صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۲:۴۳  ، 
کد خبر : ۱۴۳۵۲۸

مارکسیسم و خوانشی اشتباه از تحول اجتماعی


شهاب زمانى
مارکسیسم (Marxism) نظریه ای در باب چگونگی تحول زندگی اجتماعی - تاریخی انسان و قانون های حاکم بر آن است که پایه گذاران آن «کارل مارکس (83-1818) فیلسوف، اقتصاددان و جامعه شناس آلمانی و فردریش انگلس (95-1825) یار و همفکر نزدیک او هستند. ولی به معنای وسیع کلمه، مارکسیسم یک مکتب فلسفی - سیاسی است که شاگردان روسی مارکس و انگلس، به ویژه پلخانف و لنین که به ترتیب پس از انقلاب اکتبر 1917 روسیه در رأس منشویک ها (اقلیت حزب سوسیال دمکرات روسیه) و بلشویک ها (اکثریت حزب) قرار گرفتند، در پر کردن خلأهای آن و قالب گیری آن به صورت یک دستگاه جامع نظری - شامل بحث مابعدالطبیعه، فلسفه تاریخ، جامعه شناسی، اقتصاد و انجام شناسی تاریخی - نقش بزرگی داشته اند؛ به گونه ای که جدا کردن آرا آنها از آرا اصلی مارکس کاری دشوار است. اگرچه در سال های اخیر برخی متفکران (مانند ژان پل سارتر و مرلوپونتی در فرانسه) و حوزه های فکری جدی اروپایی (مانند مکتب فرانکفورت) کوشیده اند که آرای اصلی مارکس را که جنبه پژوهش فلسفی و تاریخی دارد، از قالب های ایدئولوژیک مارکسیسم - لنینیسم جدا کنند. آرای مارکس و انگلس زیر نفوذ فیلسوفان آلمانی، به ویژه هگل و فویر باخ و آرای سوسیالیسم فرانسوی (که پس از انقلاب فرانسه پدید آمد) و آرای اقتصادی ریکاردو، اقتصاددان انگلیسی (که بازتابی از تجربه انقلاب صنعتی در انگلیس است) بسط یافته و همه این رگه های فکری به تکوین نظریه تاریخی مارکس یاری داده اند. اما انتقاد مارکس از جامعه بورژوازی (سرمایه داری) چه از جهت پیش فرض ها و چه از حیث نتیجه گیری ها، از اندیشه هایی که الهام بخش آن بوده، بسیار فراتر می رود. نگاه جبرگرایانه به روند تاریخ و اعتقاد به ماده به عنوان بنیان هستی از کلید واژه های محوری نظریات مارکسیستی است. از نظر مارکس، تاریخ بشری یک فرایند «طبیعی» است که ریشه در نیازهای مادی (زیستی) بشر دارد. این اصل، اندیشه بنیادی «ماتریالیسم تاریخی» است که مارکس و انگلس آن را برابر با داروینیسم در حوزه زیست شناسی و یا به عبارت دیگر، دنباله آن در حوزه پژوهش تاریخی - اجتماعی می دانستند.
ماتریالیسم تاریخی یا ماده باوری تاریخی، به عنوان سنگ بنای نظریه مارکس درباره تاریخ در قالب مقدمه کوتاهی در کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس چنین معرفی شده است: «شیوه تولید در زندگی مادی تعیین کننده خصوصیات اجتماعی، سیاسی و روندهای معنوی زندگی است. این آگاهی انسان ها نیست که زندگی شان را تعیین می کند، بلکه برعکس زندگی اجتماعی آنهاست که آگاهی شان را تعیین می کند... در کار تولید اجتماعی انسان ها وارد روابط معینی می شوند که چاره ناپذیر و مستقل از اراده آنهاست... کل این روابط تولیدی ساخت اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد، یعنی آن پایه واقعی که بر آن یک روبنای حقوقی و سیاسی برپا می شود و صورت های معینی از آگاهی اجتماعی با آن همساز است، شیوه تولید روندهای زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری را به طور کلی معین می کند.»
این نظریه به هزار گونه تفسیر و توجیه شده است، چه از سوی آنهایی که تصور مادی از تاریخ را براساس جبرباوری اقتصادی بنا کرده اند و چه آنها که بر اساس پایه اقتصادی و روبنای سیاسی تکیه کرده اند. مارکس و انگلس بارها بر این مطلب که نظریه هر دوی آنهاست؛ «همه رویدادهای تاریخی و اندیشه ها، همه امور سیاسی و فلسفی و دینی را از راه شرایط اقتصادی و مادی دوره تاریخی مورد بحث شرح می کند» پافشاری کرده اند اما در پایان عمر، انگلس در نامه ای از این پافشاری دست برداشت و نوشت: نه او و نه مارکس هرگز نظرشان جبرباوری بی چون و چرای اقتصادی نبوده است که همه جریان دگرگونی تاریخی را تنها به علت های اقتصادی فرو کاهد.
به نظر مارکس، سرمایه داری در عین آنکه انگیزش بی مانندی برای تکامل نیروهای تولید در مقیاس جهانی فراهم کرده، وضعی پدید می آورد که مانع تکامل بیشتر آن است. سرمایه داری با فقیر کردن منظم توده ها و با آفرینش پرولتاریا، یعنی طبقه ای شکل یافته از کارگران استثمار شده صنعت که نیروی کار خود را همچون کالا در بازار می فروشند، «گورکن» خود را می آفریند.
رویای مارکسی درباره آینده در کتاب سرمایه و آثار دیگری که مارکس درباره نیروهای محرک درونی جامعه بورژوایی نوشته است، وجه استدلال «علمی» یافته است. به رغم اینکه مارکس و انگلس باور داشتند که سیستم خود را از درون روند واقعی «تاریخ حقیقی» کشف کرده اند، اما انتظارهای انقلابی ایشان در دوران زندگی شان با ناکامی روبه رو شد. آنها انتظار انقلاب را در جوامع سرمایه داری اروپایی داشتند اما طبقه کارگر صنعتی در کشورهای پیشرفته این نقش را انجام نداد و بالعکس مارکسیسم به عنوان یک دکترین انقلابی در کشورهایی جاذبه یافت که تحلیل مارکس بر آنها صدق نمی کرد.
نظریه مارکس درباره دولت هم شاذ و نادر است. وی برخلاف هگل که دولت را چون جانی در تن جامعه می دانست، دولت را یک نهاد اجتماعی متعلق به دوره طبقاتی جامعه و بخشی از روبنای آن می داند و تحولات آن را برحسب تغییر صورت های روابط تولیدی و اشکال اصلی تاریخی دنبال می کند. مارکس برخلاف نظر کسانی که دولت را به عنوان عامل حفظ نظم اجتماعی ضروری و عقلایی می دانند، هر شکل تاریخی از قدرت سیاسی را محصول روابط طبقاتی و بهره کشی اجتماعی می داند که به عنوان ابزاری در دست طبقه حاکم در صدد تداوم بخشی به چیرگی و سلطه بر طبقه فروتر است. بنابراین دولت نهاد اجتماعی متعلق به دوران روابط و کشمکش های طبقاتی است و با از میان رفتن طبقات اجتماعی، دولت نیز علت وجودی خود را از دست می دهد و جای خود را به روابط داوطلبانه و آزادانه میان انسان ها می سپارد.
مارکس با نگاه خطی که به تاریخ و روابط اجتماعی انسان دارد، نقش آفرینی و تأثیرگذاری مقولاتی از قبیل باورهای دینی و ارزش های اخلاقی را در حد هیچ تنزل می دهد. بدین ترتیب برپایه تحلیلی که مارکس از اشکال تاریخی زندگی بشر و روابط اجتماعی هر دوره می کند، مراحل ضروری و گریزناپذیر تاریخی ارائه می دهد که کاروان زندگی بشر بایستی از آنها عبور نماید تا هر مرحله از تمهیدات مرحله قبل و گذار از شرایط آن به وجود آید. انتهای این خط سیر جامعه بی طبقه است. همان طوری که سوسیالیسم از شرایط لازم تاریخی نظام سرمایه داری به وجود می آید و سرمایه داری محصول نظام فئودالیته و زمین داری های بزرگ است.
ابهام ها و گسیختگی های نظرات مارکس راه را برای تفسیرهای گوناگون و ناهمساز پیروانش باز گذاشت و دکترین مارکسیستی به چند شاخه دیگر تقسیم شد و در همسازی با شرایط اجتماعی - تاریخی گوناگون رنگ های مختلف پذیرفت، چنانکه با لنینیسم رنگ روسی گرفت، با مائوئیسم رنگ چینی و با کاستروئیسم رنگ آمریکای لاتینی به خود گرفت و در این اواخر نیز جهان شاهد پیدایش «کمونیسم اروپایی» بود که حزب های کمونیست فرانسه، ایتالیا و اسپانیا پیشرو آنند. در شماره آتی نگاهی به این صورت های مارکسیسم خواهیم داشت.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات