صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۷ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۴:۴۵  ، 
شناسه خبر : ۳۵۶۸۷۷
پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی/ گروه جوان
با عجله از مترو بیرون آمدم. گوشه‌ای ایستادم و یک بار دیگر تماس گرفتم. مریم با کمی خستگی که حاصل شب‌زنده‌داری بود، جواب داد: «... دکتر اومد گفت الان که شرایطش خوبه و اتاق عمل آماده‌اس، عملش می‌کنیم، هر چی بگذره شاید شرایطش بدتر بشه...» بغضم را خوردم و گفتم: «آخه می‌خواستم قبل از عمل ببینمش...»
با بی‌حالی گفت: «خب تماس تصویری بگیر...» تماس تصویری چطور می‌خواست دلتنگی و دلشوره‌ام را از بین ببرد؟ با این حال معطل نکردم. بالاخره هرچه بود به قول مامان بهتر از هیچی بود.
تصویر خسته مامان روی صفحه مشخص شد. مثل همیشه با لحنی که دوست داشت سلام کشداری کردم و گفتم: «چطوری حاج‌خانم؟» به زور خندید. یک لحظه گفت: «تو علی هستی؟ کجایی؟»
گفتم: «بله ته‌تغاریتم، علی آقا... گل باغا...» بی‌معطلی پرسید: «کی میای؟» نمی‌دانستم چه بگویم که پیرزن را ناراحت نکنم، داشت می‌رفت اتاق عمل و دلم نمی‌خواست چشم‌انتظارم بماند.
‌ـ فکر کنم تا از اتاق عمل بیای، منم رسیدم بیمارستان، نگران نباش ننه...
نگاهی هراسان به اطرافش انداخت و گفت: «عملِ چی؟ بیا داداشتو ببر دکتر خمپاره خورده...» اشک توی چشمم لرزید، آرام‌بخش‌ها و داروهای ضددرد، خمارش کرده بود. انگار فراموش کرده بود کجاست. مریم گوشی موبایل را به سمت خودش گرفت و گفت: «چند دیقه یادش می‌ره داداش، باز دوباره یادش میاد، نترس... من دیگه برم واسه کارای عمل آماده‌اش کنم...» و بعد چهره مادر ظاهر شد، اما دیگر من را نگاه نمی‌کرد. با مریم حرف می‌زد و من فقط صدایش را می‌شنیدم، شاید هم مثل تشنه‌ای حرف‌هایش را سر می‌کشیدم... حرف‌هایی در اوج درد و از روی عشق...
‌ـ الان ظهره؟ علی کجا رفت؟ گفت داره میاد، بهش زنگ بزن ببین ناهار خورده یانه؟ از صبح با چل پنجا تا بچه سروکله می‌زنه هلاک می‌شه... ناهار نخورده...بذار براش ماکارونی درست کنم... .
و صدا و تصویرش قطع شد. همانجا گوشه خیابان بی‌توجه به عابران نشستم و مثل بچه‌ها گریه کردم. کمی که سبک شدم، سریع خودم را جمع‌وجور کردم و به سمت فرودگاه راه افتادم. دعا دعا می‌کردم پرواز به تأخیر نخورد و همان هم شد. سر ساعت پرید و درست دو‌ ساعت بعد جلوی بیمارستان بودم. مریم و شوهرش، عاطفه و اکبر آقا، داداش محمود که با پای مصنوعی‌اش پشت در اتاق عمل، قدم می‌زد... همه را بعد از مدت‌ها دوری می‌دیدم، هم خوشحال بودم و هم غمگین، احوالپرسی ساده ما رسید به پرستاری که خبر از اتمام عمل می‌داد. دو سه ساعتی هر کاری لازم بود انجام دادم و هر چه نیاز بود خریدم تا جبران غیبتم را کرده باشم. گوشه‌ای با داداش درباره زخم‌های قدیمی ترکش و پای مصنوعی جدید صحبت کردیم که مامان را روی تخت چرخ‌دار از ریکاوری بیرون آوردند. همه به سمتش رفتیم. به هوش بود، اما نه آن‌طور که باید! ناله می‌کرد، اشکم روی صورتش چکید، چشم‌هایش را باز کرد. خیره شد به صورتم. دستش را به سختی روی خطوط صورتم کشید، گفت: «علی هستی؟ ناهار ماکارونی درست کردم، بخور محمود رو ببر دکتر...» و دوباره از هوش 
رفت.
همه‌چیز را فراموش کرده بود. همه چیز را... حتی عمل سخت و بیماری‌اش را، اما ناهار من و پای محمود را روی سلول‌های قلبش حک کرده بود... فقط به خاطر اینکه مادر بود... .