(روزنامه جوان ـ 1396/08/17 ـ شماره 5233 ـ صفحه 10)
قبل از همه خود دكتر سروش ميداند كه در اين ايرادگيري، اولاً يك ادعاي بيوجه ميكند و ثانياً به جاي آوردن دلايل عقلي و فلسفي، بر دو چيز ديگر تكيه ميكند، يكي «قياس» با اهل تسنن و ديگري «نقل غلط از مولانا».
ادعاي غلط او اين است كه عزاداري شيعيان را كه در مايه اصلي، رنگ و بوي حماسي و روشنگري دارد، نوعي غمناكي و غصهپردازي ميداند. اگر ملاك اين حرفها، رفتار و گفتار انديشمندان شيعه باشد كه خلاف واقع است زيرا ايشان هيچگاه عزاداريها را منبع غمناكي و افسردگي جامعه ندانستهاند و نخواستهاند، برعكس آن را وسيله هوشياري و زنده ماندن ايمان و خارج كردن روح از فسردگي و مرگ تدريجي ميدانند و اصولاً القاي افسردگي در عزاداريهاي شيعيان، با آنچه از عموم اين مراسمها مشاهده و فهميده ميشود، در تضاد كامل است. پس اگر طرف دعواي سروش عقلاي شيعه هستند كه اشتباه ميكند و اگر طرف او يك يا چند مداح در اينسو و آنسو يا برخي برنامههاي تأييد نشده است، كه او را بايد به همانها سپرد تا با هم به حرف بنشينند.
اما شيوه استدلال او با آوردن يك «قياس»، ظاهراً به تازگي در ميان فيلسوفان تحليلي ريشه دوانده است! اينكه بگوييم « چرا اهل تسنن براي عمر و عثمان عزاداري نميكنند ولي ما براي علي عزاداري ميكنيم و مكتب مولانا مكتب گريه گرفتن از مردم نبود و براي شادي بود»، چگونه ميتواند مقدمات يك استدلال عقلي و يك معرفت ديني قرار گيرد؟!
سروش در سخناني كه ادبيات شيعي ندارد، ميگويد: «درسته حضرت علي را كشتند. او خليفه پيامبر بود ولي مگر از نظر اهل سنت، عمر خليفه پيامبر نبود، خب او را هم ترور كردند. مگر عثمان خليفه پيامبر نبود، خب او را هم كشتند ولي عزاداري در كار نيست. كسي روضه نميخونه. كسي اين كارها را نميكنه ولي ماها شيعيان، اصلاً نميدانم گل ما را از چي گرفتهاند. هر بهانهاي پيدا كرديم براي اينكه عزاداري درست كنيم، اشك بگيريم از مردم. البته آن كسي كه علي را كشت كار بدي كرد، آن كس كه عمر را هم كشت، كار بدي كرد.»
از ادبيات غيرشيعي اين سخنان كه بگذريم، روح اين مطلب بيشتر مناسب اختلافافكني ميان مذاهب اسلامي است و ميتوان هر اختلاف ميان مذاهب اسلامي و حتي همين تكفيريگري و تجاوز و بريدن سر بقيه مذاهب به اسم كفر را مثال زد و گفت معلوم نيست گل ما را از چه سرشتهاند كه از اين كارها نميكنيم!
سروش سپس ميگويد:«البته چرايي اين حوادث تاريخي را دانستن بد نيست اما از اينها غصه و غمناكي درآوردن و اين غصه و غمناكي را جاودان كردن، براي آنها پاداشهاي كلان تراشيدن، مردم را ترغيب كردن، هر روز هم چيزي به آن افزودن، انصافاً ميشود همين حرفي را كه مولانا ميزند:
هركجا افسانه غم گستري است
هركجا آوازه مستنكري است.
شما باعث و باني اين چيزها شديد در دنيا. تا شما نبوديد غم نبود. نوحه نبود، روضهخوني نبود. شادي بود، رقص بود. دانس بود(!) ولي شما آمديد اين غم را برديد تا اعماق جان مردم.»
اينكه سروش اشاره ميكند به «هر روز چيزي بر آن افزودن» نشانه آن است كه او با بهانهكردن رفتار تأييد نشده و تحريمشده برخيها، كل يك رفتار حماسي و آگاهيبخش را كه در قالب عزاداري انجام ميشود، زير سؤال ميبرد و همانطور كه قبلاً گفته شد در اينباره بايد او را به همان برخيها واگذاشت.
سروش در اين سخنان هيچ تلاشي ندارد كه ميان يك حماسه و حماسهسرايان پس از آن با يك حادثه تاريخي و غمناكان پس از آن، تمايز بگذارد. سخن او درباره «جاودان كردن» غصه و غمناكي حادثه عاشورا كاملاً مبهم است. هر فرد و هر نسل حق آن را دارد كه براي يك حماسه تاريخي، حماسهسرايي كند و از آن براي زنده نگه داشتن روح خود و جامعه خود بهره گيرد اما جاودان شدن در اينجا مفهوم روشني ندارد. گويي اگر يك نسل از يك حماسه فاصله زماني گرفت ديگر نبايد به آن اعتنا كند زيرا آن را جاودانه كرده است!
اما حادثه عاشورا نه آنطور که سروش میگوید یک غمناکی است و نه حتی یک حماسه از جنس دیگر حماسهها. موضوع اصلی در اینجا بحث «ولایت» حسین(ع) بر جهان و «محبت» درونی حماسهسرایان نسبت به اوست. موضوعی که با نادیده گرفتن آن، بحث در سطح دغدغههای سروش تقلیل مییابد.
اما درباره مولانا و نگاه او به جايگاه اشك و گريه در نسبت ميان حضرت باري و بنده بايد گفت: مولانا اصولاً براي اشك ريختن جايگاهي خاص و برتر در سلوك قائل است. در دفتر اول مثنوي، براي هبوط انسان به زمين اينگونه دليل ميآورد:
«بهر گريه آمد آدم بر زمين
تا بود گريان و نالان و حزين
آدم از فردوس و از بالاي هفت
پاي ماچان از براي عذر رفت
تو چه داني ذوق آبديدگان
عاشق ناني تو چو ناديدگان»
مولانا معتقد است كه اگر انسان جباريت خدا را در وجود خود احساس كند، بايد نشانه اين جباريت را بروز دهد و آن نشانه، تضرع و زاري است. زاري در مكتب مولانا و در مذهب شيعه، به يك مفهوم و براي احياي قلوب و نشانه غلبه قدرت و جباريت خداوند بر دلهاي مؤمنان است:
«پس بدان اين اصل را اي اصلجو
هر كه را در دست او بر دست بو
هر كه او بيدارتر پر دردتر
هر كه او آگاهتر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهي زاريت كو؟
بينش زنجير جباريت كو؟
بسته در زنجير چون شادي كند
كي اسير حبس آزادي كند
ور تو ميبيني كه پايت بستهاند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
پس تو سرهنگي مكن با عاجزان
زانك نبود طبع و خوي عاجز، آن
چون تو جبر او نميبيني مگو
ور همي بيني نشان ديد كو؟»
اگر جباريت خدا را در دل خود ميبيني، نشانه جباريت كو؟ آيا نبايد با «زاري» نشان دهي كه قدرت خدا را احساس كردهاي؟ اين مكتب مولانا است. مكتبي كه انسان را در حال يادآوري لحظهبهلحظه وجود خداوند ميپسندد و احتمالاً نميتواند انسان را در حالت «دانس» - به قول سروش – و فراموشي خدا ببيند.
آن بيتي كه سروش براي القاي مخالفت مولانا با غمگستري آورده است و آن را به نوعي مصداق خوبي براي رفتار عزاداري شيعيان ميداند، اتفاقاً در مثنوي پاسخي است كه خدا ناباوران جبري به پيامبران اختيارانديش ميدهند و تعاليم انبيا را به تمامي براي ذهن و قلوب تيره و غيرقابل انعطاف خود، مايه رنج و سختي ميدانند. اين از عجايب خلاقيتهاي مولوي شناسانه است كه بتوان حرفي را كه پاسخ كافران به انبياي الهي است، حتی به عنوان مصداق و مثال سخن يك فيلسوف روشنفكر معاصر به رفتار پيروان يك دين گرفت. بيت
«هركجا افسانه غم گستري است
هركجا آوازه مستنكري است»
در يكي از فصول دفتر سوم در بحث طولاني ميان پيامبران با قوم كافر سبا آمده است. انبيا پيوسته بر اميد بستن به خداوند تأكيد ميورزند و كافران را تنبه ميدهند كه ما انبيا ملول و دل فروبسته و پژمرده نيستيم و اما خدا ناباوران ميگويند خوشي شما براي خود شماست، ما از شما فقط غمناكي و نحسي ميبينيم. انبيا ميگويند:
«غير حق جان نبي را يار نيست
با قبول و رد خلقش كار نيست
مزد تبليغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمنرو شديم از بهر دوست
ما برين درگه ملولان نيستيم
تا ز بعد راه هر جا بيستيم
دل فرو بسته و ملول آنكس بود
كز فراق يار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاكرست
در دل ما لالهزار و گلشنيست
پيري و پژمردگي را راه نيست
دايماتر و جوانيم و لطيف
تازه و شيرين و خندان و ظريف»
اين حسي است كه در پيروان و عزاداران واقعي عاشورا موج ميزند. قضيه غمناكي و افسردگي كجا و حس بالندگي و طربناكي و روحافزايي پيروان واقعي ائمه اطهار كجا؟! آيا همين راهپيمايي اربعين را گروهي غمناك و غصهپرداز با آوازه مستنكر(!) به راه انداختهاند يا شور و حس و حماسه، چنين ميدانداري عظيمي را شكل داده است و آوازه مستنكر سهم آناني است كه درون پستوهاي انديشههاي خود گرفتار آمدهاند؟!
آيا اگر براي مولانا «دلبر و مطلوب با او حاضر است»، براي اربعينيها دلبر و مطلوب، مرده و خاك شده است، يا همچنان زنده و حي و حاضر است كه اينچنين به سوي او ميشتابند؟!
حال ببينيم کافران چه پاسخي به پيامبران ميدهند؛ كافران پاسخ دادند اگر شما موجب خجستگي خود هستيد براي ما شوم و دشمن و مرتد و مايه غمناكي هستيد:
«قوم گفتند ار شما سعد خوديت
نحس ماييد و ضديت و مرتديت
جان ما فارغ بد از انديشهها
در غم افكنديد ما را و عنا
ذوق جمعيت كه بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطي نقل شكر بوديم ما
مرغ مرگانديش گشتيم از شما
هر كجا افسانه غم گستريست
هر كجا آوازه مستنكريست
هر كجا اندر جهان فال بذست
هر كجا مسخي نكالي ماخذست
در مثال قصه و فال شماست
در غمانگيزي شما را مشتهاست»
خب! چگونه ميتوان از نگاه كافران قوم سبا كه انديشهها و تعاليم انبيا را مايه فال بد و غمانگيزي و مرگانديشي براي خود ميدانند، به موضوع عزاداري شيعيان نگريست؟! اين چيزي است كه همين حالا نيز در ميان دنياپرستان رواج دارد و دين را جز در مقابل سرخوشي و لذتجوييهاي نامتناهي خود، نميبينند. اتفاقاً پاسخ انبيا در مثنوي به همين سخنان و نگاه كافران شنيدني است، زيرا انبيا ميگويند اگر غمناكي و فال بد و رنجي هست، آن از اعماق روح شما بيرون زده است:
«انبيا گفتند فال زشت و بد
از ميان جانتان دارد مدد
دود ميبينيم و آتش از كران
حمله ميآرد به سوي منكران
اي كه نصح ناصحان را نشنوي
فال بد با توست هر جا ميروي»
ش.د9603298