تاریخ انتشار : ۰۶ تير ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۵  ، 
شناسه خبر : ۲۹۲۸۲۲
كاشي در نشست «قدرت و زندگي روزمره»
پایگاه بصیرت / علي وراميني

(روزنامه اعتماد ـ 1395/02/05 ـ شماره 3510 ـ صفحه 7)

مركز فرهنگ و انديشه سازمان جهاد دانشگاهي تهران از بهمن ماه سال ۱۳۹۴ سلسله سمينارهاي آشنايي با ايده‌هاي بين رشته‌اي در علوم انساني را برگزار مي‌كند. تا به حال در اين سمينارها محققاني چون عباس كاظمي، مرتضي مرديها، محمدمنصور هاشمي، فرزام پروا و عبدالرحمن نجل رحيم سخنراني كرده‌اند. در نخستين نشست از اين سمينارها در سال جديد، محمدجواد غلامرضا كاشي، عضو هيات علمي گروه علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبايي درباره موضوع «قدرت و زندگي روزمره» سخنراني‌اي ارايه داد. كاشي در ابتدا مراد خود از مقوله ميان رشته‌اي را بيان و به اين نكته اشاره كرد كه اين مقوله را در نسبت با امر روزمره مي‌فهمد. بر اين اساس دو روايت از ميان رشته‌اي بودن را توضيح داد و گفت كه كدام روايت مد نظرم او هست و كدام نيست. كاشي بعد از آن به وجه تفاوت علوم سياسي از اين حيث اشاره كرد. اينكه علوم سياسي استعداد ويژه‌اي نسبت به ساير علوم دارد تا ميان رشته‌اي فهم شود. اين استاد علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبايي نهايتا به وضعيت علوم سياسي در ايران اشاره كرد و اينكه چه كاستي‌هايي را در نتيجه عدم توجه به اين مقوله متحمل مي‌شويم.

از دو روايتي كه در بحث بينا رشته‌اي مطرح است، يكي از آنها بحث تازه و نويي نيست. شايد بتوان گفت كه از ابتداي تاسيس علوم انساني اين فهم از بينارشته‌اي وجود داشت. آن روايت قديمي چنين است كه ما هر وقت مي‌خواهيم يكي از امور انساني را مطالعه كنيم، شاخه‌هاي گوناگون علوم انساني را دعوت كنيم تا هركدام از آنها از زاويه خودشان، به آن مساله نظر كنند. هر كدام از اين رشته‌ها در مواجهه با پديده و امري يك زاويه‌اي براي ما به وجود مي‌آورد كه آنهاي ديگر نمي‌آوردند. وقتي آورده‌هاي رشته‌هاي گوناگون را كنار هم مي‌گذاريم، مي‌گوييم كه يك درك ميان رشته‌اي از پديده مورد نظر پيدا كرده‌ايم. اين معنا همان‌طور كه گفتم تازه نيست و از همان ابتدا حوزه‌هاي مختلف اينچنين در فهم امور گوناگون تداخل كرده‌اند.

اما فهم ديگري كه مد نظر من هست، اساسا بديع، جديد و مقوله ميان رشته‌اي را به موضوع بحث و گفت‌وگو تبديل كرده است.

نگاه به كل يا جزء؟

براي ورود به فهم دوم ابتدا بايد دو مقدمه عرض كنم و با اعتنا به آنها وارد بحث شوم. مقدمه اول يك بحث فلسفي قديمي است كه در حد ضرورت بخواهم به آن اشاره كنم، بحث «جزء و كل» است. فلسفه‌هاي قديم فرض شان بر اين بود كه ما نيازي نداريم به جزييات امور توجهي كنيم. ما بايد چشم به كليات امور داشته باشيم و وقتي به كليات كه ذوات امور هستند توجه كرديم، تكليف اين جزييات مشاهده پذير روشن مي‌شود. مثلا اگر بخواهيم در رابطه با انسان سخن بگويم، نظر كردن به هركدام و وضع خاص آنها خيلي راهگشا نيست. شايد تزاحم هم داشته باشد. بايد به گونه‌اي چشم از اين امور جزيي، فردي و خاص پوشيد، تا به كليات امور چشم باز كنيم. آنگاه يك درك كلي از انسان پيدا مي‌كنيم. وقتي اين درك كلي را پيدا كنيم، تكليف تك‌تك انسان‌ها مشخص مي‌شود. البته من اين را خيلي مختصر و اشاره‌وار بيان مي‌كنم. در تاريخ فلسفه اين قصه‌ها و مشكلات فراواني دارد. من در اينجا تنها مي‌خواهم بگويم كه به كدام پاسخ در زمينه نسبت بين جزء و كل متكي هستم و در بحث فهم ميان رشته‌اي اين نكته مهم است. پاسخ من، پاسخي ويتگنشتايني است. ويتگنشتاين معتقد بود كه ما يا درك كليت يافته از امور داريم كه اساسا به سر و كارمان به امور منفرد، جزيي و دقيق نمي‌افتد يا اينكه به جزييات توجه مي‌كنيم كه قدرت پيدا نمي‌كنيم كه انتزاع كلي به دست دهيم تا در رابطه با كليت يك چيز سخن بگوييم. اين دو نسبت به يكديگر كور هستند. كور بودن اين دو در حوزه علوم انساني شكافي ايجاد كرد.

در علوم انساني بحثي است كه آيا اين علوم شبيه علوم طبيعي است؟ آيا ما بسان علوم طبيعي مي‌توانيم، قوانين كلي و تعميم پذير داشته باشيم؟ آيا علوم انساني هم مي‌تواند تابع اين قواعد عقلاني باشد؟ مي‌توانيم ادعا كنيم گزاره «فقر موجب چه پيامدي مي‌شود» و هميشه ثابت است؟ در پاسخ به اين سوال‌ها، در حوزه علوم انساني شكافي ايجاد شد. كساني گفتند بله مي‌شود و اگر نشود، علمي وجود ندارد. البته درست هم مي‌گفتند. بعضي هم معتقدند اين امكان ندارد. امور انساني جوهرا با امور طبيعي متفاوت است. امور انساني منفرد، خاص و تاريخي هستند. تابع هيچ قاعده عموميت‌پذيري نمي‌شوند. اگر اين را قبول كنيم، كميت علم لنگ مي‌شود. اين هم از مقدمه دوم. ميان رشته‌اي در معناي دومي كه مراد من هست، اساسا وقتي معنا‌دار مي‌شود كه شما از درك كليت يافته، عمومي، عام و جهانشمول فرود بيايد و بخواهيد علوم انساني را خاص و منفرد مد نظر قرار دهيد. اين جا همانجايي است كه دانشمند از برج عاج كلي امور انساني به متن زنگي روزمره سقوط مي‌كند. امور خاص و منفرد يعني زندگي روزمره. انسان‌هاي واقعي و عيني همه در متن زندگي روزمره حيات و موجوديت دارند.

پاي لنگ نگاه كليت‌گرا در پيش‌بيني

زندگي روزمره شاكله و قواعدي دارد كه علوم تعميم بخش كليت‌ساز با مرگ اين شاكله شكل مي‌گيرند. هنگامي كه كليت‌سازي و تعميم‌هاي جهانشمول را شما توليد مي‌كنيد، هرچه بخواهيد قواعد كليت يافته و دقيق بدهيد، بيشتر بايد به يك عامل مركزي تقليل دهيد. مثلا من از نگاه چپ يك نگاه اقتصادگرايانه داشته باشم و تمام عرصه و تحولات اجتماعي را حول اين پارامتر مركزي توضيح دهم. حسابم را هم از كساني كه اقتصادي نمي‌بينند و مثلا فرهنگي مي‌بينند جدا كنم. اينچنين است كه دانش‌هاي كلان شكل مي‌گيرند، دقيق و صريح مي‌شوند و حساب‌شان را دقيقا از هم جدا مي‌كنند. اين اتفاقي است كه در حوزه ديسيپلين‌هاي علوم و دپارتمان‌هاي دانشگاهي افتاد. اين نگاه مفيد است و تا حدي واقعيت را توضيح مي‌دهد، اما كجا پاي اين نگاه تمايزيافته و كليت يافته لنگ مي‌شود؟ در آنجا كه مي‌خواهد پيش‌بيني كند. مانند پيش‌بيني ماركس در رابطه با اينكه كدامين كشور زودتر انقلاب خواهد ديد و كدامين دورتر و در هر دو پيش‌بيني‌اش اشتباه از آب در آمد.

يا مثلا در رابطه با انتخابات در ايران مي‌بينيم كه گاهي عالمان علوم انساني يك چيزي مي‌گويند و مردم عوام چيز ديگري. بعد پيش‌بيني مردم رقم مي‌خورد. اگر يك بار هم اين اتقاق بيفتد عالمان بايد از خود سوال كنند كه چرا چنين شد و علم ما نتوانست پيش‌بيني كند؟ اساسا اين مساله در حوزه علوم به وجود آمد كه گويي در يك جاهايي به‌طور سيستماتيك خطا مي‌كنند. ما بايد وارد متن زندگي روزمره شويم. آن علوم نه تنها با زندگي روزمره نسبتي ندارند، بلكه زندگي روزمره را تصفيه مي‌كنند، شاكله آن را مي‌شكنند، از درونش قاعده و قانون در مي‌آورند كه مي‌توانند تحليل و عليت‌يابي كنند. اما اگر شما نخواهيد با اين قواعد چنين كنيد و وارد زندگي روزمره شويد، زندگي روزمره يك پيچيدگي دارد و مانند هرج و مرج است كه يك دانشمند خيلي عميق، سرگيجه مي‌گيرد. در زندگي روزمره تنها با پارامترهايي كه دانش‌هاي دقيق با آن مواجه هستند، مواجه نيستيد. فقط با اقتصاد، دين، جامعه و... مواجه نيستيد. با خرافات، قصه، هوس، عصباني شدن مردم و... هم مواجه هستيد. هرج و مرج و آشوب زندگي روزمره با ساختارهاي دقيق رياضي‌گونه علوم و آن پاكيزگي نمي‌سازد. بنابراين اين دفعه اين زندگي روزمره هست كه آنها را مي‌شكند. بايد آنها را فراموش كنيد. آنها را به عنوان شاكله پيشيني ذهن بايد به كناري گذاشت و وارد متن زندگي روزمره شد.

گوهر زندگي روزمره پراكتيكال بودن آن است. يعني با انسان‌هاي واقعي‌اي كه اهداف خاص عيني دارند مواجه هستي. يكي مي‌خواهد ازدواج كند، يكي مي‌خواهد بچه‌دار شود، يكي احساس بدبختي مي‌كند و اصلا مشخص نيست كه اينها چه هستند. بعضا پيامدهاي اقتصادي دارند. شالوده يك سري باورها را مي‌شكنند. يك دنياي در هم پيچيده پراكتيكال كه پر است از منظومه‌هاي استعداد امور حادثي و حادث شونده. شبيه فوتبال است. هر لحظه امكان وقوع يك اتفاق شگفت‌انگيز وجود دارد. البته وقتي شما فوتبال تماشا مي‌كنيد، قواعد كلي، عام و عموميت بخش در كار هستند. بالاخره فوتبال يك ساختار و قواعدي دارد و به اين معنا فوتبال با واليبال متفاوت است. بنابراين آن قواعد كلي و عام در اينجا معدوم نمي‌شوند، اما با آنها نمي‌توان فوتبال نگاه كرد. اگر آن قواعد آنقدر عام و رياضي گونه بودند كه به ما توضيح مي‌دادند در دقيقه فلان، فلان بازيگر حتما گل مي‌زند، ديگر لازم نيست فوتبال برگزار شود. مي‌تواند در همين اذهان ما اجرا شود. قواعد عام تنها بستر اين ساختار رويدادي هستند. جنس و جوهر آن حادثي است.

من مقصودم از ميان رشته‌اي معناي دوم است. فرق در اين است كه در معناي دوم شاكله علوم شكسته مي‌شود. اينها مرجعيت ندارند. ابزارهاي كلي و مفهومي شايد به دست ما بدهند، اما اينها هيچ‌وقت كفايت نمي‌كند. نكته دوم اين است كه چرا علوم سياسي در حوزه ميان رشته‌اي يك وضعيت ويژه و ممتاز دارد؟ در واقع علوم سياسي تنها رشته علوم انساني است كه تبديل به علم نشد. مثلا جامعه‌شناسي يك علم مدون است. اما سوداي اينكه سياست را به علم تبديل كنند، دو، سه دهه بيشتر در امريكا عمر نكرد. علوم سياسي به يك معنا قديمي‌ترين رشته است و از زمان ارسطو بوده و به يك معنا جديدترين رشته است و اواخر قرن نوزدهم شكل گرفت. بعد اين سودا دو الي سه دهه شكل گرفت كه ما علوم سياسي منقح داشته باشيم و همانطور كه جامعه شناسان با چارچوب‌هاي منقح و موجه توجيه مي‌كنند، ما هم اين كار را انجام دهيم. در نهايت از اين كار دست برداشتند. چرا كه به ندرت پيش آمد كه يك علوم سياسي داني بتواند چيزي را پيش‌بيني كند.

سرچشمه علوم سياسي جديد امريكا است و بيشترين دانش علوم سياسي در آنجا ظهور كرد. شما به رفتار امريكا در منطقه نگاهي بيندازيد. كدام پيش‌بيني و رفتارشان در اين منطقه درست بود؟ هركجا پا گذاشتند با كله در گل فرو رفتند. به اين خاطر كه اين دانش، علم شدني نيست. بنابراين علوم سياسي راهي نداشت. اگر فوكو در علوم سياسي بحث‌هايي راه انداخت كه خيلي بداهت داشت، براي اينكه آن‌طرف بسته بود. علوم سياسي نمي‌تواند مانند علم جمعيت‌شناسي پيش‌بيني كند كه ١٠ سال ديگر جمعيت ايران چه وضعيتي دارد. يا نمي‌تواند بگويد كه آخر «برجام» چه مي‌شود. يك سري گمانه‌زني‌هايي مي‌توان كرد، اما توضيح دقيق نمي‌توان داد.

وجه تمايز علوم سياسي

حال بايد پرسيد كه چه چيزي در علوم سياسي است كه بيش از ديگر علوم در برابر قواعد كلي و جهانشمول مقاومت مي‌كند؟ سياست با تصميم سر و كار دارد. ما در علوم سياسي مي‌خواهيم بگوييم كه آقاي روانشناس، خانم جامعه‌شناس درست است كه آقاي فلان وضع مالي و رواني‌اش جزو عوامل تصميم‌گيرنده‌اش است، اما اينها براي تصميم‌گيري او كفايت نمي‌كند. چه بسا آقاي فلان وضع مالي خوبي نداشته باشد، دستش هم به جايي بند نباشد اما ازدواج كند، كسي ديگر وضع مالي خوبي داشته باشد اما ازدواج نكند چرا كه همه عوامل دخالت‌كننده در تصميم، براي تصميم‌گيري كفايت نمي‌كنند. هميشه تصميم نسبت به عواملي كه در آن موثر است، كاستي و زيادتي دارد. تصميم را نمي‌توان به عوامل دخالت در تصميم تقليل داد. علوم سياسي در كنار ديگر علوم مي‌نشيند و همه عوامل را بررسي مي‌كند، اما سر آخر سوژه‌هاي كنشگرش نسبت به همه عوامل يك استقلال نسبي دارد. سوژه‌ها تصميم مي‌گيرند و تصميم شان تا حدي با اين عوامل قابل توضيح است. پس علوم انساني قابل كليت‌سازي است و رشته‌هاي ديگر تا حدي مي‌توانند توضيح دهند. اما امر سياسي يعني تصميم خود انگيخته. حتما هم فرد در اين جا شاخص نيست. ممكن است گروه‌هاي اجتماعي باشد. ممكن است مردم يا يك طبقه اجتماعي باشند. تا جايي كه تصميم ما به عوامل فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و... ربط داشته باشد، علوم ديگر مي‌توانند مطالعه كنند.

جامعه‌شناسي سياسي و روانشناسي سياسي همين كار را انجا مي‌دهد. اما آنجايي كه تصميم‌گيري گروه‌هاي اجتماعي «بيشينه‌اي» و افزوني نسبت به عوامل موثر دارد، آنجا امر سياسي حادث مي‌شود. پس در قلمرو سياست ما با تصميم‌هاي خودانگيخته غير قابل تقليل به عوامل موثر با آنها سر و كار داريم. اين وجه خودانگيخته كنش، كاملا آشوبناك است. كنشي است كه حول امر اقتصادي، اجتماعي، ديني و نه هيچ امر ديگري قابل توضيح نيست. بنابراين اين امر پسيني است و نه پيشيني. بايد خيره نگاه كرد، چرا كه هر آن ممكن است، روي تازه‌اي بنمايد. اين درست همان جايي است كه به نحو راديكال وارد زندگي روزمره مي‌شويم. يا وجه سياسي زندگي روزمره را مطالع مي‌كنيد. آن جايي كه با تصميم‌هاي خود انگيخته مواجه مي‌شويد. حتي اگر تصميم‌هاي سياسي نباشد، وجه خود انگيخته آن مهم است.

پس ما الان با يك دوگانه ويتگنشتايني مواجه شديم. يا ما با جزييات، انفراد يا تكينه بودن امور سر و كار داريم و چشم مان به كليات عالم كور مي‌شود. يا با كليات امور كار داريم، چشم مان به جزييات كور است. همانطور كه عرض كردم، ما با هر دو هم سر و كار داريم، اما اين دو قابل جمع نيستند. مي‌پذيريم كه سنتزي بين اين دو ممكن نيست، دو منظر متفاوت است. در اينجا مي‌توانيم سوالي مطرح كنيم كه كدام يك مبناي ديگري است؟ آيا ادراك كليت يافته مبنا و اساس است؟ آيا اگر ما آن را بفهميم بعدا مي‌توانيم با بصيرت‌هايي كسب شده به زندگي روزمره رفت و دانش‌هايي كسب كرد يا به عكس؟

در اينجا فيلسوفاني به كمك آمده‌اند و امكان امپرياليست شدن علوم سياسي به اين معنا كه تمامي علوم ديگر را مي‌بلعد و مادر همه علوم است را فراهم كرده‌اند. ماركس، نيچه و فرويد مقوله قدرت را به بنيادي‌ترين ساحت انساني تبديل كرده‌اند. نيچه گفت كه افسانه انسان جوياي دانايي باطل است و به جاي آن انسان جوياي قدرت را نشاند. اينكه اسطوره انسان جوياي دانايي كه از افلاطون به بعد در تاريخ تفكر بشر حاكم است را ويران مي‌كني و انسان جوياي قدرت را جانشين آن مي‌كني و همچنين عقل را تقليل به ميل و قدرت مي‌دهي، در واقع زمينه اين است كه ما بيان كنيم، بنيادي‌ترين، لايه فهم ما از امور انساني، حيات، زندگي، توازن و تنازع قدرت است. بنابراين امر اجتماعي را بايد بر مبناي امر سياسي فهميد. جامعه‌شناسان مي‌گويند كه ما چون به يكديگر نياز داريم، دور هم جمع مي‌شويم. اما يك علوم سياسي دان مي‌گويد كه جامعه حاصل ائتلاف مولفه‌هاي قدرت است. اساسا يك نا هويت است. گوهر هويتي ندارد. ائتلاف مولفه‌هاي معطوف به قدرت است.

به اين معنا علم سياست مي‌تواند يك گام به جلو بگذارد و بگويد اين نگاه از زاويه امر سياسي در زندگي روزمره به من قواعد و امكاناتي مي‌دهد كه قادر هستم همه‌چيز را با آن توضيح دهم. البته مي‌توان با اين امپرياليست علوم سياسي همراه نشد، چرا كه تالي فاسد‌هاي خودش را به همراه دارد و من شخصا خيلي با آن همراه نيستم. من تا اينجا توضيح دادم كه مرادم از بينا رشته‌اي چيست و چرا علوم سياسي در اين زمينه بستر غني‌تري دارد. براي اينكه دانش را در بستر زندگي روزمره مطالعه كند.

در ايران نه علوم سياسي به آن معنا آمد كه ما دچار بحران شويم و از سوي ديگر دچار انحطاطي هستيم كه هرچه جلوتر مي‌رويم اين انحطاط بيشتر مي‌شود. در واقع قضيه اين است كه ما پيراموني‌ها نياز مضاعف داريم كه مقولات اجتماعي و فرهنگي مان را در بستر زندگي روزمره ببينيم. بالاخره ماكس وبر و ماركس آن جاهايي كه گفتند و شنيدند و تئوري ساختند، منفصل از آن بستر تجربي عيني خودشان نبودند. به معنايي تجربه جهان زيست خودشان را تئورايز كردند. قصه اين است كه معلوم نيست اين تئوري‌ها با جهان زيست ما چه ارتباطي دارد. وقتي اينها را اخذ مي‌كنيم و بعد مي‌خواهيم با اينها مسائل خود را توضيح دهيم، به گمانم به هيچ جا نخواهيم رسيد. اين تئوري‌ها در همان خواستگاه هم متهم به اين هستند كه در واقع دترمينيستي نگاه مي‌كنند، همه‌چيز را مسدود مي‌كنند، آينده را بي‌معنا مي‌كنند، آرمان خواهي و ارزش‌هاي اخلاقي را بي‌معنا مي‌كنند. در اينجا كه از همان ابتدا مرده به دنيا مي‌آيند و اين نقدها وارد نيست. بنابراين رفتن به سمت مطالعه امور انساني در بستر خاص بودگي ناشي از امر روزمره به گمان من يك ضرورت است و اگر اساسا انقطاع ذاتي وجود داشته باشد، راه به جايي نمي‌بريم.

http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=41711

ش.د9500796