کتاب مبارزه طبقاتی متنی است با ویژگیهای خاص یک متن کائوتسکیای که نوعی وحدت گسستناپذیر میان نظریه، تاریخ و استراتژی را پیش میکشد. البته با نگاه از منظر امروزی، این نظریه به غایت خام و سادهانگارانه به نظر میآید. با این همه اما باید ابعاد گوناگون این سادهانگاری را بررسی کنیم، چرا که آنها به ما رخصت خواهند داد تا هم ویژگیهای ساختاری این پارادایم را درک کنیم و هم دلایلی را که منجر شد تا در پایان قرن این پارادایم دستخوش بحران شود.
این پارادایم ساده است، آن هم درست به همان معنای ابتدایی و حقیقی این کلمه که بر مبنای آن کائوتسکی به نحوی کاملاً آشکار نظریهای را ارائه میکند درباره فرآیند سادهسازی (simplification) رو به افزایش ساختار اجتماعی و آنتاگونیسمهای نهفته در بطن آن. جامعه کاپیتالیستی به سوی نوعی تمرکز فزاینده دارایی و ثروت پیش میرود که در دستان معدودی از بنگاهها قرار دارد؛ و نوعی پرولتاریزه شدن سریع گوناگونترین اقشار اجتماعی و مقولات شغلی و حرفهای نیز با فقر رو به گسترش طبقه کارگر ترکیب میشود.
این فقر و قوانین ضروری تحول سرمایهداری که در خاستگاه سرمایهداری جای دارند، موانعی بر سر راه نوعی خودآئین شدن واقعی عرصهها و کارکردهای موجود در متن طبقه کارگرند: مبارزه اقتصادی صرفاً میتواند به موفقیتهای اندک و بیثبات دست یابد و این امر به نوعی انقیاد موجود و بالفعل اتحادیه کارگری تحت سازمان حزبی میانجامد، سازمانی که خود به تنهایی میتواند موضع پرولتاریا را از طریق تسخیر قدرت سیاسی به میزانی چشمگیر دست کاری کند.
سویهها یا موارد ساختاری جامعه کاپیتالیستی، همچنین فاقد هرگونه شکل خودآئینی نسبیاند. به طور مثال، دولت بر حسب زمختترین نوع ابزارگرایی ارائه میشود. از این رو سادهانگاری موجود در پارادایم کائوتسکی، پیش از هر چیز، عبارت است از نوعی سادهسازی نظام تفاوتهای ساختاری که بر سازنده جامعه کاپیتالیستیاند.
اما پارادایم کائوتسکی به معنایی ثانوی و کمتر ذکر شده نیز ساده است، که برای تحلیل ما اهمیتی حیاتی دارد. در اینجا مسئله اصلی این نیست که این پارادایم شمار تفاوتهای ساختاری بجا و مناسب را تقلیل میدهد، بلکه مسئله این است که این پارادایم از طریق انتساب یک معنای واحد به هر یک از این تفاوتها، آنها را تثبیت میکند و این تفاوتها خود به مثابه یک موقعیت و محل دقیق در متن نوعی کلیت درک میشوند.
در وهله نخست، تحلیل کائوتسکی صرفاً اقتصادی و تقلیلگرا بود، اما اگر یگانه مسئله این میبود، آنگاه برای اصلاح و تصحیح آن باید صرفاً و خودآئینیهای نسبی، امر سیاسی و امر ایدئولوژیکی را در این تحلیل میگنجاندیم و از طریق تکثیر موارد موجود در درون نوعی مکاننگاری (topography) آن را پیچیدهتر میساختیم. اما هر یک از این موارد تکثیر شده یا سویههای ساختاری به منزله مواردی از پارادایم کائوتسکیای، حاوی نوعی هویت (identity) ثابت و تکین (singular) خواهند بود.
اجازه دهید تا به منظور شرح این وحدت معنا، به بررسی این امر بپردازیم که کائوتسکی رابطه میان مبارزه اقتصادی و سیاسی را چگونه تبیین میکند: «گهگاه برخی کوشیدهاند تا مبارزه سیاسی را در تقابل با مبارزه اقتصادی قرار دهند و چنین اظهار کردهاند که پرولتاریا باید توجه خود را منحصراً به یکی از این دو مبارزه معطوف کند. واقعیت این است که این دو را نمیتوان از هم مجزا کرد. مبارزه اقتصادی حقوق سیاسی را میطلبد و این حقوق از آسمان فرو نمیآیند. برای تامین و بقای این حقوق شدیدترین نوع مبارزه سیاسی ضرورت دارد. در تحلیل نهایی، مبارزه سیاسی یک مبارزه اقتصادی است.» (به نقل از کائوتسکی)
رزا لوگزامبورگ نیز وحدت این دو نوع مبارزه را تصدیق میکرد، اما او کار خود را از نوعی تنوع یا گوناگونی اولیه آغاز میکرد و وحدت نیز در نظر او نوعی وحدت بخشیدن (unification) بود، یعنی نتیجه نوعی تعین مازاد (overdetermination) عناصر مجزا و منفصل که فاقد هرگونه شکل ثابت و پیشینی صورتبندیاند (a priori articulation). اما در نظر کائوتسکی، مسئله وحدت نقطه عزیمت است: مبارزات طبقه کارگر در حوزه سیاست به موجب نوعی محاسبه اقتصادی. این امکان وجود دارد تا از طریق یک گذار کاملاً منطقی از یک مبارزه به مبارزهای دیگر گذر کنیم. در مورد رزا لوگزامبورگ، هر مبارزه بیش از یک معنا دربرداشت. این مبارزه در یک ساحت نمادین ثانوی تکرار میشد.
معنای مبارزه نیز ثابت نبود: زیرا این مبارزه متکی به صورتبندیهای متغیر بود که، از منظر خودانگیخته او، هرگونه تعین پیشینیای را پس میراندند. از سوی دیگر، کائوتسکی به ساده کردن معنای هرگونه آنتاگونیسم یا عنصر اجتماعی میپرداخت، آن هم از طریق تقلیل این آنتاگونیسم یا عنصر به یک موقعیت ساختاری ویژه که خود از پیش توسط منطق وجه کاپیتالیستی تولید به موقعیتی ثابت بدل شده است. تاریخ سرمایهداری که در کتاب مبارزه طبقاتی شرح آن آمده، عبارت است از روابط ناب درونی بودن (interiority).
ما میتوانیم از طبقه کارگر به سرمایهداران، از حوزه اقتصادی به حوزه سیاسی و از سرمایهداری تولیدی به سرمایهداری انحصاری گذر کنیم، بیآنکه نیازی باشد تا حتی برای یک لحظه از عقلانیت و وضوح درونی یک پارادایم بسته و محصور فاصله گیریم. بیشک، سرمایهداری برای ما چنان ارائه میشود که گویی بر طبق یک واقعیت اجتماعی بیرونی عمل میکند، اما این واقعیت بیرونی در پی تماس حاصل کردن با سرمایهداری به سادگی انحلال مییابد.
سرمایهداری تغییر میکند، اما این تغییر چیزی نیست مگر ظاهر شدن گرایشات و تناقضهای درونی خود آن. در اینجا هیچ چیزی برمنطق ضرورت مرز نمینهد: و این همان چیزی است که کتاب مبارزه طبقاتی را به نوعی متن پیشا ـ بحران بدل میسازد.
در نهایت، سادگی یا ساده انگاری در یک ساحت سوم نیز حضور دارد، یعنی آن ساحتی که به نقش خود نظریه ارجاع میدهد. اگر این متن کائوتسکیای اولیه با متون دیگری مقایسه شود که در زمره نوعی سنت متقدم یا متاخر مارکسیستی جای دارند، آن گاه درمییابیم که این متن خصلتی حیرتانگیزتر را در دل خود جای داده است:
این متن خود را به منزله نوعی مداخله برای عیان ساختن معنای بنیادین تاریخ عرضه نمیکند، بلکه به منزله سیستماتیزه کردن و تعمیم نوعی تجربه شفاف و واضح که در برابر انظار همگان قرار دارد. از آنجایی که هیچ نوع هیروگلیف اجتماعی وجود ندارد تا رمزگشاییاش کنیم، ما با نوعی تناظر کامل میان نظریه و عمل جنبش کارگران مواجهیم.
در رابطه با ساختن وحدت طبقاتی، آدام پرزورسکی (Przeworski) ویژگی غریب متن کائوتسکی را خاطرنشان کرده است: در حالی که مارکس از زمان نوشتن کتاب فقر فلسفه، وحدت میان الحاق (insertion) اقتصادی و سازماندهی سیاسی طبقه کارگر را به منزله فرآیندی ناتمام ارائه کرد، این همان فاصله و شکافی بود که تمایز میان «طبقه در خود» و «طبقه برای خود» میکوشید تا آن را پر و مسدود کند. کائوتسکی چنان استدلال میکند که گویی طبقه کارگر از پیش فرماسیون وحدت خویش را تکمیل کرده است. «علی الظاهر کائوتسکی براین باور بوده است که در سال،۱۸۹۰ فرماسیون پرولتاریا به شکل یک طبقه، نوعی عمل انجام شده بود؛ پرولتاریا از قبل به منزله یک طبقه شکل یافته بود و در آینده نیز به همین شکل باقی خواهد ماند.
پرولتاریای سازمان یافته هیچ چیزی را برای انجام دادن باقی نگذاشته بود مگر پیگیری ماموریت تاریخی اش و حزب نیز فقط میتواند در تحقق آن مشارکت کند.» (به نقل از پرزورسکی) به همین نحو، وقتی کائوتسکی به پرولتاریزه شدن و فقر رو به گسترش، به بحرانهای ناگزیر سرمایهداری، یا به وقوع ضروری سوسیالیسم ارجاع میدهد، به نظر میرسد که او از گرایشات بالقوهای که توسط تحلیل نظری عیان میشوند، سخن نمیگوید، بلکه سخن او درباره واقعیات به نحو تجربی مشاهدهپذیر در دو مورد اول [پرولتاریزه شدن و فقر و بحرانهای سرمایهداری] و نوعی گذار کوتاهمدت در مورد سوم [وقوع سوسیالیسم] است.
به رغم این واقعیت که «ضرورت»، مقولهای غالب و مسلط در گفتار او محسوب میشود، اما کارکرد این مقوله نه ضمانت نوعی معنا ورای تجربه، بلکه سیستماتیزه کردن خود تجربه است.
اینک، اگرچه ترکیب آن عناصری که شالوده این خوش بینی و ساده انگاری است به منزله بخشی از نوعی فرآیند جهانشمول بنا کردن تشکیلات طبقاتی ارائه میشود، اما این امر صرفاً نمایانگر تلاشی برای به کمال رساندن فرماسیون تاریخی خاص طبقه کارگر آلمان بود. اولاً استقلال سیاسی طبقه کارگر آلمان نتیجه و پیامد دو شکست بود: شکست بورژوازی آلمان، پس از،۱۸۴۹ برای بنیاد نهادن خود در مقام نیروی هژمونیک نوعی جنبش لیبرال ـ دموکراتیک؛ شکست تلاش لاسالیای در جهت نوعی اشتراکی کردن برای ادغام طبقه کارگر در دولت بیسمارکی.
در ثانی، سرخوردگی عظیم سالهای ۹۶ـ ۱۸۷۳ و ناامنی اقتصادی همراه با آنکه همه اقشار اجتماعی را تحت تاثیر قرار داد، نوعی خوشبینی عام درباره فروپاشی قریب الوقوع سرمایهداری و وقوع انقلاب پرولتاریایی را دامن زد. سوماً طبقه کارگر واجد میزان پائینی از پیچیدگی ساختاری بود: اتحادیه کارگری مراحل اولیه خود را طی میکرد و هم به لحاظ سیاسی و هم به لحاظ اقتصادی تابع حزب بود؛ و با وجود پس زمینه سرخوردگی بیست ساله، انتظار نوعی فقر و تضعیف وضعیت کارگران از طریق فعالیت اتحادیه کارگری، به غایت محدود به نظر میرسید.
کمیسیون عمومی اتحادیههای کارگری آلمان، که در سال ۱۸۹۰ تاسیس شد، فقط با دشواری توانست با هژمونی خود را برجنبش کارگران تحمیل کند، آن هم در بحبوحه مقاومت قدرتهای حاکم بر اتحادیه کارگری محلی و بدبینی سراسری و فراگیر سوسیال دموکراسی.
تحت این شرایط، وحدت و خودآئینی طبقه کارگر و فروپاشی نظام سرمایهداری، عملاً به منزله فاکتها و واقعیات تجربه به چشم آمدند. اینها پارامترهایی بود که به گفتار کائوتسکیای وجههای قابل پذیرش میبخشیدند.
اما در واقعیت این وضعیت دقیقاً آلمانی بودـ یا، در بهترین حالت، وضعیت بارز کشورهای اروپایی معینی که در آنها بورژوازی لیبرال تضعیف شده بود ـ و بیتردید تناظر یا شباهتی با آن دسته از فرآیندهای فرماسیون طبقه کارگر در کشورهای دیگر نداشت، کشورهایی با یک سنت لیبرال نیرومند (انگلستان) یا سنت دموکراتیک ـ ژاکوبنی (فرانسه)، یا کشورهایی که هویتهای قومی و مذهبی در آن بر هویتهای مربوط به طبقه غالب بود (ایالات متحده).
اما پس از آنکه، در وولگات یا تحریر عام (Vulgate) مارکسیستی، تاریخ به سوی نوعی ساده سازی هر چه بیشتر آنتاگونیسمهای اجتماعی پیش رفت، جریان انزوا و درگیری افراطی جنبش کارگران آلمان باید به وجهه و اعتبار نوعی پارادایم دست مییافت که وضعیتهای ملی دیگر باید تحت دایره شمول آن جا میگرفتند و در رابطه با آن پارادایم آنها صرفاً میتوانستند واجد شباهتها و نزدیکیهای نابسنده باشند.
پایان دوره یأس و سرخوردگی موجب شروع بحران در این پارادایم شد. گذار به «سرمایهداری سازمانیافته» و رشد و رونق متعاقب آنکه تا سال ۱۹۱۴ دوام یافت، دورنمای نوعی «بحران عام سرمایهداری» را به امری غیرقطعی و نامعلوم بدل ساخت. تحت این شرایط جدید، موجی از مبارزات اقتصادی موفق در اتحادیه کارگری، کارگران را قادر ساخت تا قدرت سازمانیشان را تحکیم و تثبیت کرده و در دل سوسیال دموکراسی نفوذ کنند. اما در این نقطه، میان اتحادیههای کارگری و رهبری سیاسی در درون حزب، رفتهرفته تنشی سخت و نیرومند خود را نشان داد، به نحوی که تعین سوسیالیستی و وحدت طبقه کارگر به نحوی فزاینده به امری معضلدار بدل شد.
در همه حوزههای جامعه، نوعی استقلال یافتن یا خودآئین شدن عرصهها صورت گرفتـ و این امر حاکی از آن بود که هر نوع وحدتی فقط از طریق اشکال ناپایدار و پیچیده صورتبندی مجدد قابل حصول است. از این منظر جدید، برای توالی و ترتیب ظاهراً منطقی و ساده سویههای ساختاری گوناگون پارادایم کائوتسکی،۱۸۹۲ علامت سئوالی جدی ظاهر شد. و به دلیل آنکه رابطه میان نظریه و برنامه رابطه استلزام تام بود، بحران سیاسی در شکل نوعی بحران نظری تکرار شد. در سال ۱۸۹۸ توماس ماساریک اصطلاح یا عبارتی را جعل کرد که خیلی زود رواج یافت: «بحران مارکسیسم».
این بحران که از پایان قرن گرفته تا دوره جنگ به منزله پسزمینهای برای همه مباحث مارکسیستی عمل میکرد، به نظر میرسد که زیر نفوذ و سیطره دوسویه بنیادین قرار داشته است: آگاهی جدید از پیچیدگی و ابهام امر اجتماعی و پیچیدگیها و مقاومتهای نوعی سرمایهداری که هر چه بیشتر سازمان یافته میشود؛ و قطعه وار یا تکه پاره شدن موقعیتهای مختلف عاملان اجتماعی که، بر طبق پارادایم کلاسیک، باید وحدت مییافتند.
آنتونیو لابریولا در عبارتی معروف از نامهای به لاگاردل، در همان مراحل آغازین مباحثه گفتار تجدیدنظرطلب (revisionist)، چنین بیان کرده است: «به راستی، در پس همه این شایعه و هیاهوی بحث و مجادله، ما با مشکلی جدی و اساسی مواجهیم: امیدهای پرشور، سرزنده و نابهنگام چند سالی قبل ـ آن انتظارات و توقعات مبنی بر جزئیات و خطوط بیش از حد دقیق ـ اینک در حال مواجهه با پیچیدهترین مسائل مربوط به مقاومت روابط اقتصادی و بغرنجترین نوع شبکهبندیهای جهان سیاسی هستند.»
خطا خواهد بود اگر به این مسئله صرفاً به مثابه یک بحران گذرا بنگریم؛ بلکه کاملاً برعکس، مارکسیسم سرانجام در آن دوره معصومیت خود را از دست داد. تا آنجایی که ترتیب و توالی پارادایمی مقولات مارکسیسم، تابع «فشار ساختاری» وضعیتهای بیش از پیش خلاف قاعده و نامعمول شد، فروکاستن روابط اجتماعی به سویههای ساختاریای که نسبت به آن مقولات امری بیرونی محسوب میشدند نیز هرچه بیشتر دشوار شد. نوعی تکثیر وقفهها و انقطاعها رفتهرفته منجر به فروپاشی وحدت یک گفتار شد که خود را عمیقاً یگانه میپنداشت.
از آن پس، مشکل مارکسیسم اندیشیدن به آن انقطاعها شده است و در عین حال یافتن اشکالی که وحدت عناصر پراکنده و نامتجانس را دوباره برسازد. گذارهای موجود میان سویههای ساختاری متفاوت، شفافیت منطقی آغازین خود را از دست دادهاند و پرده از ابهامی برمیدارند که به روابط حادث و روابطی که به دشواری برساخته شدهاند مرتبط است. ویژه بودن واکنشهای مختلف به بحران این پارادایم در شیوه درک و فهم این سویه رابطهای (relational) نهفته است ـ و اهمیت این سویه چنان افزایش یافته که سرشت و ماهیت آن کمتر آشکار شده است.