تاریخ انتشار : ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۸  ، 
کد خبر : ۲۸۸۲۸۲
بررسي «برابري و جانبداري» تامس نيگل با حضور جواد حيدري، جواد كاشي، علي مرشدي‌زاده و رضا موسوي

مشروعيت سياسي مساله اساسي مدرنيته

اشاره: خوشبختانه در يكي، دو سال اخير با انتشار ترجمه برخي آثار تامس نيگل (Thomas Nagel) آشنايي ايرانيان از اين فيلسوف معاصر امريكايي يوگسلاوي الاصل (متولد ١٩٣٧، بلگراد) افزايش يافته است، به ويژه بعد از سخنراني روشنگرانه مصطفي ملكيان در ششم خرداد ١٣٩٤ كه در مراسم رونمايي از كتاب «برابري و جانبداري» در مشهد امهات ديدگاه‌هاي او را تشريح كرد. نيگل هم‌اكنون به عنوان استاد فلسفه و حقوق در دانشگاه نيويورك به تدريس و تحقيق مشغول است، مهم‌ترين حوزه‌هاي فعاليت او فلسفه ذهن، فلسفه سياسي و اخلاق هستند. شهرت او عمدتا به واسطه نقد روايت تقليل‌گرايانه از ذهن به خصوص در مقاله مشهور «خفاش بودن شبيه چيست؟» (١٩٤٧) و نقش قابل توجهش در نظريه سياسي و اخلاقي ليبرال و وظيفه گرايانه در كتاب «امكان ديگرخواهي» (١٩٧٠) است. او در ادامه نقدش به تقليل‌گرايايي كتاب «ذهن و كيهان» (٢٠١٠) را منتشر كرد كه در آن به نقد جدي منظر تقليل‌گرايي به خصوص نگرش نوداروينيسم مي‌پردازد. در فارسي نيز از نيگل اين آثار منتشر شده است: در پي معنا (سعيد ناجي و مهدي معين‌زاده، هرس: ١٣٨٩)، اخلاق‌شناسي (جواد حيدري، نگاه معاصر: ١٣٩٣)، اينها همه يعني چه؟ (جواد حيدري، نگاه معاصر: ‌١٣٩٢)، برابري و جانبداري (جواد حيدري، نگاه معاصر: ١٣٩٤) و ذهن و كيهان (جواد حيدري، نگاه معاصر: ١٣٩٢). در خانه انديشمندان علوم انساني محمدجواد غلامرضا كاشي، رضا موسوي و جواد حيدري مترجم كتاب برابري و جانبداري به نقد و بررسي اين كتاب پرداختند كه در ادامه گزارشي از آن از نظر مي‌گذرد.
پایگاه بصیرت / محسن آزموده

(روزنامه اعتماد - 1394/07/20 - شماره 3365 - صفحه 7)

جواد حيدري: نيگل اخلاق را به علم تبديل كرد

در ابتداي جلسه جواد حيدري مترجم كتاب به جايگاه نيگل اشاره كرد و گفت: اخيرا دانشگاه هاروارد بزرگ‌ترين نشان علمي‌اش را به نيگل اعطا كرده است. يكي از چهار دليل مهم آن، اين است كه در قرن بيستم كمتر فيلسوفي را مي‌يابيم كه در اكثر شاخه‌هاي فلسفه نه تنها علم و تسلط دارد بلكه در آنها به نظريه‌پردازي هم پرداخته است و رويكرد جامع خود را به تمام حوزه‌هاي مهم فلسفه بسط داده است. دليل ديگر اين است كه وي در اخلاق و آگاهي تاملي ژرف انجام داده است و نظريات جالب و متقني در اين دو حوزه ارايه كرده است؛ حتي بدون ارايه ادله گفته مي‌شود كه او به كمك ساير دوستانش اخلاق را به يك ديسيپلين مستقل بدل كرده است.

يكي از كمك‌هاي نيگل اين بود كه اخلاق را به علم تبديل كرد. همچنين در قرن بيستم كمتر فيلسوفي مانند او اين گونه خواننده دقيق آثار و نظر ديگران است؛ نقدهاي بسياري از او بر كتاب‌هاي مختلف منتشر شده است. دليل آخر اين است كه او در حيطه آگاهي نشان داد كه در عالم چيزهايي است كه نمي‌توانيم بفهميم؛ لذا رازباوري را در فلسفه خود گنجاند. در حوزه عملي نيگل نشان داد كه بشر تعارض‌هايي دارد كه لاينحل است، يكي از نمونه‌هاي آن ماركسيسم و سرمايه‌داري است كه در جهت حل تعارضات تلاش كردند و هريك به‌نحوي شكست خوردند.

حيدري در ادامه به كتاب جانبداري و برابري اشاره كرد و گفت: هسته اصلي كتاب اين است كه منافع و ارزش‌ها، انسان‌ها را به تعارض مي‌كشاند، پس چگونه مي‌توان با ضوابط اخلاقي در يك جهان مشترك در كنار هم زندگي كرد؟ او اعتقاد دارد رالز در كتاب نظريه‌اي در باب عدالت مي‌خواست تعارض منافع را حل كند و در كتاب ليبراليسم سياسي او قصد داشت تعارض ارزش‌ها را حل‌وفصل كند. نيگل مدعي است كه نمي‌خواهد جواب جديدي به مساله بدهد و تنها مي‌خواهد موانع را بازشناسي كند. او منافع و ارزش‌ها را در كانون فلسفه سياسي قرار مي‌دهد و معتقد است چهار عامل است كه منافع را در جامعه متكثر و متعارض مي‌كند: يكي تبعيض است كه به معني اعمال ملاك‌هاي آگاهانه و عالمانه است و اينكه تبعيض هميشه دل‌بخواهانه است و هيچ مبناي عقلاني ندارد.

دومين عامل طبقه است؛ تعريف دقيق طبقه هم اين است كه انسان‌ها دوست دارند ثروتشان به خانواده خودشان منتقل گردد. عامل سوم استعداد است؛ برخي استعدادهايي دارند كه باب بازار است و به ثروت مي‌رسند، برخي استعدادهايي دارند كه بازارپسند نيست و در نتيجه منافع كمي نصيب‌شان مي‌شود و برخي نيز هيچ استعدادي ندارند. عامل چهارم كوشش است كه نابرابري ايجاد مي‌كند.

حيدري تاكيد كرد: نيگل روي اين چهار عامل به تحليل مي‌پردازد؛ تبعيض و طبقه خارج از انسان قرار دارد، اما كوشش و استعداد به درون انسان بازمي‌گردد. همچنين تبعيض و كوشش ارادي-اختياري‌اند، اما طبقه و استعداد ارادي- اختياري نيستند. او معتقد است كه اين عوامل در مقام عمل قابل تفكيك دقيق نيستند و راه‌حل قطعي ندارند، در نتيجه بين جانبداري و برابري در تعارض هستيم.

او در باب ارزش‌ها مي‌گويد ارزش‌ها نيز بين انسان‌ها تعارض ايجاد مي‌كند، وي راه‌حل را بي‌طرفي مي‌داند؛ اما درعين‌حال معتقد است كه بي‌طرفي در جايي به‌نحوي در جانبداري قرار مي‌گيرد، به تعبيري بي‌طرفي نيز در دنياي ارزش‌ها كارآمد نيست و به تعبير نيگل حقيقت و عدالت اين استعداد را در طول تاريخ بشريت داشته‌اند و ادعاي آن را داشتند كه مناقشات انسان‌ها را در فلسفه سياسي حل‌وفصل كنند، اما در عمل خود تبديل به موضوع اصلي مناقشه مي‌شوند. نيگل كتاب خود را با بدبيني تمام مي‌كند و مي‌گويد كه بشر تا زماني كه تعارض ميان خودگزيني و ديگرگزيني را حل نكند مناقشات اصلي بشر حل‌وفصل‌شدني نخواهد بود.

جواد كاشي: نيگل مانند روسو و كانت

محمد جواد غلامرضا كاشي، استاد علوم سياسي دانشگاه علامه طباطبايي ديگر سخنران اين نشست بود كه بحث خود را به جايگاه نيگل در سنت فلسفه سياسي مدرن اختصاص داد و گفت: من مي‌كوشم پيرامون مساله‌ محوري نيگل جغرافيايي از انديشه سياسي مدرن و ليبرال ترسيم كنم و بگويم جايگاه نيگل كجاست. نيگل نيز مانند بسياري از فيلسوفان سياسي مدرن ديگر مساله‌اي را كه خود پيش كشيده است حل‌نشده باقي مي‌گذارد. اما از منظر ديگري نيز مي‌توان نيگل را خواند و به نظرم در اين منظر، نيگل در پاسخ دادن به سوالي كه پيش كشيده موفق‌تر است.

كاشي در ادامه مهم‌ترين مساله انديشه سياسي مدرن را بحث مشروعيت سياسي خواند و گفت: اين سوال به معناي خاص دنياي مدرنش كاملا جديد است. اگر به اين قايل باشيم كه حقيقت يك مقوله عيني و مستقل از اذهان، فرهنگ و موقعيت ماست، اصلا بحران مشروعيت سياسي و مقوله بحران دولت به معنايي كه در دنياي جديد مطرح شد، مطرح نمي‌شود. در مقولات ديني يا حقوق طبيعي در سنت رومي، حقيقت يك مفهوم عقلي، عيني، عمومي، بديهي و عام است. چه به معناي فلسفي و چه الهياتي اگر به چيزي به معناي حقيقت عيني و عام معتقد باشيم، اين حقيقت عيني تكليف اخلاق را روشن مي‌كند و از آن بايد و نبايدها و الزامات استخراج مي‌شود و در نتيجه اصلا چيزي به عنوان بحران مشروعيت وجود نخواهد داشت، بحراني گه گوهر آن در اين نهفته است كه من چرا بايد از قانون و امر عمومي تبعيت كنم؟ نظم سياسي‌اي كه از اين ساختار معقول عيني خارج مي‌شود لاجرم تبعيت‌پذير است.

وي در ادامه به از دست رفتن اين مرجعيت خارجي در انديشه سياسي مدرن اشاره كرد و گفت: آن چيزي كه در دنياي جديد مساله مشروعيت را به سوال بزرگ تبديل مي‌كند مرجعيت‌بخشي به فرد است؛ يعني هيچ حقيقت عيني يا انتزاعي را نمي‌پذيرم و انسان تبديل به سوژه‌اي بنيادگذار مي‌شود؛ عقل و خواست انسان نقطه عزيمت مي‌شود و نقطه عزيمت براي رسيدن به هر امر عيني، سوژه بنياد‌گذار است. اين ايده در انديشه دكارت وجود دارد؛ اگر انسان مرجعيت دارد و حقيقت از ما برمي‌آيد، اين سوژه آزاد خودبنياد چرا بايد از قانون تبعيت كند؟ به يك معنا در واقع هيچ پاسخي تاكنون اين مساله را حل نكرده است. وقتي حقيقت از آسمان سقوط مي‌كند و سوژه محوريت پيدا مي‌كند، مشروعيت دولت به سوال تبديل مي‌شود.

كاشي سپس راه‌حل تفكر سياسي مدرن در برابر اين پرسش را در چهار قسمت دسته‌بندي كرد و گفت: يك روايت اين است كه آنقدر راديكال شويد كه بگوييد هيچ نظم سياسي مشروعيت ندارد؛ از آنارشيست‌ها تا چپ‌ها و تا پست‌مدرن‌ها شامل اين گروه مي‌شوند. علي‌الاصول فرض بر اين است كه نظم سياسي و الگوهاي بازتوليد نظم در روايت راديكال، هرگونه كه باشند، الگويي از سركوب هستند؛ بنابراين مرجعيت را به نهايت منطقي خود مي‌رساند و اين مشروعيت امر سياسي را كاملا از ميان برمي‌دارد. در روايت ماركس به پايان سياست مي‌رسيد و سياست هر صورتش انقياد است. موضع دوم را مي‌توانيم تحت عنوان تبعيت يا حتي انقياد معقول تعبير كنيم؛ مثلا به طور خيلي آشكار در هابز و حتي در جان لاك، نقطه عزيمت، سوژه خودبنياد است.

كاري كه اين سنت قراردادگرايان شبيه هابز و لاك مي‌كنند، درست است كه از سوژه و سوبژكتيويته شروع مي‌كنند، اما فورا اين سوبژكتيويته را به يك اصل عام منحل مي‌كند؛ مثلا هابز مي‌گويد انسان موجودي خودخواه است و از اين طريق يك گزاره عيني، عام و مطلق مي‌سازد كه ديگر وجه سوبژكتيو ندارد و نظم سياسي و دولت را بر همين گزاره عامي كه ساخته است سوار مي‌كند. بنابراين تبعيت معقول است و من تسليم انقياد دولت مي‌شوم، زيرا معقول چنين است؛ اما اشكالش در اين است كه تكليف افسانه آزادي مدرنيته و جامعه اخلاقي مدرنيته و انسانيت و انسان‌محوري چه مي‌شود؟ اين نظرگاه نظم سياسي را مي‌سازد، اما قادر نيست به‌نحوي اخلاقي از آن دفاع كند.

كاشي موضع سوم را مشروعيت به معناي راديكال اخلاقي آن خواند و آن را موضع كانت و نيگل خواند و گفت: اين موضع دفاع از مشروعيت تام اخلاق است. اين موضع با سوال روسو شروع شد كه پرسيد انسان سودجويي كه هابز مي‌گويد در چه جامعه‌اي پرورش پيدا كرده است؟ جامعه‌اي كه اخلاقي نيست. مساله روسو اين است كه انسان با حيوان متفاوت است؛ بنابراين نظم سياسي او بايد اخلاقي باشد. كانت سعي كرد رسالت روسو را به انجام منطقي‌اش برساند. كانت از انسان به‌منزله يك موجود تام اخلاقي دفاع مي‌كند و مي‌خواهد از آن به يك جامعه سياسي برسد كه تماما اخلاقي باشد؛ او ايده اخلاقي‌اش را بر مبناي وجدان اخلاقي فرد قرار مي‌دهد. نيگل در واقع به يك معنا تداوم پروژه كانتي است، يعني آن چيزي اخلاقي است كه من روا بدانم اصل كلي عام شود. اينجا از اخلاق و سوژه اخلاقي شروع كرديم.

واقعيت اين است كه كانت عملاً نمي‌تواند نظم سياسي بر اين ايده بنا كند و تنها نظريه پخته سياسي كه ارايه داد يك نظم جهاني بود، يعني جامعه جهاني. اصل عام او، خود را در جامعه انساني‌اي متبلور مي‌كند كه تفاوت‌هاي انسان‌ها در آن منحل مي‌شود. براي دولت-ملت‌ها كانت نمي‌تواند نظام سياسي منسجم ارايه دهد و در جاهايي در هابز سقوط مي‌كند؛ دست كانت در توليد نظم سياسي بسته است. كاشي در نهايت موضع هگل را راه‌حل چهارمي براي معضل انديشه سياسي مدرن خواند و گفت: موضع ديگر موضع هگل است كه موضعي دو منطقي است؛ فرد و اقتضائات نظم سياسي با هم تعارض دارند كه نه به روش كانتي و نه هابزي حل مي‌شود. به يك معنا نيگل هگلي هم هست. هگل مي‌گويد كه دو منطق داريم كه در انديشه سياسي مدرن به هم قابل تبديل نيستند، بلكه در فرايند تكوين تاريخي، تعارض آنها به‌تدريج حل مي‌شود.

اين استاد علوم سياسي در ادامه به وجه تمايز نيگل با موسسان تفكر سياسي جديد اشاره كرد و گفت: آنچه نيگل را به‌نحوي با ديگر پدران انديشه سياسي مدرن متفاوت مي‌كند اين است كه مي‌گويد تنوعات فرهنگي ديگر چيزي مربوط به نظم جهاني نيست، بلكه مربوط به نظم ملي است. چگونه بايد بين كثرت منظرهاي فرهنگي و ديني جوامع و اقتضاي نظم سياسي پيوند برقرار كرد؟ راه‌حل ويژه نيگل كه او را ممتاز مي‌كند، تازه است كه او آن را در نقد روايت رالزي از عدالت، بازسازي مي‌كند. به نظر وي رالز اگرچه ليبرال است، اما نحوه حل مشكل عدالتش خيلي با هابز متفاوت نيست، هر دو بر مبناي يك اصل كلي نظم سياسي را بنا مي‌كنند.

در واقع نيگل مانند روسو و كانت به سوژه اخلاقي بازمي‌گردد؛ او مي‌گويد كه هابز دعواي بين عدالت و آزادي سوژه را در سطح سياسي حل مي‌كند و من دعواي بين عدالت و آزادي و حيات اخلاقي را در سطح درونيات سوژه حل مي‌كنم و نه عرصه سياسي. راه‌حل نيگل اصلا روانشناسانه نيست، او مي‌گويد من هميشه در توجيه هر فعل اخلاقي يك اصل كلي عام، شامل و تام به كار مي‌برم. اين در واقع همان راه‌حل كانتي است با تفاوتي، فرقش با كانت در اين است كه مثلا در انگلستان اصول كلي اقليت مسلمانان با اصول كلي مسيحيان متفاوت است و از اين طريق به پلوراليسم اخلاقي مي‌رسد.

مشكل نيگل در اين خوانش طرحي براي نظم سياسي ارايه نمي‌كند كاشي در پايان با اشاره‌اي گذرا به امكان خوانشي نوين و متفاوت يعني ويتگنشتايني از نيگل اشاره كرد و گفت: اما برخي نيگل را ويتگنشتايني هم خوانده‌اند كه در آن نيگل شيفت كرده و ديگر كانتي نيست؛ اين خوانش مي‌گويد كه آن اصول عام كه در توجيه فعل خود از آن استفاده مي‌كنم، حاصل مقومات و همان جوانب پيشاتاملي (reflective) فرمي از زندگي است، پس سوبژكتيويته ديگر در آن مطرح نيست و همگاني (communal) است. به اين اعتبار نيگل را بايد به صورت يك كاميونيتارين Communitarian تفسير كرد. بحث من اين است كه بسياري از حفره‌هاي نيگل را مي‌توان با يك تفسير ويتگنشتايني از او پوشاند. هريك از ما در درون فرمي از زندگي هستيم و براي اخلاقي كردن فعل خود به مقومات يك فرم زندگي اتكا مي‌كنيم و به اين معنا ديگر از نيگل نمي‌توان تفسير اتميستي و كاملا فردگرا ارايه داد.

سيدرضا موسوي: نيگل نه كاميونيتارين و نه ليبرتارين

سيد رضا موسوي، استاد علوم سياسي آخرين سخنران اين نشست بود كه بحث خود را با اشاره به ترجمه كتاب آغاز كرد و گفت: آشنايي من با نيگل و مقايسه آثار او با جان رالز نشان مي‌دهد كه با وجود اينكه نيگل يك فيلسوف اجتماعي است و اين خودبه‌خود او را مجبور مي‌كند كه ساده بنويسد؛ خود فيلسوف هم شايد روشش همين بوده، منتها نسبت به رالز مغلط‌تر و يك مقدار هم نامنظم‌تر مي‌نوشت؛ از اين باب ترجمه شيوا، منظم و قابل فهم آقاي حيدري از اين اثر بزرگ نيگل يك فرصت مغتنم است. وي در ادامه به محتواي كتاب پرداخت و گفت: براي درك نيگل كه اصطلاحاً فيلسوف متضلعي است و اضلاع مختلف فكري دارد، بايد دانست كه اين فيلسوف در كجاي جغرافياي انديشه سياسي قرار دارد؟ در بحث حاضر او را تنها از بعد انديشه سياسي نگاه مي‌كنم؛ نيگل جزو فيلسوفان مدرن است.

موسوي به مفهوم آزادي به مثابه يكي از دستاوردهاي بزرگ رنسانس اشاره كرد و گفت: بعد از رنسانس روش‌هاي مختلفي براي حمايت از آزادي رنسانسي شكل گرفت، در دفاع از اين آزادي، انديشه‌اي ايجاد شد كه بعدها ليبراليسم نام گرفت؛ اما اين انديشه و اين چارچوب ليبراليسم چگونه از آزادي بايد دفاع كند؟‌ اين پارادايم هرازچندگاهي عوض مي‌شود و جاي خود را به پارادايم‌هاي مسلط ديگر مي‌دهد. ليبراليسم و آزادي هميشه ثابت بوده است، اما اين ضلع سوم كه بسيار هم مهم است تغيير مي‌كند، اين ضلع سوم همان روش‌هاي مختلفي است كه در دفاع از آزادي طرح شده است؛ يكي از اين روش‌ها عقل خودبنياد كانتي است كه سوژه در واقع خودش بدون خروج از خود به دنبال دركي از زندگي و راه‌حلي براي ادامه حيات است. اين عقل خودبنياد با توجه به عقل عملي به سوژه فرمان مي‌دهد كه بنا بر تكليف به وظيفه‌اش چه در اخلاق و چه در سياست عمل كند. اين روش مورد انتقاد رالز است و به نظر او روشي است كه جهاني است و خيرهاي افراد را در نظر نگرفته است. اين انديشه در يك زماني پارادايم بود و فيلسوفان زيادي از آن دفاع كردند.

وي مهم‌ترين روش مطرح شده براي حمايت از آزادي را فايده‌گرايي (utilitarianism) خواند و گفت: اين فايده‌جويي انديشمندان و ورژن‌هاي مختلفي داشته است، حتي لاك و هابز را هم برخي به تعبيري فايده‌گرا مي‌دانند. اين پارادايم نزديك به ۲۰۰ تا ۳۰۰ سال طول كشيد، خيلي‌ها به اين پارادايم انتقاد كردند كه يكي از قديمي‌ترين آنها روسو بود، منتها آن انقلابي كه رالز انجام داد اين بود كه اين انتقادات را به يك نظمي درآورد و منظومه‌اي ايجاد كرد و اين پارادايم را تغيير داد كه اين پارادايم بي‌طرفي (Neutrality) نام دارد. بي‌طرفي برخلاف دو پارادايم ديگر بر هيچ مفهومي از خير بنا نشده است، به نظر رالز اينكه حتماً شهروند جامعه دموكراتيك بايد به مفهومي رجوع كند كه از قبل برايش ساخته‌ و پرداخته شده است، آزادي‌اش خدشه‌دار شده است.

به همين دليل رالز اين مفاهيم را در رديف مفاهيم مذهبي و اخلاقي قرار مي‌دهد؛ دكترين جامع مذهبي-اخلاقي و فلسفي و هر جا كه بخواهد ذكر كند اين مفاهيم را در كنار هم ذكر مي‌كند. وي در ادامه به تشريح ديدگاه رالز پرداخت و گفت: رالز مفهومي كه خارج از عقل عمومي (public reason) باشد، چه مذهبي (دكترين مذهبي قرون‌وسطي) و چه اخلاقي (فايده‌گرايي) و فلسفي (كانت) را رد مي‌كند، ضمن آنكه ارسطو‌گرايي را نيز رد مي‌كند، او به دنبال مفهومي از سياست است كه اعمال و رفتار قدرت سياسي را به‌صورت سياسي توجيه (justify) كند، يعني توجيه سياسي (Political Justification) ارايه دهد كه توجيه فلسفي، اخلاقي و مذهبي نباشد و فقط به عقل عمومي رجوع كند و آن عمل سياسي دولت را توجيه كند.

رالز در ادامه استدلال مي‌گويد، فايده عقل عمومي اين است كه شهروندان نيازهاي خود را در آن عقل عمومي مي‌بينند و عمل سياسي دولت را موجه يا غيرموجه مي‌كنند. پس ملاك رالز براي يك حكومت خوب و عادلانه عقل عمومي است نه مفاهيم خاص اخلاقي، سياسي و مذهبي. اين خلاصه و چكيده بي‌طرفي است.

موسوي بعد از بيان ديدگاه بي‌طرفي رالز به نيگل را نيز در حوزه بي‌طرفي دسته‌بندي كرد و با اشاره به اينكه نيگل نه كاميونيتارين است و نه ليبرتارين، بلكه برابري‌طلب (Egalitarian) است، اصول سه گانه‌اي براي بي‌طرفي بر شمرده و گفت: اصل اول پلوراليسم سياسي است؛ يعني نظرات مختلف و متضاد ولي معقول نه‌تنها بايد در جامعه تحمل شود، بلكه ضروري يك جامعه دموكراتيك است. اصل دوم اين است كه قوانين سياسي و اجتماعي چه در مجالس قانونگذاري تحصيل شود و چه در پروسه‌هاي انتخاباتي انجام شود، در صورتي مشروع هستند كه همه شهروندان يا تقريباً همه شهروندان آنها را تاييد كنند و در نهايت اينكه اگر زماني در يك جامعه‌ بي‌طرف موضوعي به وجود بيايد كه تضادي بين شهروندان يا بين دولتمردان وجود داشته باشد، نظام سياسي بي‌طرف آن موضوع را به خود شهروندان واگذار مي‌كند كه تصميم‌گيرند.

وي در ادامه به ديدگاه‌هاي نيگل به رالز اشاره كرد و گفت: نيگل با وجود اينكه شاگرد رالز است پا جاي پاي رالز نمي‌گذارد. نيگل در مقاله Rawls on Justice سه انتقاد به رالز مي‌كند، اما باز هم حمايتش را از رالز اعلام مي‌دارد؛ او مي‌گويد خير اوليه‌اي كه رالز در موقعيت اوليه (Original Position) معرفي مي‌كند كافي نيست و تمامي ارزش‌هاي انسان‌ها و شهروندان جامعه دموكراتيك را در بر نمي‌گيرد، علاوه بر اين، به نظر رالز در موقعيت اوليه، شهروندان از يك‌سري دانش‌ها محرومند (براي نيگل اين سوال است) . انتقاد سوم در مورد اصل تفاوت است كه همان انتقاد ليبرتارين‌ها مانند نوزيك از رالز را انجام مي‌دهد و معتقد است كه آن شدت بي‌عدالتي كه در فايده‌گرايي است كه اكثريت هميشه حق اقليت را پايمال مي‌كند، در اصل تفاوت وجود ندارد. مدعا اين است كه چرا ما بايد اصل تفاوت را اجرا كنيم و از ثروتمندان بگيريم و به فقرا بدهيم؟ چه توجيه فلسفي وجود دارد؟ درست است كه اين روش يك روش كارآمد و خوبي است، اما توجيه فلسفي و سياسي آن چيست؟ حتي توجيه سياسي هم نمي‌توانيم پيدا كنيم.

وي تاكيد كرد: نيگل در مقاله دومش با نام «Moral conflict» (چالش اخلاقي) كه در ۱۹۸۷ منتشر مي‌كند، اين انتقادات را با مقداري عقب‌نشيني، پخته‌تر ايراد مي‌كند. رالز در كتاب «نظريه‌اي در باب عدالت»، مفهومي از انسان كانتي را مبناي نظريه خود قرار داد، و مثل كانت مي‌گويد ما بايد به عقل عملي مراجعه كنيم و به تكليف و وظايف‌مان عمل كنيم. رالز همين روش را منتها با تغييرات ديگري استفاده كرد. با انتقاداتي كه از رالز شد و به او عنوان شد كه او نيز مفهوم خاصي از خير را گرفته است پس جايگاه مشاركت شهروندان كجاست، رالز از اين انسان كانتي عبور كرد و به ليبراليسم سياسي و انساني سياسي رسيد كه در آن تنها rational autonomy وجود ندارد، بلكه معقول و reasonable هم هست.

انسان رالزي كه در تئوري عدالت آمده، انساني كانتي است؛ اما انساني كه در ليبراليسم سياسي معرفي مي‌كند، انساني سياسي است (political conception of human)، اين انسان دو قدرت و دو نيرو دارد، يكي عقلاني بودنrationality و ديگري معقول بودن reasonable؛ چراكه ديگر لازم نيست فقط به تكليف و وظيفه‌اش عمل كند، چون در صرف عمل كردن به تكليف و وظيفه اصلا همكاري اجتماعي و نظم سياسي صورت نمي‌گيرد.

وي گفت: از آنجا كه جامعه ليبرال جامعه‌اي متكثر است پس نظريه‌هاي جامع و دكترين‌هاي جامع و فراگير كه در جامعه وجود دارند، ضمن اينكه به تكليف و وظيفه‌شان عمل مي‌كنند بايد معقول هم باشند و تا آنجايي به تكليف و وظيفه‌شان عمل كنند كه همكاري اجتماعي نيز صورت گيرد؛ به همين دليل، خيرهاي اوليه تعبيه مي‌شود كه آن تكاليف و وظايف برخلاف نظريه‌هاي جامع بسيار محدود است. شهروندان جامعه ليبرال فقط به برخي تكاليف و وظايف و نيازهاشان مي‌رسند، مثلا امنيت، آزادي‌هاي اساسي، مقداري دسترسي به اموال، آزادي رفت‌وآمد و... كه همه شهروندان اعم از هر ديني و مسلكي به آن نياز دارد و اينها خيرات اوليه را تشكيل مي‌دهد؛ بنابراين لزومي ندارد كه همه شهروندان جامعه دموكراتيك به همه آن تكاليف و وظايف كه وجدان‌شان به آنها تكليف مي‌كند عمل كنند. پس اين شعار و هدف اصلي ليبراليسم سياسي و بي‌طرفي است و نيگل در اين حوزه قرار دارد.

موسوي به نظر نيگل درباره اين ديدگاه رالز گفت: البته به نظر نيگل، نظريه رالز نظريه‌اي است كه قابل اعتناست، وي در جاهاي مختلفي از كتاب موضع برابري‌طلبانه رالز را تاييد مي‌كند، ضمن اينكه انتقادي هم به او دارد؛ من اين را در واقع يك گفت‌وگوي درون‌گفتماني مي‌دانم ميان نيگل و رالز؛ به نظر من نيگل در همان پارادايم بي‌طرفي قرار دارد، منتها يك گفتمان دروني بين او و رالز وجود دارد. وي در ۱۵ گفتاري كه در اين كتاب است تقريباً در همه جا در عبارات پاياني هريك مي‌گويد من راه‌حلي ندارم؛ اما اين چيزي از ارزش‌هاي او كم نمي‌كند، سهم (contribution) نيگل در بي‌طرفي رالز كاملا مشخص و مسجل است، منتها نمي‌تواند منظومه سياسي و فلسفه سياسي ديگري به جاي بي‌طرفي ارايه دهد و اين البته چيز شگفتي نيست، چون پارادايم ساختن به اين احتياج دارد كه دانش به‌تدريج رشد كند و سال‌ها طول مي‌كشد.

موسوي در پايان ۳ مشخصه اصلي براي كتاب برشمرد و گفت: اولا در اين كتاب نيگل يك فيلسوف دغدغه‌مند است، فيلسوفي است كه از نابرابري‌هاي اقتصادي بيشتر سخن مي‌گويد و اين به دليل آن است كه اقتصاد پاشنه آشيل هر نظام سياسي است كه در ليبراليسم به آن پرداخته و توجه شده و تداوم سنت ليبرال به اين دليل است كه به اين پاشنه آشيل توجه شده است. ثانيا وي درد را در اين كتاب تشخيص داده و آن نابرابري‌هاي اقتصادي است و راه‌حلي كه ارايه مي‌دهد در چارچوب همان انديشه بي‌طرفي است، يعني هماهنگ‌سازي بين ارزش‌هاي شخصي و غيرشخصي. رالز مي‌خواهد همين كار را كند و به نتيجه مي‌رسد و مي‌خواهد يك راه‌حل عملي ارايه دهد، اما اين راه‌حل گويا مورد قبول نيگل نمي‌افتد و وي به دنبال ارايه يك آلترناتيو مي‌رود. نيگل راه‌حل رالز را صريحا رد نمي‌كند، بلكه از آن انتقاد مي‌كند.

راه‌حل نيگل اين است كه بايد بين اين دو جنبه انساني، اهداف شخصي و اهداف عمومي و آرماني هماهنگي ايجاد شود، اما به نتيجه‌اي نمي‌رسد. ثالثا نيگل بسيار متواضعانه مي‌گويد كه راه‌حلي ندارد. بر اين مبنا كه نيگل نتوانسته است به نتيجه‌اي برسد، مي‌توانيم سه سوال براي او مطرح‌سازيم كه شايد موضوع به پارادايم بي‌طرفي بازمي‌گردد. اول اينكه بسياري از مسائلي كه بي‌طرف‌ها مطرح مي‌كنند موضوعاتي مناقشه‌برانگيز است كه به‌تدريج جامعه ليبرال در حال حل آن است؛ اما يك موضوع به نظر مي‌رسد كه غيرقابل حل باشد و آن موضوع رشد اقتصادي است، اين دردي است كه نيگل دارد.

دوم اينكه در نظريه بي‌طرفي عقل عمومي مهم‌ترين منبع صدور احكام است؛ اگر اين عقل عمومي توسط انديشه‌هاي مذهبي پر شد، آيا باز هم عقل عمومي را مي‌پذيرند؟ سوم اينكه رالز مي‌گويد اگر جامعه نجيب (decent society) را وارد جامعه ملل كنيم آنها ليبرال مي‌شوند و خلع‌ سلاح هسته‌اي امكان ندارد مگر تا زماني كه تمامي جوامع ليبرال شوند، يا ليبرال و جوامع نجيب باشند و مي‌توان براي حفاظت از جامعه ليبرال از سلاح هسته‌اي استفاده كرد. اين انديشه دقيقا بيانگر اروپامحوري رالز و بي‌طرفي است، همان انديشه‌اي كه لاك و هگل داشتند و از ديدگاه اروپايي به جوامع ديگر نگاه مي‌شد. آيا با اين سوالات كه مطرح شد، نيگل و ديگر بي‌طرف‌ها مي‌توانند به منظومه جديدي دست پيدا كنند كه مشكلات بي‌طرفي را نداشته باشد؟ بايد در آينده منتظر بود تا پارادايم جديد به وجود‌ آيد.

http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=27584

ش.د9404162

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات