای قائممقام مرا کشید به کناری و گفت که «آقای دکتر من میخواستم به شما تبریک عرض کنم.» گفتم، «چرا؟» گفت که «وقتی که ما میخواستیم مرخص بشویم از حضور اعلیحضرت مرا کشیدند به کناری و فرمودند که واقعاً دکتر بقائی این حرفها را زده بود؟ گفتم که بله. گفتند «پس من به شما مأموریت میدهم که به او بگوئید که هر کاری که او در این جریانات بکند شما پیروی بکنید.»(ص321)
... من مشغول اداره کمیسیون بودجه بودم آقای مکی آن طرح پاکنویس شده را آورد که من امضاء کنم. گفتم که «نامه آقای دکتر مصدق چه شد؟» گفت، «گفتند میفرستند.»... گفتم، «آقا وقتی نامه رسید من امضاء میکنم» گفت که «حالا همه امضاء کردند فقط امضاء تو مانده حالا نامه میرسد.» که من اینجا از حرف خودم عدول کردم... (ص322)
... رفتم روی یکی از آن میزها ایستادم گفتم «آقایان توجه کنید نامه آقای دکتر مصدق چطور شد؟» دکتر شایگان گفت «آقای دکتر فرمودند من یک واو از اختیارات را پس نمیدهم.» من هم گفتم، «شما و آقای دکتر مصدق آرزوی تصویب این گزارش را به گور خواهید برد.»... از همان لحظه درصدد برآمدم که راههایی برای جلوگیری از این طرح هشت نفری پیدا کنیم... (ص323)
... بعد از 28 مرداد که جریانات به کلی برگشت و اینها و در اینجور مواقع اعلیحضرت زود به زود دلشان برای من تنگ میشد و احضار میکردند، یک روز نشسته بودیم توی همان باغ سعدآباد یک استخر بزرگی بود صندلی گذاشته بودند آنجا نشسته بودیم، این سگهای شاه هم دو سه تا دور و برش بودند... (ص324)
... شاه خندید و گفت که «مگر شما قائممقام را نمیشناسید؟»... گفت، «این جاسوس انگلیسهاست. پهلوی پدرم هم که بود جاسوسی انگلیسها را میکرد.»... آن وقت شاه دستور داده بود که نمایندگانی که استعفا داده بودند دیگر اینها هیچ وقت به نمایندگی مجلس انتخاب نشوند سمت هم به اینها رجوع نشود... قائممقام یکی از آن نمایندگان مستعفی بود... اولین کسی که دوباره وارد شد آقای قائممقام بود آن هم به سمت سناتور انتصابی... سناتور انتصابی یعنی خود شاه او را به سناتوری انتخاب کرد با آن اعترافی که کرد این جاسوس انگلیسهاست و با آن نافرمانی که او کرده بود. این هم باز مربوط به اخلاق خود اعلیحضرت میشود.(ص325)
... بالاخره اینها دیدند که طرح هشت نفری لغو میشود چون فهمیدند که امضاءها پس گرفته خواهد شد و اینها، این را به عنوان طرح نمایندگان فراکسیون نهضت ملی تقدیم مجلس کردند با قید سه فوریت که البته در فوریتهایش صحبت شد و مجلس از اکثریت افتاد و دعوا شد... (ص327)
لاجوردی: از 9 اسفند چه خاطرهای دارید؟ بقایی:... یک نفر ناشناس البته تلفن کرد که «امروز اعلیحضرت به خارج مسافرت میکنند.»... آن موقع هم مسافرت شاه، مثل احمدشاه زمان رضاشاه میشد... من فوری آمدم حزب و کمیته را دعوت کردیم و نشستیم و شور کردیم که چه کار بکنیم و اینها. قرار شد که بعدازظهر برویم به دربار که تقاضا کنیم که اعلیحضرت نروند... رفتیم و شاه و ثریا توی محوطه بودند وقتی ما رفتیم صحبت کردیم. البته دیگران پیش از ما صحبت کرده بودند و مردم هم جمع بودند دم کاخ و اینها که اعلیحضرت گفتند، «بله من منصرف شدم.»... (ص328)
بقائی: در ضمن دیگر کاملاً معلوم بود که اینها رفتند از طرف مصدق به شاه گفتند که «شما باید تشریف ببرید.»... (ص329)
لاجوردی: الان میرسیم به زمان قتل افشار طوس. در آن مورد چه خاطراتی شما دارید و آن اتهامات که به شما و دوستانتان وارد کرده بودند از چه قرار بود؟(ص330)
بقائی: اینها شروع کردند توی رادیو و روزنامهها و اینها که فلانی قاتل افشار طوس است... یکی از نطقهای من که الان خاطرم نیست کدام نطق است، نصفش پخش شد که مجلس تمام شد ماند برای جلسه بعد. بعد دیگر رادیو پخش نکرد و بعد هم گفتند که بله، آقای دکتر دستور دادند... ساعتها وقت داشتند که راجع به قاتل بودن من صحبت کنند ولی مذاکرات مجلس را فرصت نداشتند که پخش بکنند... (ص331)
لاجوردی: ولی اطلاعات شما راجع به خود اصل این جریان قتل افشا طوس چه بوده؟... بقائی: تا آنجایی که خود من استنباط کردم یکی احتمال این است که افسرها در این کار دخالت داشتند... همینهائی که گرفتار شدند و اقرارهایی کردند. یک احتمال دیگر هم هست چون مطابق اطلاعاتی که ما به دست آوردیم افشار طوس با مصدق اختلاف پیدا کرده بود و خیال داشت که استعفا بدهد. حتی گفتند روز پیش از این واقعه کاغذهایش و اینها را از شهربانی برده بود یعنی اسباب و چیزهایش را و خیال استعفا داشته... (ص332)
... ولی در هر صورت شخص بنده هیچ نوع دخالتی نداشتم...اخیراً یک چیز شنیدم یعنی نقل قول، گفتند که بیبیسی یک جریانی را منتشر کرده راجع به اسناد آن زمان که آنها هم یک همچین چیزی گفتند که مثل اینکه از ناحیه انگلیسها بوده... (ص333)
لاجوردی: چه شد که نمایندهها شروع کردند استعفا دادن؟ آن جور که شرح دادید آخرین جلسه مجلس همان بود که شما پنج تا پیشنهاد را راجع به تغییر مکان پایتخت دادید... بقائی: ظاهراً فراکسیون نهضت ملی [در این مورد] اقدام کرد، این نظر را گرفت که حالا که مجلس نمیتواند کار بکند استعفا بدهیم... بعد هم وکلای دیگر یعنی این باندی که به قوام رأی داده بودند آنها هم شروع کردند به استعفا دادن، حتی دکتر طاهری استعفا داد.لاجوردی: آنها چرا استعفا دادند؟ بقائی: دستور شاه بوده لابد نمیدانم هیچی، ما غیر از اینکه میدیدیم استعفا میدهند خبری نداشتیم. دکتر معظمی رئیس مجلس بود... من رفتم پهلویش گفتم که... تو یک بهانه خوبی داری که وکلا رفتند و مجلس بیسرپرست است، چون مطابق قانون در زمان فترت که مجلس نیست هیئت رئیسه قدیم به کار خودش ادامه میدهد برای نگهداری مجلس تا انتخابات بشود. تو به عنوان اینکه مجلس فلج شده و تشکیل نمیشود و من وظیفه دارم که دستگاه را حفظ کنم استعفا نده.» مقداری صحبت کردیم و روی موافقت هم نشان داد، چون آن موقع من متحصن بودم توی مجلس، چون مرا از آنجا گرفتند بردند... (ص335)
... ولی خوب استعفا داد بالاخره بله... لاجوردی: این جریان تحصن خود سرکار در مجلس چه بوده موضوعش؟ کی تحصن اختیار کردید؟ بقائی: همان موقعی که وکلا استعفا دادند و مجلس فلج شد ما نه به عنوان تحصن به عنوان اینکه چون انجام وظیفه نمایندگی مقدور نیست من با آقای زهری دوتائی در مجلس متحصن شدیم. بودیم تا روز بیست و چهارم مثل اینکه مرداد آمدند و ما را توقیف کردند و بردند زندان... ما میبایستی پنجشنبه 29 مرداد محاکمه بشویم، جمعه سیام که روز عید هم بود، نمیدانم یکی از اعیاد مذهبی بود، برویم بالای دار که نشد. (ص336)
لاجوردی: این تحصن تیمسار زاهدی در مجلس و بعد خروجش توسط دکتر معظمی، این چه بود؟ بقائی: ... مصدق میخواست زاهدی را دستگیر بکند به اتهام اینکه خیال کودتا داشت. آمد در مجلس متحصن بود... نهضت ملی یک میتینگی تشکیل داده بودند در میدان بهارستان و نقشه عبارت از این بود که ملت هجوم بیاورد به مجلس و گارد مجلس هم مقاومت نکند، بریزند توی مجلس و خائنینی که آنجا لانه کردند بگیرند حسابشان را برسند. این دیگر محرز بود که این عمل میشود. حالا ما در مجلس با آقای زهری متحصن هستیم. زاهدی هم هست... من یک تلگراف شهری کردم به دکتر مصدق که توی روزنامه هست که «چون یک همچین چیزی هست و ظاهراً دولت از عهده جلوگیری برنمیآید اعلام بکنید که من دویست نفر از افراد حزب زحمتکشان را بیاورم برای حفاظت مجلس آماده بکنم.»... بعد با زاهدی صحبت کردیم. با زاهدی نشستیم نقشه بکشیم که اگر ریختند چه کار بکنیم... (ص337)
... البته من گفته بودم برای من یک اسلحه آورده بودند. آقای زهری هم یک اسلحه داشت که برای او هم آورده بودند... همان روز پیش از دستگیری ما که میبایستی حالا میتینگ شروع بشود و شروع هم شده بود. فکر میکنم 23 مرداد بود... صبح زود آقای، یکی از روسای داخلی مجلس بود که بعداً رئیسی بازرسی سنا شد. آبتین... آمد گفت که امروز پیش از آفتاب آقای دکتر معظمی آمد خدمت تیمسار و به ایشان اطمینان داد که ایشان را ببرد هر جا که میخواهند مخفی بشود برساند که کسی کاریش نداشته باشد... (ص338)
اما میتینگ تمام شد و نریختند توی مجلس. چون دیگر با آن تلگراف من و آن که توی روزنامه منتشر شده بود و تمام این چیزها دیگر خیلی آبروریزی بود اگر این کار را میکردند... (ص340)
... بعد حوالی بعدازظهر آمدند که ما را توقیف کنند... گفتم «این عمل شما سنتشکنی است. ما در تحصن مجلس هستیم و آقای دکتر مصدق که همه سنتها و قوانین را زیر پا گذاشته این یکی را هم زیر پا میگذارد. ولی من خودم به اختیار خودم از این در بیرون نمیروم. شما باید به طور سمبولیک مرا از در خارج کنید.»... (ص341)
... نقشه عبارت از این بوده است که من توی جیپ پهلوی راننده یعنی نفر دوم پهلوی راننده طرف در مرا سوار کنند و وقتی که میرویم به یک چراغ قرمزی میرسیم، آن افسری که پشت سر من نشسته مرا بزند و بیندازد بیرون و بعداً [بگویند] به عنوان اینکه من خواستم فرار کنم مرا زدند... آنکه تعریف میکرد میگفت «ما خیلی ناراحت بودیم اصلاً هیچ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. و میدیدیم که ترا خواهند کشت.»... (ص342)
لاجوردی: خوب، از این لحظه تا وقتی که 28 مرداد پیش آمد و اینها چه خاطرهای دارید؟... البته ما توی پاسدار خانه لشکر زندانی شده بودیم... اولین چیزی که جلب توجه ما را کرد یک افسر تودهای بود که به جرم جاسوسی زندانی بود که ما این را خیلی تعقیب میکردیم که اصلاً میبایستی اعدام بشود. ایشان دیدیم که کدخدای زندان است، میرود آزادانه و میآید و دستور میدهد و ریاست میکند. مرزبان یا مرزوان... (ص343-342)
... آن وقت شب 28 مرداد ... دیدیم این آمد توی اطاق من و یک لیوان پر ویسکی که خیلی مزه داد و یک روزنامه، گمان میکنم روزنامه «باختر امروز» بود، فکر میکنم حالا یقین ندارم، برای ما آوردند... توی روزنامه عکس مجسمه رضاشاه توی میدان بهارستان که طناب انداختند گردنش کج شده که بیفتد... من این عکس را که دیدم، دلیلش را هم نمیدانم چیست. دلم قرص شد... یقین کردم این جریان شکست میخورد... ببخشید این لشکر دو نبود اشتباه کردم عشرت آباد بود... (ص345)
شد صبح 28 مرداد... بعد هم صدای تیراندازی و اینها را میشنیدیم. ولی خوب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم. کمکم اخبار جسته گریخته میرسید که حمله به خانه مصدق شده و چه و فلان... نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند که ما بیرون برویم. گفتم، «من تا دستور آزادیم نرسد از زندان خارج نمیشوم. اینجوری من بیایم صورت فرار دارد و خارج نمیشوم.» دیگر رفقایمان رفته بودند. بعد زاهدی خودش برای من تعریف کرد و گفت، خلاصه، وسط پلهها یک کسی این را چسبیده بوده که دستور آزادی فلانی را بنویسید.» گفت، «آن موقع مرا مجبور کردند بایستم و دستور... » دیگر دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم و رفتیم... (ص347)
لاجوردی: انگیزه دکتر معظمی از فرار دادن تیمسار زاهدی چه بوده؟ بقائی: به دستور مصدق بوده. او بدون دستور مصدق کاری نمیکرد...قصد کشتن زاهدی را نداشت ولی مسلماً قصد کشتن مرا داشته. لاجوردی: اینجوری که تعریف کردید شما در مورد برنامههائی که برای براندازی مصدق بوده که بالاخره منجر به 28 مرداد شد در جریان بودید؟ بقائی: مطلقاً مطلقاً هیچ اصلاً وارد نبودم. لاجوردی: تماسهائی که آقای شاهرخ داشته یا ارنست پرون داشته، یا داخلی، آن سرلشکر اخوی... بقائی: ها، یک جریانی یادم آمد... (ص348)
... حالا این اواخر کار این سرهنگ دیهیمی آمد به من اطلاع داد که فدائیان اسلام دارند توطئه میچینند برای کشتن مصدق. در آن موقع او توی دربار شاغل شده بود و مقرب هم بود درجه هم گرفته بود و تیمسار شده بود. من هم فوراً رفتم این را به آقای دکتر مصدق گفتم که یک همچین جریانی است. ایشان هم نگذاشت و نه برداشت یکی دو روز بعدش که نطق کرد، حالا توی مجلس نمیآمد مثل اینکه نطق رادیوئی کرد، اینهایش یادم نیست ولی توی روزنامهها هست، ایشان گفت که «بله، دربار برای اینکه مرا بترسانند به وسیله دکتر بقائی تهدید کردند که فدائیان اسلام توطئه کشتن مرا دارند.» یعنی درست عکس نیت ما و عکس جریان... (ص350)
... آن موقعی که آقای دکتر مصدق با تودهایها همراه شده بود، یک روزی توی همان بحبوحه اواخر کار، سرهنگ دیهیمی پیغام داد برای من که یک جای محرمانهای با یک نفر دیگر میخواهم ترا ملاقات بکنیم. قرار گذاشتیم که شب بیایند منزل خواهرم، و من رفتم دیدم نفر دیگرش هم آقای سرلشکر اخوی است... گفتند که «بله تهیه مقدمات کودتائی شده و همه چیزش حاضر است و ما میخواهیم کودتا که انجام شد زمام امور را بدهیم به تو. یعنی تو نخستوزیر بشوی.»... گفتم،« اولاً شما باید دانسته باشید که من اصولاً مخالف کودتا هستم و اگر ببینم کودتایی دارد می شود من مبارزه می کنم.» اینها هر دو رنگشان پرید یعنی آمدند دستشان را پیش من باز کردند، حالا من می گویم که با کودتا مبارزه می کنم، خیلی ناراحت شدند. گفتم،« ولی چون شما من را امین دانستید آمدید دستتان را رو کردید راجع به این موضوع، راه علاجش را هم به شما می گویم و آن اینست که اول کار که کودتا می کنید مرا توقیف کنید. من وقتی زندانی باشم هیچ مسئولیتی ندارم هیچ وظیفه ای ندارم، دخالتی ندارم. ولی اگر من بیرون باشم حتماً در مقابل کودتا مبارزه می کنم.» ... لاجوردی: این تقریباً چه موقعی بود؟ چه ماهی بود؟ چه مقدار قبل از 28 مرداد بود؟ بقائی: نه بیشتر بود. نخیر یکی دو هفته بیشتر بود. (ص351)
... بله، دیگر همان موقعی هم بود که شب این داریوش فروهر با یک عدهای ریختند منزل مرحوم کاشانی، روضهخوانی بود، برق را خاموش کردند و سنگباران کردند اینها را، آن حدادزاده بیچاره را کشتند. بعد برادرهای حدادزاده مصدقی شدند و آقای دکتر مصدق به عنوان اینکه از دوستان من بوده کشتندش اشک ریخت و اینها، در صورتی که او جزء مریدهای مرحوم کاشانی بود... (ص352)
لاجوردی: در این سال آخر که شما در جبهه مقابل و مخالف دکتر مصدق قرار گرفته بودید استنباط این بود که یک همکاری نزدیکتری با آقای مکی و آیتالله کاشانی داشتید در صورتی که در این صحبتهائی که تا حالا کردید تقریباً اسمی از آنها نبردید. بقائی: با مرحوم کاشانی چرا کاملاً در ارتباط بودیم... (ص352)
بعد از سقوط حکومت مصدق
ادامه خاطرات آقای دکتر بقائی، 24 ژوئن 1986 در شهر نیویورک
بقائی: ... بعد سپهبد زاهدی به نخستوزیری رسید و مشغول کار شد. روی سوابقی هم که در مجلس پیدا کرده بودیم قرار شد که عصرهای یکشنبه من بروم به نخستوزیری که محلش هم در باشگاه افسران بود. شام را با هم بخوریم و صحبتهایمان را بکنیم... البته یک انتصاباتی میکرد سپهبد زاهدی که به نظر من برخلاف اصول بود، مخصوصاً بعضیها که مارک خیلی قوی انگلیسی داشتند... تا اینکه موضوع تجدید رابطه با انگلستان پیش آمد... من با ایشان صحبت کردم که الان موقعیت دنیا طوری هست که ما برای تجدید رابطه میتوانیم یک امتیازاتی از انگلستان بگیریم... (ص365)
...شاه احضار کرد و رفتم... گفتم «این دو تا صحبت نمودار احتیاجی است که آنها به تجدید رابطه دارند. و اگر در این موضوع ایستادگی بکنیم میتوانیم امتیازات زیادی در قبال تجدید رابطه بگیریم.» شاه گفت که «خیلی خوب، شما بروید همین موضوع را به زاهدی بگوئید و موافقت مرا هم بگوئید.»... (ص357)
... با تجدید رابطه با انگلستان من هم [با زاهدی] قطع رابطه کردم... چون این دیگر کاملاً معلوم بود که تسلیم بلاشرط انگلیسها شدند... (ص359)
... پیش از آن در ملاقاتهای که داشتیم همان اوائل نخستوزیریش، به من پیشنهاد کرد که استانداری کرمان را با اختیارات کامل و صد میلیون تومان بودجه به من بدهد. یا اینکه دو تا وزارتخانه را به من بدهد که استقلال کامل داشته باشم در آن وزارتخانهها که البته من نپذیرفتم.(ص359)
.. دیگر انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد. انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد و از کرمان تلگرافاتی رسیده بود مطابق معمول... که من به کرمان بروم. ما هم تصمیم به رفتن کرمان گرفتیم... (ص359)
سرگرد کارتش را در آورد به اصطلاح فرمان که «آقای سرگرد فلان عضو، به اصطلاح مأمور فرمانداری نظامی...» گفت، «به ما دستور دادند که مانع رفتن شما به کرمان بشویم.» (ص360)
... همینطور که در آخر حکومت آقای دکتر مصدق من تحت نظر بودم، در زمان سپهبد زاهدی هم از وقتی که ما علیه تجدید رابطه اعتراض کرده بودیم، بعد هم دیگر قطع ربطه شده بود، همیشه مأمور در خانهمان بود... ما موقعی که برگشتیم خانه هنوز ساعت هشت نشده بود. مأمورین معمولاً ساعت هشت میآمدند خانه... (ص361)
... اما قرار شد که گمان میکنم همین آقای رفیعزاده پای تلفن من بنشیند، هر کسی تلفن میکند بگویند فلانی کسالت دارد استراحت کرده... مأمورین مرتب این را گزارش میدادند که «من توی خانه هستم و کسالت دارم و کسی را هم نمیپذیرم.»... (ص362)
... جریان انتخاب استاندار مال پیش از رفتنمان بود. مال موقعی بود که هنوز با زاهدی معاشرت داشتیم... آن موقع زاهدی گفت، «کسی را پیشنهاد کنید من موافقم.».. (ص363)
... من رفتم خودم منزل مرحوم کاظمی و با او صحبت کردم. او نمیخواست قبول بکند. گفتم، «من میدانم شما گیرتان این است که باید انتخابات بشود و دولت هم با من مخالف است و شما اینجا درگیر ممکن است بشوید. این است که من آمدم به شما اعلام بکنم که من شما را برای کرمان میخواهم نه برای انتخابات خودم.»... آنجا فرمانداری انجمن نظارت نیمه قلابی درست کرده بود و مردم هم به سر و صدا درآمده بودند. این برای اینکه انتخابات را متوقف کند یک گزارش مفصلی نوشته بود برای وزارت کشور. زاهدی[دستور] داد فرماندار که اسمش آقای میرشب بود خودش گزارش را به تهران ببرد، به این قصد که تا فرماندار در محل نباشد انتخابات صورت نمیگیرد... (ص365)
... دوباره مقدمات انتخابات داشت شروع میشد که من راه افتادم بروم کرمان...چون این دو وعده شد انتخابات... من رفتم کرمان و همان موقع ورود من به کرمان سرتیپ شمس ملکآرا، یادم نیست به چه سمتی آمده بود کرمان... (ص366)
... رأی کمیسیون امنیت را، که معلوم شد همان روز کمیسیون تشکیل شده، در کرمان. رأی صادر کردند که من تبعید بشوم به جزیره هرمز، و اینها آمدند برای اجرای حکم... دنباله قانون آقای دکتر مصدق است بله. یا همانست هنوز، که بعداً زاهدی تعدیل کرد... (ص367)
... همان شبانه که ما را بردند توی ژاندارمری نگهداشتند، ریخته بودند توی خانه یک عده از دوستان من، آنها را هم دستگیر کردند و آوردند که جمعاً یازده نفر میشدیم... عصر پنجشنبه ما رسیدیم به بندرعباس... فکر میکنم اواخر خرداد بود... (ص368)
... حالا وارد جزیره هرمز شدیم آنجا یک مدرسه نیمهخرابهای که ما را آوردند آنجا... دوستان ما از بندرعباس چند چیز فرستاده بودند... برای من هم یک پیت نفتی، نه تا بطر عرق، که این عرق اگر نبود من حتماً آنجا مرده بودم... (ص369)
... نمیدانم این مأمور پست بود، یا مأمور گمرک... سیگار فرستاده بودند رفقایمان از بندرعباس این سیگارها را ریخت و گفت، «زنده باد دکتر بقائی» و در رفت... (ص370)
... صبح روز دهم یا یازدهم فرمانده ژاندارمری، آمد مژده آورد که از تهران تلگراف کردند و شما آزاد شدید یعنی من. گفتم «بقیه آقایان؟» گفت که «راجع به آنها دستوری نرسیده.» حالا در این فاصله اتفاقی که افتاده بود این بود که بعد از بردن ما از کرمان مردم به عنوان اعتراض آمدند و در مسجد جامع معتکف شدند. (ص372)
... در نتیجه این اعتراضات و این چیزها بود که زاهدی دستور داده بود که من آزاد بشوم... گفتم، «من میخواهم اینجا بمانم. من تا رفقایم اینجا هستند نمیآیم.»... (ص373)
... دیگر بعد از چند روز دستور تبدیل محل آمد، چون قانون امنیت اجتماعی را مثل اینکه همان موقع تعدیل کرده بودند، تبدیل تبعید جزیره هرمز به اراک صادر شد. که آمدن و زندانیها را سوار کردند و آوردند بندرعباس که تحتالحفظ ببرند... من گفتم «من هم با اینها باید بیایم. من اینها را تنها نمیگذارم.»... (ص375)
... تا بعداً گمان میکنم در آبان آن سال اگر اشتباه نکنم، دستور آزادی و بازگشت تبعیدیان صادر شد و برگشتیم به کرمان.(ص376)
... در این موقع صمصام استاندار کرمان شده بود، صمصام بختیاری، و میخواستند انتخابات را شروع کنند. حالا انتخابات اولیه، نمیدانم، اردیبهشت در همه ایران تمام شده بود. مجلس هم تشکیل بود ولی انتخابات کرمان نشده بود. یعنی هر دو دفعهای که خواسته بودند نتوانسته بودند، حالا دفعه سوم خواستند انتخابات را شروع بکنند. اولاً من یک نامهای نوشتم به اعلیحضرت که... همشهریهای من از من دعوت کردند برای انتخابات، من هم دعوتشان را پذیرفتم و نمیتوانم وسط کار این را بشکنم. اما چون علاقهای به انتخابات ندارم، این است که اعلیحضرت دستور بدهید همینطور که در دوره شانزدهم دولت نگذاشت در کرمان انتخابات بشود، این دور هم انتخابات نشود، که این هیجان مردم تمام بشود. من هم که مدعی این کار باید باشم من هیچ ادعائی ندارم و تمام بکنم.»... حالا دو تا کاندیدای وکالت هم آمدند کرمان، یکی لقمان نفیسی و شاید مجید ابراهیمی، یادم نیست... (ص377)
... روی همین چیزها با صمصام مذاکره کردیم. گفتم که، «من حاضر هستم از کرمان بروم به شرط اینکه این وکلای تحمیلی هم که معرفی کردند، اینها هم بروند خواه انتخابات بشود کرمان، خواه نشود، من هیچ ادعائی ندارم.» گفت، «یعنی شما حاضر هستید از کرمان بروید؟» گفتم، «بله، به شرط اینکه شما قول ایلیاتی بدهید که اینها هم بروند.» با اینکه به ما قول داد عمل به قول نکرد... (ص378)
... باز ژاندارمری و همان شبانه حرکت دادند به طرف بافت. در بافت من یک ماه زندانی مجرد بودم، البته توی اطاق رئیس تلگراف که غایب بود یک بالاخانهای بود آنجا توقیف بودم. بعد از دستگیری و فرستادن من به بافت کمیسیون امنیت تشکیل شده بود برای صدور حکم تبعید من به زاهدان... (ص379)
بله، بعد هم یک سال در زاهدان بودم... (ص380)
... بعد از حرکت ما از کرمان دستور انتخابات صادر شد... انتخابات هم مطابق دستور انجام گرفت و وکلاء معرفی شدند. لاجوردی: پس نامه شما به شاه فایده نکرده بود برای انتخابات؟ بقائی: ظاهراً فایده نکرده بود. شاید هم خوب علیرغم شاه زاهدی این کار را کرده بود، چون زاهدی این توانائی را داشت... (ص381)
لاجوردی: تجدید روابط با انگلستان. و آخرین ملاقاتتان با تیمسار زاهدی... بقائی: بعداً من رفتم پیش شاه... رفتیم و راجع به همین موضوع صحبت کردیم و من گفتم با سابقهای که این موضوع داشت و روحیهای که مردم دارند این خیلی مشکل است که مردم این را تحمل بکنند. و آخرین چیزی که شاه گفت که من بلند شدم این بود که «مردم دیگر کاری نمیتوانند بکنند. خردشان میکنم»، یک همچین چیزی گفت، «ارتش قوی است.» من گفتم، «ولی فکر کنید اعلیحضرت یک وقت ممکن است که اسلحهها به جای اینکه به روی مردم گشوده بشود به عقب برگردد.» این آخرین جملهای بود که من به شاه گفتم و آمدم بیرون... دیگر بعدش جریان تبعیدهای من پیش آمد... از تبعید زاهدان که برگشتم آقای بهبودی تلفن کرد و آمد منزل و گفت که «اعلیحضرت اظهار تأسف کردند از این جریاناتی که شده و فرمودند که شما سفارت هر مملکتی را که میل دارید بگوئید که برایتان آگرمان خواسته بشود.» من هم از مراحم اعلیحضرت تشکر کردم و گفتم، «نه فعلاً تهران کار دارم.»(ص386)
... یکی از تجار زاهدان که نمایندگی از طرف آقای علم داشت آمد پهلوی من گفت که «آقای علم تلگراف کردند که تو اگر میل داری بروی بیرجند در منزل ایشان منزل کنی و هر جور که دلت میخواهد آنجا باشید.» تشکر کردم و گفتم «نخیر همین جا که هستم راحتتر هستم.»(ص387)
... بعد انتخابات دوره بیستم زمان دکتر اقبال پیش آمد کرد. روی سر و صداها و چیزهای مختلفی که شده بود شاه در یکی از سخنرانیهایش یا همینطوری گفته بود «دستور میدهم که انتخابات آزاد باشد.» حالا کجا گفته بود یادم نیست. شاید هم به روزنامههای خارجی. ما این موضوع را چسبیدیم و «سازمان نگهبانان آزادی» را از نو تشکیل دادم به این هدف که یا آزادی انتخابات را تأمین کنید یا دروغ بودن دستور شاه را افشاء کنید... یک محلی در اختیارمان قرار گرفت توی خیابان آشیخ هادی. محوطه وسیعی داشت و یک ساختمان یعنی دو تا ساختمان... (ص387)
... به وساطت شاپور بختیار از طرف دولت به اصطلاح چراغ سبز نشان دادند که جبهه ملی دوباره تشکیل بشود و شروع به فعالیت بکند. این برای این بود که جلوی کار ما را بگیرند... (ص388)
... آن روز من البته پیش از ظهر رفتم حالا بعدازظهر دعوت بود برای میتینگ، دیدیم که خیابان پر از پاسبان و افسر هست... من دادم یک اعلامیهای ماشین کردند که اول همین کتاب «محاکمات» هست، که آقای افسر شهربانی شما حافظ جان و مال و ناموس مردم هستید و این عملی که الان صورت گرفته مخالف قانون است. اگر شما امریه کتبی برای این کار خلاف قانون داشته باشید، شما مسئولیتی ندارید. ولی اگر امر کتبی نداشته باشید شما هم در مسئولیت شریک هستید... چند تا مخبر خارجی میآمدند برای دیدن من، خوب، اینها را میبایست راه نداده باشند، اینها را راه دادند تو. نتیجه این شد که من با اینها یک مصاحبه مطبوعاتی کردم و توضیح دادم که اصلاً ما چه کار میکنیم... (ص389)
... بعد یادم نیست که روی چه جریانی، دنباله همین جریانات که مرا توقیف کردند... یک ماهی من در زندان موقت شهربانی بودم... تا اینکه یک تعهد گرفتند که بدون اطلاع من از حوزه قضائی تهران خارج نشوم... تا اینکه یک سفر رفتم کرمان. در مراجعت از کرمان مرا به عنوان تخلف از دستور دستگیر کردند... (ص390)
... بعد این دفعه ادعانامه صادر کردند برای همان چند سطری که من نوشته بودم به عنوان تزلزل صمیمیت در ارتش، منطبق با ماده نمیدانم شصت قانون که مجازاتش هم اعدام است. که یک سال در زندان بودم که محصولش همان کتابی است که خدمتتان رسیده. لاجوردی: و محاکمه هم بعد از این دستگیری بود...؟ بقائی: محاکمه بله راجع به همین بود.(ص391)
... شریفامامی نخستوزیر شد و او انتخابات دوم دوره بیستم را انجام داد که بعد دکتر امینی، آها، در این انتخابات دوم شریف امامی من زندان بودم. زندان بودم که بعد دکتر امینی نخستوزیر شد و انحلال مجلس را از شاه گرفت... (ص392)
... آقای خمینی را زندانی کرده بودند یا یکی دو تا دیگر از آیتاللهها را، ولی بقیه تهران بودند و کم و بیش تحت نظر... در کشمکش بین شاه و آخوندها من اصلاً خیال مداخلهای نداشتم. یعنی نه من حزب ما هم قصد مداخلهای نداشت. خوب، اینها میزنند توی سر و کله هم بالاخره یک طوری میشود... (ص393)
... نقشه عبارت از این بود که در محکمه بدوی به طور سری خمینی را محکوم کنند به اعدام فوراً هم تجدید نظر تشکیل بشود آن هم سری محکوم بشود، یعنی حکم تأیید بشود. بعد این حکم را امشب روزنامهها بنویسند... صبح هم شریعتمداری که با او زد و بند شده بود که بعداً خیلی اطلاعات پیدا کردیم، شریعتمداری آیتاللههای دیگر را میاندازد عقب خودش و تحتالحنکاش را هم باز میکند میاندازد پشت گردنش و میروند به حضور شاه و عفو خمینی را میخواهد. شاه هم با یک درجه عفو موافقت میکند. خمینی میشود زندان ابد. شریعتمداری هم در ازای این خدمتی که کرده به عالم اسلام میشود جانشین بروجردی. نقشه خیلی نقشه عالی بود. اگر باخبر نشده بودیم انجام شده بود و تمام بود...(ص394)
... من یک نامه سرگشادهای نوشتم به علماء که در لفافه رساندم که ما نقشهتان را خواندیم. البته تصریح نکردم ولی حالا شما بخوانید میبینید که در لفافه چه هست. این است که این نقشه به هم خورد... (ص359)
... یک نامه اینجوری بود به علما، بعد یک جزوهای منتشر کردیم به اسم «حزب زحمتکشان و موضوع آیتالله خمینی» که هم آن نامه را منتشر کردیم و همه مقدمهای راجع به موضوع نوشتم، اینها توی یک جزوه منتشر شد که شاه خیلی عصبانی شده بود از این جزوه. یکی هم موضوع کاپیتولاسیون در کابینه منصور... این جریان مجلس سنا را من تشریح کردم در یک جزوهای به اسم «هست یا نیست؟» ... راجع به این هم شاه خیلی عصبانی شده بود، فحش داده بود به همه اینها که «این همه بودجه خرج شما میشود آن وقت زیر دماغ شما چهل و هشت صفحه جزوه بیرون میآید.»... یک نکته جالب دیگر اینکه این جزوه ما روز اول آبان منتشر شد. در چهارم آبان آقای خمینی در قم منبر رفته بود و صحبتهائی کرده بود منجمله راجع به این موضوع. که آن جزوه ما را که کسی بخواند و نطق آقای خمینی را میبیند حتی بعضی جملاتی که من نوشتم توی نطق ایشان منعکس است. (ص396)
... یک مقدمه مفصلی هم من نوشتم در الزام اینکه آقای خمینی را مرجع بشناسند. چون مطابق قانون مصونیت دارد که بعد هم عدهای را مأمور کردیم رفتند از آیتاللهها فتوا گرفتند که خمینی مرجع است که به این جهت نمیتوانستند خمینی را محاکمه بکنند. لاجوردی: انگیزه شما از این کار چه بود؟ شما گفتید که در مرحله اول نخواستید خودتان را داخل این اختلاف بین علما و شاه بکنید؟ چه شد که تصمیم گرفتید... بقائی: نه این نقشهای که اینجوری کشیده بودند که اولاً شریعتمداری را مرجع تقلید بکنند. بعد این چیزها و آیتالله خمینی مستلزم این حقکشی نبود. این حقهبازی را من خواستم مبارزه کنم با آن. (ص397)
لاجوردی: بعد از 28 مرداد دیگر آقای مکی با شما همکاری نداشتند؟ بقائی: چرا، همکاری داشتیم در همین «سازمان نگهبانان آزادی» هم موقعی که مرا زندانی کردند به اصطلاح او قائممقام من شد... لاجوردی: آن وقت بین 28 مرداد و فوت آیتالله کاشانی چه مناسباتی، چه همکاریهائی، چه همفکریهائی با هم داشتید؟ بقائی: چرا، همفکر بودیم... با هم تا آخر مرتبط بودیم... خودش خیلی ساده... بود، در عین اینکه دارای فکر سیاسی هم بود. ولی اصولاً این روحانیون خیلی دین باور ساده... میشوند... ما یک وقت خبر شدیم، این البته زمان مصدق بود، که ایشان یک اعلامیه فرستاده برای انجمن صلح، یک سازمان صلح بود که در وین تشکیل شد... تحقیق کردیم معلوم شد که یک عده مثل برادران لنگرانی و سه چهار نفر دیگر از آن چپیهای چپ، اینها چند روز ریششان را نتراشیدند، کراوات هم نزدند رفتند پشت سر آقا نماز خواندند. بعد ایشان را وادار کردند یک اعلامیه بدهد... (ص398)
...یک دفعه ایشان مرا احضار کرد خانهاش... تابستان بود و زمان دکتر مصدق بود هنوز... ایشان یک اعلامیهای داد من بخوانم... گفتم، «آقا، این را اگر صادر کنید میگویند از سفارت آمریکا به شما دادند. آن را اگر صادر کنید میگویند از سفارت انگلیس دادند. دیگر خودتان میدانید.» دیگر البته او صادر نکرد... دستش هم برای توصیه باز بود که توصیههای عجیب و غریب... بعد دکتر مصدق دستور داده بود توصیههای مرحوم کاشانی را از ادارات و وزارتخانهها جمع کنند، قصدش افشاگری و آبروریزی بود... (ص399)
... وقتی که 28 مرداد شد و زاهدی سر کار آمد همان روزهای اول شاید روز دوم سوم شهریور، زاهدی در باغ یکی از دوستانش که یکی از جاهایی بود که زمان مصدق مخفی بود، آنجا دعوتی کرده بود به ناهار از ما باقیماندههای جبهه ملی و وکلای غیر مستعفی مجلس هفدم... مرحوم کاشانی و آقای زهری و شمس قناتآبادی و نادعلی کریمی... مکی و مشار و اینها... دیدم مرحوم کاشانی رفته توی باغ که وضو بگیرد... رفتم صحبت کردیم گفتم، ... من میخواستم خواهش کنم که جلوی این توصیهها را بگیرید.»... (ص400)
...گفت: «هفتاد سال این کار را کردم. نمیتوانم یک کسی از من تقاضا کند رد کنم.» همین! من واقعاً قبول دارم که توی دستگاهش هم یک منشی داشت که خط خودش را و امضایش را عیناً تقلید میکرد. یکی هم این سیدمحمد که او هم همین کار را میکرد. نصف توصیهها هم تقلید خط... لاجوردی: شما یکی دوبار در مصاحبه قبلیتان فرمودید که مصدق میخواست شاه را بیرون کند و خودش همه کاره بشود... منظور از همه کاره چه بود؟ بقائی: ابتدا مثل اینکه قصد ریاستجمهور داشت... ولی بعداً تغییر تصمیم داد، این استنباط من است، و خواست پادشاه بشود. برای اینکه بعد از، نمیدانم، نهم اسفند بود یا کی، که قرآن مهر کرد برای شاه فرستاد؟ پشت قرآن نوشته این توی روزنامهها هم نوشته شده که «به این قرآن مجید سوگند میخورم که اگر مملکت جمهوری شود و بخواهند مرا رئیس جمهور بکنند قبول نکنم.» امضاء دکتر مصدق...(ص401)
...سندی که راجع به قصد سلطنت ایشان من دارم غیر از همین قسم قرآن چیز دیگری نیست. ولی به نظر من به اندازه کافی گویاست.(ص402)
لاجوردی: ... راجع به این اسناد منزل خانه سدان... چطور هیچ وقت این به طور کامل منتشر نشد... بقائی: ... اصل اسناد را که بعد از آنکه ما رفتیم به لاهه ... یک مقداریش را در بانک ملی به امانت گذاشتند. یک مقداریش هم منتقل کردند به وزارت دادگستری... آنچه که من به سهم خودم کردم این است که یک مقداری از این اسناد را دادم به مرحوم رائین و او هم یک مقداری از اینها را منتشر کرد که به اسم اسناد خانه سدان چاپ هم شد... یک مقداریش هم هنوز پیش خود من هست... لاجوردی: چیزی نیست که فکر کنید مفید باشد انتشارش؟ بقائی: چرا، ولی من که وسیله انتشار ندارم. اینها هم به انگلیسی است همهاش، این را باید کسانی بیایند بخوانند و ترجمه کنند.(ص403)
...اولاً سابقه خودم را با آقای شاپور بختیار بگویم. ایشان در پاریس تحصیل میکرد... ما با هم خیلی دوست شده بودیم... یک همچین سوابقی ما با هم داشتیم تا موقع قطع روابط [ایران و فرانسه] که شد میآمدم ایران او نیامد ایران... در ایران ما با هم تماسی پیدا نکردیم. تا رسیدیم به اسناد اداره تبلیغات و اسناد خانه سدان... اولین چیزی که پیدا کردیم این بود که ایشان مأمور شده بود که طرح اولیه قانون کار را به نظر اولیای شرکت نفت برساند و با اصلاحات آنها برگرداند که تصویب بشود... بعد یک هیئتی روی شکایت دولت ایران رفته بود به ژنو برای رسیدگی به موضوع شرکت نفت... آن وقت یک تلگراف ما پیدا کردیم که سدان میکند به انگلستان به نورت کرافت که «چون حرکت شاپور بختیار به سرعت انجام گرفت ما فرصت نکردیم متن نطق دفاعی ایشان را اینجا به او بدهیم. شما از لندن مستقیماً به آدرس ژنو بفرستید. یعنی نطق دفاعی که باید بکند انگلیسها متناش را تهیه میکنند... (ص404)
... مسئله دیگری که این را در آبادان رفقایمان پیدا کردند. از شرکت نفت ماهی ده هزار و خردهای تومان پول به ایشان داده میشد، که آن موقع به عنوان مدیرکل حقوقش، نمیدانم، هفتصد و ده تومان یک همچین چیزی، هفتصد و بیست تومان بوده. که او آن زمانها گفته بود که اینها را شرکت نفت میداده که من کمک به کارگرها بکنم. ولی بعداً به کلی منکر ... یکی از موارد اختلاف ما با آقای دکتر مصدق همین بود که بعد از سی تیر کسی را که خودش سند جاسوسیاش را روی میز شورای امنیت گذاشته بود آورد معاون وزارت کار کرد... ایراداتی که ما راجع به عمل دکتر مصدق بعد از ملی شدن نفت داشتیم یکیش همین دکتر بختیار بود، یکی مدیر عاملی سهامالسلطان بیات بود، یکی دکتر فلاح را که آوردند سرکار با داشتن مدال وفاداری انگلستان... (ص405)
لاجوردی: به نظر شما علت یا علل مخالفت آیتالله کاشانی با دکتر مصدق چه بود؟... بقائی: مال آیتالله کاشانی دو چیز بود. یکی همان اختلافی که ما داشتیم مثلاً راجع به «قانون اختیارات»... بعضی جنبههای شخصی هم بود. مثلاً سرلشکر دفتری که در حادثه 15 بهمن رفته بود خانه مرحوم کاشانی و خیلی به او بیاحترامی کرده بود و کتک زده بود... آن وقت دکتر مصدق او را آورد، یادم نیست، رئیس چه کارش کرد؟(ص406)
... گارد گمرک... یکی هم ... راجع به انتصابات اول شرکت نفت بعد از خلع ید، مثل فلاح. کاشانی نامهای مینویسد و به این انتصابات حتی دکتر بختیار و اینها اعتراض میکند. دکتر مصدق یک جواب خیلی تندی مینویسد که «من اینها به دردم میخورند آوردم.»... (ص407)
... در آن موقع اصلاً به اصطلاح دو تا شاخص نهضت یکی مصدق بود و یکی کاشانی. و این به طور خیلی طبیعی شد. به طور طبیعی کاشانی انتخاب شد، به مجلس هم نیامد یعنی در جلسات شرکت نمیکرد. فقط گاهی میآمد توی دفتر رئیس مینشست و نایب رئیسها با او ملاقات میکردند... (ص408)
مرحوم هرندی برای من نقل کرد که یک روز پهلوی مرحوم اردکانی بوده، اردکانی که آن هم از میلیونرهای معروف بود، گفت که یک کسی آمد آنجا، که من روی نشانیها تطبیقش کردم به سید محمد کاشانی بله پسر آیتالله. آمد و اظهار کرد که ممکن است آقای کاشانی بیایند منزل شما منزل بکنند. چون این برای یک تاجر خیلی مهم بود...کمک به صادرات، کمک به وام از بانک، تحمیل هر چه بخواهد به دولت، که کاشانی توی خانه منست... گفته بود یک ده هزار تومان لطف کنید که ما ترتیب این کار را بدهیم. او گفته بود که اگر ایشان بخواهند بیایند منزل خودشان است. ولی من از این پولها ندارم بدهم.(ص408)
... من رفتم دزفول و خوب، استقبال خیلی پرشوری شده بود اینها، میآمدیم توی خیابانها دیدم که اسم کاشانی را همه جا سیاه کردند... به کمک سید محمد این دارودسته قطب رفتند تهران، تمام اینها ایستادند دور مرحوم کاشانی، کاشانی هم نشسته وسط و این عکس را انداختند... به جای اینکه اینها را تبرئه کنند کاشانی آلوده شده... سیدمحمد برای این خدمت پانصد تومان گرفته بوده... گفتم، «یک همچین عکسی است و قضیه این است که آقازاده همچین پولی گرفته و این عکس. آنجا اسباب بیآبروئی شده نتیجهاش هم این شده که توی شعارهای سهگانهای که شهر دزفول پر بود هر جا اسم شما بوده رویش را سیاه کردند.»... سیدمحمد آمد بالا. گفت، «خدا مرگت بده. این چه کارهائی است تو به دست من میدهی؟»... (ص410)
لاجوردی: ... سرکار ضمن صحبت از سیام تیر سه موضوع را مطرح کردید. یکی اصرار شاه در انتخاب امام جمعه به ریاست مجلس. یکی اصرار شاه در انتخاب وزیر جنگ. و بعد هم دستور شاه به نیروهای انتظامی برای تیراندازی. حالا این سئوال پیش میآید، و هر سه را تخلف از قانون اساسی شناختید. حالا این سئوال پیش میآید که چطور بعد از پیروزی قیام سیتیر وقتی دیگران شاه را عامل اصلی جریان سی تیر معرفی میکردند، حزب زحمتکشان از او به عنوان شاه مشروطه صحبت میکرد و در عوض اصرار در مجازات قوامالسلطنه و مقامات پائینتر داشت... بقائی: تمام این تذکراتی که چه در آن زمان، چه بعدها حتی تا همین آخر همیشه میدادم این است که شاه را برگردانم به سلطنت مشروطه... طرفدار وضع دیگری هم نبودیم، از لحاظ اینکه در آن شرایط کمونیستها برنده میشدند. به این جهت من طرفدار حفظ شاه بودم. تا آخر هم بودم... اصولاً مطابق قانون اساسی شاه مسئول نیست. یکی از اصول قانون اساسی این بود هیچ یک از وزراء نمیتواند عمل خلافی را به استناد امر شفاهی یا کتبی شاه قلمداد بکند... مأموری که این کار را بکند حتی با در دست داشتن دستور کتبی شاه این مأمور است که خلافکار است و مجازات میشود نه شاه. شاه از مسئولیت مبراست. (ص414)
طوفان انقلاب و آخرین دیدارهای من با شاه و فرح
ادامه مصاحبه آقای دکتر بقائی- 25 ژوئن 1986 در شهر «نیویورک»
لاجوردی:... گفته میشود که کسی که بیش از هر کسی دنبال این بوده که مجلس مؤسسان تشکیل بشود و قانون اساسی اصلاح بشود خود شخص شاه بوده... بقائی: بانی کار دستور وزیر خارجه انگلستان بود، بعد شاه برای اینکه اختیارات به دست بیاورد راغب به این موضوع شد و همراه شد... (ص416)
لاجوردی: حالا اگر جنابعالی موافق باشید برسیم به مقدمات انقلاب. بقائی: ما در اعلامیههائی که میدادیم همیشه راجع به تبعید آقای خمینی معترض بودیم. و همچنین راجع به حبس نظر آیتالله قمی که سیزده سال در کرج توی یک خانهای محصور بود و فقط هفتهای یک بار بستگانش میتوانستند با او ملاقات بکنند... تا جریان مسجد جامع کرمان پیش آمد کرد.(ص424)
... چند روز بعد از دربار احضار شدیم. احضار شدیم و رفتیم کاخ صاحبقرانیه. خوب، چندین سال بود که شاه را ندیده بودم... لاجوردی: پس بیست و دو سه سال میشد.(ص425)
لاجوردی: حالا شریف امامی نخستوزیر است؟ بقائی: شاه هم خیلی بیحال بود. نشسته بود همینطور، یک نگاه بیرمقی داشت. و معمولاً هم هیچ حرف نمیزد گاهی یک جمله میگفت، به اصطلاح مثل اینکه مجال میداد که من پیشنهاد نخستوزیری بکنم... این ملاقات اول ما بود... (ص426)
... این در آن جریانی بود که صحبت و مذاکرات با دکتر صدیقی بود که شاه گفت که این بعد از ده روز که ما را معطل کرده هنوز نتوانسته کابینهاش را معرفی بکند و توانائی این کار را ندارد. لاجوردی: این ملاقات دوم سرکار است. بقائی: ملاقات دوم... (ص427)
... این دفعه میگویم خیلی حالتش بیرمق بود و تمام صحبتها به اینجا میبایست منتهی بشود که من بگویم که من حاضرم... نخستوزیر بشوم. ولی من چنین کاری نمیتوانستم بکنم برای اینکه اگر این حرف را میزدم دیگر شرط نمیتوانستم بگذارم که من حاضرم به این شرط نخستوزیر بشوم، در صورتی که اگر او پیشنهاد میکرد که بیا نخستوزیر بشو. من میتوانستم بگویم به این شرایط میتوانم بشوم. (ص428)
بقائی: این گذشت و بعد صحبت نخستوزیری بختیار شد... این با دربار در ارتباط بود و این آمد و یک روز گفت که شهبانو میخواهند ترا ملاقات کنند. من هم گفتم «خیلی خوشوقت میشوم.» ... رفتیم و خیلی به اصطلاح با مهر و محبت و خیلی هم مؤدب... (ص429)
...بعد نشستیم راجع به جریانات روز صحبت کردن و انتقادات خودم را میگفتم و پیشنهادات خودم را... تقریباً بعد از ربع ساعت اولیه که صحبت میکردیم، در تمام مدت اشکش جاری بود. یعنی چشمهایش پر از اشک بود... (ص431)
... موقعی که نزدیک خداحافظیمان بود شهبانو گفت، «شما راجع به بعد از شاپور بختیار چه میبینید؟» گفتم، «من برای شاپور بختیار بعدی نمیبینم.» این جمله تاریخی را هم ما صادر کردیم... زاهدی خودش یک ملاقات از من خواست. او یک ملاقات خواست که باز آن هم به وسیله همان دکتر انوشیروانی بود و در منزل دکتر انوشیروانی... اردشیر آمد و سپهبد ربیعی و خود من نشستیم راجع به اوضاع صحبت کردیم. دیگر اوضاع خیلی وخیم شده بود. (ص431)
...زاهدی گفت که برای نخستوزیری من صحبت کرده است...گفتم که در صورتی که اعلیحضرت پیشنهادات مرا بپذیرند حاضرم که این کار را بکنم.گفت که خوب، در آن صورت شما امکان موقعیت را چه اندازه میدانید؟ گفتم «ده درصد امکان ابقاء شاه، بیست درصد امکان سلطنت ولیعهد. هفتاد درصد فتح خمینی.(ص433)
... یعنی خلاصهاش اینکه شاه باید سلطنت کند نه حکومت. این تمام اینها در آن خلاصه میشود... (ص434)
... من در جریان راهپیماییها و اینها مطلقاً شرکت نکردم. وقتی هم که آقای خمینی آمد من به ملاقات ایشان نرفتم... برخلاف آقای دکتر شایگان که اولاً وقتی ایشان در پاریس بودند از آمریکا رفته بود پاریس و... (ص436)
... حالا دکتر شایگان هم که از آمریکا رفته بود آنجا میگفت وقتی که وارد شد زانوی ایشان را بوسید بعد دست را بوسید و اظهار ارادت کرد... آمد تهران و توی روزنامههائی که طرفدارش بودند مخبرین سئوال کردند که «آیا شما کاندیدای ریاستجمهوری هستید؟» او جواب داد که «اگر امام امر بفرمایند البته.»... بالاخره خودش شروع میکند که «بله، بعضی از دوستان چاکر اظهارنظر میکنند راجع به اینکه من در انتخابات ریاست جمهور شرکت بکنم.» و آقای خمینی میگوید «من میدانم که از شما ساخته نیست!» ... (ص438)
... راجع به خود شاه ما قسم خورده بودیم مطابق قانون اساسی برای حفظ سلطنت مشروطه و من تا موقعی که رفتم رأی دادم به جمهوری اسلامی که عملاً جمهوری اسلامی شده بود، آن موقعی که ما رفتیم رأی دادیم. شاه رفته بود و اینها، تا آن موقع من پایبند به قسمم بودم و طرفدار این بودم که شاه بماند ولی بماند سلطنت بکند نه حکومت. (ص439)
... من تا آخر طرفدار بقای سلطنت بودم برای اینکه صحبتی که با شاه یک وقتهای دیگر کرده بودیم این است که مملکت ایران یک وضع خاصی دارد. با این وسعت زیاد و جمعیت کم و دور بودن نقاط مسکونی از هم و بودن گروههای اتنیک [قومی] مختلف... یک ملاط قویای لازم دارد که اینها را به هم بچسباند و به نظر من تنها ملاطی که این خاصیت را میتوانست داشته باشد وجود سلطنت است، و الا جمهوری بشود هر استانی برای خودش... (ص441)
لاجوردی:... هر دو تا سفیر سفیر انگلستان و آمریکا در کتابهایشان نوشتند که شاه از ما کسب تکلیف میکرد میگفت، «اگر دست خودم باشد ربع ساعته از ایران میروم بیرون.» این را تصریح کردند. بقائی: بله. ترسیده بود و اصلاً یک حالتی داشت که کاملاً متزلزل بود... (ص442)
لاجوردی: آیا شما هیچ تاریخی خوشبین بودید نسبت به آتیه جمهوری اسلامی و رهبری علماء در حکومت بعد از شاه؟ بقائی: در آن روزهای اول خوشبین بودم. ولی همینکه موضوع کمیتهها و پاسدارها برقرار شد و کارهائی که شروع کردند نظرم عوض شد. اتفاقاً در ابتدای حکومت اسلام توی بعضی از روحانیون و یک عده از دوستان خود من میخواستند تلاش کنند برای اینکه من نخستوزیر بشوم و زمینههائی هم آماده بود یعنی دو نفر خیلی شدید طرفدار من بودند یکی آقای پسندیده که گفتم آمد از طرف برادرش آن موقع از من تشکر کرد... یکی هم ربانی شیرازی که او هم جزء کله گندهها بود،... با من که در هیئت اجرائیه حزب صحبت میشد میگفتم که من با بودن پاسدار و کمیته نمیتوانم قبول کنم... (ص446)
لاجوردی: هیچکدام از همکاران سابق شما یا اعضای حزب شما بودند که به طور خیلی مؤثر در این رژیم جمهوری فعالیت داشته باشند؟ من فقط اسم دکتر آیت را شنیدهام... بقائی: نه، دکتر آیت هم آن زمان جزء نزدیکان ما نبود... موقعی که دانشآموز بود جزء تشکیلات ما در اصفهان شده بود. بعداً هم که آمده بود تهران برای ادامه تحصیل عضو حزب بود... بعد از قضایای 1340 او معتقد به مبارزه مسلحانه شد، و چون گوینده دو تا از حوزهها هم بود در حوزه این موضوع را تبلیغ میکرد... در صورتی که ما شعار مبارزهمان در چهارچوب قانون با حفظ نظم و سکوت در چهارچوب قانون، شعار مبارزه ما این بود... این ممکن بود برای حزب یک نقطه ضعف باشد، برای اینکه دستگاه همیشه در صدد بود که یک بهانهای پیدا کند حزب ما را منحل کنند، ما هم نمیگذاشتیم این بهانه را پیدا کنند... یعنی با او صحبت شد که از این عقیدهاش باید عدول کند، حاضر نشد، مطابق مقررات حزب محکوم شد به اخراج موقت از حزب... (ص448)
... تغییر عقیده هم نداد خوب دیگر به حزب هم نمیآمد. راجع به او هم تصمیمی گرفته نشده بود. تا حدود سال 50 تقریبا. این تصمیم البته مال چهل و دو چهل و سه بود،... حدود سال شاید 52 آن حدود که رسماً اخراج شد از حزب و با من هم دیگر تماسی نداشت... دکتر آیت وقتی اعتبارنامهاش در مجلس مطرح شده بود و خلخالی و دیگران این را متهم به عضویت حزب زحمتکشان و طرفداری از من کردند مردانه از من دفاع کرد...(ص449)
... نخشب قابل چیزی نبود... در آن اوائل سالهای مبارزه ده دوازده نفر از جوانها دور هم شده بودند و یک گروهی تشکیل داده بودند... این البته مال خیلی پیش است، پیش از جریان نهضت ملی و اینها. یک دفعه هم از من دعوت کرده بودند رفته بودم که همین نخشب بود و رازی... و مهندس نوشین و سمیعی. حالا یادم نیست کدام سمیعی بود، که وارد حزب بشوند. من هم گفتم خوب بروند ثبتنام کنند و معرفیشان کنید به حوزه آزمایشی. جواب آوردند که نه اینجوری اینها میخواهند گروهی وارد بشوند و هیئت مدیرهشان بیاید توی هیئت اجرائیه حزب. یعنی دربست که میآیند بیایند آنجا. من گفتم که همچین چیزی عملی نیست... (ص451)
... در همین سالهائی که این مبارزه شدید شده بود و ما آن میتینگها را در محل سازمان نگهبانان آزادی دادیم و مثل اینکه بعد از انتخابات شریف امامی بود هنوز مرحوم پاکروان رئیس ساواک بود... (ص452)
تیمسار پاکروان در جوانی یک وقتی در بلژیک با آقای زهری همشاگردی بودند دریک مرحلهای و خیلی ارتباط خانوادگی نزدیک داشتند... البته از وقتی که مرحوم پاکروان سرگرد بود. خانهشان هم طرفهای پشت مسجد سپهسالار بود که من خانهشان هم رفته بودم، از آنجا ما آشنا بودیم. ولی با آقای زهری دوست یک جان در دو قالب بودند. خیلی دوست بودند. دیگر دنباله آن با مرحوم پاکروان ما آشنا شده بودیم خوب، گاهی همدیگر را میدیدیم... (ص456)
... پس من اشتباه کردم گفتم که در زمان ریاست سازمانیاش ندیدمش. چون قبلاً من راجع به شکنجه در سازمان با او صحبت کرده بودم، آن وقتی که معاون بود. و بعداً در زمان ریاست سازمان که دیدمش گفت «تا آنجایی که دستم رسیده جلوی شکنجه را گرفتم. این حرفی است که به من زد، که بعداً هم دیدیم که حقیقت داشت... (ص458)
... هنوز غلیان پیدا شده بود ولی هنوز شاه بود ولی تاریخ دقیق آن یادم نیست. این همان یک چهارشنبه ای که پهلوی من بود صحبت بود راجع به پیشبینی اوضاع و اینها، که گفت، «من در جستجوی یک سمی هستم که خودکشی کنم.» گفتم، «چرا تیمسار چنین چیزی میکنید؟» با حال تأثر گفت، «من دیگر توانایی تحمل دیکتاتوری چکمه و دیکتاتوری نعلین را ندارم.» (ص459)
لاجوردی: آقای دریادار مدنی را هم شما میشناختید؟ بقائی: دریادار مدنی را میشناختم، عرض کنم که اهل کرمان است. پدرش هم با من دوست بود. مرحوم آقا سیدمحمدرضا مدنی از اهل علم بود به اصطلاح از روحانیون بود ولی صاحب یک دفتر اسناد رسمی بود... (ص471)
بعد چند تا افسر فرستادند برای نمیدانم دانشکده دریائی West Point در آمریکا و از قراری که میگفت از بیست و هفت کشور در اینجا افسر آمده بوده که تحصیل کردند و این رتبه اول شده بود. و برای این پاداشی داده بودند که مدت دو سال در کشتیهای جنگی آمریکا دور دنیا مسافرت بکنند.(ص472)
... او هم مسافرت جایزهایاش را ناتمام میگذارد و میآید ایران و دو درجه به او ترفیع میدهند و فرمانده نیروی دریائی بندرعباس میشود... ولی از بندرعباس منتقلش میکنند به تهران در آن ستاد مرکزی دریاداری... میخواستند یکی دوتا کشتی از باقیماندههای آمریکا در ویتنام خریداری بکنند به یک مبلغ عمدهای. و این شدیداً مخالفت میکند که اینها اسقاط است... (ص473)
... بالنتیجه با همان درجه سرهنگی بود مثل اینکه، درجه اولیش، بازنشستهاش کردند... (ص474)
... بعد رفت کاندیدای وکالت کرمان شد. البته کرمان به مناسبت پدرش وجههای داشت. ولی دو تا اشتباه کرد. یکی اینکه برادر سرگرد سخائی را که در کرمان روی جریانات آخر مصدق، نظامیها کشته بودند ولی مردم کشتنش را به گردن گرفتند و نعشش را توی خیابان گرداندند... برادر این را با خودش برده بود کرمان... مادر سخائی هم یک چیزی نوشته بود به رونامه اطلاعات تأیید تیمسار مدنی که این فرزند منست. که این دو مطلب در کرمان خیلی به ضررش تمام شد... (ص475)
لاجوردی: ... محمد ساعد چه خاطرهای دارید؟ و ایشان... در زمان نخستوزیری ایشان بود که شما دولت را استیضاح کردید، استیضاح معروف.(ص480)
بقائی: ... اما من یک تصادفی شد که به تاریخ خانوادگی ایشان آشنا شدم... آقای ساعدالملک در یک زمانی ژنرال قنسول ایران میشود در تفلیس یا بادکوبه... (ص481)
... آن موقع که من میدیدمش، هشتاد بالا داشت... این آقای ساعدالملک یک آشپزی داشته به اسم صمدآقا. آشپز خودش را هم میبرد. آشپز پسری داشته به اسم محمد... او پسرش را میفرستد مدرسه و بعد از اینکه قنسولگری یعنی استخدامش میکند... بعد ساعدالملک یا نمیدانم معزول میشود یا تغییر مأموریت میدهد از آنجا میرود... پرنس ارفع میشود ژنرال قنسول یا سرکنسول و میماند آنجا. بعداً پرنس ارفع از تفلیس تغییر مأموریت میدهد میشود سفیر ایران در اسلامبول، در عثمانی به اصطلاح قدیم. اینکه میرود صمدآقا و محمدآقا را با خودش میبرد به اسلامبول... (ص482)
... بعد پرنس ارفع تغییر مأموریت پیدا میکند مثل اینکه سفیر سوئد میشود. ساعدالملک میشود سفیر ایران در عثمانی... وقتی میرود آنجا میبیند که محمدآقا خودش حالا جزء دفتر شده... لقب خان به او میدهد و از لقب خودش هم لقب به او میدهد... ساعدالملک سفیر بود به کارمند خودش لقب ساعدالوزاره داد... (ص483)
لاجوردی: پس آقای محمد ساعد که نخستوزیر میشود همین... بقائی: همین محمد آقای پسر صمدآقاست. آشپز مرحوم ساعدالملک.(ص484)
یکی دیگر از مواردی که باز کتاب «حاجبابا» را به یاد میآورد. این آقائی که چند سال وزیر خارجه بود... آرام، شرح حالش را خیلی کم اشخاص میدانند. پدر آرام را هم کسی نمیشناخته و من تصادفاً از یک پیرمرد یزدی این شرح را شنیدم... (ص484)
... از تفت خانواده بهائی بودند اینها، چون در یزد هم سختگیری به بهائیها سابقه خیلی دارد، این جلای وطن میکند میرود هندوستان و آنجا نمیدانم سبزیفروشی چیزی باز میکند و زندگی میکرده. به مناسبت بهائی بودن هم اسم پسرش را میگذارد غلام عباس، به مناسبت عباس افندی. او آنجا بوده و خوب مدرسهای هم رفته مختصر سوادی هم پیدا کرده. آنجا به عنوان کارمند محلی استخدام میشود... (ص485)
... از آنجا کمکم ترقی میکند و میکند میرسد تا وزارت خارجه. و با این سابقه بودن در هندوستان آن زمان و استخدامش در قنسولگری و اینها قاعدتاً نباید خیلی بیارتباط با انگلیسها باشد... (ص486)
لاجوردی: با تمام صحبتهائی که راجع به عضویت در تشکیلات فراماسونری در ایران شده قضاوت شما در مورد این سازمان و عضویت در این سازمان چه بوده؟ بقائی: این یک رو دارد یک پشت دارد. روی این یک مرام خیلی عالی مترقی انسان دوستانه و نوعپرستانه است و کمک متقابل به اعضاء فراماسونری یعنی به برادرها. پشت این از چندین سال پیش، عرض کنم که، یک شعبهای از شعبات سیاست انگلیس است و اجرای کورکورانه دستور انگلیسها. به نظر من عده زیادی از اینهائی که فراماسون شدند هیچ اطلاعی از این جریانات نداشتند. یک عده هم خوب وارد بودند و اطلاع داشتند... (ص488)
... اما اصل آشنائی که من پیدا کردم با فراماسونها ابتدا موقعی که من در پاریس بودم و پدرم آمدند برای معالجه که خوب خیلی اشخاص میآمدند به دیدن ایشان، یک پیرمرد فرانسوی بود به اسم مسیو رونار که این هم باکسان دیگر آمده بود به دیدن پدر من و خیلی اظهار علاقه میکرد... (ص489)
... یک وقت پدرم یواش به من گفتند «تو که تعجب میکردی این اطلاعات را از کجا آورده ببین چه کار دارد میکند.» من متوجه شدم دیدم منصورالسلطنه را کشیده بود آن گوشه سالن نشسته بود داشت میپرسید که خوب، میرزا محمدتقیخان و فلان دخترش را کی گرفت؟ نمیدانم، حسین علیخان دختر که را گرفت؟ دارد اطلاعاتش را تکمیل میکند...یک روز نمیدانم به چه مناسبت صحبت فراماسونری شد. گفت که «من پیش از اینکه بیایم ایران جزء فراماسونری بودم. برای خاطر این مرام و اقدامات اینها. ولی بعد از جنگ که برگشتم فرانسه دیدم که رنگ سیاسی گرفته. این است که دیگر خودم را کشیدم کنار... (ص491)
... رائین را گاهی میدیدیم صحبت میکردیم میگفت «من مشغول این چیزها هستم و چه کارهائی میکنم و فلان. اینها را جائی که جلسه دارند خبر میشوم تعقیب میکنم ببینم کی میرود، کی میآید.» از این جور صحبتها مال خیلی پیش است. این صحبتهای اولیه ما مال سال 29-28 است. (ص493)
... چون گفتند که نمیدانم این صورتها را سفارت آمریکا درست کردند دادند رائین چاپ کرده و نمیدانم فلان. اینها تمام دروغ است میدانم این سالهای سال دنبال این کار بود، حالا کمکی از آمریکاییها گرفته باشد یا نگرفته باشد من نه میتوانم نفی کنم نه اثبات، هیچی اطلاع ندارم. ولی میدانم که این سالهای سال دنبال این کار بود... این کار که شد رائین را گرفتندش. مدتی زندانی بود. بعد که بیرون آمد گفت که از من التزام گرفتند که جلد چهارم این را منتشر نکنم و گفت جلد چهارم کتاب صد و بیست صفحه تمام راجع به شریف امامی است و دزدیهای او و پروندههایش تمام مستند... (ص494)
... بعد رفت اروپا که در سفر دومش من یک قسمتی از آن کپیهای خانه سدان را به او دادم. و آن کتاب را چاپ کرد، آن چاپ اولش به اصطلاح. چون چاپ دومش را تقلب کردند. البته چیزهایی که از من شنیده بود درست به اصطلاح تحویل نگرفته بود یک تحریفاتی در گفته من هست... (ص495)
... رائین به من گفت، یکی از خانههایی را که مصادره کرده بودند... یک کسی که جزء همین مصادره کنندگان بوده او اسناد و اینها را میآورد میدهد به رائین. به من گفت که دویست تا اسم توی این بوده منجمله یکی که فرمانده ارتش شد یا رئیس ستاد کل؟... رائین گفت که «من این جریان را گزارش کردم به قم به آقای خمینی»... این موقع نخستوزیری آقای بازرگان است. آقای خمینی به بازرگان میگوید که این را عوضش کنید. بازرگان عمل نمیکند... شاید این موضوع را مثلاً مرحوم آیت به من گفته باشد. چون آیت را بعد از این قضایا دو دفعه من دیدمش... دفعه سوم که بازرگان میرود و ایشان مطالبه میکنند میگوید که در جریان است و فلان، میگوید «از همین جا دستور بدهید این را معزول کنند.» (ص496)
... شما ده سال هم هست عضو فراماسون شدید آدمی تشخیصتان ندادند که وارد اسرار بشوید... روی همان مرامنامه عالی مترقی ماندید و دفاع هم میکنید و روحتان هم خبر ندارد که آن بالا چه خبر است؟... کما اینکه گفتم هیچ بعید نبود که من خودم اگر یک اطلاعات قبلی نداشتم و شناسائی به تقیزاده پیدا نکرده بودم او به من میگفت «بیا فراماسون بشو»، میرفتم میشدم.(ص498)
لاجوردی: اینکه میگویند ایشان همیشه درصدد بوده که افرادی که از شاه گله داشتند یا دور شده بودند جمع کند و نزدیکتر بکند و اینها. بقائی: تجربه تسخیر دکتر خانلری، تسخیر آن نویسنده شیرازی... رسول پرویزی و چندین نفر دیگر که اینها را زیر بال خودش جمع کرده بود. و توللی که واقعاً آبروی خودش را برد... خیلی چپ. و خیلی آزادیخواه، که او مدتی هم برای روزنامه «شاهد» هم مقاله مینوشت... (ص502)
... یک دفعه یک کتابی از ایشان منتشر شد به اسم «پویه»... اولاً تمامش مدح علم سرتا پا. لقبی که به ایشان داده «میربتان». و در وصف میربتان و نمیدانم و فلان و بزرگواری علم، که به کلی یعنی آبروی توللی در آن موقع همان جور رفت که آبروی این شاعر شهیر در این زمان... شهریار به اصطلاح به خودش کثافت کرد. واقعاً کثافت کرد...(ص503)
... باهری کسی بود که عضو حزب توده بود و صندوقدار حزب شیراز بود. بعد صندوق را بالا کشید رفت اروپا درس خواند و دکتر شد و بعد هم آمد گفت که «بله من برای اینکه ضربت مالی به کمونیستها بزنم صندوقشان را دزدیدم... (ص503)
لاجوردی: فرانکلین کتابهای آمریکائی را ترجمه میکردند به فارسی و منتشر میکردند. بقائی: نخیر، البته در اینکه مؤسسه فرانکلین یک پایگاه سیاسی بود و مربوط شاید به سیا بود و اینها جای تردید نیست. دلال والاحضرت اشرف هم بود، آن هم جای تردید نیست.(ص509)
لاجوردی: صحبت از همشهریها شد. آقای حجتالاسلام رفسنجانی، ایشان از چه خانوادهای هستند؟ چه سوابقی دارند؟ (ص509)
بقائی: با یکی از مالکین رفسنجان آقای حسین امین. آنجا شرکتی درست کرده بودند برای باغداری و بساز و بفروش. این هم خبر داشتم. (ص510)
لاجوردی... میخواستم ببینم که شما هم که به عقب نگاه میکنید آیا درهیچ موردی هست که تجدید نظر کرده باشید یا احیاناً پشیمان شده باشید که چرا فلان کار را کردید یا فلان کار را نکردید؟ بقائی: ... عرض کنم رویه من در مبارزه با هر کس که مبارزه کردم این بود که اول اتمام حجت میکردم. بعد در مجلس صحبت میکردم. بعد به روزنامه میرسید... با آقای دکتر مصدق هم عیناً همینطور عمل میکردم... مثلاً راجع به همین موضوع تودهایها وقتی که ارتباط ایشان برای من معلوم شد. ایشان چندین وسیله ارتباط داشتند... با حزب توده. یکی دختردائی ایشان... مریم فیروز. یکی برادر مریم فیروز سرلشکر فیروز، یکی خواهرزاده خودشان آقای ابونصر عضد. (ص512)
... چون این ائتلافش با تودهایها همزمان با ائتلاف پنهانی با انگلیس و با آمریکا بود که به اینها نشان بدهد که اگر من به مقصود خودم رسیدم به منافع شما لطمهای نخواهم زد... بعد که دیدم همینطور ارتباطش با آنها هست و مشغول هستند این مطلب را دفعه اول توی روزنامه نوشتم گمان میکنم... بعد هم توی مجلس گفتم... از نوشتههای خود کیانوری هم برمیآید، تودهایها نقشهشان این بوده که بعد از آنکه دکتر مصدق شاه را بیرون کرد و نشست سرجایش یک هفته بعدش خودش را بیندازد بیرون و زمام امور را در دست بگیرند... و آقای دکتر مصدق خیال میکرد که میتواند اینها را سر جایشان بنشاند. لاجوردی: چطور شد که روز 28 مرداد تودهایها به دادش نرسیدند؟ ... این ائتلافش با تودهایها دیگر معلوم شده بود عملاً یعنی در عمل. این روزهای اوائل مرداد اینها که حزب منحله بودند رسماً متینگ میدادند و در تظاهرات شرکت میکردند... (ص515)
... از طرفی هم با حملاتی که ما میکردیم و میکوبیدیم این موضوع را که اینها چطور تظاهرات میکنند و فلان، دستور داده بودند که شهربانی با اینها جنگ زرگری بکند... (ص517)
... اینها شروع کرده بودند به شعار جمهوریت و اینجور چیزها... روز 27 مرداد، آقای هندرسن میرود به ملاقات آقای دکتر مصدق. چند ساعت مذاکره میکنند و از قرار معلوم از طرف آمریکا اولتیماتوم میدهد به ایشان که شما با کمونیستها همراه شدید» دکتر مصدق تکذیب میکند. و برای به اصطلاح اثبات تکذیبش به شهربانی دستور میدهد که امشب اینها را بزنند... تودهایها که انتظار چنین برخوردی نداشتند، خوب، از میدان در میروند. میروند مینشینند که چه کار کنند.. و این در حالی بوده که با آقای دکتر مصدق مشغول مذاکره بودند که دکتر مصدق به آنها اسلحه بدهد. اینها خاطرات مریم فیروز و کیانوری است که در هفتههای بعد از انقلاب یعنی بعد از جمهوری اسلامی توی مجلات آن موقع منتشر میشد... (ص518)
... مذاکره دیگری بوده درباره تشکیل شورای سلطنت که تودهایها پیشنهاد میکردند که یک نفر از طرف آنها باید باشد... اینها منتظر دستور میمانند که آیا بیایند به میدان یا نیایند به میدان؟ که جریان 28 مرداد تمام میشود... (ص519)
بقائی: اصلاحپذیر نبود. کما اینکه شاه هم اصلاحپذیر نبود. والا اگر امیدی به اصلاح بود مطمئناً من حاضر به همه جور گذشت بودم. ولی وقتی برایم ثابت شد که اصلاحپذیر نیست. وقتی برایم ثابت شد که شاه ممکن نیست با این روحیهای که دارد اصلاح بشود دیگر...(ص521)
لاجوردی: به عقیده شما بزرگترین رجل سیاسی ایران کی بوده؟ بقائی: معاصر ما قوامالسلطنه... وارد به جریان آذربایجان شدم و نقشی که قوامالسلطنه بازی کرد برای فریب دادن استالین که واقعاً رفتن توی دهن گرگ بود. این آدم حالا یک چیزی میشنود تصورش را نمیتواند بکند که او چه عملی انجام داد. شاه در نجات آذربایجان ذرهای دخالت نداشت... (ص521)
لاجوردی: چه دسیسهای به کار رفت که مجلس به ایشان رأی عدم اعتماد داد بعد از همین رد کردن؟... بقائی: شاه میخواست بیرونش کند...(ص524)
شاه میخواست این حاضر نشد که استعفا بدهد. و شاه دستور داد وزرایش استعفا دادند و یادم هست که تنها آمد مجلس و نطق کرد که هیچ وزیری همراهش نبود... لاجوردی: که ایشان میگویند اگر یک شخصی مثل مرا با این قدرت به این ترتیب بیرون بکنند فکر آتیه باشید و مملکت در خطر است.(ص525) ادامه دارد ...