سعدالله زارعی
رهبر معظم انقلاب اسلامی- دامت برکاته- در بخشی از سخنان اخیرشان که به مناسبت بزرگداشت هفته بسیج ایراد کردند، فرمودند: «از رئیسجمهور محترم و دولت خدمتگزار حمایت کنیم. کارهای خوبی را شروع کردهاند؛ بعضی از کارهایی را که شهید رئیسی شروع کرده بود و نیمه کاره مانده بود، ادامه دادند این کارها دارد انجام میگیرد و انشاءالله نتایج این کارها را مردم بعدها خواهند دید. بایستی از دولت حمایت کرد. دولت بار سنگینی بر دوش دارد. اداره کشور کار آسانی نیست. کار سختی است و این برعهده دولت است.»
حمایت از مردم و حل مسایل کشور و ریلگذاری برای آینده به طور حتم از مسیر حمایت از دولتی که به وسیله مردم سرکار آمده و دارای صلاحیتها و ظرفیتهای لازم برای اداره مسایل گوناگون کشور میباشد، میگذرد البته نه اینکه حمایت از مردم و حل مسایل کشور منحصر به حمایت از دولت باشد بلکه مهمترین و مؤثرترین مسیر در این میان حمایت از دولت است و دلیل آن این است که هیچ نهاد دیگری در کشور استعدادهای انسانی و مادی مجموعه دولت را در اختیار ندارد علاوه بر آن هیچ نهادی در کشور نیست که فعالیتهای آن همافزای فعالیت دولت نباشد. یکی از مهمترین کارکردهای نهادهای خارج از دولت مثل مجلس شورای اسلامی، قوه قضائیه، نیروهای نظامی و انتظامی و صداوسیما کمک به دولت در حل مسایل مردم و ریلگذاری اداره کشور میباشد. بنابراین اگر کسی گمان کند با تضعیف دولت یا کنار زدن آن و یا دور زدن آن و یا کماهمیت شمردن آن میتوان از مردم حمایت کرد و یا میتوان مسایل کشور را حل کرد به خطا رفته است.
در حمایت از دولت و شخص رئيسجمهور محترم طبعا اول خود دولت و خود رئيسجمهور نقش دارند که به صورت اقدام یکپارچه، به هنگام، حکیمانه و با تعیین اولویتها و شناسایی فرصتها توسط رأس، ارکان و زیرمجموعه دولت معنا و مفهوم پیدا میکند. پرهیز از حواشی، هدر ندادن زمان و فرصتها، انتصاب شایسته افراد و تخصیص به اندازه و به موقع منابع مقدمه لازم حرکت دولت در مسیر حمایت از مردم و حل مسایل کشور است. در تجربه چهار تا پنج دهه اخیر شاهد دو دسته از دولتها بودهایم و نتایج دقیقا تابع وضع دولتها بوده است. دولتهایی که در کار خود جدیتر بودهاند به خدماتی نایل شدهاند که سبب رضایت عمومی و نشاط اجتماعی و مشارکت و مسئولیتپذیری بیشتر مردم در صحنههای اجتماعی و بخصوص همکاری با دولت شده است و در نقطه مقابل آن دولتهایی که جدیت لازم نداشتهاند خروجی کارشان انباشت مشکلات بوده و دود آن هم بیش از همه، به چشم مردم رفته است. این اشاره کفایت میکند و نیازی به مرور موارد ندارد.
از سوی دیگر در حمایت دولت آنانکه خود را از لحاظ روحی نزدیکتر به نظام سیاسی کشور میدانند و میبینند باید پیشگامتر باشند ولو اینکه از نظر سیاسی، دولت را در چارچوب نظرات سیاسی خود ندانند و به آن انتقاد هم داشته باشند چراکه در حل مسایل مردم، امکان تفکیک دولت و نظام سیاسی وجود ندارد البته میدانیم که دولت با عملکرد خود میتواند نظام را تقویت و یا تضعیف نماید کمااینکه در این زمان نزدیک به 50 سال اینگونه بوده است. آنانکه با تفکیک نظام و دولت از یکدیگر از حمایت از دولت طفره میروند در واقع به سهم خود- و البته ناخواسته- به نظام سیاسی لطمه میزنند. با توجه به تجمیع امکانات و فرصتها و صلاحیتهای اداره کشور در دولت، کنارگذاشتن و یا نادیده گرفتن دولت، کنار زدن امکانات، فرصتها و صلاحیتهاست و واقع هم این است که اگر همه امکانات، فرصتها و صلاحیتهای نهادهای خارج از دولت یکجا جمع شوند به اندازه اداره یک استان کوچک کشور کفایت نمیکند پس راهی جز بهکارگیری دولت در حل مسایل کشور و حمایت از مردم وجود ندارد. در همین دو دهه اخیر مواردی پیش آمد که برخی پیشنهاداتی که مستلزم نادیده گرفتن دولت بود دادند اما رهبر معظم انقلاب اسلامی با درایت و حکمت- نقل به مضمون- فرمودند ایجاد مسیرهای موازی دولت جواب نمیدهد و سبب ضعف انگیزهها در دولت هم میشود و این به صلاح کشور نیست. بنابراین «راهحل» مسایل کشور از دولت میگذرد و اولین وظیفه همگان حمایت از دولتی با این خصوصیت که «بار سنگین اداره کشور را به دوش دارد» و «عهدهدار اداره کشور است» میباشد.
البته حمایت از دولت و حمایت از هیچ نهاد دیگری با انتقاد سالم و مشفقانه و بهکارگیری زبان مناسب منافات ندارد و بلکه نقد عملکرد با این صفات کمک به دولت و وجه دیگری از کمک به حل مسایل مردم است. انتقاد سالم و مشفقانه، دولت را به اصلاح کژیها و ضعفها وادار میکند و البته میدانیم انتقادی که صلاحیت دولت را انکار کند و یا روحیه دولت در اداره کشور را تضعیف نماید بحث دیگری است که متاسفانه این روزها بیش از هر منتقدی از سوی به ظاهر همراهان دولت مشاهده میکنیم. بهکار بردن عباراتی از این قبیل که دولت نمیتواند- چنانچه در اظهارات چند روز پیش سخنگوی جبهه اصلاحات آمد- و یا اینکه دولت باید کنار برود اینها اصلاحطلبانه و مشفقانه نیست.
موضوع دیگر این است که حمایت از دولت اگرچه همواره موضوعیت دارد اما در زمان بروز مشکلات و متراکم شدن توطئه دشمنان این موضوع اهمیت مضاعف دارد ما برکات این نوع حمایت و همدلی با دولت و نظام را در جنگ اخیر به تجربه دیدیم و دانستیم چنین همدلی عبور کشور از بحران پیچیده را آسان کرد و ضمنا میدانیم هنوز طمع دشمن علیه ثبات، امنیت و حرکت کشور متوقف نشده است. در چنین زمانی تقویت هرچه بیشتر دولت یک ضرورت و دقیقا در راستای حل مسایل اساسی مردم میباشد که ممکن است این مسایل اساسی در چرخه مشکلات معیشتی از چشمها دور بماند و این تذکاری است که از یک حکیم فرزانه برمیآید.
یک نکته مهم دیگر بحث ضرورت حمایت از دولت و- به احتمال زیاد- یکی از وجوه توجه رهبر معظم انقلاب اسلامی- دامت برکاته- به حمایت از دولت، وجه تمدنی آن میباشد کما اینکه حمایت از دولتهای جمهوری اسلامی در طول این نزدیک به پنج دهه، یک خط ممتد در بیانات حضرت امام خمینی- رضوانالله تعالی علیه- و بیانات حضرت امام خامنهای- دامت برکاته- بوده است.
و میدانیم که تمدنها از همین خطوط ممتد شکل میگیرند. براساس نگاه قرآنی و آنچنان که از شخصیتهای دینمدار بزرگی مثل استاد شهید مرتضی مطهری- رضوانالله علیه- آموختهایم تمدنها دو رکن ایجابی- بایدها- و دو رکن سلبی- نبایدها- دارند؛ دو رکن ایجابی وحدت داخلی ارکان و مردم و عدالت میباشد و دو رکن سلبی عبارتند از مقابله با بروز فساد و فحشا- از سوی نظام- و دیگری نهی از منکر در فضای اجتماعی- از سوی مردم- است. با این وصف تاکید بر اتحاد مردم و دولت و حمایت مردم از دولت و تنظیم سیاستهای دولت بر مدار حل مسایل مردم از وجوه ضروری و لازمه برپایی و حفظ یک تمدن و حرکت به سمت بالندگی هرچه بیشتر آن میباشد. اگر از این منظر به موضوع نگاه کنیم هیچ معروفی بالاتر از حمایت مردم از دولت و تنظیم حرکت دولت بر مبنای حل مسایل مردم وجود ندارد.
تاکیدات اخیر و پیشبینی رهبر معظم انقلاب اسلامی- دامت برکاته- از دولت ممکن است این شائبه را به وجود آورد که رهبری به حل مشکلات مردم توجه چندانی نفرمودهاند(!) و یا انتقادی به دولت ندارد. این تصور از بنیاد خطاست چراکه اولا مهمترین فلسفه وجودی دولت، خدمت به مردم و حل مسایل آنان است و حمایت از دولت حمایت از مردم میباشد. ثانیا به دلیل آنکه از مجاری مختلف، اطلاعات کشور و وضعیت روز مردم به رهبر معظم انقلاب میرسد و اساسا روحیه رهبری پیگیری امور از مجاری مختلف رسمی و غیررسمی است، اطلاعات ایشان از هر مسئول دیگری در کشور بالاتر میباشد و به همین دلیل انتقاداتی که ایشان به عملکرد دولتها داشتهاند همواره بیش از انتقادات دیگران و صریحتر از دیگران بوده است اما بیان علنی و تکرار این انتقادات در فضای عمومی که بسیاری طالب آن هستند و به نفع رهبری به حساب میآورند، از منظر رهبری به نفع کشور نیست و کمکی به حل مسایل مردم نمیکند. دقیقا از همین رو آنانکه دل در گرو حل مسایل مردم دارند و از اطلاعات کافی هم برخوردار میباشند، روش مواجهه رهبری با دولتها- حمایت آشکار و انتقاد غیرآشکار- را مصلحانهترین روش میدانند. این روش زمینه پذیرش انتقادات غیرآشکار را در دولت تقویت میکند کما اینکه همواره دولتهایی که مورد خطاب انتقادات غیرآشکار رهبری واقع شدهاند، حمایت علنی رهبری از دولت را انرژی تازهای برای حل مسایل مردم ارزیابی کرده و سپاسگزاری نمودهاند.
سیدعبدالله متولیان
وقتی رژیم صهیونی ۲۰ سال برای تجزیه ایران برنامه ریخت و در دوازده روز تحقیر شد. تلآویو ۲۰ سال خواب دیده بود که ایران را به آشوب بکشد، مردم را به جان هم بیندازد و از درون فروبپاشد. همین چندی پیش، یکی از مقامات ارشد موساد در نشستی محرمانه اعتراف کرد که از ۲۰۰۵ (۱۳۸۴) پروژهای به نام «فروپاشی نرم جمهوری اسلامی» با بودجه سالانه چند صد میلیون دلاری کلید خورده بود. هدف نهایی: ایجاد یک جنگ داخلی تمامعیار، تجزیه خاک ایران و پایان دادن به محور مقاومت. اما رهبر معظم انقلاب در سخنرانی تاریخی ششم آذر ۱۴۰۴ یک جمله گفتند که باید در موزه تاریخ صهیونیسم قاب گرفت: «آمدند شرارت کردند، کتک خوردند و دست خالی برگشتند.»
۱۲ روز کافی بود تا بزرگترین عملیات ترکیبی تاریخ علیه ایران به خاک بنشیند. رژیم صهیونی با حمایت و هدایت مستقیم امریکا، و کمک انگلیس و چند دولت عربی حاشیه خلیج فارس، همه برگهای برنده خود را رو کرد: هزاران اکانت جعلی در شبکههای اجتماعی، دهها شبکه ماهوارهای ۲۴ ساعته، تزریق میلیاردها دلار برای خرید مزدور داخلی، فعالسازی سلولهای خفته، بمباران سایبری زیرساختها، ترور هدفمند و حتی شلیک موشک از خاک کشورهای همسایه. همه چیز طبق برنامه بیستساله پیش میرفت، تا روز سوم.
از روز چهارم، ورق برگشت. مردم ایران، همان مردمی که دشمن تصور میکرد با یک جرقه به خیابان میریزند و پرچم نظام را پایین میکشند، یکپارچه به خیابان آمدند، اما این بار برای دفاع از ایران. از دانشجوی اصلاحطلب دانشگاه تهران تا کارگر اصولگرای کارخانه اراک، از زن کرد سنندجی تا مرد عرب اهوازی، از روحانی قم تا طلبه اهل سنت چابهار، همه یک صدا فریاد زدند: «ایران ما، خانه ماست.» حتی کسانی که سالها با صندوق رأی قهر کرده بودند، این بار به خیابان آمدند تا بگویند ایران از نظام هم بزرگتر است. این همان کابوس نتانیاهو بود. او که بیست سال برای «ایران بدون ایران» هزینه کرده بود، ناگهان با «ایران متحدتر از همیشه» روبهرو شد. جنگ روانی شکست خورد، چون مردم خودشان روایتگر شدند. جنگ سایبری شکست خورد، چون جوانان بسیجی و هکرهای انقلابی شبانهروز نخوابیدند. جنگ اقتصادی شکست خورد، چون ملت به جای صف دلار، صف دفاع از وطن تشکیل داد. در روز دوازدهم، نتانیاهو در کابینه امنیتیاش فقط یک جمله گفت که رسانههای عبری سانسور کردند: «ما ایران را دستکم گرفتیم.» این شکست فقط نظامی و اطلاعاتی نبود، یک شکست تمدنی بود. صهیونیستها فهمیدند نمیشود ملتی را که چهل و شش سال در برابر همه دنیا ایستاده، با چند کلیپ اینستاگرامی و چند بسته دلار خرید. فهمیدند ملتی که در هشت سال دفاع مقدس با دست خالی دنیا را به زانو درآورده، حالا با تجربهتر، هوشیارتر و مجهزتر است. فهمیدند بسیج فقط یک سازمان نیست، یک فرهنگ است، یک هویت است، یک سبک زندگی است که در رگهای نود میلیون ایرانی جریان دارد.
امروز نتانیاهو باید به سرمایهگذارانی که ۲۰ سال پول ریختند توضیح دهد که چرا نقشهاش سوخت. باید به یانکیهای وحشی امریکایی توضیح دهد که چرا پیشرفتهترین سلاحهای سایبری امریکا در برابر اراده یک ملت به زانو درآمد. باید به شاهزادگان عرب توضیح دهد که چرا دلارهای نفتیشان فقط توانست چند سطل زباله را بسوزاند، نه ایران را. دوازده روز کافی بود تا ثابت شود ایران ۱۴۰۴، ایران ۱۳۵۷ نیست، قویتر، پختهتر و غیرقابل نفوذتر است. ۱۲ روز کافی بود تا جهان بفهمد هر کس با ایران دربیفتد، حتی اگر بیست سال برنامه بریزد، در نهایت با یک جمله رهبر انقلاب خلع سلاح میشود: «دست خالی برگشتند.»
این پیروزی فقط برای امروز نبود، برای صد سال آینده بود. برای اینکه نسل چهارم و پنجم و دهم انقلاب بدانند وقتی همه دنیا با هم به ایران حمله کنند، باز هم ایران میماند و دشمنانش رفتنیاند. این همان درس ابدی کربلاست: خون بر شمشیر پیروز است، حتی اگر آن شمشیر را ۲۰ سال تیز کرده باشند، خون فقط ۱۲ روز فرصت میخواهد.
سابقه هماهنگیهای امنیتی میان مسکو و تلآویو در سوریه این فرضیه را تقویت میکند. سالها حملات هوایی اسرائیل به مواضع مرتبط با ایران در سوریه با واکنش محدود و محاسبهشده روسیه همراه شد؛ رفتاری که برای تلآویو یک امتیاز راهبردی بود و برای تهران، هشداری درباره سقف و کف همکاریهای عملیاتی با مسکو. هنگامی که تماسهای مستقیم در سطح رهبران شکل میگیرد، آنچه اهمیت دارد، نه جزئیات گفتوگو، بلکه منطق پشت آن است، تعریف خطوط قرمز مشترک پیرامون ایران بدون حضور ایران، یعنی تلاش برای جابهجایی نقشها در ترازوی منطقهای. چنین روندی اگر تثبیت شود، ایران را در لحظات حساس از جایگاه کنشگر مستقل به جایگاه شیء قابل معامله تنزل میدهد؛ وضعیتی که تنها با بازتعریف فعالانه نقش ایران در معادلات منطقهای قابل پیشگیری است.
در میانه این بازی خطرناک، نقشه اقتصادی و فناورانه منطقه با سرعتی بیسابقه در حال بازنویسی است. چین پیوسته و با برنامهریزی بلندمدت در حال جایگزینی روسیه بهعنوان شریک اصلی اقتصادی و راهبردی ایران است. این جایگزینی فراتر از قراردادهای انرژی است و به حوزههای زیرساختی، فناوریهای نوین، حملونقل، ارتباطات و حتی هماهنگیهای امنیتی سرریز کرده است. روسیه که درگیر جنگ فرسایشی و محدودیتهای تحریمی است، توان و تمرکز لازم برای حضور فعال در ایران را از دست داده و میدان را برای نفوذ سیستماتیک چین خالی کرده است. ایران بهعنوان حلقهای کلیدی در طرحهای اتصال شرق به غرب، در مسیرهای زمینی و دریایی، همان جایگاهی را بازی میکند که پکن برای تثبیت نفوذ خود بدان نیاز دارد؛ پیوند بازارها، کوتاهسازی مسیرها، و فراهمکردن دسترسی به پهنهای که از آسیای مرکزی تا سواحل جنوبی امتداد مییابد. طرحهای اتصال و سرمایهگذاریهای زیرساختی، از راهآهن و بندر تا انرژی و ارتباطات، تنها اعداد و پروژه نیستند؛ آنها زبان جدید نفوذ هستند. هر خط آهن و هر بندر، ردیفی از معادلات ژئوپلیتیک را مینویسد. هنگامی که ایران در این نقشه جایگاه پیونددهنده پیدا میکند، چین نه صرفا شریک اقتصادی، بلکه کنشگر نظمساز در پیرامون ایران میشود. این روند موازنه سنتی روابط تهران و مسکو را دگرگون کرده است؛ روسیه از یک شریک راهبردی با ظرفیت نظامی و سیاسی در سوریه، به بازیگری با توان محدود بدل میشود که بیشتر به پشتیبانیهای مقطعی متکی است؛ در مقابل، چین با انباشت سرمایه و فناوری و قدرت بازار، وزن بلندمدت خود را بر میز ایران افزایش میدهد.
اگر این تغییر بدون ترسیم چارچوبهای روشن از سوی تهران پیش برود، ایران خود به مرکز ثقل رقابت میان پکن و مسکو تبدیل میشود؛ رقابتی که میتواند هم ظرفیتساز باشد و هم، در غیاب سیاست بهینهسازی روابط، محدودکننده. در چنین وضعیتی، یادآوری یک واقعیت کلیدی، نه برای شعار، بلکه برای تصحیح زاویه دید، ضروری است؛ بنابراین ایران کارت نیست، بازیگر است. ثبات و امنیت ایران برای روسیه یک ضرورت راهبردی بوده و هست. حضور ایران در سوریه عمق عملیاتی روسیه را تضمین کرد و امکان تثبیت موقعیت دمشق را فراهم آورد. مسیرهای انرژی و تجارت از پهنه ایران، در شرایط فشار، برای اقتصاد محدودشده روسیه نقش شریانهای جایگزین را ایفا میکنند. بیثباتی گسترده در ایران نهتنها مسیرهای امن تجاری و انرژی را مختل میکند، بلکه در سطح منطقهای، خلأ قدرتی ایجاد میکند که پیامدهای آن از قفقاز تا دریای سیاه و از آسیای مرکزی تا مدیترانه امتداد مییابد. دومینوی بیثباتی در ایران میتواند روسیه را به سمت انزوا و خفگی اقتصادی و حتی بحرانهای داخلی سوق دهد؛ وضعیتی که مسکو آن را بهدرستی به عنوان تهدیدی برای بقایش میشناسد، هرچند کمتر به زبان صریح بیان شده باشد. از همین منظر، تلاش برخی بازیگران برای تبدیل ایران به موضوع معامله، بیش از آنکه نشان قدرت آنان باشد، بیانگر درک آنان از نقطههای حساس نظم منطقهای است.
هنگامی که تماسها و هماهنگیهای پنهان حول ایران شکل میگیرد، معنایش این است که غرب آسیا دیگر صرفا میدان نبردهای نیابتی نیست؛ کانونی است که سرنوشت قدرتهای بزرگ را متأثر میکند. آمریکا نشان داده که میتواند پیروزی کوتاهمدت را به قیمت فرسایش اعتماد متحدانش بخرد. اسرائیل تلاش میکند از شکافها بهره بگیرد و ایران را به مسئلهای قابل معامله تبدیل کند. چین با صبر و تراکم سرمایه، جای روسیه را در حیاطخلوت سنتیاش میگیرد و نقشه اقتصادی را به نفع خود بازتعریف میکند. روسیه در عین تلاش برای حفظ نقش، آشکارا به ثبات ایران وابسته است و در غیاب آن، میتواند نخستین قربانی موجهای بیثباتی باشد. کنار هم گذاشتن این خطوط، تصویری واحد میسازد: هر حرکت در ایران، نهفقط پیامدی برای تهران، بلکه موجی در سواحل دورتر دارد؛ موجی که میتواند آرایش قدرتهای بزرگ را جابهجا کند. در برابر چنین واقعیتی، راهبرد ایران نمیتواند بر امید به وفاداری دیگران یا اتکا به تضمینهای بیرونی بنا شود. تبدیلشدن از کارت معامله به بازیگری غیرقابل معامله، نیازمند بازتعریف فعالانه نقش ایران در نظم منطقهای است. این بازتعریف با شعار حاصل نمیشود؛ نیازمند دیپلماسی فعال و توازنسازی هوشمندانه است. بهرهگیری از رقابت قدرتها، بدون لغزیدن به وابستگی مطلق، هنر سیاست خارجی است. هر پیمان و هر پروژه باید ذیل یک نقشهراه مشخص قرار گیرد که نسبت ایران را با هر قدرت، در افقهای کوتاهمدت و بلندمدت، روشن میکند. شفافیت در اهداف، تنوعبخشی به شرکا، و ترسیم خطوط قرمز عملیاتی، مجموعهای از اقدامات است که ایران را از مدار معاملهپذیری خارج و در مدار کنشگری تثبیت میکند.
قدرت چانهزنی واقعی از درون میآید. اقتصاد مقاوم، امنیت پایدار و انسجام ملی ستونهای اصلی ظرفیت کنشگریاند. هرگاه این ستونها فرسوده شوند، حتی بهترین ابتکارهای دیپلماتیک نیز به توافقهایی شکننده تبدیل میشوند که در نخستین بحران فرومیریزند. به عکس، هرگاه این ستونها تقویت شوند، حتی در اوج فشارهای بیرونی، دست ایران برای تعریف قواعد بازی باز میماند. این پیوند درونی و بیرونی را باید به زبان عمل نوشت: اصلاحات هدفمند برای افزایش بهرهوری، کاهش گلوگاههای تحریمی از طریق بومیسازیهای هوشمند، پیونددادن پروژههای زیرساختی به منافع ملموس مردم و ترجمه دستاوردهای خارجی به شاخصهای داخلی، مجموعه اقداماتی است که چسب سیاست را به متن جامعه میزند و از سیاست خارجی، ابزاری برای بهبود واقعی زندگی میسازد. بازتعریف نقش ایران همچنین مستلزم بازخوانی دقیق محیط پیرامون است. غرب آسیا مجموعهای از تلاقیگاههاست؛ از بحث انرژی، مسیرهای ارتباطی، کانونهای مذهبی و قومی، تا پیوندهای تاریخی میان تمدنها. هر خط مرزی، لایهای از منافع متداخل را در خود دارد و هر بحران محلی، استعداد تبدیلشدن به موجی منطقهای را دارد. ایران اگر بخواهد بازیگر غیرقابل معامله باشد، باید در هریک از این لایهها، جایگاه خود را تثبیت کند؛ از مدیریت هوشمند پروندههای امنیتی تا مشارکت فعال در ابتکارهای اقتصادی مشترک، از تعریف مأموریتهای بشردوستانه منطقهای تا تولید روایتهایی که در افکار عمومی فراتر از مرزها نفوذ کند. روایت نیز ابزار قدرت است؛ هنگامی که دیگران ایران را به عنوان کارت میبینند، باید روایتی ساخته شود که ایران را به عنوان سهامدار اصلی نظم منطقهای نشان دهد؛ روایتی که بر توان اتصال، ظرفیت ثباتسازی و منافع مشترک تأکید کند. سرانجام، آینده نظم منطقهای -و شاید ترازوی قدرت جهانی- بیش از آنچه پایتختهای بزرگ میپندارند، به انتخابهای تهران گره خورده است. غرب آسیا دیگر صحنه نمایش قدرتهای بزرگ نیست، بلکه صحنهای است که قدرتهای بزرگ در آن، از طریق بازیگران مصمم و مستقل به چالش کشیده میشوند.
ایران میتواند یکی از آن بازیگران تعیینکننده باشد، اگر قواعد بازی را از نو بنویسد و بهجای پذیرش نقش در سناریوهای دیگران، سناریوی خود را به اجرا بگذارد. بازیگر غیرقابل معامله بودن، نه عنوانی تزیینی، بلکه موقعیتی حاصل از ترکیب دیپلماسی دقیق، ظرفیت داخلی و فهم عمیق از نقشه نیروهاست. انتخابهای تهران، اگر بر این سهگانه بنا شود، نهتنها ایران را از دایره معامله خارج میکند، بلکه آرایش قدرت در غرب آسیا را به گونهای تغییر میدهد که بهجای نوسانهای فرساینده، بر ثباتی هوشمند و مشارکتپذیر استوار شود. چنین پایانی، در عمل آغاز راهی است که هر گامش، وزن ایران را در ترازوی دوئل قدرتها افزایش میدهد و معامله پنهان را بیاثر یا دستکم محدود میکند.
کمیل سوهانی
در سالهای اخیر، آموزش سواد مالی به یکی از محورهای سیاستگذاری آموزشی در ایران تبدیل شده است. این نوع آموزشها عمدتاً با شعار توانمندسازی فردی، ارتقای مهارتهای مدیریت پول، افزایش قدرت تصمیمگیری اقتصادی و بهبود رفتارهای مالی نسل آینده طراحی شدهاند. بااینحال، انتقال بیدرنگ و غیرانتقادی این الگوها به جوامعی که ساختار اقتصادی آنها بر پایه تولید و ارزشآفرینی پایدار بنا نشده، میتواند پیامدهای متناقض و پرمخاطرهای در پی داشته باشد. فارغ از موافقت یا مخالفت با کلیت نظام سرمایهداری بهعنوان یک چهارچوب اقتصادی، بحث حاضر معطوف به کارایی این آموزشها در میدان واقعیتهای عینی و ساختارهای اقتصادی موجود ایران است. مسئله اینجاست که آموزش سواد مالی در خلأ صورت نمیگیرد، بلکه در بستر اقتصادی مشخص و با ویژگیهای نهادی خاص عمل میکند. در اقتصادی مانند ایران که ساختار آن نه بر پایه تولید که بر اساس درآمدهای رانتی، مالیسازی داراییها و سوداگری شکل گرفته، این پرسش اساسی مطرح میشود؛ آیا آموزش استاندارد سواد مالی که برای کار در اقتصادهای باثبات و تولیدمحور طراحی شده، در چنین بستری به اهداف مشخصشده خود دست مییابد؟ این یادداشت، با پذیرش واقعیتهای موجود بهعنوان نقطه عزیمت، در پی واکاوی این تناقض است که چگونه آموزشِ بهظاهر مفید سواد مالی، در ساختار معیوب اقتصادی کنونی میتواند به عاملی برای تشدید نابرابری، ترویج فردگرایی اقتصادی و تعمیق شکاف اقتصاد از تولید تبدیل شود.
در این یادداشت استدلال خواهیم کرد که گسترش آموزش سواد مالی در یک اقتصاد غیرمولد، مالیشده و رانتی، نهتنها به توسعه پایدار کمک نمیکند، بلکه میتواند به عاملی برای توجیه و تعمیق منطق سوداگرانه حاکم بر اقتصاد و بازتولید نابرابریهای ساختاری موجود بدل شود. این آموزشها، در نبود نهادهای شفاف و عادلانه و در فضایی که موفقیت مالی بیشتر مرهون بهرهگیری از رانت و فرصتهای سوداگرانه است، به شکل پارادوکسیکالی، «قربانیسازی» فردی را به دنبال دارند؛ به این معنا که شکستهای اقتصادی نه ناشی از کاستیهای سیستم که نتیجه بیمهارتی و بیعرضگی افراد قلمداد میشوند.
ایران، بهعنوان نمونهای از اقتصادهای رانتی و مالیشده، صحنهای است که در آن، آموزش استاندارد سواد مالی با زمینه واقعی اقتصاد ملی در تعارضی بنیادین قرار میگیرد. این اقتصاد، مبتنی بر درآمدهای نفتی، ساختارهای رانتگستر، نهادهای ضعیف تولیدی و بخش مالیای است که غالباً نه در خدمت توسعه واقعی، بلکه در خدمت خلق پول از پول و سوداگری عمل میکند. در چنین بستری، طرح آموزش فراگیر سواد مالی برای دانشآموزان، فراتر از یک برنامه آموزشی ساده، به یک «پروژه سیاسی - اجتماعی» بدل میشود که نیازمند نقدی دقیق از منظر اقتصاد سیاسی، جامعهشناسی انتقادی و فلسفه تربیت است.
آموزش سواد مالی در چنین ساختار معیوبی، بذر فهمی فردگرایانه، سودمحور و غیرمولد از اقتصاد را در ذهن نسل آینده میکارد. این آموزشها دانشآموزان را تشویق میکند بهجای پرورش تفکر انتقادی درباره مفاهیمی چون «ارزشآفرینی»، «تولید»، «کار جمعی» و «عدالت ساختاری»، صرفاً در پی بهینهسازی موقعیت فردی خویش در چهارچوب نظم موجود باشند و این یعنی بهرهگیری هرچه ماهرانهتر از فرصتهای سوداگرانه کوتاهمدت که بازتابدهنده مکانیسمهای غالب بر اقتصاد معاصر ایران است. بدین ترتیب، این آموزهها نهتنها راه گریزی از بحرانهای اقتصادی نشان نمیدهند که با عادیسازی و درونیسازی منطق حاکم، به بازتولید چرخه معیوب اقتصاد رانتی و تضعیف هرچه بیشتر بنیانهای اخلاقی و تولیدی جامعه دامن میزنند. سرمایهداری تولیدی به نظام اقتصادیای اشاره دارد که در آن موتور محرک اصلی اقتصاد و منبع اصلی خلق و انباشت ثروت، فعالیتهای مولد و صنعتی است. در این الگو، مفاهیم بنیادینی مانند رقابت در بازار و انباشت سرمایه، حول محور تولید کالاها و خدمات واقعی شکل میگیرد. به عبارت سادهتر، ثروتی که قرار است انباشته شود از «خلق ارزش جدید» ناشی میشود، نه از خریدوفروش و دلالی روی داراییهای موجود. در چنین فضایی رقابت بازار در خدمت کارایی تولیدی است و موفقیت یک بنگاه، به توانایی آن در سازماندهی مؤثرتر عوامل تولید و پاسخگویی به نیازهای بازار بستگی دارد. در این اقتصاد نقش بخش مالی، خدمترسانی به تولید است.
در چنین فضایی، آموزش سواد مالی میتواند نقش یک ابزار همسو و تسهیلگر را برای توسعه اقتصادی ایفا کند. در اقتصادی که تولید و ارزشآفرینی تولیدی محور اصلی است، این آموزشها به شهروندان میآموزد چگونه پساندازهای خود را از طریق نظام مالی شفاف و کارآمد، به سرمایهگذاری در کسبوکارهای مولد هدایت کنند. آنها میآموزند سرمایهگذاری موفق، نه بر شانس یا رانت، بلکه بر تحلیل بنیادی از توانایی یک شرکت در تولید، نوآوری و رقابت در بازار استوار است. در این بستر، مدیریت ریسک به معنای درک نوسانات چرخههای صنعتی و اتخاذ راهبردهای بلندمدت است، نه سفتهبازی در بازارهای دارایی. بهرهبرداری از ابزارهای مالی؛ مانند وام و سهام، در خدمت گسترش ظرفیتهای تولیدی و توسعه فناوری قرار میگیرد. در نهایت، سواد مالی در این چهارچوب، به پرورش شهروند - سرمایهگذارانی کمک میکند که درکی روشن از پیوند بین پسانداز فردی، سرمایهگذاری و رشد متوازن اقتصاد ملی دارند و رفتارهای مالی آنها نهتنها به نفع خودشان که به تقویت کل اکوسیستم تولیدی منجر میشود. اما سرمایهداری مالی به نظام اقتصادیای اطلاق میشود که در آن موتور محرک اصلی و منبع اصلی انباشت سود، نه از تولید کالاها و خدمات ملموس، بلکه از گردش سرمایه در بازارهای مالی و معاملات داراییهای مالی ناشی میشود. در این الگو سوداگری بر تولید تقدم داشته و سود و انباشت سرمایه از طریق فعالیتهای سفتهبازی، معاملات ارزی، خریدوفروش اوراق بهادار و سایر ابزارهای مالی پیچیده حاصل میشود. در این نظام اقتصادی حتی کالاهای واقعی مانند مسکن نیز به ابزاری برای سرمایهگذاری سوداگرانه تبدیل میشوند، بخش مالی تا حد زیادی مستقل از بخش تولیدی عمل کرده و حبابهای مالی ایجاد میکند. در این نظام تمرکز اصلی بر سودهای فوری و نوسانگیری است، نه سرمایهگذاری بلندمدت. در سرمایهداری مالی، آموزش سواد مالی به ابزاری برای انطباق و تداوم بخشیدن به همین منطق حاکم تبدیل میشود، شهروندان میآموزند که چگونه در «کازینوی اقتصادی» حاضر شرکت کنند، چگونه در بازار سهام نوسانگیری کنند، چگونه از نوسانات ارز سود ببرند و چگونه در حبابهای مسکن سفتهبازی نمایند. در این نظام «مدیریت ریسک» به معنای یادگیری شرطبندی هوشمند در بازارهای بیثبات میشود، نه درک ریسکهای تولید، «سرمایهگذاری» از حمایت از کسبوکارهای مولد، به شناسایی فرصتهای سوداگرانه حتی به قیمت نابودی بنگاههای تولیدی تغییر ماهیت میدهد. سواد مالی در نظام سرمایهداری مالی در عمل، شهروندان را به بازیگران منفعل در سیستم مالیشده تبدیل میکند که بهجای پرسشکردن از ساختارهای معیوب، یاد میگیرند چگونه خود را با آنها تطبیق دهند. نتیجه این میشود که سواد مالی در خدمت عادیسازی و مشروعیتبخشی به اقتصاد سوداگرانه قرار گرفته و شهروندان را در بازتولید چرخههای بحرانزای مالی شریک میکند. اقتصاد ایران طی دهههای اخیر به سمت مالیشدن حرکت کرده؛ به این معنا که بخش مالی بدون پیوند با بخش تولید، به منبع اصلی سود تبدیل شده است. در چنین فضایی، فعالیتهایی مانند خریدوفروش ارز، طلا، سکه، زمین، خودرو و حتی سپردهگذاریهای کوتاهمدت، بیشتر از فعالیتهای تولیدی سودآور است. این واقعیت اجتماعی - اقتصادی پیامدهای عمیقی دارد، در چنین شرایطی کار دیگر خلق ارزش نمیکند یا دستکم نسبت آن به قیمتگذاریهای سوداگرانه ناچیز میشود. سرمایهگذاری مولد بهشدت تضعیف میشود. تورم ساختاری و ناپایداری اقتصادی دائمی میشود و انگیزهها به سمت فعالیتهای مالی و سفتهبازانه سوق مییابند. در این بستر، آموزش سواد مالی در مدارس که عمدتاً بر مدیریت منابع مالی، سرمایهگذاری و توجه به بازارهای مالی بنا شده، ناخواسته همان منطق پول از پول ساختن را بهعنوان یک راهبرد موفق زندگی آموزش میدهد. دانشآموزی که در چنین نظامی سواد مالی میآموزد، نه به سمت نوآوری، کارآفرینی مولد و توسعه اجتماعی، بلکه به سمت مهندسی فرصتهای مالی تشویق میشود، یعنی همان چیزی که اقتصاد ایران را در چرخهای مزمن از ناپایداری نگه داشته است. از منظر جامعهشناسی آموزش سواد مالی در بستر نابرابر و رانتی ایران، نهتنها فرصتی برابر برای همه ایجاد نمیکند، بلکه نابرابری طبقاتی را بازتولید میکند. سواد مالی تنها در صورتی کارکرد دارد که فرد به سرمایه اولیه، دسترسی به فرصتها و امکان مشارکت در بازارهای مالی دسترسی داشته باشد. اما در اقتصادی که نابرابری فرصتها، دسترسیهای نامتوازن و روابط رانتی ساختارمندند، آموزش سواد مالی برای دانشآموزان طبقات فرودست عملاً بیفایده است و برای طبقات برخوردار، ابزاری برای افزایش توانایی آنها در بهرهگیری از فرصتهای سوداگرانه محسوب میشود. از طرفی سواد مالی مدرن حامل یک منطق فلسفی فردگراست؛ منطقی که مسئولیتهای ساختاری و نابرابریهای نهادی را به انتخابهای فردی تقلیل میدهد. دانشآموز یاد میگیرد موفقیت اقتصادی امری صرفاً شخصی است نه ساختاری، در نتیجه نابرابریهای ریشهدار اقتصادی پنهان میشوند، دولت و ساختارهای اقتصادی از نقد بیرون میمانند، ذهنیت فردگرایانه و رقابتمحور تشدید میشود. احساس شکست در نبود فرصتهای واقعی، به خود فرد نسبت داده میشود. این وضعیت نوعی خشونت نمادین است، ساختارهای اقتصادی ناکارآمد و رانتی بهجای اصلاح ساختاری، دانشآموز را آموزش میدهند که چگونه در این ساختار، مسئولیت موفقیت یا شکست را شخصاً بر دوش گیرد. تربیت متعالی بر پرورش تواناییهای انسانی، رشد اخلاقی، توسعه خلاقیت و مشارکت اجتماعی تأکید دارد؛ اما آموزش سواد مالی، وقتی در بستری رانتی و مالیشده اجرا میشود، منطق انسان اقتصادی سودمحور را بازتولید میکند؛ انسانی که ارزش را نه در کار و خلاقیت، بلکه در سودآوری کوتاهمدت جستوجو میکند. آموزش سواد مالی در چنین ساختاری، تربیت اخلاقی و اجتماعی را تضعیف میکند، ارزشهای جمعگرایانه و تولیدمحور را به حاشیه میبرد، منزلت کار و تولید را در برابر منزلت دلالی کاهش میدهد، ذهنیت ابزاری و سودمحور را از سنین پایین نهادینه میسازد. این رویکرد در بلندمدت به شکلگیری نسلی منجر میشود که توانایی تفکر انتقادی درباره ساختار اقتصاد را ازدستداده و بهجای تلاش برای تغییر آن، به سازگاری با آن میاندیشد. یکی از پیشفرضهای کلیدی سواد مالی وجود بازارهای مالی شفاف، کارآمد، با نظارت مؤثر و قوانین پایدار است؛ اما بازارهای مالی در ایران، از بازار سرمایه تا شبکه بانکی، اغلب متأثر از مداخلات سیاسی و تصمیمات ناگهانی، تورمهای شدید، رانتهای ساختاری و اطلاعات نامتقارن هستند. در چنین شرایطی، آموزش سواد مالی عملاً دانشآموز را با مجموعهای از قواعد مواجه میکند که در واقعیت اقتصادی قابلپیشبینی نیستند، اغلب تابع روابط قدرت، اطلاعات خاص و رانتیاند، بر منطقهای سوداگرانه استوارند، بهجای ارزشآفرینی، بر بازی با ریسکهای سیستماتیک مبتنیاند. یادگرفتن قواعد سرمایهگذاری یا مدیریت مالی در چنین محیطی، شبیه آموزش رانندگی در شهری است که قوانینش هر لحظه تغییر میکند. گسترش آموزش سواد مالی در میان دانشآموزان، هنگامی که از بستر واقعی جامعه و اقتصاد جدا باشد، میتواند به بازتولید همان مشکلات ساختاری منجر شود که ادعا میکند برای حل آنها به وجود آمده است. در یک اقتصاد رانتی، غیرمولد و مالیشده مانند ایران، آموزش سواد مالی نهتنها به توسعه پایدار کمک نمیکند، بلکه ذهنیت سوداگرانه را تقویت میکند، نابرابریها را بازتولید مینماید و نسلی سازگار با ساختارهای ناکارآمد پرورش میدهد. در نهایت، قبل از گسترش آموزش سواد مالی، ضروری است که ساختار اقتصادی، نهادهای مالی، سیاستهای توسعهای و نظام ارزشگذاری اجتماعی کار مورد بازنگری قرار گیرد. بدون چنین اصلاحاتی، آموزش سواد مالی نه یک ابزار رهاییبخش، بلکه مکانیسمی برای تثبیت چرخه ناپایدار خلق پول از پول خواهد بود.
سید صادق غفوریان
مهدی حسنی
در روزهای اخیر خبری کوتاه و تکاندهنده از شهرستان لردگان مخابره شد که در لایههای زیرین خود، حامل پیامی عمیقتر از یک حادثه معمولی بود. سیدامیراحمد موسوی، جوانی که به عنوان پیک موتوری یک رستوران برای کسب روزی حلال تلاش میکرد، در پی حادثهای دلخراش در پمپ بنزین جان به جانآفرین تسلیم کرد. تا اینجای ماجرا شاید شبیه به دهها حادثه تلخی باشد که روزانه در صفحه حوادث مرور و با تأسفی گذرا از آن عبور میکنیم اما نقطه عطف ماجرا زمانی رقم خورد که هویت واقعی این جوان فاش شد. کسی که در پمپ بنزین و حین انجام وظیفه شغلیاش جان باخت، فرزند سیدروحالله موسوی، نماینده حال حاضر مردم لردگان در مجلس شورای اسلامی است.
این گزاره خبری به تنهایی کافی بود تا تمام پیشفرضهای ذهنی بخش بزرگی از جامعه ایران را به چالش بکشد و ترکهایی عمیق بر دیواره باورهای کلیشهای وارد کند؛ باورهایی که سالهاست بر ذهنیت جمعی ایرانیان سایه انداخته و هرگونه رابطه میان قدرت و مردم را تفسیر میکند. روایت شده است او مثل هزاران جوان زحمتکش دیگر کار میکرد، بیادعا و بیهیچ تظاهری و تازه وقتی پس از حادثه با خانوادهاش تماس گرفتند تا خبر شوم را بدهند، اطرافیان و حتی کارفرمایش متوجه شدند پدر این کارگر ساده، وکیلالرعایای شهرشان است.
* زمان فروپاشی کلیشهها فرارسیده است
در ذهن بخشهایی از جامعه ایران در طول ۲ دهه گذشته و تحت تأثیر بمبارانهای خبری و البته مشاهده برخی مصادیق واقعی از فساد و رانت، یک صورتبندی ذهنی مشخص و البته نادرست و غیردقیق شکل گرفته است. در این صورتبندی که میتوان آن را نوعی مکانیسم دفاعی در برابر نابرابری دانست، پیشفرض قطعی و غیرقابل تغییر این است که هر کس به دایره قدرت نزدیک میشود، لاجرم از مواهب آن برای انتفاع شخصی و خانوادگی بهره میبرد. در این نگاه، فرزند نماینده مجلس بودن مترادف است با تحصیل در دانشگاههای لوکس خارج از کشور، سوار شدن بر خودروهای میلیاردی، داشتن مناصب مدیریتی بدون تخصص و زندگی در برجهای عاج. این تصویر چنان در ناخودآگاه جمعی رسوب کرده که هر دادهای خلاف آن، به مثابه یک استثنای باورنکردنی تلقی میشود.
اما ماجرای سیدامیراحمد موسوی راه را بر هرگونه تفسیر بدبینانه بست. او نه در یک پست دولتی و پشت میز ریاست، بلکه در خیابانها و به عنوان پیک موتوری مشغول کار بود. این یعنی او نهتنها از رانت پدر استفاده نکرده بود، بلکه حتی از نام پدر برای جلب احترام یا اندکی ملاحظه بیشتر نیز بهره نبرده بود. او در گمنامی مطلق زیست و در همان گمنامی جان باخت. اگر آن حادثه رخ نمیداد، شاید هیچگاه کسی نمیفهمید در زیر پوست این شهر و در لایههای پنهان زندگی روزمره، آقازادههایی هستند که نان بازوی خود را میخورند و از سفره انقلاب سهمی برای خود برنمیدارند.
سیدروحالله موسوی، پدر داغدار این جوان، جملهای کلیدی دارد که باید در تاریخ سیاسی و اجتماعی ما ثبت شود. او میگوید در این یکی دو سال، برای هیچ آشنا یا فامیلی سفارش نکردم، چون درد مردم را درد خودم میدانستم. این جمله البته حالا با خون فرزندش امضا و تایید شده است. این رخداد فرصتی طلایی و البته دردناک برای بازبینی قضاوتهای ما است.
باید بپذیریم جامعه ما دچار نوعی خطای شناختی در تحلیل رفتار مسؤولان شده است. ما عادت کردهایم تنها سیاهیها را ببینیم. رسانههای نوین و شبکههای اجتماعی نیز بر آتش این بدبینی میدمند. منطق رسانه در عصر حاضر، منطق جذابیت و جنجال است. خبر زندگی سالم و سادهزیستانه پسر یک مسؤول، ارزش خبری چندانی برای رسانههای زرد و حتی جریان اصلی ندارد. در مقابل، کوچکترین لغزش یا استفاده از رانت توسط فرزند یک مقام دستچندم، چنان ضریب رسانهای میگیرد که گویی تمام ساختار سیاسی کشور درگیر این فساد است. این عدم تقارن در بازنمایی واقعیت، باعث شده «استثنای فساد» به جای «قاعده سلامت» بنشیند و باور عمومی را تسخیر کند.
* نگذاریم صدای فضیلت در هیاهوی رذیلت گم شود
حقیقت آن است که مورد پسر نماینده لردگان، تنها یک نمونه از خیل عظیم فرزندان مسؤولانی است که در سکوت و سلامت زندگی میکنند اما دیده نمیشوند. نگاهی منصفانه به بدنه مسؤولان جمهوری اسلامی نشان میدهد این سبک زندگی، آنچنان که تصور میشود نایاب نیست. برای مثال میتوان به پسران سردار شهید حاجقاسم سلیمانی اشاره کرد؛ کسانی که با وجود جایگاه رفیع و محبوبیت بینظیر پدر، همواره از کانون توجهات دوری گزیدند و شنیدهها حاکی از آن است که در مشاغل آزاد معمولی همچون نانوایی یا کارهای مشابه مشغول بودهاند و هرگز اجازه ندادند نام پدر، نردبان ترقی دنیویشان شود. یا نمونه دیگر فرزند ارشد آیتالله جنتی است که سالهاست در شهر اصفهان به شغل نجاری مشغول است و زندگی کاملاً معمولی دارد، دور از هیاهوی سیاست و قدرت پایتخت.
این فهرست را میتوان ادامه داد. پسر شهید حاجیزاده که به جای تکیه بر جایگاه پدر در سپاه پاسداران، راه جهاد را برگزید و در جبهههای سوریه به عنوان یک مدافع حرم معمولی و بینام و نشان حضور یافت یا فرزند مرحوم روحالله حسینیان که یک کارمند ساده در یک شرکت خصوصی است و هیچ نشانی از آقازادگی در زیست او دیده نمیشود یا فرزند شهید رشید که یک طلبه ساده باقی ماند و بسیاری دیگر که ما آنها را نمیبینیم، چرا نمیبینیم؟ چون آنها خود را فریاد نمیزنند. چون سلامت و پاکدستی، ذاتاً بیسروصداست. این فساد است که با سروصدا و تبرج همراه است.
مشکل اصلی در این میان، نوعی تمایل روانی در افکار عمومی برای شنیدن اخبار منفی است. روانشناسی اجتماعی به ما میگوید انسانها وقتی در شرایط اقتصادی دشوار یا احساس تبعیض قرار دارند، تمایل ناخودآگاهی دارند تا اخباری را که باورهای منفیشان را تأیید میکند، بیشتر باور کنند. شنیدن اخبار فساد، نوعی تأیید روانی است. در چنین فضایی، پذیرش اینکه فرزند یک نماینده مجلس پیک موتوری باشد و در پمپ بنزین جان دهد، سخت و سنگین است، زیرا این واقعیت، آن معادله ذهنی را به هم میزند. اگر مسؤول سالمی وجود دارد، پس نمیتوان همه مشکلات را به گردن فساد سیستماتیک انداخت و این یعنی پیچیدهتر شدن تحلیل شرایط. رسانههای معاند و حتی برخی رسانههای داخلی که به دنبال جذب مخاطب از طریق هیجان هستند، روی همین نقطه ضعف دست میگذارند. آنها با ذرهبین گذاشتن روی موارد خطا، یک تعمیم نابجا را شکل میدهند. اگر از میان صدها مسؤول، فرزند یکی خطا کند، آن یک نفر نماد کل جمهوری اسلامی میشود اما اگر صدها نفر مانند سیدامیراحمد یا پسر آقای جنتی زندگی کنند، آنها استثنائاتی عجیب قلمداد میشوند که نباید مبنای قضاوت قرار گیرند. اینجاست که باید گفت ما در یک جنگ روایتها قرار داریم که در آن، روایت پاکدستی مظلوم واقع شده است.
ما باید شجاعت این را داشته باشیم که بگوییم قضاوتهایمان درباره حاکمیت و کارگزاران نظام، نیازمند اصلاح است. نباید اجازه دهیم صدای بلند چند طبل توخالی و فاسد، سمفونی خدمت و سادهزیستی بسیاری دیگر را محو کند. اگر سیدامیراحمد زنده بود و کسی این حقیقت را درباره او میگفت، احتمالاً در فضای مجازی با سیلی از تمسخر و ناباوری مواجه میشد. کاربران میگفتند اینها نمایش است، دروغ است، مگر میشود؟! اما مرگ، آن هم چنین مرگ تراژیکی در حین کارگری، پردهها را کنار زد. حادثه پمپ بنزین، نه فقط جسم آن جوان، بلکه سیاهیِ بدبینیهای ما را نیز هدف قرار داد و حقیقتی عریان را پیش چشممان گذاشت؛ اینکه هنوز هم میتوان در اوج دسترسی به قدرت، پاک ماند.
* ما نیاز داریم این روایتها را تکثیر کنیم
نکته قابل تأمل دیگر، واکنش مردم لردگان و کل کشور است. شاید بسیاری از اهالی آن شهر تا پیش از این حادثه، با دیدن نمایندهشان در مجلس تصور میکردند او و خانوادهاش در حال پارو کردن پول و امکانات هستند. شاید وقتی مشکلات شهرشان حل نمیشد، در دلشان میگفتند نماینده ما سرگرم تامین آینده فرزندانش است اما حالا که واقعیت برملا شده، آنها با چهرهای دیگر از نماینده خود روبهرو شدهاند؛ پدری داغدار که فرزندش برای نان حلال، جان داد. این تغییر زاویه دید، میتواند الگویی برای کل جامعه ایران باشد. اینکه پیش از قضاوت قطعی درباره هر مسؤولی، احتمال دهیم که شاید واقعیت زندگی خصوصی او با آنچه در شایعات و کلیشهها میشنویم، فرسنگها فاصله داشته باشد.
باید بپذیریم جمهوری اسلامی با وجود همه هجمهها و البته برخی نارساییها، همچنان بستری است که در آن مسؤولانی با روحیات انقلابی و سادهزیست تربیت میشوند و فرزندانی تحویل جامعه میدهند که ننگشان میآید از رانت پدر استفاده کنند. این افراد سرمایههای اصلی اعتماد اجتماعی هستند اما متأسفانه سیستم رسانهای ما و البته فرهنگ شفاهی و شایعهپذیر ما، در معرفی و الگوسازی از این چهرهها ناتوان بوده است. ما اجازه دادهایم «ژنهای خوب» متصل به ثروتهای بادآورده، تصویر کل آقازادگی را مصادره کنند. حال آنکه واژه آقازاده در ادبیات کهن ما، به معنای بزرگزادهای بود که منش و بزرگی را از پدر به ارث میبرد، نه حساب بانکی و رانت اطلاعاتی را.
شاید برای جامعه سخت باشد بپذیرد پسر نماینده مجلس پیک موتوری بوده است. این سختی پذیرش، ناشی از بدبینی است که به جان اعتماد عمومی افتاده است اما همین مورد خاص، همین خون ریخته شده و همین واقعیت انکارناپذیر، بهترین دلیل و برهان است برای اینکه بگوییم شرافت زنده است. هستند کسانی که قدرت را طعمه نمیدانند. این یادآوری برای جامعه امروز ما که تشنه عدالت و صداقت است، حیاتی است.
ما نیاز داریم این روایتها را تکثیر کنیم. نه برای تطهیر خطاکاران، بلکه برای اعاده حیثیت از کسانی که به پای نظام و انقلاب ایستادهاند و با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتهاند اما در آتش قضاوتهای نادرست ما میسوزند. سیدامیراحمد موسوی رفت اما رفتن او نوری تاباند بر تاریکخانه قضاوتهای ما. او به ما یادآوری کرد نباید همه را به یک چوب راند. او ثابت کرد میتوان فرزند مسؤول بود اما آقازاده به معنای منفیاش نبود. درود به روح او و درود به پدری که با صداقت زندگی کرده و فرزندی چنین پاک از او به جا مانده است. باشد که این رخداد تلخ، آغازی باشد برای بازگشت انصاف به قضاوتهایمان و تلاشی باشد برای دیدن نیمه پر لیوان؛ نیمهای که در آن انسانهای شریف، بیادعا و گمنام، بار مسؤولیتهای سنگین را به دوش میکشند.