صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۳:۵۸  ، 
شناسه خبر : ۳۵۶۵۱۵
پایگاه بصیرت / نفسیه محمدی/ گروه جوان
صدای زنگ در خانه که آمد، چشم‌هایم را باز کردم. علیرضا بود که از مدرسه رسیده بود. آنقدر بی‌حال و بی‌رمق بودم که نفهمیدم زمان چطور گذشت و ظهر شد. علیرضا با نگاه مأیوسانه نگاهم کرد و گفت:« ناهار نداریم؟» خجالت‌زده نگاهش کردم و گفتم: «نیمرو می‌خوری؟» نمی‌خواست دلم را بشکند و ناراحتی‌ام را ببیند. خیلی حواسش بود که با این حال مریضم، ناراحتم نکند. گفت: «آره دوست دارم، خودتم بخوریا...» با کسالتی که تمام شدنی نبود، گفتم: «باشه فقط یه کم... چون اشتها ندارم...» اما دلم نمی‌خواست از رختخواب بیرون بیایم. به هر زوری که بود پای گاز دو تا نیمرو درست کردم و گذاشتم روی میز... علیرضا همانطور که با اشتیاق ساختگی لقمه می‌گرفت، از مدرسه برایم گفت.
ـ راسی مامان یه دوست جدید دارم، تازه اومده مدرسه‌مون، اسمش امیرمحمده، از سیستان و بلوچستان اومده، باباش مریضه، رفته بیمارستان برای عمل، قراره یه ماه اینجا باشه، امروز امیرمحمد می‌گفت تا حالا برف ندیده، خانوم‌مون گفت بچه‌ها بیایید دعا کنیم تا امیرمحمد اینجاست برف بیاد... هممون دعا کردیم... .
نگاهی به تیغه آفتاب تند زمستانی کردم و ناامیدانه گفتم: «شما که اینقدر دلتون پاکه، برای منم دعا کنین، زودتر خوب بشم... .»
آهسته گفت: «برای توام دعا کردیم، خانوم‌مون گفت از ته دل دعا کنید، خدا قبول می‌کنه، من هر روز از ته دل دعا می‌کنم خوب بشی...!» و بغضش را خورد.
پنج‌شنبه بود. صبح زود بعد از یک بیماری سخت، بالاخره از جا بلند شدم. دلم چای می‌خواست و یک صبحانه مفصل. همه را با این مریضی طولانی خسته کرده بودم، اما امروز کمی حس می‌کردم بهترم. دوست نداشتم دیگر چشم‌های نگران علیرضا را ببینم. این چند وقت حسابی دل کوچکش لرزیده بود. صدای قل‌قل سماور حس خوبی به آشپزخانه سوت‌وکورم داده بود. قوری دور طلایی را برداشتم و چای دم کردم. کمی نان و پنیر روی میز گذاشتم و پرده را از جلوی پنجره کنار زدم. خشکم زد. دیروز هوای بهاری و امروز برف... واقعاً برف می‌بارید. تند و درشت و پر قدرت! اشک توی چشمم جمع شد. به سمت اتاق علیرضا برگشتم و صدا زدم: «علیرضا! پاشو پسر داره برف میاد، خدا دعای شما رو قبول کرد... این برف فقط برای امیرمحمد می‌باره...» و نفس عمیقی از سر شادی کشیدم... .