صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۱۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۶:۱۱  ، 
شناسه خبر : ۳۶۱۸۸۶
پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی/ گروه جوان
یک جرعه دیگر قهوه می‌نوشم، آرام و قرار ندارم! خبر سانحه بالگرد، همه برنامه‌هایم را به هم می‌ریزد. به رابطم در ایران زنگ می‌زنم؛ تلفنش را جواب نمی‌دهد. داد می‌زنم: «لعنتی جواب بده!» تلفن را به طرفی پرت می‌کنم. مرور خاطراتم با مرد بلندقد و خوش‌قواره، از عقربه‌های ساعت هم جلو می‌زند.
یک ماه پیش همان‌جا ایستاده بودم. آن روز چند ساعت بعد خبر را از یوتیوب هم دیدم. به قول رابطم این تنبیه، فقط در حد یک سیلی بود. مرد بلندقد و خوش‌آتیه هم بود، او در مکان و زمان مناسب قرار داشت. صبح همان شب، خبر را در روزنامه اتحادیه یهودیان ضدصهیونیست منتشر کردم: «اسرائیل زیر آتش ایران». با این خبر، منتظر توقیف روزنامه هم بودم، ولی حتی یک بیانیه سیاسی علیه ایران هم به گوش نرسید. کار داشت به خوبی پیش می‌رفت. به سفرم به ایران هم فکر کرده بودم. یک سفر و یک مصاحبه اختصاصی با وزیر امورخارجه‌ای که روحیه‌ای لطیف داشت.
تلفنم زنگ می‌خورد. اسم «خاخام کارتا» روی آن افتاده است. روحانی اتحادیه قصد گفتن تسیلت به سفارت ایران در انگلیس را دارد و من قول همراهی را می‌دهم. گوشه وایت‌برد با ماژیک قرار تسلیت را می‌نویسم تا بین کارها فراموشم نشود. گزارشگر از غزه پیام می‌دهد. خبرگزاری سی‌ان‌ان خبر عزای عمومی در کشورهای مختلف و پرچم‎های نیمه‌افراشته را نشان می‌دهد.
نگاهم به لپ‌تاپ است که کودکان فلسطینی را در آتش نکبت نتانیاهو نشان می‌دهد. دوربین روی مادر فلسطینی زوم کرده است؛ جسم سوخته‌ای را در آغوش دارد و با هر نگاه به آن می‌سوزد. تلفن باز هم زنگ می‌خورد و روی پیغام‌گیر می‌رود. صدای منشی را می‌شنوم. کنترل را برمی‌دارم و شبکه بی‌بی‌سی را می‌گیرم و صدای منشی در صدای مجری گم می‌شود: «سخنگوی ناتو در شبکه ایکس، درگذشت رئیس‌جمهور و هیئت همراه را تسلیت گفته است.» تصویر مرد بلندقد و خوش‌آتیه را به همراه رئیس‌جمهور، بعد هم تصاویر جنگل و لاشه بالگرد را نشان می‌دهد. 
چشمانم را می‌بندم و می‌خواهم برای روزنامه فردا چیزی بنویسم. «بین زمین و آسمان در آغوش مرگ نشست. در هاله‌ای از مه غلیظ، تا بامداد روز بعد به دنبال جسم سوخته‌اش بودند. مرد بلندقد به تک‌تک کلماتش ایمان داشت.» کاغذ را مچاله می‌کنم و پرتش می‌کنم کنار بقیه کاغذهای باطله. یک بار دیگر با شعری که در جلسه شورای امنیت خواند، شروع می‌کنم: «بنی آدم اعضای یکدیگرند... که در آفرینش ز یک گوهرند... چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار».
آن روز وقتی برای چند دقیقه قبل از سخنرانی‌اش، او را دیدم، پرسیدم: «احساس نمی‌کنید که تنها هستید؟» چیزی نگفت؛ لبخند زد. از تلاش‌های سیاسی و دیپلماتیک و خستگی‌ناپذیرش می‌نویسم و از بی‌قراری‌اش برای کودکان غزه. لپ‌تاپ را دوباره روشن می‌کنم تا گزارش کودکان غزه را تا آخرش ببینم.
نگاهم به گزارشگر است و او با دوربینش پسرکی را نشان می‌دهد که پهلویش با هر بار نفس کشیدن درد می‌گیرد و رنج می‌کشد. گزارشگر بدون آنکه به شنوندگان و ببیندگان توجه کند؛ بی‌محابا از استخوان‌های متلاشی و دندان‌های ذوب شده می‌گوید و با دیدن اجساد کودکان در کفن پیچیده، بالاخره اشکم سرازیر می‌شود. با صدای زنگ تلفن از خواب می‌پرم. کاغذهای باطله دورتادور آشپزخانه جزیره‌ای شناورند. منشی نظرم را درباره تیتر جدید روزنامه فردا می‌خواهد. با عجله به او می‌گویم ایمیل را چک کند و قطع می‌کنم. نگاهم به یادداشت «قرار تسلیت» می‌افتد که باید همراه خاخام کارتا، روحانی اتحادیه، به سفارت ایران در خیابان پرنسس‌گیت برویم.