روز آخر: موصل
موصل را با کدام املا مینویسند؟ «موسل» یا «موصل»؟ کردها این شهر را با گذاشتن ساکنی روی «ص» تلفظ میکنند و انگار دارند «هیس» میگویند. سکوت اما از آن پیشمرگههایی است که در این شهر یا اطرافش خدمت میکنند. مردان درشتاندامی با لباسهای نظامی که هر شب یا یک شب در میان، مرخصی میگیرند برای دیدن اهالی خانه. «یونس شبک» میگوید: «زن و بچه هم داری؟» جوابی نمیدهم. نمیخواهم زخمهای کهنه را نمک بپاشم. میگویم داریم به سمت موصل میرویم؟ با گذاشتن ساکنی روی «ص»، موصلم را تصحیح میکند و میگوید «اوهوم! سرزمین بلا... داعششش!» و انگار که لولوخرخره میخواهد نشانم دهد، میترساندم. مرد شوخی است در لباس پیشمرگهها، بهشدت زیرک، با دستفرمان ستودنی. فرماندار فاضلیه است، قریهای کوهستانی سر راه موصل. قبل از اینکه راهی موصل شویم، چندساعتی را در روستایش گذراندیم و از نزدیک نشانم داد که داعش با زادگاه آباواجدادیشان چه کرده است. موصل، خصلت تاریخی عراق است. ب
رای رسیدن به آن باید از اقلیم کردستان به کشور عراق رفت و این یعنی جابهجایی از طریق مرز زمینی. یونس شبک من را استتار کرده؛ با لباسهای پیشمرگههای «یهکيهتي»١ و در عقب یک تویوتای پر از پیشمرگه. مرز را با آرامش پشت سر میگذاریم. ادارهاش با همحزبیهای یونس است و کار ساده پیش میرود. اضطراب اما در گیت بعدی است، جایی که «پارتی»ها٢ سکاندار امنیت هستند. سرم را روی دستم میگذارم به سفارش یونس و سعی میکنم آرام باشم. گیت را که رد میکنیم، دیگر سرزمین پدریاش شروع میشود و اگر ٢٠ دقیقه رانندگی کنیم و «خورسیباط» را پشت سر بگذاریم، موصل آغاز میشود. به جای آن مسیرمان را کج میکنیم به سمت فاضلیه. روستایی که درست مثل موصل پر است از تاریخ. تاریخی که البته از دست داعش نجات پیدا نکرده و بخش عمدهای از آثارش با خاک یکسان شده. مثلا؟
«اینجا قبرستان تاریخی شهر ما بود. شبانه بمبارانش کردند. با راکت، توپ و بعضی وقتها پرتاب نارنجک. هدفشان تخریب مقبره امام فاضلیه بود. اما قبر برادر من و مردگان همه روستا را هم خراب کردند».
اینها را پسرِ یونس میگوید. ماشین را برداشته و گوشهگوشه روستایشان را نشانم میدهد. مثلا؟
«این خانهمان بود، خانه که نه، فرمانداری روستا همینجا بود. روز حمله داعش، با تانک و بولدوزر آمدند و خرابش کردند». پس پدرش آن زمان کجا بوده؟ چرا نتوانسته از روستا و خانوادهاش مراقبت کند؟ «مأموریت بود، آن طرف در جبهه دیگری داشتند میجنگیدند، داعشیها از چند جبهه حمله میکردند، یعنی همان موقع که داشتند موصل را میگرفتند، در خورسیباط سرباز داشتند و در فاضلیه هم پارتیزان». داعشیها در جنگ فقط چم و خم خرابکردن تاریخ را نیاموختند. در موصل یاد گرفتند که موش کور چطور روزگار میگذراند. پسر یونس جایی ماشین را پارک میکند و پیاده راهی نقطهای نامعلوم میشویم. خانهای ییلاقی در آنسو است. از دیوار بالا میرود و در را برایم باز میکند.
خانه نیمهکاره است و برایم عجیب که اینجا چه کار داریم. هدایتم میکند به داخل خانه و با عربی و کردی سعی میکند توضیح دهد اینجا چه خبر بوده. این خانه به ظاهر معمولی و متروکه ششماهی سنگر و پناهگاه مخفی داعشیها بوده. آنها با حفر تونل وارد خانه شدهاند و از تلنبار خاک کاویدهشده برای خود سنگر ساختهاند. آنقدر ماندهاند اینجا و زاغ سیاه مراکز و تأسیسات نظامی را چوب زدهاند تا کی فرمان حمله برسد. نور میاندازد و بفرمایی میزند. از یک نردبان با ١٦ پله پایین میرویم و تاریکی همهجا را میگیرد. از روی نور موبایلش میتوانم حدس بزنم ١٢متری در زمین فرو رفتهایم و حالا وقت راهرفتن در اعماق است. داعشیها چطور مهندسانی هستند؟ چطور با چنین ظرافت و دقتی دست به کار حفر صدها تونل مثل این شدهاند؟ رد تیشههایشان روی دیواره تونل معلوم است، جا به جا اسمهایشان را هم به یادگار گذاشتهاند و فلشی برای تعیین جهت قبله.
بوی زهرآب مانده، بوی نا و اضطراب خفته در تاریکی فشار قلبم را زیاد میکند. تونل به چندراهی میرسد و نمیدانم باید کدام راه را بروم. نور گوشی پسر یونس تمام شده. تاریکی همهجا را گرفته و یک آن حس میکنم که نه در تونل بلکه در یک قبر خوابیدهام... .
در وایبر و تلگرام، دوستان میپرسند «اونجا» چه کار میکنم. منظورشان از «اونجا»، موصل یا اقلیم کردستان عراق یا هرجایی روی نقشه نیست، منظورشان جغرافیای جنگ و آوارگی است که در آن احتمال هر خطری هست. سکوت میکنم، حرفی ندارم که با آنها در میان بگذارم جز اینکه به روی خودم نیاورم که من اهل فرار هستم، همیشه در اوج بدبختیها، از مقام «متهم» فرار میکنم به سرزمینی ناشناخته، جایی که انگشت اتهامها به سمتم نشانه نرود، جایی که در میان بدبختیها، آوارگیها و آوارها آنقدر فرو بروم که یادم برود از کجا آمدهام، زندگیام را چطور میگذرانم، عزیزانم را چطور از دست دادهام، چطور با حقوق خبرنگاری، برج را پشت سر میگذارم اما هر شب از وحشت تعطیلی همین آبباریکه، خوابم نمیبرد.
من در جوار مرگ است که معنای زندگی را بهتر میفهمم، درست مثل عربها و کردهای همسایه موصل که دو سال تمام هر شب با صدای بمبها و راکتها خوابیدهاند و حالا نشستهاند پای سریالهای ترکی با انواع ترجمهها و چای تلخ میخورند. از شدت سرما از خواب بیدار میشوم. دستم میآید که خواب نبودهام بلکه بیهوش شدهام از کمبود هوا. وقتی پسر یونس میفهمد که بهتر شدهام، آمادهام میکند برای بالارفتن از نردبان برگشت به خانه. باید منتظر بمانیم تا ماشین فراهم شود به سمت موصل.
قبل از موصل؛ خورسیباط
اضطراب و هیجان نزدیکشدن متر به متر به موصل را یک تشت آب سرد، خلاص میکند. راه بسته است، اما نه به وسیله پارتیها یا «یهکيهتي»ها، بلکه این بار منعی قانونی برای رفتن به موصل وجود دارد. ما را برمیگردانند و حتی نمیگذارند بپرسیم که چرا و به چه دلیل نمیتوانیم وارد شهر شویم. اما صدای گهگاه توپخانهها به گوشم میخورد. همانطور که در فشردگی عقب تویوتا، سرم را گذاشتهام روی دستم که پیشمرگهها قیافهام را نبینند، به این صدای هولناک گوش میدهم. صدایی شبیه صدای افتادن یک کلوخ درون طبلی شکسته، صدایی شبیه به خراشیدهشدن ناخنها روی تخته سیاه، صدایی مثل خرناس یک حیوان ناشناس درون تاریکی یک غار دور. هنوز چندثانیهای از دورزدنمان نمیگذرد که ماشین پتپتکنان خاموش میشود. به کردی میگویند «به نزین» و دستم میآید که یکساعتی همینجا علافیم. اما کجا؟
عربها به اینجا میگویند: «خورسیباط»؛ رباط، یکی از پیامبران خدا. محل زندگی و مرگ پادشاهی عدلپرور به همین نام که سمبلی برای «شبک»هاست. کنار چند ساختمان مخروبه و تابلوی قریه خورسیباط پیاده میشوم با پیشمرگه جوانی که از صبح اسلحهبهدست کنارم است. با زبانی که نه کردی است و نه عربی، جملهای میگوید و من اینطور استنباط میکنم که میخواهد با او بروم تا خانه پدریاش را نشانم بدهد. خوشحال از اینکه در چندقدمی موصل هستم، به پشت خرابههای کنار جاده میروم و جهان پیش چشمم تاریک میشود.
وحشت اگر صدایی داشته باشد، آن صدا چه صدایی است؟ مرگ اگر ناله و نفیری داشته باشد، چگونه آن را باید به مقام کلمه آورد و نوشت؟ هیچ هیچ هیچ! روبهرویم شهری است که با خاک یکسان شده و بهطور مطلق خالی از هر جنبندهای است. نه آدم، نه موش، نه حتی سگ و گربه. تنها گاهی اوقات در آسمانی که از میان خرابههای این شهر پیداست، میتوان کلاغ یا قوشی را دید که به طرف نقطهای روی زمین خیز برمیدارد و اینطور است که به احتمال زیاد میتوان رد جنازههای باقیمانده در شهر متروک را زد. به طور مطلق اینجا سکوت است، هیچ صدایی شنیده نمیشود و وقتی سکوت تا حلزونی گوشها رسوخ میکند، صدای تکانخوردن درهای نیمهباز، جزجز شیشه پنجرههای شکسته، جیرجیر سیمهای برق رهاشده و... دلِ آدم را ریش میکند. پیشمرگه جوان از تعجب من ترسیده.
هر دو نمیدانیم اطرافمان چه خبر است. با دست هدایتم میکند به سمت مسجد خورسیباط و ادای داعشیهایی را در میآورد که این مسجد را با بیل و کلنگ خراب کردهاند. بعد میدود به سمت میدان اصلی روستا. میدان در میان لاشه خانههای خرابشده پیدا نیست اما تابلوی کوچکی، آدرس تنها مکتب روستا را نشان میدهد. به طرفش میرویم. چرا کلمهها نمیتوانند بار تصاویر را به دوش بکشند؟ چرا نمیشود در همین خط، به جای کلمه میکروسکوپ تکهتکهشده، تصویرش را گذاشت و لکههای خونی را که بر بدنهاش خشک شده؟ چرا نمیشود به جای توصیف مدرسه منهدمشده روستا، عکسهایش را چسباند وسط متن و گفت درس آخر شاگردان این مدرسه «صلح» بوده؟
روی دیوارهای سفید کلاسها پر است از رد گلوله. توپ پنچرشدهای وسط حیاط مدرسه ویلان و سرگردان است و دنبال پای بچهها میگردد و پیشمرگه جوان نشانم میدهد که گوشه دو تا از کلاسها، پای منهدمشده شاگردان همین مدرسه را پیدا کرده. در میان خرابهها راه میرویم و خانههایی نمایان میشوند که بشقابهای صبحانه هنوز روی میزهایشان است و ردیفی از مورچهها که در مرباهای هویج مردهاند. همچون داستان گیلهمرد بزرگ علوی، صدای جگرخراش زنی در عمق این ویرانهها به گوش میرسد اما خودش پیدا نیست.
روز قبل: شیخان و دهوک
رودخانهها، شهرها را از هم جدا میکنند، سرزمینهای باستانی و ابرشهرهای مدرن امروزی را. کار رودخانهها جداسازی تمدن است؛ درست مثل آفریقای متمدن شرقی و عقبافتادگی آفریقای غربی که به دست نیل اتفاق افتاد، درست مثل همان مادر و دخترِ سوری که یکی را آب رودخانه با خود برد و یکی را مویهکنان بر مزارِ بیمزاری دخترش باقی گذاشت و حالا هر شب از کلنِ آلمان میرود روی خط رسانههای شنیداری و تصویری و گریه میکند که «دخترم کجاست؟ دخترم کجاست؟».
برای رفتن به موصل از سلیمانیه بستر سه نهر را پشت سر گذاشتیم تا سه شهر را رد کنیم؛ رودخانههای خشکی که دهان باز کرده بودند تا اگر نه باران که لااقل کولاکی بیاید و کامشان را خیس کند. کرکوک، اربیل و دهوک؛ سه شهر بزرگ که هر سه اتفاقا مشکل آب دارند. اصلا سراسر اقلیم مشکل آب دارد. چند شرکت ترک، بازار آب معدنی این کشور کوچک را به دست گرفتهاند، هر جا که میروی، یک لیوان یکبارمصرف پلمبشده منقش به مهر یکی از همین شرکتها را پیش رویت میگذارند تا همگی فراموش کنیم بحران آب این ولایت چقدر جدی است. کردها اسم این شهرها را طور دیگری تلفظ میکنند، مثل اینکه «آزادی» را و تو بگو که «زندگی» را. تلفظ ما، مربوط به مجریان اخبار زمان جنگ است، آنجا که به پاسخ بمباران شهرهایمان، ناوهای هوایی را فرستادیم بالای چاههای قلب عراق، کرکوک را تلفظ کردیم و حالا که پای لشکرکشی داعشیهاست، یاد میگیریم که چطور بگوییم دهوک یا مثلا اربیل. از کنار شیخان گذشتیم و سهراهی را به سمت دهوک رفتیم، باران از پایمان درآورد.
جنگی که در جاده منتهی به موصل میان ماشینهای گرانقیمت خارجی بود، یکهو پایان یافت و تویوتاها برنده شدند، جنگ من با خودم اما هنوز تمام نشده بود. کسی روی پیتی از «حلب» ضرب گرفته بود و سرود آزادی میخواند. شبکههای کردزبان، در حال تحلیل خبر آزادی حلب به نقل از رسانههای فارسیزبان بودند. پیشمرگهها در اتاقکی نشسته بودند و کلافه از باران، با اسلحههایی خوابیده در بغل خیرهخیره تلویزیون را نگاه میکردند. آن طرفتر، ٤٠، ٥٠ کیلومتر کموبیش، موصل نفس میکشید، میشد احساس کرد که جایی پشت همین کوهها، موصل کنار رودخانهای از سیلِ نابهنگام دهوک نشسته و آب میخورد تا کی گلویش را ببرند. در رختخواب یکی از پیشمرگهها خوابم برد، در خواب تصویر زنی را میدیدم که نمیشناختمش. صبح قرار بود با یکی از همین پیشمرگهها راهی موصل شوم که نامش یونس بود. فکر میکردم به این نام عجیب و غریب، به پیامبری غنوده در دلِ نهنگ سرنوشت، به کسی که قرار است بیاید و من را از پینوکیو به آدم بدل کند. دهوک آن شب جشن داشت.
خیابانهای این شهر اعیاننشین و خوشآبوهوا، پر بودند از ماشینهای آخرینسیستم که به سمت ویلاهای بزرگشان در دو طرف رودخانه میرفتند. رجل سیاسی بلندپایه کردها هم در این شهر خانه داشت. اقتصاد کردها به این شهر بسیار بدهکار است بههمیندلیل هم هست که بعد از تعرض کوچک داعشیها، شهر پر شد از پیشمرگههای پارتی و «یهکيهتي»ای. به من اجازه تردد در شهر را نمیدهند، حتی اجازه رفتوآمد در بازار سنتی شهر را. تکان که میخورم، پیشمرگهای جلویم را میگیرد و میپرسد کجا میخواهم بروم. در اتاق تاریک و بدون پنجره مسافرخانه نشستهام. برق «رئیسی» بریده و قطع شده و مجبورند برق ترانسفورماتورهای مسافرخانه را روشن کنند. اما یکی، دو ساعتی طول میکشد تا این اتفاق بیفتد. برق مشکل دیگر این امپراتوری در حال شکلگیری است. جمعیت اقلیم کردستان عراق دارد روزبهروز بیشتر و بیشتر میشود و تأسیسات هنوز تکانی اساسی نخوردهاند. خودشان میگویند که بعد از انتفاضه ١٩٩١ خوب پیشرفت کردهاند اما واقعیت این است که تا ایستادن روی پای خودشان هنوز راه بسیار است.
برق که میآید، تلویزیون روشن میشود و استارت یخچال به کار میافتد. مجری کرد برنامه از جهانِ بعد از اوباما میگوید و بعد تبلیغ شروع میشود. امپراتوریهای اقتصادی کردستان عراق را نه حزبهای سیاسی بلکه دو شرکت اپراتور تلفن همراه ساختهاند؛ «کورک» و «آسیاسل». بسته به اینکه سیمکارتت از کدام اپراتور باشد، معلوم میشود که طرفدار کدامیک از دو حزبی هستی که این دو اپراتور، حامیاش به حساب میآیند. بعد از تبلیغ آنها نوبت به تبلیغ دیگر کالاها میرسد. کردستان از یک سو در آتشِ خاموشکردن آتش جنگ میسوزد و از سوی دیگر در آتش مصرف. شهوت مصرف برای مردمی که یک عمر مهجور و مطرود ماندهاند و حالا میخواهند سری در سرهای خاورمیانه باشند، موج میزند. باران هم موج میزند روی پشتبام و انگار صدای زنی از درههای رودخانه دهوک شنیده میشود یا من اینطور خیال میکنم. منی که آمدهام تا فراموش کنم.
ورود: سلیمانیه
در ترمینال تهران کسی بدرقهام نکرد که اینجا در سلیمانیه به استقبالم بیاید. همهچیز وصل است به قطعبودن ارتباط. نه خط ایران پشتیبانی میکند و نه خط عراقی پیدا میشود. اتوبوس از باشماق تا سلیمانیه را لااقل در سه ساعت میآید. راه طولانی نیست اما اقتصاد، ترمز راننده را مدام شل و سفت میکند. یک بار در مکانی نامعلوم میایستند و کارتنهای جنس را پایین میآورند. کارتنها پر است از موادغذایی تولید ایران، بهویژه محصولات سنتی مثل عرقیجات و رشته آش و سبزی خشکشده. این کار نیمساعتی طول میکشد و صدایی از مسافران در نمیآید. از کل صندلیها، سه، چهار صندلی بیشتر اشغال نیست؛ قبلتر که از تهران راه افتاده بودیم، هفت، هشت صندلی پر بود اما همگی در سنندج خالی شدند، اتوبوس یکساعتونیم در سرمای استخوانسوز و تاریک شهر ایستاد، ملت آبریزگاه رفتند و چای خوردند تا اتوبوس جدید بیاید و وقتی سوار شدیم، تعداد مسافران به انگشتهای یک دست هم نرسید دیگر.
اما همین تعداد کم، وقتی اتوبوس برای دومین بار ایستاد، شروع کردند به غرزدن و تازه آنجا بود که غربت را احساس کردم؛ همه با زبان مادریشان حرف میزدند که فارسی نبود. راننده بالا آمد و گفت چند دقیقه دیگر حرکت میکنیم و این برای کردها یعنی یکی، دو ساعت دیگر. گازوئیلهای جاسازشده در اتوبوس را تخلیه کردند، بینشان دینار عراقی رد و بدل شد و یکونیم ساعت بعد، وقتی چهار پست بازرسی پیشمرگهها را پشت سر گذاشتیم، اتوبوس ما را جایی در حوالی جنوب شهر سلیمانیه بدرود گفت.
هشت هزار دینار عراقی برای خرید سیمکارت، ٧٥ هزار دینار برای کرایه یک اتاق در هتلی نزدیک خیابان مولوی که بازار اصلی شهر است، چهار هزار دینار برای هر کورس تاکسی، شش هزار دینار برای شام، پنج هزار دینار برای سیگار. دینار از قدیم پول قدرتمندی بود، از همان زمان که بعد از جنگ، پدر و مادرهایمان، آرزوي رفتن به کربلا کردند و حالا که فرصت اربعینگردی حسابی گرم شده، روز به روز قویتر هم میشود. در بازار از هر صرافی که پرسیدم «هزار دینار به چند تومان؟» یک جواب شنیدم. هزار دینار یعنی حدود یک دلار.
این را به خاطر داشته باشید که واحد پول عراق در حال نزديكي دلار است و با این حساب روز به روز زندگیکردن در سلیمانیه سختتر میشود. از آن سختتر اما خرید سیمکارت است. سیمکارت را به راحتی میفروشند چراکه عمده اقتصاد کردهای سلیمانیه از صدقه سر اپراتور قدرتمند این منطقه است اما احراز هویت داستان خودش را دارد، خصوصا اینکه با فارسها تا حدودی سختگیر هم هستند. هوا رو به تاریکی است که سیمکارت آسیاسل با گوشیام آشنا میشود و اینترنت به آن جان تازهای میدهد. تلگرامم را باز میکنم و پیام میدهم که «من رسیدم سلیمانیه، نگران نباش».
قبلتر از آن، دو پناهنده عربزبان را در بازار سلیمانیه پیدا میکنم. مردان بلندقدی که در حاشیه خیابان مولوی، روی گاری غذا میفروشند. میگویند که از موصل گریخته و به اینجا پناه آوردهاند؛ یکی دایی است و دیگری خواهرزاده. دایی امیدوار است به بازگشت به موصل، اما بچه خواهرش نه امیدوار است و نه نگران. میگوید: «انا میت» و این یعنی پایان آدمیزاد: «وقتی خواهر و برادرم را جلوی چشمم سر بریدند، من هم مردم. با کمک داییام که بزرگتر خانواده ما بود، توانستم فرار کنم اما فرار به چه درد من میخورد؟ من هم الان یک مردهام درست مثل اعضای خانوادهام».
در ازدحام پرتقلای سلیمانیه و در میان کاسبها، خریداران، پیشمرگهها و شرطههای شهر راه میروم و به این فکر میکنم که زمانی بعد از پایان جنگهای پیدرپی خاورمیانه، سرزمینی ساخته خواهد شد برای آنهایی که مردهاند، برای اجساد، برای تکههای تنها، برای آن چیزهای پرخواهشی که هیچگاه سرزمین نداشتهاند. سرزمینی برای ارواح ناآرام، روح مسافرانی که در هیچ مقصدی آرام نمیشوند جز سرزمین موعود، سرزمین موعود کجاست؟ آنجا که بهدستآوردن برابر با مرگ میشود، آنجا که حیات، دموکراسیساز نیست بلکه این دیکتاتوری نخواستن است که تعیین و تعین میبخشد؛ یکی در آغوش مادرش، یکی در تنِ یارش، یکی در تنهایی، یکی در بیسرزمینی، یکی در ولایت پدری، یکی در دل کشوری بیگانه و یکی کنار سگش میمیرد تا صاحب سرزمینی شود که به تمامی از آن خودش باشد. سفر، در حوالی این سرزمین است که پایان مییابد، درد فروکش میکند و معدود آدمهای بیسرزمین، صاحب کشوری از آن خود میشوند. پس پیش به سوی صاحب چنین سرزمینیشدن، پیش به سوی دیدار مرگ، پیش به سوی موصل. َ
پينوشت:
١- اتحاديه ميهني كردستان
٢- حزب دموكرات كردستان عراق
http://www.sharghdaily.ir/News/111104
ش.د9503759