صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۶  ، 
شناسه خبر : ۳۵۵۵۱۰
پایگاه بصیرت / گروه جوان
ماهیتابه حاوی صبحانه‌ای که سفارش داده بودم، تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمه‌های صبحانه را سر صبر می‌جویدم و قورت می‌دادم. پیرمرد وارد قهوه‌خانه شد و رو به عباس کرد و گفت: «خونه اجاره‌ای چی دارید؟»
‏عباس نگاهی کرد و گفت: «اینجا قهوه‌خانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه اونورتره.» پیرمرد پرسید: «اینجا چی می‌فروشید؟»
‏گفت: «صبحانه و ناهار و قلیان...»
‏پیرمرد گفت: «یه قلیون به من بده.»
‏عباس به قصد دک کردن پیرمرد گفت: «صاحبش نیست. برو بعدا بیا...»
‏از رفتار و گفتار پیرمرد می‌شد تشخیص داد که دچار آلزایمر است.
‏صداش کردم پیش خودم و گفتم:« بیا بشین اینجا پدر جان.» آمد نشست کنارم و گفت: «سلام...!»
‏به زور جلوی بغضم رو گرفتم و جواب سلام دادم. گفتم: «گرسنه نیستی؟ صبحانه می‌خوری؟»
‏گفت: «آره می‌خورم.»
‏به عباس اشاره کردم یک پرس چرخ‌کرده بیاره. با پیرمرد مشغول صحبت شدم. از چند سالته و چند تا بچه داری و شغلت چیه، بگیر تا خونه‌ات کجاست و کدام محله می‌شینید؟
‏گفت: «دنبال خونه اجاره‌ای می‌گردم برای رفیقم. صاحبخونه جوابش کرده.» گفتم: «رفیقت الان کجاست؟» ‏نمی‌دانست. اصلاً اسم رفیقش را هم یادش نبود.
‏عباس صبحانه رو با کمی ناراحتی گذاشت روی میز و رفت. به پیرمرد گفتم: «بخور سرد نشه.»
‏صبحانه خودم تمام شد و رفتم پیش عباس. گفتم: «چرا ناراحت شدی؟» گفت: «تو الان این آدم رو مهمان کردی و این الان یاد می‌گیره هر روز بیاد اینجا و صبحانه طلب کنه.» گفتم: «خاک بر سرت! این آدم الان از در مغازه تو بره بیرون یادش می‌ره که اینجا کجا بوده و اصلاً چی خورده یا نخورده. در ثانی هر وقت اومد اینجا و صبحانه خواست بهش بده از حساب‌مون کم کن.»
شرمنده شد و سرش رو انداخت پایین. برگشتم سمت پیرمرد و گفتم: «حاجی چیزی لازم نداری؟»
گفت: «چایی می‌خوام...!» سینی چایی را روبه‌رویش گذاشتم و نشستم به نگاه کردن پیرمرد. پدرم رو در وجود او جست‌وجو می‌کردم. پدری که دیگر ندارمش و چقدر دیر بود، دیر برای اینکه خودم را و قلب شکسته‌ام را التیام دهم.
‏گفتم: «خونه‌تون رو بلدی؟» گفت: «همین دور و برهاست.» اجازه گرفتم و جیب‌هاش رو گشتم. خوشبختانه شماره تماسی داخل جیبش بود. زنگ زدم و پسر جوانی جواب داد. داستان را گفتم. گفت سریع خودش را می‌رساند.
 یاد شبی افتادم که تهران را در جست‌وجوی پدرم زیر و رو کردیم. ساعت‌ها گشتیم و نگاه نگران‌مان همه کوچه‌ها رو زیر و رو کرده بود.
یاد صدای لرزانش افتادم که بدون اینکه من را بشناسد، تشکر کرد و گفت: «ببخشید اذیت کردم.»
‏پیرمرد را به پسرش سپردم و خداحافظی کردم. تا یک ‌ساعت تمام بغض‌های این سال‌ها اشک شدند و از چشم من باریدند. اشکی که بر سر مزار پدر نریختم. من به خودم یک سوگواری تمام عیار بابت این سال‌ها که بغضم را فرو خوردم، بدهکارم.