تاریخ انتشار : ۱۲ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۱:۱۰  ، 
شناسه خبر : ۳۱۰۱۱۶
آیا نسل جدید ما «خود گریز» شده است؟
مقدمه: گفته شده است احساس‌ «دیگری‌هراسی» و «بیگانه‌هراسی» و «دیگری‌ستیزی» و «بیگانه‌ستیزی» و در مقابل اعتقاد به برتری قبیله، عشیره یا قوم «خود» نسبت به «دیگری» ریشه در دوران ‌بسیار گذشته دارد. از گذشته‌های بسیار دور، که موضوع مطالعه و پژوهش مردم‌شناسان و مورخان فرهنگ و تمدن‌های اولیه بشری است که بگذریم، ما ایرانیان در طول تاریخ خود، همواره محل حمله و رفت و آمد قدرت‌های بزرگ نظامی و نیز در مواجهه با فرهنگ‌های ملل و اقوام گوناگون یونانیان، اعراب، ترک‌ها، مغول‌ها، مصری‌ها، هندی‌ها، چینی‌ها و این اواخر غربی‌ها بوده‌ایم و سراسر تاریخ ما ایرانیان صحنه مواجهه با سایر اقوام و جوامع بوده است. نحوه رویارویی ما با بیگانگان‌‌ــ در ابتدا بیگانگان و سپس با تغییر نسبت، مثل مال خود کردن یا در خویش منحل کردن همچون مال خود کردن فلسفه یونانی یا مضمحل کردن مغول‌ها در فرهنگ خویش یا روند پیوند ما با تمدن غرب امروز‌ـــ تاریخی بس طولانی داشته و در هر یک از این مراحل گاه شیفته فرهنگ تازه شده‌ایم، مثل دوره هلنیسم، گاه به مقاومت پرداخته‌ایم و به شکل بخشیدن به نهضت‌هایی چون «بومی‌گرایی» (در برابر غرب) مبادرت ورزیده‌ایم.در اینجا، تنها خواهان ذکر یک نکته اساسی و تأکید بر آن هستم و آن، اینکه در تاریخ حیات اجتماعی، فکری و تاریخی ما ایرانیان‌، در هیچ دوره تاریخی زندگی ما ایرانیان، پدیداری که من از آن به تعابیری چون «خودگریزی»، «خودهراسی» و «خودستیزی» تعبیر می‌کنم، آنچنان که در دهه‌های اخیر در میان ما ایرانیان‌ــ بویژه در میان نسل‌های جدید‌ــ ظهور یافته، مشاهده نشده است. در مطلب پیش رو سعی می کنیم این امر را مورد مداقه قرار دهیم.
پایگاه بصیرت / دکتر بیژن عبدالکریمی / استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی

(روزنامه ايران - 1394/12/12 - شماره 6165 - صفحه 17)

مواجهه‌های اصیل و غیراصیل با تاریخ و سنن تاریخی

همان‌گونه که ‌هایدگر متذکر می‌شود، ما با گذشته، مآثر و میراث فرهنگی و سنت تاریخی خود دو گونه مواجهه می‌توانیم داشته باشیم: «مواجهه اصیل» و «مواجهه غیراصیل». هدف این بحث آن است که نشان دهد چگونه در روزگار ما نحوه «مواجهه غیراصیل» با گذشته و با سنت‌ تاریخی خودمان در میان نسل‌های جدید و خیل انبوه روشنفکران‌ ضد سنت تاریخی ما غلبه یافته است.

ممکن است سؤال شود: ما با گذشته چه‌ کار داریم؟ چه دلیلی دارد که به گذشته و به سنت تاریخی و خویشتن تاریخی خویش رجوع کنیم؟ آیا نباید به جای گذشته، به اکنون و آینده پرداخت؟ آیا در حالی که در زمان کنونی با مسائل بسیاری روبه‌رو‌ییم طرح مسائلی مربوط به «گذشته تاریخی» و «خویشتن تاریخی» نوعی غفلت و بی‌توجهی به مسائل و واقعیت‌های حادّ کنونی نیست؟ پاسخ این است: «گذشته» و «سنت تاریخی» ما امری صرفاً باقی‌مانده در گذشته نیست بلکه گذشته و سنت تاریخی ما در حال و حتی در آینده ما نیز حضور و استمرار دارد و حیات و همه فهم‌ها، تفسیرها و کنش‌های فردی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی ما در افق تاریخی گذشته، حال و آینده ما صورت می‌پذیرد. گذشته آبستن و تعین‌بخش امکانات حال و آینده است. آینده طرح‌هایی است که ما در زمان کنونی و براساس امکانات گذشته و حال برای آینده می‌افکنیم و این افق معنایی حال و آینده است که تعین‌بخش گذشته و معنای آن است.ما باید بدانیم میان «خویشتن اکنونی»، «خویشتن تاریخی» و «دیگری» رابطه‌ای دیالکتیکی وجود دارد. یعنی فهم هر یک مبتنی بر فهم آن دو دیگر است و بدون تعیین نسبت با هر یک از آن سه نمی‌توانیم نسبت خویش با آن دو دیگر را تعیین کنیم.

جامعه ما مثل بسیاری دیگر از جوامع دچار افراط و تفریط‌هایی است و همواره با خطر سقوط از سوی دیگر بام مواجه می‌شود. اگر بومی‌گرایی‌های غیراصیل ما را با خودی بسته و خطر عدم گشودگی به دیگری و با خطر ظهور فرهنگی بسته و ناتوانی برقراری ارتباط با دیگری و جهانیان مواجه می‌سازد (یعنی همان آفاتی که یا سنت‌گرایی و بومی‌گرایی افراطی و غیراصیل در جامعه ما ظهور یافته است)، عدم گشودگی به سنت و خویشتن تاریخی و ارائه تفسیرهای کج و معوج و کینه‌توزانه نسبت به تاریخ و سنت تاریخی خویش نیز ما را با خطر از خودبیگانگی فرهنگی و تهی شدن از منابع هویت‌بخش خویشتن مواجه می‌کند (یعنی همان آفاتی که نوگرایان افراطی و غیراصیل جامعه ما را با آن روبه‌رو ساخته‌اند).

بسیاری از اندیشمندان و روشنفکران ما بدرستی از خطر انسداد تفکر به دیگری و دیگرهراسی سخن گفته و می‌گویند. لیکن مسدود بودن به خویشتن و عدم گشودگی به سنت تاریخی و حتی بالاتر از آن، خویشتن‌گریزی و خویشتن‌هراسی تاریخی از دیگر آفاتی است که فرهنگ و تفکر ما را در زمانه کنونی تهدید می‌کند.

«دیگرشناسی» و مناسبات صحیح با دیگری‌ــ و در جهان ما این دیگری بزرگ چیزی جز تمدن جدید غرب نیست‌ــ جز با «خویشتن‌شناسی»، درک صحیح «خویشتن‌ تاریخی»‌ و برقراری نسبتی اصیل و خودآگاهانه با این سنت تاریخی خویش امکان پذیر نیست. اساساً هیچ تفکری در خلأ و منقطع از سنت تاریخی امکان‌پذیر نیست و گسست و انقطاع تاریخی از سنت تاریخی خویش، یکی از مهم‌ترین دلایل عدم ظهور و قوام یافتن تفکر در جامعه ما است. بدون غلبه بر گسست و انقطاع تاریخی در پرتو اندیشیدن به سنت تاریخی خود، خروج از بی‌تاریخی ما در جهان کنونی و پاسخگویی راستین به بحران هویت و پاسخگویی به این پرسش که «من کیستم؟ یا ایرانی چیست/ کیست؟» امکان‌پذیر نیست.

نیاز انسان امروز به احیای سنت‌های تاریخی خود

چرا انسان امروزی نیاز به رجوع و احیای سنت‌های تاریخی خود دارد؟ زیرا همان‌گونه که متفکران بزرگی چون کی‌یر‌که‌گور، نیچه، هوسرل یا‌ هایدگر نشان می‌دهند علم و تکنولوژی جدید، (و حتی فلسفه جدید) نمی‌توانند وحدت‌بخش نیروها و غرایز درونی انسان‌ها و نیروهای ویرانگر آدمی در جهان کنونی باشند. بشر جدید منابع معنابخش و هویت‌بخش درونی و خویشتن را به منزله یک منبع معرفت و اقتدار از کف داده است. رجوع به گذشته و سنن تاریخی و تلاش برای کشف خویشتن تاریخی برای کسی که شیفته عقلانیت جدید نیست و فرهنگ و تمدن جدید غرب، برایش به یک «دالّ اعظم» تبدیل شده است، محلی از اعراب ندارد. از دیرباز و از زمان‌های بسیار کهن، «خود یا خویشتن» در همه سنت‌های تاریخی به منزله یکی از اساسی‌ترین «منابع آگاهی و خودآگاهی» تلقی می‌شده است.

در سنت عبری و در سه دین بزرگ این سنت تاریخی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) خودشناسی نقطه شروع راه خداشناسی بوده است: «مَن عَرَفَ نَفسه فَقَد عَرَفَ ربّه». در سنت متافیزیک یونانی نیز اصلی‌ترین شعار سقراط این بود: «خودت را بشناس». در سنت‌های هندی و خاور دور و حتی در فرهنگ‌های سرخپوستی و آفریقایی هم «خود یا خویشتن» به منزله یکی از منابع اصیل خودآگاهی و قدرت درونی تلقی می‌شده است. لیکن در سنت متافیزیکی روز به روز شعار سقراطی بیشتر مورد فراموشی قرار گرفت تا آنکه در دوران مدرن و با ظهور عقلانیت مدرن انسان صرفاً به منزله حیوان ناطق، سوبژه یا فاعل شناسا در برابر آن چیزی تلقی شد که بتواند متعلَّق و ابژه وی قرار گیرد و لذا هر آنچه ابژه‌ناپذیر (عینیت‌ناپذیر) بود، از جمله وجود انسانی و نحوه هستی خاص خودش و اعماق درونش به منزله بنیادی‌ترین منبع خودآگاهی مورد غفلت تام و تمام قرار گرفت.

این غفلت مورد اعتراض شدید متفکرانی چون کی‌یرکه‌گور قرار گرفت تا آنجا که وی تمام رسالت خود را توجه دادن انسان غربی به حقیقت انسان یا به تعبیر خاص خود وی،« اگزیستانس» قرار داد.‌هایدگر نیز شناخت حقیقت انسان (دازاین) را نقطه شروع پژوهش خویش در باب معنای وجود و نقطه عزیمت برای مواجهه با پرسش از وجود تلقی کرد و به تبع کی‌یرکه‌گور به طرح دو امکان بنیادین، دو نحوه بودن دازاین، یعنی دو نحوه بودن اصیل و غیراصیل پرداخت.

فهم ‌ما در «سنت تاریخی» ما صورت می‌پذیرد

انسان موجودی بالذات تاریخی است. انسان امری مستقل از تاریخ نیست و نحوه هستی انسان عین حیث تاریخی او است. لذا تصور انسان بدون تاریخ و سنت تاریخی امکان‌پذیر نیست. بر این اساس، باید پذیرفته شود هر فهم، تفسیر و کنشی در یک سنت تاریخی (زبان، جامعه، فرهنگ و تاریخ) صورت می‌پذیرد. در نتیجه، انسان فراتاریخی وجود ندارد. انسان اصیل به تاریخی بودن خود، خودآگاه است و خود، نحوه بودن و دیدگاه‌های خویش را به منزله امری مطلق، فراتاریخی، فرازمانی و فرامکانی تلقی نمی‌کند اما انسان غیراصیل به این نکته واقف نیست. به تعبیر ساده‌تر، انسان اصیل، به فناپذیری و خدا نبودن خویش و خدایی نبودن نحوه نگرش خویش به جهان واقف است، اما انسان غیراصیل به این اوصاف واقف نیست و اگر بدان‌ها نیز اذعان داشته باشد‌ــ که عموماً نیز دارد‌ــ به نتایج و لوازم این آگاهی، خودآگاه نیست یا در کنش و نحوه زیست او و در ارتباط با «دیگری»، این نتایج و لوازم ظهور و تجلی ندارد.

انسان اصیل به سنت تاریخی خویش خودآگاه است، یعنی نه فقط می‌داند موجودی تاریخی است، بلکه می‌داند که به کدام تاریخ و به کدامین سنت تاریخی تعلق دارد ولی انسان غیراصیل نسبت به سنت تاریخی خویش خودآگاه نیست.

انسان، برخلاف سایر موجودات، یگانه موجودی است که می‌تواند با جهان خود، با خویشتن، با دیگران و با هر چیز و هر کسی از جمله با «سنت تاریخی خود» نسبت خویش را تعیین کند. انسان می‌تواند با هر چیز و هر کسی بُعد یا قُرب پیدا کند. برای مثال من در سرزمین ایران، در میان طبقه محروم یا مسلمان به دنیا آمده‌ام. من در تعیین هیچ‌ یک از این امور نقشی نداشته‌ام. آنها به تعبیر اگزیستانسیالیست‌ها بخشی از «مجعولیت» من بوده‌اند. لیکن، من می‌توانم بکوشم از هویت ایرانی خویش، خاستگاه طبقاتی‌ام یا دین خود فاصله بگیرم و نیز می‌توانم معتقد باشم که چراغم در این خانه می‌سوزد و من مستقل از فرهنگ و تفکر ایرانی، یا بدون وابستگی به طبقه محروم نمی‌توانم‌- یعنی نمی‌خواهم‌ـ زیستنم را ادامه دهم. در اینجا وصف سوم نحوه‌های مواجهه اصیل و غیراصیل با سنت تاریخی آشکار می‌‌شود؛ انسان اصیل به نحو خودآگاهانه و در نسبتی «آزادانه» نسبت خود را با سنت تاریخی خویش تعیین می‌کند، اما انسان غیراصیل به نحو خودآگاهانه نسبت خویش را با سنت تاریخی خویش تعیین نکرده، بلکه این مجعولیت و «دیگران» (به تعبیر‌هایدگر داسمن) هستند که نسبت وی را با سنت تاریخی‌اش تعیین می‌کنند.

در اینجا چند نکته باریکتر از مو وجود دارد: اولاً، فرد می‌تواند نسبت خود را با سنت تاریخی‌ خاصی (آن‌هم نه به نحو مطلق) قطع کند و به فرهنگ و تاریخ خویش پشت کند اما به ‌هیچ‌وجه نمی‌تواند نسبت خود را با هر گونه سنت تاریخی به نحو مطلق قطع کند. این سخن تعبیر دیگری از همان نکته است که انسان فراتاریخی، یعنی انسان مستقل از سنت‌های تاریخی، وجود ندارد. این ادعا که ما پیوند خود را با سنت تاریخی گذشتگان قطع کرده، فقط به اکنون و آینده می‌اندیشیم صرفاً یک توهم است.

این توهم را در چند مورد می‌توان نشان داد. متفکران دوره روشنگری با پشت کردن به سنت تفکر مسیحی و فلسفه اسکولاستیک مدعی بودند که خود را از همه تعصبات و مفروضات گذشتگان رها کرده، عقل را از همه پیش‌فرض‌ها آزاد و رها ساخته‌اند.

دکارت بر این باور بود که با شک روش‌شناختی خویش در همه چیز شک کرده است تا به حقیقتی مطلق و یقینی (یعنی کوژیتو) دست یافته است. کانت نیز به تبع دکارت، خواهان نیل به فلسفه‌ای کاملاً انتقادی بود که مفروضات همه نظام‌های فلسفی گذشتگان را مورد نقد و چالش فلسفه انتقادی خویش قرار دهد. اما در همه این موارد نشانه‌هایی از یک توهم بنیادین وجود دارد. درست است که متفکران عصر روشنگری خود را از بسیاری از تعصبات و مفروضات سنت تاریخی خویش آزاد و رها ساختند، لیکن به موازات آن خود اسیر تعصبات و پیش‌فرض‌های بسیار سترگ دیگری از سنت تفکر متافیزیکی شدند.

شک دستوری و روش‌شناختی دکارت، یعنی شک در همه چیز نیز توهمی بیش نبود، زیرا آنچه را دکارت به منزله مبنایی یقینی و مطلق تلقی می‌کرد خود مبتنی بر مفروضات بی‌شماری بود که از چشم وی مغفول مانده بود. فلسفه انتقادی کانت نیز با هر فلسفه‌ای انتقادی برخورد کرد جز با مبانی فلسفه انتقادی خویش. فلسفه انتقادی کانت نسبت به فلسفه انتقادی خویش، جزمی و غیرانتقادی بود. ادعای روشنفکران ما نیز مبنی بر آزادسازی خویش از هر گونه تعصب و پیش‌فرض‌های سنت تاریخی خود، درست همچون ادعای متفکران و روشنفکران عصر روشنگری توهمی بیش نیست.

تفکر و پرسش‌گری بنیادین، یعنی پرسش‌گری در خصوص اصول و مبانی سنت تاریخی، شرط بنیادین برای تعیین نسبت آزادانه و خودآگاهانه با سنت تاریخی است. جایی که پرسش‌گری بنیادین در خصوص یک سنت تاریخی وجود ندارد، مواجهه اصیل نیز با آن سنت دیده نمی‌شود. ویژگی‌های نحوه‌های مواجهه غیراصیل، منطق مشترک هم عموم ‌سنت‌گرایان و هم نوگرایان جامعه ما است و آنچه را که می‌توان به منزله اوصاف و شاخصه‌های نحوه مواجهه اصیل و پدیدارشناسانه‌ با تاریخ و سنت‌های تاریخی تلقی کرد، در عموم جریانات سنت‌گرا و نوگرا دیده نمی‌شود.

اوصاف مواجهه پدیدارشناسانه با تاریخ، سنت تاریخی و غرب

در یک چنین فضای دوقطبیِ مواجهه‌های غیراصیل و غیرپدیدارشناسانه سنت‌گرایان و نوگرایان با تاریخ، سنت‌های تاریخی و فرهنگ و تمدن غرب لیک با منطقی واحد، هرگونه مواجهه اصیل و پدیدارشناسانه با تاریخ و نیز با فرهنگ و تمدن غرب امری بسیار دشوار می‌نماید، چرا که مواجهه پدیدارشناسانه دارای اوصافی است که بشدت از جانب هر دو جریان پیشین سرکوب می‌شود.

مواجهه پدیدارشناسانه با تاریخ، سنت تاریخی، مدرنیته و فرهنگ و تمدن جدید غرب، مواجهه‌ای نه تئولوژیک است و نه ایدئولوژیک. در این رویکرد، تلاش بر این نیست که ارزش‌های اعتقادی، سیاسی یا ایدئولوژیک به تاریخ، سنت تاریخی یا به مدرنیته و فرهنگ و تمدن جدید غرب تحمیل شود. لذا کوشش می‌شود که پدیدارها، واقعیت‌ها، رویدادها و شخصیت‌های تاریخی در زیر پای هجوم مفروضات و جهت‌گیری‌های پیشین سرکوب نشده، در متن شرایط تاریخی و واقعی خودشان فهم گردند.

برخلاف «رویکرد نوگرایانه» که به انکار مطلق سنت تاریخی و مآثر فرهنگی می‌پردازد، «رویکرد پدیدارشناسانه» می‌کوشد متن گذشتگان و سنت تاریخی را مورد بازخوانی و بازتفسیر قرار دهد. این رویکرد از مواجهه‌ای متفکرانه و انتقادی با سنت تاریخی، متون و مآثر فرهنگی گذشتگان و در همان حال از «امکان فهم بهتر» آنها دفاع کرده، صرفاً به انکار و تخریب سنت نمی‌پردازد.

برخلاف هم سنت‌گرایان و هم نوگرایان، رویکرد پدیدارشناسانه سنت تاریخی را به منزله امری واحد و یکپارچه تلقی نکرده، لذا نه به دفاع مطلق و نه به انکار مطلق آن می‌پردازد، بلکه با اعتقاد به وجود امکانات گوناگون و شکافی عمیق و بنیادین در دل هر سنت تاریخی قائل به وجود توأمان نیروهای مثبت و سازنده در کنار نیروهای منفی و ویرانگر در دل هر سنت تاریخی، از جمله سنت تاریخی اسلام است. بر همین اساس، می‌کوشد میان «حقیقت» و «واقعیت» سنت تاریخی تمایز قائل شده، روح و گوهر سنت را از نمودهای اضافی و گمراه‌کننده جدا سازد تا معنا و مفهوم سنت تاریخی در افق روشن‌تری به دیده درآید.

در رویکرد پدیدارشناسانه‌ــ‌ و ضرورتاً نه در معنای خاص هوسرلی آن‌ــ درکی از تاریخ‌مندی آدمی به طور کلی وجود داشته، پژوهش‌گر محدودیت‌های زمانی و مکانی بشر و حدوث و ظهور افق‌های معنایی گوناگون در تاریخ را درمی‌یابد و افق تاریخی و معنایی خویش را به‌هیچ‌وجه مطلق نکرده، نمی‌کوشد افق معنایی و عصری خود را به افق معنایی سنت، متون و مآثر فرهنگی و تاریخی تحمیل کند و افق معنایی و تاریخی سنت تاریخی و متون گذشتگان و نیز افق معنایی عقلانیت جدید هر دو را به رسمیت می‌شناسد و از هر گونه مواجهه دیکتاتورمنشانه، خودبنیادانه و توتالیتر با تاریخ خودداری می‌ورزد و اجازه تحمیل افق معنایی سنت تاریخی خویش به جهان کنونی یا تحمیل افق معنایی روزگار کنونی به افق معنایی تاریخ و سنت‌های تاریخی ماقبل مدرن را نمی‌دهد. در این رویکرد اجازه داده می‌شود تا مآثر و میراث سنت تاریخی به سخن درآیند، و امکان «امتزاج افق‌ها»ی معنایی سنت گذشتگان و افق معنایی ما در مقام خوانندگان و مفسران این سنت بازگذاشته می‌شود.

در «رویکرد پدیدارشناسانه» کوشش به منظور تعیین معنای سنت تاریخی در جهان کنونی از طریق کوشش در جهت ایجاد دیالوگ و گفت‌وگو میان سنت تاریخی و عقلانیت مدرن است. یک چنین سعی و کوششی در بسیاری از رهیافت‌ها نیز صورت گرفته است، لیکن آنچه رویکرد پدیدارشناسانه را در این مسیر ممتاز می‌‌کند برقراری یک دیالوگ میان «سنت تاریخی» با «عقلانیت مدرن» است بی‌آنکه، بر اساس مفروضات پیشین تئولوژیک یکی از آن دو بر دیگری چیره شوند. هم سنت‌گرایان ما به دلیل غلبه رویکرد تئولوژیک لذا ناتوانی در فهم عقلانیت مدرن از قدرت دیالوگ و هم‌سخنی با آن ناتوانند و هم نوگرایان ما به دلیل سیطره رویکرد ضدسنت و نیز به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک و لذا ناتوانی در فهم عقلانیت سنتی و ماقبل مدرن از امکان دیالوگ با سنت تاریخی بی‌بهره‌اند. لذا هر دو جریان از مواجهه پدیدارشناسانه با سنت تاریخی و نیز با غرب ناتوانند.

اما در «تفکر پدیدارشناسانه»، مواجهه با غرب کم‌تر به مقابله و مواجهه‌ای تئولوژیک، ایدئولوژیک و غیرپدیدارشناسانه منتهی شده، سبب نادیده گرفته شدن ارزش‌ها، عظمت‌ها و دستاوردهای سترگی می‌شود که با سنت‌های گوناگون تاریخی از جمله با سنت تاریخی خودمان و نیز با عقلانیت مدرن و تمدن جدید حاصل شده است. در «رویکرد پدیدارشناسانه»، برخلاف رویکردهای تئولوژیک و ایدئولوژیک سنت‌گرایان و نوگرایان، همه سنت‌های تاریخی، اعم از سنت‌های شرقی و سنت متافیزیک غربی، از منظری، پاره‌ای معین و مرحله قابل توجه و قابل تأملی از تاریخ خود هستی و از منظر و تعبیری دیگر بخشی ضروری از تاریخ سیر رشد روح و آگاهی و تجربیات عمیق بشری بوده‌اند. هر یک از سنت‌های تاریخی و هر یک از مراحل و مواقف تاریخ، درست همچون خود وجود/ حقیقت از وصف دوگانه ظهور و خفاء برخوردار است. به تعبیر ساده‌تر، تمام مراحل و منازل تاریخی و هر یک از سنن تاریخی، به منزله بخشی از تاریخ وجود، اوصافی از هستی را آشکار و اوصاف دیگری را پنهان می‌‌کنند و ما حق نداریم به انکار مطلق هیچ ‌یک از سنت‌های نظری تاریخی، به منزله بخشی از تاریخ هستی، بپردازیم.

«رویکرد پدیدارشناسانه»، خواهان روشن ساختن این حقیقت است که سرشاری، عظمت و غنای خوف‌انگیز و هیبت‌برانگیز هستی را از پس همه سنت‌های تاریخی، از جمله سنت متافیزیک غربی و تمدن حاصل از آن می‌توان دریافت. ما به جای آنکه بکوشیم همه سنت‌های نظری تاریخی را ذیل دو قطبی ‌سازی‌های مفهومی تئولوژیک و ایدئولوژیک خود، همانند غربی و غیرغربی، الهی و شیطانی، اسلام و کفر، شرقی و غربی، عقلانی و غیرعقلانی و ... بگنجانیم، باید حقیقت را در رویدادگی تاریخی خود هستی، غنای سرشار و بیکران این تاریخ و محدودیت و تناهی ذاتی بشر جست‌وجو کنیم؛ اموری که خود را به شیوه کم‌ و بیش یکسانی در همه سنت‌های نظری تاریخی آشکار می‌سازند.

«نگاه پدیدارشناسانه» نه خواهان بیان یا دفاع از نگرش سکولار و مبتنی بر گفتمان عصر روشنگری مبنی بر اصالت مطلق بخشیدن به سنت نظری متافیزیک است که گویی تمام حقایق، عظمت‌ها و زیبایی‌ها از آنِِ این سنت است و سنت‌های دیگر تاریخی دارای هیچ حقیقت یا بصیرت‌های بزرگی نبوده و نیستند که بتوانند حقیقت انسانی و حیات ما را غنا بخشند، و نه در صدد است تا از سنت عبری یا هر سنت غیرمتافیزیکی دیگری به دفاعی مطلق پرداخته، محدودیت‌ها و ناکامی‌های آنها و نیز عظمت‌ها و زیبایی‌های غرب و سنت متافیزیکی آن را نادیده انگارد. نگاه سنت‌گرایان به غرب همانقدر یکسویه است که نگاه روشنگرانه نوگرایان به عالَم گذشتگان و به سنت‌های تاریخی‌ای چون سنت عبری یا سنت هندی. لذا هر یک از این دو نحوه تفکر یکسونگر و ایدئولوژیک‌شده سطوحی از تفکر و جنبه‌هایی از واقعیت و پدیدارهای تاریخی را نا‌اندیشیده باقی می‌گذارند.

هر یک از سنت‌های تاریخ بشری جلوه‌هایی از وجوه بیکران هستی را نمایان ساخته‌اند و هیچ سنتی نمی‌تواند مدعی برخورداری از منظری مطلق برای مواجهه با «غنای هستی» باشد و همه سنت‌های تاریخی، به دلایل غنای سرشار هستی و محدودیت و تناهی ذاتی آدمی، از قصور و ناتمام بودن‌های ذاتی، بنیادین و نازدودنی رنج می‌برند. شیفتگان هر دو سنت متافیزیکی و غیرمتافیزیکی باید بیاموزند که هر یک از سنت‌های تاریخ بشری امور بسیار دارند که از یکدیگر فرا گیرند. تنها آنان که اسیر جزمیت‌های جاهلانه، چه در قالب جزمیت‌های سنتی و چه در شکل جزمیت‌های مدرن و پسامدرن، از دیدن، شنیدن و آموختن از سنت‌های دیگر در هراسند.

برخلاف رویکردهای غیرپدیدار شناسانه، «نگاه پدیدارشناسانه» می‌کوشد در مواجهه با سنت‌های گوناگون تاریخی از دو نگرش «انکاری و انتقادی» از یکسو و «ایجابی و مثبت» از سوی دیگر به نحو توأمان برخوردار باشد. برای مثال، در مواجهه با تمدن جدید غرب از یکسو عظمت‌ها و دستاوردهای چشمگیری را که این تمدن و علم و تکنولوژی مدرن آفریده است ببیند و در همان حال خطرات سهمگینی را که این تمدن به دلیل غفلت از وجود و فراموشی آن روشنایی بنیادینی که شرق همواره در جست‌وجوی آن بوده است، به پیش چشم خود داشته باشد. لذا در «تفکر پدیدارشناسانه»، توصیف محدودیت‌های علم و تکنولوژی جدید و تلاش به منظور آسیب‌شناسی ساحت وجودی انسان در عصر حاکمیت علم و تکنولوژی به‌هیچ‌وجه به معنای نفی تمدن جدید‌ـ که از اساس و در عمل و واقعیت امری بی‌معنا است‌‌ــ و مخالفت با علم و تکنولوژی جدید نیست بلکه صرفاً به معنای تأمل در فهم سرشت و ماهیت تمدن، علم و تکنولوژی جدید و دریافت قلمرو و محدودیت‌های آنها است.

لذا رویکرد پدیدارشناسانه هم با رهیافت‌های سنت‌گرایان مخالف است که زیبایی‌ها و غنای سرشار سنت متافیزیک غربی و تمدن حاصل از آن را انکار می‌کنند‌ و هم با رهیافت‌های سکولار و روشنگرانه‌ که ارزش‌ها و عظمت‌های سنت‌های غیرمتافیزیکی از جمله سنت د‌ینی ـ ارزش‌هایی چون فهم زنده و پرشور هستی، تفسیر معنادار جهان و زندگی، فهم انسان در آیینه ابدیت، برخورداری از مبنایی برای حیات اخلاقی و انسانی و...‌ــ را نادیده می‌گیرند. درست است که یونانیان و غربیان بودند که برای نخستین‌بار ایده «آزادی سیاسی» را به بشریت عرضه کردند، اما این انسان غیرغربی در سنت‌های شرقی به طور کلی و سنت دینی به طور خاص است که «آزادی درونی» را بخوبی می‌شناسد، چیزی که انسان متافیزیکی غربی تا حدود زیادی با آن بیگانه و ناآشنا است.

سنن مشرق‌زمین، از جمله سنت تاریخی خود ما مسلمانان، همچون همه سنن تاریخیِ دیگر اقوام و ملل، همواره امور بسیاری داشته‌اند که امروز به دلیل سیطره تفکر متافیزیک غربی از یادها رفته یا تضعیف شده‌اند، لیکن می‌توانند ارمغانی بزرگ و با اهمیت برای جهانیان داشته باشند؛ بخصوص که در شرق «روشنایی بنیادینی» وجود دارد که بدون آن همه روشنگری‌ها و دستاوردهای عقل خودبنیاد متافیزیک غربی به تاریکی و بی‌معنایی می‌گراید، روشنایی بنیادینی که تاریخ و تمدن آینده بشری بسته به ظهور یا عدم ظهور دوباره آن است و سنت‌گرایان خود به حجابی عظیم در برابر درخشش دوباره آن تبدیل شده‌اند. نوگرایان خودهراس و خودستیز ما، به خیال اینکه با غرب جهانشمول سروکار دارند و همواره در امر کلی مشارکت می‌کنند پیشاپیش خود را از مواجهه با «امر خاص»، با امر تاریخی معاف کرده اند. در زیستجهان خود همچون یک غریبه زندگی می‌کنند و با میراث، فرادادهها، تنشها، فقدانها و امکان‌های آن بیگانه اند. آنها چنان با کلام «دیگری» هم‌آوا شده اند که دیگر صدایی از آنِ خود ندارند و از همین رو، درست همچون رقیب سنت‌گرای خود، قادر نیستند زندگی خود را روایت کنند، از آن مسأله بسازند و بدان بیندیشند.

يادداشت:

٭ مکتوب حاضر متن سخنرانی دکتر بیژن عبدالکریمی در پنجمین نشست سلسله سخنرانی‌های «دیگری و دیگرهراسی» است که با عنوان «دیگری و خودهراسی» به همت انجمن فلسفه میان فرهنگی، 9 اسفند ماه در محل پژوهشگاه علوم‌انسانی و مطالعات فرهنگی ایراد شد.

http://www.iran-newspaper.com/newspaper/BlockPrint/119800

ش.د9406044