(روزنامه شرق ـ 1394/11/25 ـ شماره 2520 ـ صفحه 10)
از فریاد آغاز میکنیم، نه از کلمه. در برابر مثلهشدن حیات انسانها به دست سرمایهداری، فریاد غم، فریاد وحشت، فریاد خشم، فریاد سرپیچی سرمیدهیم: نه.
تفکر، برای آنکه به این فریاد وفادار باشد، باید تفکر منفی باشد. ما نمیخواهیم جهان را بفهمیم، میخواهیم آن را نفی کنیم. هدف از کار نظری مفهومپردازی جهان بهنحوی سلبی است، نه بهعنوان چیزی جدا از عمل که بهعنوان عنصری از عمل، بهعنوان بخشی از پیکار برای تغییر جهان، برای تبدیل آن به جایی که سزاوار زیستن انسان باشد.
اما، پس از همه آنچه روی داده، چگونه میتوان حتی به تغییر جهان فکر کرد؟
٢. جهانی را که در شأن انسان باشد، نمیتوان بهواسطه دولت خلق کرد.
تلاشهایی که در بیشتر سالهای قرن گذشته صرف خلق جهانی در شأن انسان شد، بر دولت و تسخیر قدرت دولتی متمرکز بود. مناقشه اصلی (میان طرفداران «اصلاح» و طرفداران «انقلاب») بر سر این بود که «چگونه» قدرت را تسخیر کنیم، از راه کسب کرسیهای پارلمان یا ابزارهای غیرپارلمانی. تاریخ قرن بیستم حاکی از آن است که پرسش از «چگونگی» تسخیر قدرت چندان اهمیت نداشت. تسخیر قدرت در هیچ موردی نتوانست منجر به تغییری شود که مبارزان در سر داشتند. نه دولتهای اصلاحطلب موفق به تغییر ریشهای جهان شدند نه دولتهای انقلابی.
متهمکردن رهبران همه این جنبشها به «خیانت» کار آسانی است. بااینحال، وجود اینهمه خیانت حاکی از آن است که علت شکست دولتهای انقلابی، سوسیالیستی یا کمونیستی در جایی بس عمیقتر خوابیده است. دلیل آنکه از دولت نمیتوان برای ایجاد تغییر ریشهای در جامعه استفاده کرد این است که دولت خودش معرف شکلی از مناسبات اجتماعی است که در بطن کلیت مناسبات اجتماعی سرمایهدارانه جای دارد. نفس وجود دولت بهعنوان نمونهای جدا از جامعه بدین معناست که دولت در فرایند جداکردن مردم از دردستداشتن مهار زندگیشان نقش فعال دارد، حال محتوای سیاستهایش هرچه باشد، باشد. سرمایهداری به بیان ساده این است: جداکردن مردم از عملشان. سیاستی که تسخیر قدرت را نشانه رود، لاجرم در درون خود همین فرایند جداسازی را بازتولید خواهد کرد: جداکردن رهبران از دنبالهروان، فعالیت سیاسی جدی از فعالیت شخصی مبتذل. سیاست معطوف به تسخیر دولت نهفقط منجر به تغییر ریشهای جامعه نمیشود، بلکه موجب سرسپاری هرچه بیشتر مخالفان به منطق سرمایه خواهد شد.
حال میتوانیم ببینیم که ایده تغییر جهان بهواسطه دولت خیالی واهی بود. بخت یار ماست که آن اندازه زیستیم که پایان این خیال واهی را به چشم خود ببینیم.
٣. امروزه تنها راه برای تغییر ریشهای نه تسخیر قدرت بلکه انحلال قدرت است.
برپایی انقلاب امروز از هر زمان دیگر واجبتر شده است. وحشتهای ناشی از سازماندهی سرمایهدارانه جامعه هر روز شدیدتر میشود. اگر معلوم شده است که انقلاب از راه تسخیر قدرت دولتی خیالی بیش نبوده، بدین معنا نیست که باید پرسش انقلاب را نیز کنار بگذاریم. باید به این پرسش از منظری دیگر نگریست: نه از منظر تسخیر قدرت، بلکه از راه انحلال آن.
٤. پیکار برای انحلال قدرت، پیکاری است برای رهایی قدرت عمل (potentia) از چنگ قدرت سلطه (potestas).
حتی برای اندیشیدن به تغییر جامعه بدون تسخیر قدرت باید میان قدرت عمل (potentia) و قدرت سلطه (potestas) تمایز گذاشت.
هر تلاشی برای تغییر جامعه شامل عمل یا فعالیت است. و عمل بهطور ضمنی یعنی ما توانایی عملکردن یا قدرت عمل داریم. غالباً «قدرت» را در همین معنا بهکار میبریم، بهعنوان چیزی خوب یا مثبت، نظیر وقتی که عملی متحد با دیگران (تظاهرات یا حتی همایشی خوب) به ما احساس «قدرتمند»بودن میدهد. قدرت در این معنا ریشه در عمل دارد: قدرت عمل است.
قدرت عمل همواره اجتماعی است، همواره بخشی از جریان اجتماعی عمل است. توانایی ما برای عملکردن مولود عمل دیگران است و خود شرایط عمل آتی دیگران را ایجاد میکند. تصور عملی که به طریقی به عمل دیگران در گذشته یا حال یا آینده مربوط نشود، محال است.
٥. آنگاه که رشته عمل قطع میشود، قدرت عمل تبدیل میشود به قدرت سلطه.
استحاله قدرت عمل به قدرت سلطه مستلزم قطع رشته اجتماعی عمل است. آنها که قدرت را در قالب سلطه اعمال میکنند، کردهها را از عمل دیگران جدا میسازند و آنها را کردههای خود مینامند. مصادره کردهها همزمان مصادره وسایل عمل است و این به قدرتمندان اجازه میدهد که مهار عمل دیگران را در دست گیرند. بدینسان، عاملان (انسانها، که موجوداتی فعال شناخته میشوند) از کرده خود و از وسایل عمل خود و از نفس عمل جدا میگردند. آنها در مقام عامل از خودشان جدا میگردند. این جدایی، که پایهواساس هر جامعهای است که در آن برخی قدرت خود را بهشکل سلطه بر دیگران اعمال میکنند، در سرمایهداری به اوج میرسد.
رشته اجتماعی عمل قطع شده است. قدرت عمل به قدرت سلطه بدل شده است. آنها که مهار عمل دیگران در دستشان است، در قامت عاملان اصلی جامعه ظاهر میشوند و آنها که مهار عملشان در دست دیگران است نامریی، بیچهره و بیصدا میشوند. قدرت عمل دیگر بخشی از جریان اجتماعی نیست، بلکه تنها در قالب قدرت فردی وجود دارد. برای بیشتر افراد، قدرت انجام کار به ضد خود بدل میشود، یعنی به بیقدرتی یا، دست بالا، به قدرت انجام کارهایی که دیگران تعیین کردهاند. برای قدرتمندان، قدرت عمل تبدیل میشود به قدرت سلطه، قدرت امرکردن به دیگران و ازاینرو وابستگی به عمل دیگران.
در جوامع امروزی، قدرت عمل تنها در وجه نفیشدهاش، یعنی قدرت سلطه، وجود دارد. قدرت عمل در وجه انکارشدگی وجود دارد. معنایش این نیست که دیگر وجود ندارد. وجود دارد، اما بهشکل چیزی انکارشده؛ چیزی که در تنش تخاصمآمیز با هیأت فعلیاش یعنی قدرت سلطه وجود دارد.
٦. قطع رشته عمل، گسستن تمام جوانب جامعه و گسستن تمام جوانب خود ماست.
جدایی کردهها از عمل و نیز عاملان یا کنندگان بدین معناست که نسبت میان مردم دیگر نسبت میان عاملان نیست، بلکه نسبت میان مالکان (یا افراد فاقد مالکیت) کردههاست (آنهم کردههایی که اینک از عمل جدا افتادهاند). روابط میان مردم به روابط میان اشیا بدل خواهد شد و مردم دیگر نه بهعنوان عاملان، بلکه بهعنوان حاملان منفعل چیزها وجود خواهند داشت.
به این جدایی عاملان از عمل و متعاقباً از خودشان در متون فلسفی به انحای مختلف اشاره شده است، نظیر بیگانگی (مارکس جوان)، بتانگاری (مارکس پیر)، شیءوارگی (لوکاچ)، تحمیل انضباط (فوکو) یا همسانسازی (آدورنو). همه این مصطلحات بهوضوح بیانگر آنند که نمیتوان قدرت سلطه را چیزی بیرون از خود ما دانست، برعکس، قدرت سلطه چیزی است که به تمام جوانب هستیوحیات ما رخنه میکند. همه این مصطلحات به صلبشدن زندگی، به سدشدن جریان اجتماعی عمل و بستهشدن پرونده امکانها اشاره دارند.
کردن به بودن بدل میشود: هسته قدرت سلطه این است. عمل یعنی ما هستیم و نیستیم، اما قطع رشته عمل یعنی «و نیستیم» کنده میشود. تنها «هستیم» برای ما میماند: همسانسازی. «نیستیم» یا فراموش میشود یا رؤیا انگاشته میشود. امکان از ما جدا میشود. زمان همگن میشود. آینده اینک امتداد زمان حال است و گذشته تدارکدیدن برای زمان حال. هر عملی، هر حرکتی خلاصه میشود در امتداد آنچه هست. پختن خیال جهانی که در شأن انسان باشد خوب است، اما تنها خیالی و بس: راه و رسم جهان همین است. قانون قدرت سلطه قانون «همین است که هست»، قانون همهویتشدن است.
٧. ما در فرایند قطع رشته عمل خود مشارکت میکنیم، در فرایند منقادساختن خود.
ما در مقام عاملانی که از عمل خود جدا افتادهاند، فرایند منقادسازی خود را از نو خلق میکنیم. کارگر که باشیم سرمایهای را تولید میکنیم که ما را منقاد میکند. استاد دانشگاه که باشیم در همسانسازی جامعه، در بدل شدن کردن به بودن، نقش فعال ایفا میکنیم. وقتی کارمان تعریف و دستهبندی و کمیتسازی است، یا وقتی بر این باوریم که هدف علم شناخت جامعه است آنهم به همان صورت که هست، یا وقتی وانمود میکنیم که جامعه را بهنحوی عینی مطالعه میکنیم، چنانکه گویی عین یا چیزی است جدا از ما، فعالانه در نفی عمل، در جدایی سوژه از ابژه، در فاصلهانداختن میانکننده از کرده مشارکت میکنیم.
٨. هیچ تقارنی میان قدرت عمل و قدرت سلطه وجود ندارد.
قدرت سلطه قطعکردن رشته عمل و نفی آن است. نفی فعالانه و تکرارشونده جریان اجتماعی عمل و نفی خود ماست که خودمان را از خلال عمل اجتماعی برمیسازیم. خیال باطلی است که فتح قدرت سلطه میتواند به رهایی آن چیزی بینجامد که قدرت سلطه نافی آن است.
قدرت عمل اجتماعی است. فرایند برساختن «ما» و تجربه بازشناسی شأن و کرامت همه است.
حرکت قدرت عمل علیه قدرت سلطه را نباید قدرت متقابل تلقی کرد (این اصطلاح حاکی از آن است که تقارنی میان قدرت و قدرت متقابل یا قدرتِ مخالفِ قدرت وجود دارد)، بلکه باید آن را ضدقدرت دانست (این اصطلاح، از نظر من، معرف عدم تقارن کامل میان قدرت و پیکار ماست).
٩. قدرت سلطه انگار چنان در عمق ما ریشه دوانده که تنها راهحل ممکن دخالت نیرویی بیرون از ما به نظر میرسد. اما این اصلاً راهحل نیست.
رسیدن به نتایج ناامیدانه درباره جامعهای که در آن به سر میبریم کار دشواری نیست. بیعدالتیها و خشونتها و بهرهکشیها فریادمان را به هوا برده، اما باز انگار هیچ راه فراری پیشِرویمان نیست. شواهد حاکی از آن است که قدرت سلطه چنان در عمق همه جوانب زندگی ما رسوخ کرده که دیگر تصور آن «تودههای انقلابی» رؤیایی هم دشوار است. در گذشته نفوذ ریشهای سلطه سرمایهداری بسیاری را به این گمان انداخت که راه چاره را در رهبری حزبی پیشتاز بجویند، اما ثابت شد که این اصلاً راهحل نبود، زیرا فقط شکلی از قدرت سلطه را جانشین شکلی دیگر کرد.
سادهترین راه سرخوردگی ناامیدانه است. آن فریاد خشمی که از وحشتآفرینیهای سرمایهداری برمیآید کنار نمیرود، ما تنها میآموزیم چطور با آن زندگی کنیم. ما حامی سرمایهداری نمیشویم ولی میپذیریم هیچکاری نمیشود کرد. سرخوردگی نوعی افتادن به ورطه همسانسازی است، قبول اینکه آنچه هست، هست؛ و آنگاه مشارکت فعالانه در فرایند جداسازی کرده از عمل.
١٠. تنها راه قطع مدار ظاهراً بسته قدرت توجه به این نکته است که استحاله قدرت عمل به قدرت سلطه فرایندی است که ضرورتاً متضمن وجود ضد خود است: بتوارگی متضمن وجود ضدبتوارگی است.
در اکثر بحثهای مربوط به بیگانگی (بتانگاری، شیءوارگی، انضباط، همسانسازی و مانند آن) جوری با آن برخورد میکنند که انگار واقعیتی فرجامیافته است. آنها با شکلهای مختلف مناسبات اجتماعی سرمایهدارانه جوری برخورد میکنند که انگار در همان طلیعه سرمایهداری تثبیت شده و ادامه خواهند داشت تا زمانی که وجه دیگری از سازماندهی اجتماعی جایگزین سرمایهداری شود. به عبارت دیگر، وجود از تأسیس جدا شده است: لحظه تأسیس سرمایهداری در گذشته تاریخی نهاده شده و حیات فعلیاش ثابت فرض شده است. چنین دیدگاهی تنها به ناامیدی عمیق میتواند ختم شود.
اما اگر جدایی کرده از عمل را نه بهعنوان واقعیتی فرجامیافته، بلکه بهعنوان یک فرایند ببینیم، آنگاه جهان شروع به تغییر میکند. نفس اینکه ما از چیزی مثل بیگانگی حرف میزنیم بدین معناست که بیگانه نمیتواند کامل شده باشد. اگر جدایی، بیگانگی (و امثالهم) را یک فرایند بدانیم، آنگاه معنای ضمنیاش این خواهد بود که دوره آن از پیش تعیینشده نیست و استحاله قدرت عمل به قدرت سلطه همواره مفتوح است، همواره در دستورکار قرار دارد. فرایند متضمن حرکتی همراه با شدن است، متضمن این است که آنچه در حال شدن است (بیگانگی) هست و نیست. بنابراین، بیگانگی حرکتی است علیه نفی خود، علیه ضدیت با بیگانگی. وجود بیگانگی متضمن وجود ضدیت با بیگانگی است. وجود قدرت سلطه متضمن وجود ضد قدرت سلطه است، همان حرکت رهاساختن قدرت عمل.
آنچه در قالب نفیشدهاش وجود دارد، آنچه در وجه انکارشدهاش وجود دارد، به رغم آنکه نفی شده است، واقعاً وجود دارد، آنهم در قالب نفی فرایند انکارشدنش. سرمایهداری مبتنی است بر انکار قدرت عمل، انکار انسانیت، انکار خلاقیت، انکار کرامت بشر: اما این به آن معنا نیست که اینها دیگر وجود ندارند. همانطور که جنبش زاپاتیستا به ما نشان داد، کرامت بشر به رغم نفیشدنش وجود دارد. بله، روی پای خود نایستاده است، اما به تنها شکلی که میتوانست در جامعه وجود داشته باشد، هست، یعنی به شکل پیکار علیه نفیشدنش. قدرت عمل هم وجود دارد: نه بهعنوان جزیرهای درون دریای قدرت سلطه، بلکه در قالب تنها شکلی که میتوانست وجود داشته باشد، بهعنوان پیکار علیه نفیشدنش. آزادی هم وجود دارد، نه به طریقی که لیبرالها آن را نمایش میدهند، یعنی بهعنوان چیزی مستقل از تخاصمهای اجتماعی، بلکه در تنها شکلی که میتواند در جامعهای وجود داشته باشد که مشخصهاش مناسبات سلطه است، بهعنوان پیکاری علیه آن سلطه.
وجود مادی و واقعی آنچه در قالب نفیشدنش وجود دارد، پایه و اساس امید است.
١١. امکان تغییر ریشهای جامعه منوط به آن نیروی مادی است که در وجه انکارشدگیاش وجود دارد.
نیروی مادی آنچه نفی شده را به چند طریق میتوان دید.
در وهله اول، میتوان آن را در قالب بیشمار پیکاری دید که هدفشان کسب قدرت سلطه بر دیگران نیست، بلکه هدفی ندارند جز قدرت عمل خود ما و مقاومت ما در برابر قدرتی که میخواهد بر ما سلطه یابد. این پیکارها میتوانند به قالبهای مختلف درآیند، از شورش آشکار تا پیکار بر سر دفاع از یا کسب مهار فرایند کار، یا فرایند سلامت یا آموزش، تا انواع پراکندهتر و خاموشتر ابراز کرامت انسانی (از طرف کودکان و زنان) در درون خانه. پیکار بر سر کرامت، بر سر آنچه جامعه موجود نفیاش کرده، را نیز میتوان در شکلهای فراوانی دید که بهوضوح سیاسی نیستند، مثلاً در ادبیات، در موسیقی، در قصههای پریان. پیکار علیه ظلم و جور همهجایی است، زیرا در نفس هستی انسانی ما نهان است.
در وهله دوم، نیروی امر نفیشده را میتوان در وابستگی قدرت سلطه به آنچه نفی میکند دید. آنها که قدرت عملشان در تواناییشان برای امرونهیکردن به دیگران است، هستیوحیاتشان همواره وابسته به عمل همانهاست. کل تاریخ سلطه را میتوان همچون تلاش و تقلای قدرتمندان برای آزادکردن خود از وابستگیشان به دیگران دید.گذار از فئودالیسم به سرمایهداری را میتوان از همین وجه نگریست، یعنی نه بهعنوان پیکار سرفها برای رهایی از دست اربابان فئودال، بلکه تقلای اربابها برای رهایی از دست سرفها بهواسطه تبدیل قدرت آنها به پول و بعد به سرمایه. مشابه این تلاش برای رهایی از دست کارگران در استفاده روزافزون از ماشینآلات مشاهده میشود، یا در تبدیل گسترده سرمایه مولد به سرمایه پولی که در سرمایهداری معاصر نقشی چنین مهم بازی میکند. در هر دو مورد، تلاش قدرتمندان برای خلاصی از دست کارگران بیهوده بوده است. قدرت سلطه هیچ نمیتواند باشد مگر قدرت عمل استحالهیافته. قدرتمندان هیچ راهی ندارند که بتوانند از وابستگیشان به بیقدرتان خلاص شوند.
این وابستگی، در وهله سوم، خود را در بیثباتی قدرتمندان، در گرایش سرمایه به بحران بروز میدهد. تلاش سرمایه برای خلاصی از کار، از راه جایگزینکردن نیروی کار با ماشین و تبدیل آن به پول، مواجه میشود با وابستگی غایی آن به کار (یعنی، به ظرفیتاش برای تبدیل عمل انسانی به کار ارزشآفرین انتزاعی) در هیأت سقوط نرخهای سود. در شرایط بحران آنچه خود را عیان میکند نیروی همان چیزی است که سرمایه انکارش میکند، یعنی قدرت منقادنشدنی عمل.
١٢. انقلاب ضروری است اما قطعی نیست، پرسش است پاسخ نیست.
نظریههای مارکسیستی ارتدکس میکوشیدند قطعیت وقوع انقلاب را به همه بقبولانند، آنها معتقد بودند که تحول تاریخی لاجرم به ایجاد جامعهای کمونیستی خواهد انجامید. این تصور از پایه بیاساس است، زیرا هیچ قطعیتی نمیتوان داشت نسبت به ایجاد جامعهای که در آن هرکس خود سرنوشت خویش را تعیین کند. تنها سلطهگران میتوانند قطعیت داشته باشند. قطعیت را میتوان در همگنسازی زمان یافت، در انجماد عمل و تبدیلکردن به بودن. حق تعیین سرنوشت ذاتاً غیرقطعی است. مرگ قطعیتهای قدیمی را باید بهعنوان نوعی رهایی گرامی داشت.
به همین دلایل، انقلاب را نه پاسخ، بلکه تنها میتوان پرسش دانست، کندو کاوی در ایجاد کرامت. راه میرویم و میپرسیم.
http://www.sharghdaily.ir/News/85998
ش.د9405988