صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۷  ، 
شناسه خبر : ۳۶۲۸۸۴

غصه مریضی مادربزرگ بزرگ‌تر از سن و سال‌مان بود. پیرزنی را روی تخت بیمارستان می‌دیدم که هزار جور سیم بهش وصل بود. این سیم‌ها برای رفتن به داخل بدن یا راهی داشتند یا راهی برایش ساخته بودند. روزگار تلخی بود. باید پول بیمارستان و دکتر جور می‌کردیم. پدر از‌ مادر کمک خواست. مادر همه طلاهایش را ریخت داخل یک پلاستیک مشکی و آورد گذاشت روی عسلی مبل. من روی مبل دونفره کنار بابا نشسته بودم و مادر روی زمین مقابل عسلی. بابا همیشه معتقد بود هر مشکلی هم باشد، نباید حرف طلاهای زن را وسط کشید. در نظرش طلا اصلاً سرمایه نبود؛ اما اکنون با حالتی ناخوش‌آیند و صورتی گرفته و خودخوری منحصربه‌فردش که منِ ده ساله هم‌ می‌فهمیدمش، نشسته بود و به کیسه مشکی که آخرین امیدش برای انجام عمل تومور یکی از عزیزانش بود، می‌نگریست.
طلاها بدون هیچ تشریفاتی داخل کیسه مشکی جا خوش کرده بودند. غصه‎‌های بزرگ درس‌های بزرگ می‌دهند. من همینجا بود که فهمیدم قرار نیست به چیزی بنازیم! در این فکر و خیال بودم که بابا کیسه را سر و ته کرد. طلاها پخش شد روی عسلی. چندتا النگو افتاد روی زمین که جهیدم و برداشتم و گذاشتم‌ سر جایش. بابا خیره به طلاها بود. با دستش چند تکه را جابه‌جا کرد و یک جفت گوشواره طرح خوشه‌انگور را گذاشت گوشه عسلی. گفت: «این یک جفت گوشواره را نگه‌ دار. دلم نمی‌آید همه را بفروشم. ان‌شاءالله بقیه را هم به زودی می‌خریم.»
دقیق نمی‌دانم چند سال از آن شب می‌گذرد؛ تنها حلقه ارتباطی من با آن روزها همین یک‌ جفت گوشواره خوشه‌انگوری است که از بین تمام آن طلاها هنوز توی صندوقچه مادرم محفوظ است.
بزرگ‌تر که می‌شوی داستان‌های زندگی دیگر صرف خاطره نیستند؛ بلکه گاهی سؤال‌آفرین می‌شوند؛ این روزها که دیگر مادربزرگم پیش ما نیست و کمتر از قبل به او فکر می‌کنم، اما وقتی به صندوقچه مادرم نگاه می‌کنم با خودم می‌گویم؛ چرا باید یک‌ جفت گوشواره خوشه‌انگوری باقی می‌ماند؟ 
پاک‌‌باز به کسی می‌گویند که همه آنچه را که دارد، باخته باشد. همه را فدا کرده باشد. از درشت تا ریز. از بزرگ تا کوچک. هیچ برای خود نگذاشته باشد. برای فردا. برای روز مبادا. هیچ. هیچ هیچ.
دوست، آشنا، خویش، برادر، فرزند؛ همه را فدا کرده بود. هیچ نداشت در سپاه. فریاد «هل من‌ ناصر ینصرنی؟» جوابی نداشت. فقط یک‌ نفر مانده بود که خب آیا یک نفر حساب می‌شد؟ کودک شش ماهه‌ای که حتی توان سخن‌ گفتن نداشت. همه گفتند که هیچ نمانده. او گفت چرا، مانده. کودک شش ماهه هم یک نفر است. اندازه جوان ۱۷ ساله می‌تواند پیام داشته باشد؛ بلکه بیشتر. حسین پسر علی(ع)، علی پسر حسین(ع) را در دست گرفت، بالا برد و کمی بعد خون فواره شد. علی پسر حسین(ع) هم دیگر‌ نبود. حالا شد هیچ هیچ هیچ. هرآنچه داشت و نداشت را بخشید. فدا کرد. قربانی کرد. شد پاک‌باز.
این شب‌ها به این فکر می‌کنم که چند پاک‌باز در عمرم دیده‌ام و می‌شناسم؟ جلدجلد داستان و ناداستان خوانده‌ام؛ تا به حال چند پاک‌باز بین‌ کاراکترهای کتاب‌ها وجود داشته است؟ مغزم یاری نمی‌کند. هیچ. هیچِ هیچ. حتی پدرم هم گوش‌واره خوشه‌انگوری را نگه داشت. دلش نیامد بفروشد. پاک‌ نباخت.
شب از نیمه گذشته و من در این سؤال مستغرق که به‌راستی این حسین(ع) کیست؟ کربلا کجاست؟ کوفیان چه مردمانی بودند که برای متنبه شدن‌شان باید فردی پاک می‌باخت. طفل شش ماهه‌اش را هم می‌باخت. برادر تنومند و برادرزاده شیرین‌سخن و جگر‌گوشه دم بخت بس نبود؟ اصحاب و یاران و دوستان و آشنایان بس نبود؟ حتماً باید شش ماهه‌ای را هم که چند روز بود آب نخورده بود، می‌باخت؟