تاریخ انتشار : ۰۵ تير ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۸  ، 
شناسه خبر : ۲۹۲۸۰۰
هاشم آقاجري و ابراهيم توفيق درباره سرقت تاريخ
مقدمه: سر جان رنكين گودي (٢٠١٥-١٩١٩) مشهور به جك گودي، انسان‌شناس اجتماعي برجسته بريتانيايي در كنار مهم‌ترين آثارش چون فناوري، سنت و دولت در آفريقا (١٩٧١) و اهلي كردن ذهن وحشي (١٩٧٢) كتابي نيز با عنوان سرقت تاريخ (٢٠٠٦) دارد كه در آن مي‌كوشد با نقد نگرش شرق‌شناسانه در راستاي نظريه‌اش درباره تاريخ مشترك و واحد جهاني بر مشابهت‌ها در عناصر فرهنگي و تمدني در جوامع مختلف تاكيد كند. اين كتاب در سال ١٣٩٣ با ترجمه نرگس حسن لي توسط نشر اميركبير منتشر شد. در جلسه نقد و بررسي اين كتاب كه چندي پيش در پژوهشكده تاريخ اسلام برگزار شد، هاشم آقاجري به دفاع از گودي مي‌پردازد و اهميت آن را ضمن به چالش كشيدن رويكرد شرق شناسانه، ايجاد اعتماد‌به نفس در جوامع غير غربي مي‌داند، حال آنكه ابراهيم توفيق بر بستري كه اين نظريه در آن پديد آمده تاكيد دارد و معتقد است كار گودي در فضاي آكادميك غربي كاركردي مثبت دارد اما تاكيد بر آن در جوامعي چون ما مانع از طرح پرسش‌هاي عميق‌تر درباره علت اصلي تفاوت‌ها مي‌شود. در ادامه گزارشي از سخنان اين دو استاد از نظر مي‌گذرد.
پایگاه بصیرت / محسن آزموده

(روزنامه اعتماد ـ 1395/03/22 ـ شماره 3548 ـ صفحه 7)

مردم‌شناسی علیه شرق‌شناسی و اروپامحوری

هاشم آقاجری/ استاد تاریخ دانشگاه تربیت مدرس

جك گودي يكي از مردم‌شناساني است كه در ادامه سنت مردم‌شناساني چون گوردون چايلد، نگاه متفاوتي از نگرش رايج غربيان اعم از گرايش‌هاي محافظه‌كار يا راست و چپ به تاريخ جهان دارد. البته گودي در طول عمر نسبتا طولاني (٢٠١٥-١٩١٩ م. ) آثار متعددي به رشته تحرير در آورده است. به‌طور كلي آن چه سنتي كه گودي به آن تعلق دارد را برجسته مي‌كند، اجتناب از پارادايم مسلطي است كه بر مطالعات شرق شناسان حاكم است. اين سنت قصد نگارش تاريخ جهان را ولو متنوع دارد. در حالي كه نوع نگاه غربيان كه در قرن ١٩ به اوج خودش مي‌رسد، خواه در سنت جيمز استوارت ميل، خواه در سنت‌هاي ايده‌آليستي هگلي يا سنت‌هاي ماركسي كه سابقه‌شان را مي‌توان تا يونان باستان ريشه يابي كرد، بر اساس نوعي خودمحوري (egocentrism) يا اروپامحوري (eurocentrism) شكل گرفته بود. در آن‌گاه مسلط غربي با دو جهان روبه‌رو هستيم: يكي جهان غربي و غرب و ديگر جهان شرقي و شرق. معمولا نيز بر اساس انقلاب‌هايي كه از قرن ١٦ ميلادي به بعد در غرب اتفاق افتاد، يعني انقلاب‌هاي علمي، صنعتي و سياسي (مثل انقلاب فرانسه) و پس از آن دوره استعمار و سلطه مبتني بر علم و تكنولوژي مدرن غربي بر جهان، در اين نظريه دوجهاني تاريخ، اين جهان غرب است كه محور و مركز و برتر است و مورخ يا جامعه شناس يا نظريه‌پرداز غربي بر اساس نوعي نگاه ثنوي و البته از بالا به شرق، مطالعات گوناگوني را انجام داده‌اند.

در آثار كساني چون ماكس وبر، كارل ماركس، نظريه پردازان ليبرال چون جيمز استوارت ميل و به‌طور كلي در آنچه ادوارد سعيد از آن تحت عنوان نگاه شرق‌شناسانه به شرق ياد مي‌كرد، گويا تاريخ از غرب شروع مي‌شود و در غرب هم به پايان مي‌رسد. اين نوع نگاه را مثلا در نظريه پايان تاريخ فوكوياما مي‌توان ديد، پايان تاريخي كه در ليبرال دموكراسي آمريكايي به نهايت منطقي خودش مي‌رسد، گويا بر اساس اين نگاه غايت‌گرايانه شرق هميشه نقش فرودست، دنباله رو، شهروند درجه دوم را داشته است. البته لازم به ذكر است كه فوكويامايي كه ما مي‌شناسيم، بيشتر فوكوياماي پايان تاريخ است، او بعدا در سال‌هاي ٢٠١٤ و ٢٠١٥ دو جلد كتاب تاريخ تطبيقي نوشته است كه حايز اهميت است و نشان‌دهنده نوعي فاصله‌گيري از نگاهش در پايان تاريخ و حركت به سمت نگاهي واقع بينانه‌تر به تاريخ جهان است.

منطق سرقت تاريخ

گودي اما تاريخ جهان را بر اساس منطق سرقت يا ربايش تاريخ (Theft of History) مي‌نگرد، بدين معنا كه غرب با يك سلسله تمهيدات نظري كوشيده است تاريخ بشريت را به نفع مفاهيم و مقولات خودش مصادره كند و خاستگاه مهم‌ترين پديده‌ها، مثل آزادي، فرديت، دموكراسي، عشق، زندگي مدني، علم، دانش، تكنولوژي و مفاهيمي از اين قبيل را غرب معرفي كرده است به گونه‌اي كه در پديد آمدن اين پديده‌ها شرق اساسا هيچ مداخله‌اي ندارد. در اين نگاه تاريخ بر اساس تاريخ اروپا دوره‌بندي مي‌شود: دوره باستان، دوره برده‌داري و يونان باستان و رم، دوره فئوداليسم، دوره رنسانس و بالاخره عصر روشنگري و دوران مدرن. گودي اين منطق را در هم مي‌شكند و بر اساس رهيافتي مردم‌شناختي- باستان‌شناختي نگاه همه‌جانبه‌تري به تاريخ جهان مي‌اندازد. با اين نگاه در مي‌يابيم كه تفكيك دو جهان به غرب و شرق غيرواقعي است. او در كتاب ديگرش تحت عنوان شرق در غرب با وضوح بيشتري اين نكته را نشان مي‌دهد، يعني ما با يك تاريخ مواجه هستيم، تاريخي كه در عصر برنز تاريخ يك تجربه واحد بشري است و بعد در تحولاتي كه بشريت در بين النهرين، مصر، هند، چين ازسر مي‌گذراند و دوره‌هاي بعدي تا قرن ١٦ ميلادي از نظر اقتصادي و ١٨ ميلادي از نظر علمي، هنوز اين دوگانگي و برتري كه در قرن ١٩ پديد مي‌آيد، وجود ندارد.

غرب پيشرفته صرفا آخرين مرحله تاريخ بشر است

به عبارت ديگر غرب پيشرفته در تقابل با شرقي كه از نظر علمي، اقتصادي، نظامي و... در درجه پايين‌تري قرار دارد، صرفا آخرين مراحل تاريخ بشر است، در حالي كه نگاه اروپامحورانه و شرق‌شناسانه اين لحظه متاخر تاريخ بشر را تعميم مي‌دهد و نقش شرق را در تكوين فرآيند تكاملي و متنوع تاريخ بشر ناديده مي‌گيرد و مقوله‌هاي غربي تبديل به مقولات عام و جهانشمول مي‌شوند و با تعميم اين مقولات غرب مي‌كوشد تاريخي بسازد كه در اين تاريخ شرق جايگاه موثري ندارد. گودي در كتاب سرقت تاريخ، در سه بخشي كه كتاب را تشكيل مي‌دهد، مي‌كوشد نشان دهد مفاهيمي مثل زمان و مكان يا مفهوم دوره‌بندي (priodization) در تمدن‌هاي مختلف مباني و مفاهيم خاص خودش را داشته است. در نتيجه زماني كه غربي با مفاهيم ويژه خودش به سمت شرق مي‌آيد، دست به صدور احكامي غيرواقعي مي‌زند و مبتني بر نوعي انكار يا غصب يا سرقت است.

زمان ما و زمان آنها

مثلا مفهوم زمان را در نظر بگيريد. در سفرنامه‌هاي اروپاييان از قرن هفدهم به بعد شاهديم كه غربيان در مورد زمان چنين داوري مي‌كنند كه شرقي و مثلا ايراني اساسا دركي از زمان ندارد و متوجه آن نيست. چرا چنين مي‌گويد؟ زيرا او بر اساس مفهوم خاصي از زمان كه البته متاخر است، چنين حكم مي‌كند. اساسا از نظر گودي خود اروپا بخشي از مجموعه بزرگ‌تري تحت عنوان اوراسياست و هرچه در زمان به عقب بازگرديم شباهت‌هاي بيشتري ميان آن چه امروز شرقي و غربي خوانده مي‌شود، هستيم. اساسا مفهوم «غربي» يك مفهوم برساخته متاخر است و اين مغالطه است كه اگر بخواهيم با اين مفاهيم برساخته جديد بخواهيم تاريخ جهان را بازخواني بكنيم. ساير جوامع غير «غربي» مفاهيم خاص خودشان از زمان را داشتند كه با زمان مكانيكي متفاوت است. مفهومي كه با سنت‌ها و اديان و زندگي فرهنگي و اجتماعي‌شان تناسب داشته است. ضمن آنكه گودي نشان مي‌دهد زمان مكانيكي هم اختراع غرب نبوده است. گودي در آثارش نشان مي‌دهد كه در ابداع و ايجاد بسياري از پديده‌هايي كه غربيان از موضع بالا و مصادره‌جويانه به عنوان اختراع غربيان نشان مي‌دهند، شرق نقش داشته است، خواه شرق اسلامي و بين‌النهريني و خواه شرق چيني. ساعت و قطب نما، باروت، كاغذ و چاپ پديده‌هايي هستند كه به تعبير فرانسيس بيكن انقلاب مدرن را پايه‌ريزي كردند. گودي با رهيافتي مردم‌شناسانه نشان مي‌دهد اين پديده‌ها در مصر، بين‌النهرين چين ريشه داشته‌اند.

به همين ترتيب در مورد مقولات ديگري مثل زندگي شهري، اقتصاد‌تجاري، مشاركت سياسي و دموكراسي نيز مي‌توان سخن گفت. گودي معتقد است، نمي‌توانيم بگوييم دموكراسي متعلق به غرب و استبداد مختص شرق است، زيرا جوامع مختلف بر اساس تجربه‌اي كه در لحظه‌هاي خاص تاريخي خودشان داشتند، از هر دو تجربه برخوردار بودند. چنين نبود كه شرق يكسره استبدادي و غرب يكسره دموكراتيك باشد. تجربه مشاركت و انتخاب صاحبان قدرت در قبايل شرقي حتي در عصر ماقبل نوشتار صورت مي‌گرفته است. همچنين است مشاركت شهروندان در اداره امور شهر و عقلانيت اقتصادي در اقتصادهاي شرقي از سومر و كلده در بين النهرين تا چين. بنابراين گودي در آثارش نوعي واسازي و باز كردن تاريخ‌نگاري‌اي است كه در حال حاضر بر تاريخ جهان مسلط است. گودي نگاهي تطبيقي به تاريخ جهان دارد و ضمن اينكه تفاوت‌ها را مي‌بيند، بر شباهت‌ها تاكيد مي‌كند. او معتقد است در تاريخ جهان با يك شبكه و نه يك دو قطبي مواجه هستيم. شبكه‌اي كه جوامع مختلف متناسب با شرايط خاص خودشان نقشي و سهمي در تكوين آن دارند. اختلاف جوامع از نظر گودي، نوعي نيست، بلكه رتبي است و اين اختلاف رتبي نه يك امر ذات‌گرايانه بلكه ناشي از شرايط تاريخي است. البته ذات‌گرايي مختص غرب نيست، اصولا جوامع بشري در دوره‌هاي خاصي از تاريخ به خصوص وقتي در موقعيت پيشرفته‌تري قرار دارند، مستعد چنين نگاهي به خودشان و ديگران هستند. گودي مي‌كوشد اين فاصله‌گذاري مطلق ميان خود و ديگري را بر اساس نگاه ذات‌گرايانه و نوعي افتراق ميان جوامع و به خصوص شرق و غرب را در هم بريزد و نوع نگاه ما به تاريخ جهان را عوض كند.

اروپا تافته جدا بافته نيست

گودي نشان مي‌دهد كه ادعاهايي مثل اينكه عشق رمانتيك ريشه‌اش نزد غربي‌ها بوده و شرقي‌ها از آن بويي نبرده‌اند، پايه و اساسي ندارد و ما بايد انديشه استثنايي‌گرايي اروپا را كنار بگذاريم. او اين را كه اروپا گويي يك تافته جدا بافته است و تجربه منحصر به‌فردي از دموكراسي يونان باستان تا امروز داشته به چالش مي‌كشد و يگانگي و استمرار در بسته بدون منفذ اروپا را با مطالعات گسترده‌اش، تخريب مي‌كند و از غربيان به‌طور مستقيم و ما غير غربيان كه متاسفانه تاريخ خودمان را از منظر غربي مي‌نگريم، دعوت مي‌كند، كه بار ديگر به اين تاريخ نگاه كنيم. تجربه آثار گودي براي ما بسيار مهم و حياتي است. وسعت مطالعات و اطلاعات او، نوع نگاه جهانشمول و غيراروپايي او، مطالعه تطبيقي او در نشان دادن اين نكته مهم است كه در آنچه امروز به عنوان دستاوردهاي تاريخ جهان و تمدن بشري شناخته مي‌شود، همه جوامع به سهم خودشان نقش داشته‌اند.

عليه غول‌هاي نظريه پرداز غربي

البته لازم به ذكر است كه متاسفانه در جامعه ما برخي نويسندگان به دليل ترجمه‌هايي كه از آثارشان مي‌شود، نابختيار هستند. ادوارد سعيد از كساني است كه در جامعه ما نابختيار است، به دليل آنكه ترجمه‌هايي كه از او شد، متاسفانه دين او را ادا نكرد و در نتيجه جايگاهي كه سعيد بايد در ميان فارسي زبانان پيدا مي‌كرد، به وجود نيامد. كساني ديگر مثل پيتر برگ چنين هستند. ترجمه كتاب حاضر نيز چندان دقيق و خوب نيست و متاسفانه در ترجمه آن بي‌دقتي‌هاي اساسي شده است و اميدوارم در چاپ‌هاي بعدي تجديد نظر شود، زيرا گودي انديشمند بسيار مهمي است.

گودي اين شهامت را دارد كه بسياري از غول‌هاي نظريه‌هاي جامعه‌شناسي و علوم سياسي غربي از جمله ماركس و وبر را به‌چالش بكشد و نشان دهد كه حتي آثار اين متفكران عاري از منطق اروپامحورانه نيست. كتاب مهمي چون اخلاق پروتستاني و روح سرمايه‌داري وبر فارغ از منطق اروپامحورانه نيست، نظريه استبدادي ماركس نيز حاوي چنين عناصري است.

نقد شرق‌شناسی در کدام بستر؟

ابراهیم توفیق/ پژوهشگر و استاد جامعه‌شناسی

با نكته آخر دكتر آقاجري كاملا موافق هستم كه ترجمه كتاب قابل‌قبول نيست و بر خلاف متن اصلي كه به نظر روان بايد باشد، اصلا متن رواني نيست. اما بحث در مورد كتاب گودي را با اين سوال آغاز مي‌كنم كه به هر حال كتاب گودي به چه كار ما مي‌آيد؟ براي پاسخ به اين سوال ناگزيرم به اين بپردازم كه متن (text) گودي در بستري (context) كه به نگارش در آمده به چه كار مي‌آمده است؟ با پاسخ به اين پرسش شايد بتوان به سوال نخست نيز جواب داد. كتاب گودي چنان كه اشاره شد، مي‌كوشد تاريخ يك جهان را بنويسد، نويسنده روش انسان‌شناختي- باستان‌شناختي- تطبيقي را انتخاب كرده و كوشيده مشابهت‌ها و توازي‌ها و همزماني‌ها را نشان بدهد. او بر منطقه اوراسيا تمركز مي‌كند، اگرچه مثال‌هاي زيادي از آفريقا مي‌زند. اما به هر حال نويسنده معتقد است كه از زمان انقلاب برنزي تغييراتي در ساخت كشاورزي پديد مي‌آيد و تحولاتي در كل جهان رخ مي‌دهد كه در نقاط مختلف جهان چندان دور از يكديگر نيستند، آنچه در چين، اروپا، شمال آفريقا، آسيا و بين النهرين رخ مي‌دهد، چندان متفاوت نيست يعني در اين سرزمين‌ها با فرآيندهايي مواجه هستيم كه شباهت‌هاي‌شان بيشتر از تفاوت‌شان است، يا تفاوت‌ها آنهايي نيست كه مبتني بر تقابل ذات‌گرايانه شرق و غرب باشد.

در واقع گودي به نقد شرق‌شناسي و نگاه شرق‌شناسانه غالب بر تاريخ نگاري و جامعه‌شناسي مي‌پردازد. اين نقد او را به اين سمت سوق مي‌دهد كه تفاوت‌ها را در سايه تشابه‌ها قرار بدهد تا بتواند روندهاي موازي‌اي را كه وجود داشته‌اند، برجسته كند. از زماني به بعد (قرن ١٦ و ١٧ به بعد) غلبه‌يابي غرب به تدريج امكان پذير مي‌شود و در نتيجه ديسكورس متناسب و متناظر با اين هژموني مادي و عيني در شرق‌شناسي صورت‌بندي مي‌شود و گفتمان شرق‌شناسي چنان كه سعيد نشان مي‌دهد، شكل مي‌گيرد. به هر حال به نظر من كتاب گودي ذيل گفتمان علمي غربي معنادار است، يعني امكان واسازي‌اي را به وجود مي‌آورد كه بدون اين واسازي ما همچنان در دوگانه ذات‌گرايانه شرق و غرب باقي مي‌مانيم. در واقع با كار گودي برائت تاريخي از شرق امكان‌پذير مي‌شود، يعني چنان كه سعيد مي‌گويد عليه نگرشي كه در آن شرق به گونه‌اي ترسيم مي‌شود كه ذاتش را غير قابل پيشرفت مي‌داند، ضمن آنكه آن نگرش شرق‌شناسانه غرب را نيز به گونه‌اي ترسيم مي‌كند كه گويي همه گذشته آن در خدمت اين بوده سرمايه‌داري و مدرنيته متولد شود. در طول كار گودي لحظه‌اي را برجسته مي‌كند كه در بستر بحثش مهم است، او مي‌گويد گويا ما بايد در منطق دوره‌بندي‌اي كه اين تقابل شرق و غرب را امكان پذير مي‌كند شك كنيم و شايد لازم است آن را كنار بگذاريم. منظور او اين است جايي كه توضيح سرمايه‌داري شدن غرب را مبنا قرار مي‌دهيم، عملا امكاني به وجود مي‌آيد كه در يك قرائت شرق‌شناسانه از تاريخ غرب و ديگري‌اش يعني شرق خودش را نشان مي‌دهد.

در نتيجه گودي پيشنهاد مي‌كند كه خود اين دوره‌بندي را موضوع تامل قرار دهيم و از آن در بگذريم، در واقع او پيشنهاد مي‌كند دوره‌بندي فراخي را مد نظر قرار دهيم و در دام دوره‌بندي‌اي كه سرمايه‌داري پيشنهاد مي‌كند، نيافتيم. اين پيشنهاد جالبي است كه مي‌تواند موضوع تامل جدي باشد. اين تاكيد بر شباهت‌ها در مقابل تفاوت‌هاي ذات‌گرايانه و دوبني‌هايي كه تاريخ، جامعه‌شناسي، انسان‌شناسي و ساير علوم انساني در طول دو قرن گذشته بر اساس آن شكل گرفته‌اند، مي‌تواند موضوع تامل پروبلماتيك و واسازي باشد.

گودي به چه كار ما مي‌آيد؟

اما به نظرم معضلي در اين ميان وجود دارد. يعني حد و حدود كار گودي براي من مساله‌دار است. اين جاست كه مي‌خواهم به پاسخ اين سوال بپردازم كه گودي به چه كار ما مي‌آيد؟ گودي در تاكيد ويژه‌اش بر تشابهات، جايي به نقد چند اثر از كساني چون ميدهام، نوربرت الياس و برودل مي‌پردازد و متفكران برجسته‌اي را در حوزه تاريخ و جامعه‌شناسي بيرون مي‌كشد و با نقد آنها نقدي را به كل بدنه علم، حتي علم انتقادي وارد مي‌آورد. او حتي متوجه متفكراني است كه خودشان متوجه خطر قوم‌مداري هستند، اما با وجود آن، در اين خطر درمي‌غلتند زيرا به نظر گودي اين متفكران نيز در نهايت مي‌كوشند سرمايه داري را بكوبند و سرمايه‌داري نيز در غرب رخ داده است. اينجاست كه به نظر من گودي دچار خطاي روش مي‌شود. اما اين خطاي روشي چيست؟

براي مثال ماكسيم رودنسون در نقدي كه بر اخلاق پروتستاني و روح سرمايه‌داري ماكس وبر و اصولا نگاه وبري به جهان اسلام مي‌نويسد، پاسخي مي‌دهد كه به نظرم شبيه روش بحث گودي است و قابل انتقاد است. ماكسيم رودنسون به اين سمت مي‌رود كه بگويد آن چيزهايي كه وبر و وبري‌ها به عنوان امور خاص و ويژه در مسيحيت برجسته كرده‌اند كه سرمايه‌داري را امكان‌پذير كرده‌اند، در اسلام نيز هست. گودي نيز همين كار را مي‌كند. يعني در موضوعات مختلف از تجارت و صنعت و اقتصاد گرفته تا علم و دين و فرهنگ مي‌كوشد تشابهات را برجسته كند و تفاوت‌هاي ذات‌گرايانه را پس بزند. او مدام مي‌كوشد با رويكردي نسبي‌گرايانه نشان دهد آنچه كساني چون ماركس و وبر و ميدهام و برودل و الياس به عنوان شاخصه‌هاي شكل‌گيري سرمايه‌داري برجسته مي‌كنند، عملا امور خاصي نبودند و در ساير تمدن‌ها و فرهنگ‌ها نيز حضور داشتند. من فكر مي‌كنم در اين سخن گودي چنان كه در بحث رودنسون خطايي وجود دارد.

گودي مثل رودنسون تنها مولفه‌ها را جدا مي‌كند و آنها را با هم مقايسه مي‌كند. اين خطاي بنياديني است، اينكه گويا مي‌شود مولفه‌ها را در درون خودشان با هم مقايسه كرد. يعني نوعي از تطبيق امكان‌پذير مي‌شود كه به نظرم مساله‌دار است، چون چيزي را حل نمي‌كند. امكان اينكه تشابهات را برجسته كند، به وجود مي‌آيد، اما امكان توضيح از امر مشخص و فضا-زمان‌هاي مشخص به وجود نمي‌آيد. زيرا ما در اين كار مي‌كوشيم بازرگاني را در چين و هند و ايران و آفريقا و اروپا و... مقايسه شوند، اما اين كار مشكلي را حل نمي‌كند. چيزي كه تعيين‌كننده است، اين است كه ما بگوييم يك فضا- زمان خاص مي‌شود به اين خاطر كه مولفه‌ها به اين شكل كنار هم قرار گرفته‌اند، نه به گونه‌اي ديگر. وگرنه همه اين مولفه‌ها مثل شهر، بازرگاني، دموكراسي، كشاورزي، دولت و... در جاهاي مختلف و در زمان‌هاي مختلف بوده و هست. اما تمام مساله اين است كه اين مولفه‌ها چطور در كنار يكديگر مي‌نشينند و يك وضعيت منفرد را شكل مي‌دهند.

گودي تا جايي هم مسير با ادوارد سعيد

من نقد گودي به برودل و ماركس و الياس و وبر و... را مي‌فهمم. اينها تا جايي كه به گرايش‌هاي شرق‌شناسانه و اروپامحورانه اين متفكران خواه آگاه باشند يا خير، مي‌پردازد، درست است. اتفاقا سعيد نشان مي‌دهد كه چطور در يك صورت‌بندي گفتماني متفكران زيادي بدون اينكه بخواهند، در آن نقش بازي مي‌كنند، زيرا از اين تعابيري استفاده مي‌كنند كه شرق‌شناسانه است و گاه اين تعابير را تقويت مي‌كنند. به اين معنا من نقد گودي را هم مسير با كار ادوارد سعيد مي‌دانم. اما از جايي به بعد فكر مي‌كنم او دچار خطا مي‌شود. بحث او از جايي ديگر تشخيص سره از ناسره را ناممكن و سخت مي‌كند. يعني من نسبت به الياس چه موضعي داشته باشم؟

نوربرت الياس در نظريه شكل‌گيري تمدن با محوري كردن مساله متمدن شدن مي‌كوشد اين لحظه را برجسته كند كه كنار هم نشيني‌هاي هم سوي چيزهاي معيني نوع خاصي از متمدن شدن را ممكن مي‌كند كه با وضعيت اكنون ما نسبت دارد. در واقع الياس يك وضعيت خاص را تبارشناسي مي‌كند و تاريخ اكنون را مي‌نويسد، كاري كه قبلا ماركس در كاپيتال و وبر در اخلاق پروتستان و نيچه در تبارشناسي اخلاق انجام مي‌دهد و بعد از الياس هم برودل در مكتب آنال و فوكو در آثارش انجام مي‌دهد. چيزي كه در نقد اين متفكران اهميت دارد، توجه به هم‌نشيني مولفه‌ها و نه شناخت آنهاست. زيرا مولفه‌ها قابل شناخت نيستند. ما وضعيت‌ها را مورد تامل قرار مي‌دهيم.

تاريخ اكنون يا تبارشناسي

فوكو از تاريخ اكنون حرف مي‌زند يا وبر پيش از او مي‌گويد آنچه در علوم اجتماعي براي او اهميت دارد اين است كه در يك وضعيت خاصي چه چيز دلالتمند است و چه چيز آن وضعيت را به لحاظ فرهنگي براي ما دلالت مي‌كند و ما به دنبال اين هستيم كه دريابيم چرا اين طور شده است و به گونه‌اي ديگر نشده است؟ به همين خاطر تمركز وبر در يك مولفه ويژه نيست، او اگرچه در مقاله شهر بر شهر تمركز مي‌كند و در جامعه‌شناسي دين بر مسيحيت تمركز مي‌كند و در اين موارد گرايش‌هاي كاملا شرق‌شناسانه دارد، اما اگر صرفا با اين نگاه به نقد وبر بپردازيم، يك دستاورد مهم روش شناختي و تاريخي را ناديده گرفته‌ايم. آنچه من به‌طور كلي نامش را تبارشناسي يا به همراه فوكو تامل در تاريخ اكنون مي‌خوانم، يعني ما ببينيم كه مولفه‌هاي مختلف برسازنده وضعيت هر چه باشند، به گونه‌اي كه كنار هم نشسته‌اند كه وضعيتي را متفاوت از وضعيت‌هاي ماقبل و مابعد مي‌كنند. اگر اين دستاورد را كنار بگذاريم، شناخت زمان- فضاهايي كه با هم متفاوت هستند را نيز كنار گذاشته‌ايم. زمان- فضاها با هم متفاوت هستند. برجسته كردن تشابهات تا جايي كه به نقد تفاوت‌هاي ذات‌گرايانه مي‌پردازيم، مهم است، اما موضوع اصلي كار همواره شناخت زمان- فضاي خاص است يعني جامعه‌شناسي و تاريخ نبايد اين هدف را كنار بگذارد.

اينجاست كه ما با يك مرز مواجه مي‌شويم. گودي اميدوارم از اين حيث براي ما مهم باشد كه تلنگري به ذهن ما وارد كند در پرسش عقب‌ماندگي كه پرسش ١٥٠ ساله گذشته است و ما آن را در ٥٠،٤٠ سال اخير به پرسش ١٥٠ ساله خودمان بدل كرده‌ايم و باعث شده هيچ پرسش ديگري در قبال آن واجد اعتبار نباشد. اين پرسش همان چيزي است كه گودي اعتبارش را زير سوال مي‌برد. اين دستاوردي است كه به لحاظ انتقادي گودي براي ما دارد، يعني تلنگري به ذهن ما وارد مي‌كند كه آيا محق هستيم؟ چقدر درست است كه از منظر پرسش عقب ماندگي تمام تاريخ اكنون و گذشته خودمان را موضوع بررسي قرار دهيم؟ اين دستاورد گودي براي ماست. اما در سايه بردن تفاوت‌ها براي برجسته كردن تشابهات كه براي يك بستر علمي معين يعني اروپا معنادار است، براي ما زهر و سم است، زيرا بحث درباره فرديت تاريخي خودمان يعني ايران امروز و تاريخ اكنون را غير ممكن مي‌كند. سم شايد كلام سنگيني باشد، اما توهمي ايجاد مي‌كند كه ما نيازي به علم ديگران نداريم، چون خودمان علم داشتيم و ابن‌سينا و فارابي داشتيم. يعني هم نوعي دلخوش‌كنك براي ما پديد مي‌آورد كه به مفاخر گذشته افتخار كنيم. كاري كه هميشه كرده‌ايم. ما هميشه با افتخار از گذشته حرف زده‌ايم يا از آن متنفر بوده‌ايم، در هر دو حال تاريخ دست نخورده باقي مي‌ماند، ما هرگز سوال نكرده‌ايم ابن سينا چگونه امكان‌پذير مي‌شود؟ اگر اين سوال را مي‌كرديم در آن صورت بستر (context) ي كه ابن‌سينا در آن به وجود مي‌آمد، موضوع بحث مي‌شد. مساله بعدي اينكه با اين دلخوشي از سوال لحظه حال پرهيز مي‌كنيم و در سوال عقب‌ماندگي در جا مي‌زنيم.

خودمان را به پديده ساكن بدل كرده‌ايم

بنابراين به نظر من ما با تطبيق اين مساله بايد به سراغ خودمان برويم و به اين بپردازيم كه در چه وضعيتي قرار داريم؟ معضلي كه ما با آن روبه‌رو هستيم، اين است كه گذشته خودمان را به يك پديده ساكن تبديل كرده‌ايم، چيزي كه گودي استثناي آسيايي مي‌خواند. يعني ما گذشته تاريخي خودمان را ذيل استثناي آسيايي فهميده‌ايم. يعني تاريخ چند هزار ساله ما استثناست، استثنا نسبت به چيزي كه جاي ديگري تعريف شده است. يعني گويا مسير معياري وجود دارد كه ظاهرا از دوره باستان شروع شده و بعد با گذر از فئوداليسم به سرمايه‌داري رسيده است.

ما دايم در اين مقايسه قرار مي‌گيريم و عملا گذشته تاريخي خودمان تبديل به موضوع تاريخ‌نگاري تاريخ غياب مي‌شود، امري كه در رويكرد پسااستعماري مطرح مي‌شود. ما مدام به اين مي‌پردازيم كه چه چيزي نبود كه نتوانست آن ديگري شود؟ اين كاري است كه ما تا اينجا با تاريخ خودمان كرده‌ايم، اما براي در گذشتن از اين لازم است كاري را كنيم كه گودي به غلط به وبر نقد كرده است، يعني بتوانيم وبر و ماركس و الياس شرق‌شناس را از وبر و ماركس و الياس تبارشناس تفكيك كنيم و ببينيم ايشان چگونه سوال فرديت و تفاوت را مطرح كردند. تفاوت تاريخ اكنون در چيست و چه چيزي آن را متفاوت مي‌كند؟ در نتيجه به اين سمت برسيم كه برودل و وبر و ماركس و الياس و فوكو اهميت مي‌يابند، نه جايي كه مي‌گويند غرب با شرق متفاوت است، بلكه جايي كه نشان مي‌دهند از قرن شانزدهم به بعد امري متفاوت در آن منطقه تاريخي رخ داده است. رفتن به سمت برجسته كردن شباهت‌ها به قيمت از دست رفتن تفاوت‌ها براي وضعيت ما در لحظه حال سم است.

http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=45955

ش.د9500788