صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۳۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۰  ، 
کد خبر : ۱۴۷۶۷۹

خودپنداری اشرافیت


بصیرت: در کند و کاو سرنوشت اشرافیت می‌توان به لایه‌های جامعه‌شناسی معرفت آن، که به صورت بنیادی‌تری وجود دارد، توجه کرد. نبرد عقل و عشق در سرزمین ما به هماوردی عرفان و فلسفه بدل شد. در اینجا نگاه من، بیشتر معطوف به تفاوت دو نوع نظام معرفتی در ارتباط با توده مردم است. صوفیه با افراد کوچه و بازار حشر و نشر داشتند و هنگام رنج و راحت ایشان حضور به هم می‌رساندند. اما فلاسفه غالباً به خانواده‌های اشرافی در طبقات بالا تعلق داشتند.
پادشاهان نیز معمولاً در ابتدای کار برای کسب مشروعیت مردمی سراغ از صوفی می‌گرفتند. هنوز رسم تشبه توده برای شروع کار سیاسی میان برخی سیاستمداران رایج است. نماینده شهر ما کازرون پس از اینکه در دو دوره قبلی مجلس به جایگاه خوبی (عضو هیأت رئیسه شده بود) رسیده بود، هنگام تبلیغ برای دوره جاری در جایی گفته بود حتی اگر شما به من رأی ندهید، انتخاب می‌شوم، اما از صندوق‌ها امتیاز بسیار کمی گرفت (400 رأی) و کنار گذاشته شد.
ظاهراً هنوز این اتفاق‌ها می‌افتد. اول انقلاب با نهج‌البلاغه شروع کردیم، ولی در ادامه به «وبر» و «پاپر» و این آخر‌ها «فوکو» التجا بردیم. در تمام طول تاریخ وقتی اداره‌کنندگان جامعه از اقشار مردم فاصله پیدا می‌کنند، دچار یک نوع سوژه‌زدگی می‌شوند؛ سوژه‌هایی معقول ولی محصور در برج عاج. جالب است «کارل مارکس» که امروزه او را پدیدارشناس اقتصاد می‌نامند، به حکومت‌هایی آنچنانی مشکوک بود. مارکس تفکری انضمامی داشت و همواره با مردم و واقعیت‌های زندگی ایشان به سر می‌برد.
«فروید»، فلاسفه بی‌توجه به مردم را انسان‌هایی عقده‌ای می‌داند. او نیز متفکری زندگی‌گرا بود. «نیچه» نیز به افکار کاملاً ذهنی اشکال می‌گرفت، هرچند او نیهلیستی خراب افتاده بود، ولی توجه به زندگی مردم تفکر او و دیگران را گرم و زنده می‌کند. به تهران نگاه کنید. معمولاً نام عرفا را بر خیابان‌های پائین‌شهر می‌گذارند، حافظ و ابوسعید و مولوی؛ اما ملاصدرا و میرداماد در شمال شهر هستند. گویا تصادفی نیست، بلکه به نظر می‌رسد درگیری عرفان و فلسفه، تا حدی یک نوع درگیری طبقاتی نیز هست. ابن‌سینا و ملاصدرا از خانواده‌های سطح بالا بودند که می‌توانستند کتاب برای خواندن و چراغ برای دود خوردن فراهم کنند، اما کار صوفی با زاویه و لباس پشمی و روزه و تسبیح راست می‌شود که این‌همه نیازی به مکنت ندارد و پس از صفویه نیز همین درگیری ادامه داشت.
اصولاً علمایی که به مردم نزدیک بودند، یعنی اخباری‌ها و کسانی که به مرکزیت فقه در گفتمان اسلامی اعتقاد داشتند، به مردم تقرب می‌جستند، ولی فلاسفه و سپس اصولیان که بیشتر عقل‌گرا بودند، غالباً به نخبگان نزدیک می‌شدند. در همان دوره در غرب فلاسفه‌ای مانند «کانت» و «فیخته» و «هگل»، کسب و کاری جز تدریس به شاهزادگان نداشتند، ولی بودند اشخاصی نظیر «شوپنهاور» و «مارکس» که دور از مال و منال زندگی می‌کردند و تفکری در انتقاد به عقل‌گرایان داشتند. در ایران نیز از فتحعلی‌شاه تا ناصرالدین‌شاه، اصولگرایان پیروز می‌شوند. البته «شیخ انصاری» تلاش می‌کرد علم اصول را به قید فقه به عنوان دانش اصلی درآورد، اما در ادامه اصولگرایان از یک‌سو بر استقلال علم اصول صحه می‌گذارند و از سوی دیگر در عمل با مشروطه‌خواهان همراه می‌گردند. گاه آدم فکر می‌کند مرحوم نائینی و مرحوم آخوند خراسانی و... توجیه‌کنندگان مشروطه غربی بودند. در مقابل «کاظم یزدی» و «شیخ فضل‌الله نوری» مشروعه‌خواه و ضد‌مشروطه از آب درآمدند. شاید این‌طور باشد که فقها که بیشتر شرعی هستند، به مردم نزدیک‌اند، ولی اصولیین (که بیشتر عقلی هستند) به نخبگان و سرچشمه نخبگی جدید، یعنی غرب نزدیک بودند. عجیب اینجاست که بسیاری از مشروطه‌خواهان با دوره اول رضاشاه هم کنار می‌آیند (قبل از کشف حجاب).
این در حالی بود که فقها همواره با بدبینی به مشروطه رضاخان نگاه می‌کردند. برای مثال آقا شیخ عبدالکریم حائری با نوعی سکوت و مقاومت منفی از کنار همه ماجرا گذشت و حوزه علمیه قم را بنا کرد که هیچ‌گاه اصولی و یا غربگرا نشد.
هنوز اصولیان قم، نجفی هستند. مثل آقا شیخ وحید خراسانی، یعنی حال و احوال قم فقهی است. بعضی از اصولیان که به شکلی از اشرافیت علمی نزدیک بودند، حتی با مدرنیزاسیون محمدشاه هم ساختند. مثلاً بیت آقای خویی هنوز هم با انگلیسی‌ها و پهلوی‌ها نشست و برخاست دارند.
این غربگرایی به قدری شدید بود که وقتی «عبدالمجید خویی» به عراق برگشت، توسط مردم کشته شد، زیرا انگلیسی بود و با مردم عراق خوب نبود.
در جلد سوم «نهضت امام خمینی»، حمید روحانی می‌نویسد: وقتی امام در نجف به حرم حضرت علی‌(ع) مشرف می‌شد، یکی از افراد بیت آقای خویی می‌آمد به قصد آزار مقابل او می‌ایستاد تا نتواند زیارت کند. یا به یاد دارم وقتی فرح پهلوی نزد آقای خویی رفت، وی انگشتری برای شاه فرستاد. در همان زمان روزنامه‌ها تبلیغ زیادی روی این موضوع کردند. سیدحسین نصر هم تلاش می‌کرد حکومت شاه را بازتولید نظری کند. او این کار را به کمک فلسفه ملاصدرا انجام می‌داد. شاید به این خاطر باشد که فلسفه ملاصدرا ترکیبی از فلسفه یونانی و عرفان استدلالی ابن عربی بود.
یک نوع عرفان‌گرایی و فقه‌گرایی مردمی از یک طرف و یک نوع فلسفه‌گرایی و اصولگرایی متمایل به نخبگان غربزده از سوی دیگر در تاریخ ما از دیر تا امروز حضور دارد. همه اینها دو ساختار قابل تأمل را می‌سازد.
امام به عنوان کسی که به آموزه‌های شیخ انصاری تکیه دارد، مبنایی ضداشرافی در فقه خویش بنا گذاشت. وی عرفان و اصول و فلسفه را در فقه حل نمود، با شاه مخالفت کرد، ولی مبارزه با شاه را در قالب جنگ مسلحانه یا حزبی ادامه نداد، بلکه به مردم تقرب جست، زیرا باور داشت که آنها باید شاه را سرنگون کنند.
از 15 خرداد که مردم به هواداری وی شهید دادند، مجاهدین ادعا کردند این نهضت کور است و امثال «حنیف‌نژاد» ادعا کردند که می‌خواهند نهضتی روشن بنا کنند، ولی درگیری‌های چریکی آنها در فوج مردم منحل شدند.
وقتی شاه را سید‌حسین نصر و شایگان و احسان نراقی و... تئوریزه می‌کردند، انقلاب شد. امام آخوندهای درباری و اسلام سلطنتی را به باد انتقاد گرفت. در این اوضاع کسانی شروع به کار سازمانی کردند که رنگ و بوی روشنفکری داشتند. کسانی چون بازرگان و سحابی و حتی مذهبی‌هایی نظیر آیت‌الله طالقانی در همین عداد بودند. افرادی مانند بهشتی و رفسنجانی سازمان‌گرایی و نشست و برخاست با روشنفکران را تا جایی ادامه دادند که مطهری (که فقه‌گرا و مردمی بود) اعتراض کرد.
برخورد مطهری و بهشتی بر سر قرابت بهشتی با نهضت آزادی در خاطرات «مهدوی کنی» آمده. همه اینها در حزب‌گرایی یک عده و مردمی بودن گروه دیگر مشخص بود. همان زمان در قم به رفتار بهشتی اعتراض می‌شد و بعدها یک نوع چپ‌گرایی از حاشیه زندگی وی جاری شد.
بهشتی و مشکینی و منتظری طرفدار اجرای بند ج قانون اساسی یعنی مصادره ملک و زمین خان‌ها بودند. در مقابل آیت‌الله گلپایگانی اعلام کرد اگر چنین کنند، کفن‌پوش بیرون می‌آید و ما در آستانه یک بحران خیلی جدی‌تر قرار گرفتیم تا اینکه امام مداخله کرد و مسائل را فیصله داد. این بند همچنین مورد حمایت حزب توده بود. بهشتی شهید شد و در ادامه افرادی مانند رفسنجانی و بسیاری از چپ‌ها تبدیل به چپ‌های شرمگینی شدند که بشدت لیبرال و سرمایه‌دار گشتند.
افرادی مانند موسوی در چپ بودن چندان پروای حمایت از توده را نداشتند، بلکه گرایش‌های فکری و سوسیالیستی در ایشان غلبه داشت. گویا چپ از اول در ایران خیلی مردمی نبود و همین، چپ بودن را بی‌معنا می‌کرد. به یاد دارم که در کازرون چپ‌ها روزنامه رستاخیز (که روزنامه شاه بود) را پخش می‌کردند. در حالی که سایر روزنامه‌ها با یک روز تأخیر به دکه‌ها می‌رسید. حمایت کمونیست‌ها از روزنامه رسمی شاه عجیب است و پس از انقلاب هم طرفداری چپ‌های قدیمی از سیاست‌های سرمایه‌دارانه عجیب‌تر است. سرنوشت چپ‌گرایی در ایران قابل مطالعه است.
به نظر می‌رسد پیوست آنها به لیبرالیسم تحت تأثیر اشرافیت‌گرایی معرفتی آنها است. چپ، فلاسفه و همه کسانی که نوعی ذهن‌گرایی استعلایی دارند، رفته رفته از مردم فاصله می‌گیرند.
این ساختار تا پایان جنگ ادامه داشت. پس از 8 سال دفاع مقدس، چپ‌ها با واسطه سروش در لیبرالیسم مستحیل شدند. سروش با روزنامه سلام (روزنامه‌ای چپ) درگیر بود که در ادامه تبدیل به روزنامه‌ای عملاً راست‌گرا و لیبرال شد. «بشیریه» نیز خود را چپ می‌دانست، ولی ناگهان اعلام می‌کند لیبرالیسم یک ایدئولوژی نیست. از این سنخ چپ‌های سرمایه‌داری! در امریکا زیاد هستند. هاشمی از سال‌های پایان جنگ به سرمایه‌داری گرایش پیدا کرد، طوری که در قامت یک لیبرال مکانیکی و بسیار کلاسیک ظاهر شد. اعتقاد به مکانزیم تعدیل اقتصادی به آن صورت مکانیکی است. علاقه وی به غرب از سال‌ها پیش وجود داشت.
یک ماه قبل از انقلاب در امریکا چرخ می‌زند و بعدها با اصرار به همراه شهید باهنر به ژاپن سفر می‌کند. در همین سفرها لباس آخوندی خود را در می‌آورد که عکس‌های آن موجود است. مشکل اینجاست که لیبرالیسم این افراد لیبرالیسم عقلانی غربی نیست، بلکه یک‌جور خانواده‌گرایی اشرافی سرمایه‌دارانه است.
هاشمی رفسنجانی در بازگشت از ژاپن گفته بود الگوی ما در بازسازی، ژاپن است، ژاپن کشور سرمایه‌داری خانوادگی است. نه ژاپنی‌ها و نه هاشمی نگفتند که در طول آن سال‌های بازسازی، ژاپن چقدر زد و بندهای پشت‌پرده با امریکایی‌ها (چه در بعد سیاسی چه در بعد اقتصادی) وجود داشت. نگفتند که چگونه فرهنگی شرقی از حافظه مردم سرزمین آفتاب رفت، نگفتند چگونه مردم فقیر در حاشیه توکیو از بیماری و گرسنگی مردند، نگفتند با چه ذلتی سربازان امریکایی را تحمل می‌کردند، در حالی که هنوز هیروشیما و ناکازاکی هزینه بمباران اتمی را با دنیا آمدن کودکان ناقص می‌پردازد.
فقط برادر هاشمی فیلمی به نام «سال‌های دور از خانه» مشهور به «اوشین» را نشان داد که مربوط به سرگذشت یک «گیشا» (فاحشه‌ای اشرافی) می‌شد. گیشایی که از هیچ، تبدیل به صاحب فروشگاه‌های زنجیره‌ای شد، شاید فکر می‌کردند همان‌طور که با سانسور فیلم او و زندگی‌اش را غسل تعمید داده‌اند، می‌توانند بدون آلوده دامنی، ایران را به سرزمین صنعتی و تجاری تبدیل کنند. ژاپنی‌ها می‌خواستند بگویند که از میان چه نکبتی به اینجا رسیده‌اند و این همان حرفی بود که ما از همان فیلم قیچی کردیم.
اشرافیت خانوادگی در دوم خرداد به اوج رسید. شاهد این مدعا تلاشی است که هاشمی برای انتخاب خاتمی مبذول داشت.
خاتمی مثل هاشمی نبود. روشنفکری بود که سعی می‌کرد به حاق مسائل دینی و اندیشه‌ای راه یابد، ولی در زیرساخت‌های اقتصادی دربست به اختیار نظام اقتصادی پیشین درآمده بود. در نتیجه آنچه اتفاق افتاد، این بود که ساختارشکنی عملی در سطح اقتصادی در دوران هاشمی به‌وجود آمد و در دوره خاتمی تئوریزه شد. با اینکه خاتمی طی اولین سخنرانی در میدان «نقش جهان اصفهان» از عدالت سخن گفت، در ادامه کاری جز پرداختن به موضوع آزادی نداشت. این دوره چارچوب اشرافیت معرفتی، با نوعی غرب‌گرایی فربه گشت.
آنچه به عنوان یک جریان اجتماعی در نتیجه همین رفتارها بازتولید شد، این بود که بخشی از طبقه متوسط به عنوان کسانی که صاحب دانش بودند، بدل به افرادی شدند که کار‌و‌بار متمولان را رتق و فتق می‌کردند.
آرزو می‌کنم روزی خاتمی صادقانه خاطرات خود را بنویسد. تکیه‌گاه او شخصی چون «مسجدجامعی» بود تا «مهاجرانی». او نمی‌خواست نقش کاتالیزور واسطه را برای ریاست جمهوری مهاجرانی بازی کند.
خاتمی بیشتر اروپایی بود تا امریکایی (سیستم هاشمی) تقابل روحیه امریکایی و اروپایی باعث شد خاتمی در سال‌های آخر مقاومت خود را از دست بدهد و امور را رها کند.
در همان زمان «حجاریان» از اطرافیان خواست که به کار تئوریک بپردازند، زیرا فهمیده بود تبدیل به یک حمل‌کننده تاریخی شده است. آنها 8 سال کار روزمرگی کردند، 6 ماه قبل از ترور شدن به او گفتم: «گسل‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که به‌وجود آورده در حال عمیق شدن و بزرگ شدن هستند، مراقب باش که توی یکی از آنها نیفتی.» گفت: «آن را پر می‌کنیم»، گفتم: «نمی‌توانید». درآمد که: «درگیر انتخاب شهردار هستیم. بعداً بیا تا با هم در همین مورد صحبت کنیم.» من خداحافظی کردم، در حالی که می‌دانستم هیچ‌وقت به سراغش نمی‌روم، چه که او چنان درگیر روزمرگی‌زدگی شده بود که سخنی را به گوش نمی‌گرفت. به یاد دارم دو هفته پس از دوم خرداد در دانشگاه در یک جمع خصوصی حجاریان تحلیلی ارائه کرد مبنی بر اینکه ما از دوران سنت در حال عبور به مدرنیته و مدرنیسم هستیم. به او گفتم:‌ «بر‌اساس تحلیل او بزودی خود وی نیز حذف می‌شود، زیرا هنوز هاله‌ای از سنت در اطراف او هست. در ادامه نیز نهضت آزادی حذف می‌شود تا اینکه به یک نوع حکومت شاهنشاهی بشدت غرب‌گرا می‌رسیم.» در اینجا سکوت کرد. در اوخر دوران خاتمی غرب‌گرایی تا جایی شدت گرفت که بعضی از نماینده‌ها به سفارت‌های مختلف نزدیک می‌شدند.
روزی کمال خرازی گزارشی نصفه و نیمه از موضوعی در مجلس ارائه کرد. نقل می‌کنند وقتی از مجلس بیرون می‌آمد، کسی سؤال می‌کند چرا گزارش کامل نبود، جواب می‌دهد: «نمی‌خواهم گفته‌هایم از سفارتخانه‌ها سردربیاورد.» همه می‌دانستند که این وضع، وضعیت سالمی نیست. حتی مردم هم خبر داشتند. در ماجرای انتخابات شوراها که هیچ نظارت استصوابی و... در کار نبود، مردم شرکت نکردند.
شخصاً شاهد بودم یکی از بزرگان مشارکت به مردم فحش می‌داد. آنها آنقدر اوج گرفته بودند که دیگر نمی‌توانستند رفتار ملت خویش را تحلیل کنند و در عوض فحاشی می‌کردند. سقوط اینها از همان زمان شروع شد.
در آستانه انتخابات، هاشمی، ولایتی را جلو انداخت و بدون اطلاع وی خود نیز وارد شد (که ولایتی را برای همیشه با یک کار غیر‌اخلاقی از بازی سیاسی بیرون گذاشت). انتخابات در میان ناباوری نخبگان به رقابت هاشمی و احمدی‌نژاد کشیده شد.
همان دوست مشارکتی (که به مردم فحش می‌داد) را در راهرو دانشگاه دیدم که بشکن می‌زد و آواز می‌خواند که ما پشت هاشمی جمع شدیم. آنها می‌دانستند که برنده نمی‌شوند. در این دوره هم می‌دانستند انقلاب دوباره با نوعی مردم‌گرایی بازگشته بود و اشرافیت را کنار می‌زد. احمدی‌نژاد دست به اعمالی مردم‌گرایانه زد و اشراف خشمگینانه وی را ریاکار خطاب کردند. جالب است که از منظر آنها هر زندگی غیر‌متمولانه‌ای ریاکارانه است. این نشان از عمق روحیه ایشان دارد. اینها نسبت به غرب و غربی خاضعانه‌ترین رفتارها را نشان می‌دهند و در برابر توده مردم با نوعی نخوت و تفرعن برخورد می‌کنند. هیچ از یاد نمی‌برم که در همایش گفت‌و‌گوی تمدن‌ها مهاجرانی چگونه در برابر امریکایی‌ها خضوع می‌کرد و در این کار چنان افراط می‌ورزید که من از ناراحتی مریض شدم.
در دور دوم انتخابات همه اینها علیه احمدی‌نژاد صف‌آرایی کردند. تمام روشنفکران پشت‌سر کسی جمع شدند که کمترین رأی را آورد. آنها حتی از فهمیدن و ترجمه فلاسفه غربی هم ناتوان هستند. ببینید کدام کتاب کانت و هگل را (حتی) ترجمه کرده‌اند. یک مشت داستان خیالی درباره فلاسفه آن هم در جمع‌های خودمانی بافتن که معقولیت نیست. اعتراض آنها اعتراض کپی‌های حدوداً ضعیف فلسفه غربی بر یک جریان عملی برای شناخت و کنش فعال در جهان است. آنها سر به شورش برداشتند، زیرا این انقلاب پارادایمی را تاب نمی‌آوردند. نمی‌خواستند از دست بروند، در حالی که دیگر واقعاً محلی از اعراب نداشتند. چه کسانی که در انتخابات پیروز شدند و چه کسانی که شکست خوردند، اگر تغییر پارادایمی ایران را در نیابند، دچار اشتباهات فاحشی خواهند شد.
تفکری که راهبری اجتماعی در ایران را دارد، تحولی بی‌سابقه را از سر می‌گذراند و این با تغییر نقش ایران در جهان هماهنگ است. توافق ایران با ترکیه و برزیل نشان از رویش ساختارهای جدیدی دارد که رهبری قدیمی امریکا و انگلیس و فرانسه را تضعیف می‌کند.
دکتر ابراهیم فیاض

 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات