صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۴ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۰:۵۴  ، 
کد خبر : ۱۴۹۵۱۰

کاش می شد...


بصیرت: فردا را چگونه می توان دید. فردایی که امروزش همه در غوغا است. فردایی که امروزش را از عمق افکار خسته مردم می بینم. کجاست یک دل آرام. کجاست آرزوهای آرزو نشده. کجاست امیدی که باز سوی امیدوارش باز گردد. نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم. نمی دانم اشکم را برای که بریزم. نمی دانم سوز عشق را از که باید بیاموزم. کاش می شد در بن بست سکوت خانه ای از فکر نساخت. کاش می شد عشق را در خاکستر یاد ها نگاه داشت. کاش می شد اشک را در جویبار احساس نریخت.
چشمانم از خیره شدن بر صفحات خالی ذهنم خسته شده، نمی دانم چرا هر چه در بیراه های تنهایی ام پرسه می زنم خانه تنهایی هایم را نمی یابم کاش
می آمدی و مرا از حصار سخت دو دلی نجات می دادی... فردا روز تو ست، روز شنیدن بوی نرگس روز دیدن خال گونه ات روز انتظار روز تقدیم اشک ها بر زیر پایت، روز شکستن دیوار دوری هفت روز...مرا دریاب می دانی چه هستم
می دانی چه باید باشم، می دانی چه می خواهم باشم... دستم را بلند کرده از تو مدد می خواهم تا یک دل آرام را، تا آرزوی بازگشتت را، تا امید به انتظارت را از تو طلب کنم...
می خواهم بدانم چگونه دلم را به دست افکار تو، اشکم را در دامان تو، سوز عشق را برای تو داشته باشم دیگر نمی گویم کاش می شد، می گویم از تو می خواهم که خانه ای را که در بن بست سکوت ساخته ام، ویران سازی... می گویم از تو می خواهم که عشق به خودت را همچون داغی آتش در سینه ام نگاه داری...
با او حرف زدم! صدایم را از میان انبوه درد های عاشقانش شنید، من می سوزم جوابش را نمی شنوم دفتر افکارم سفید است اما او برایم نوشته است با رنگ سفید می خواهد من خود بیابم می دانم نوشته است که فریاد سکوتش بلند است آری باید بشنوم می دانم که سبکی هوای درونم از گرد و غبار قدمهایش بر روی ذهن پریشانم است می دانم که آرامش دریای قلبم از آرامش آبی نگاهش است... منتظر آمدنم است پس منتظر آمدنش می مانم با عشق به او، با مدد از او و با توکل از خدای او.
آقای ما!
در عبور از گذر لحظه ها، در تپش مدام زمین و نگاه زهرآلود زمان، دستهای ما تو را می طلبد یا مولا! مهر در سراشیب جاده عمل زیر چرخ های سنگین ستم له می شود در نبودت! تو ما را رها نخواهی کرد و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدت، دست بر آسمان داریم و در محمل نیاز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشکوه تو را تمنّا می کنیم!
آقای ما!
بیا که احساس نیازمند توست! پرنده ها در سلام صبحگاه خود، تو را می خوانند و گلها به امید نوازشت رخ می نمایانند!
بیا که دستهای نا توان ما در آرزوی یاوری تو مولا، شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم را بر می چیند و لطافت باران را به جاده های عشق می پاشد، بلکه گلستانی بسازد از گلهای ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خاک قدمت! بیا که زمین تشنه ی محبت و سلام توست و زمان در نقطه انتظار ایستاده است.
در جشن با شکوه روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد دیرینه خویش را با تو تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانت معطر می سازم تا شعر سپید این عشق در صحن دلم تکرار شود.
طراوت جاری این عهد و بیعت هرگز از باغ خاطرم بیرون نمی رود و پیوسته شال سبز محبتت را بر گردن می نهم تا نوازشگر شانه های لرزانم باشد.
خالق مهربان من!
اگر دست تقدیر تو، لباس سپید آخرت را بر تن من پوشاند و درخت زندگی ام، تنبه خواب زمستانی و ابدی خویش سپرد و میان آن ماه تابان در آسمان چشم مردمان آشکار شد، مرا از محراب قبرم بر انگیز و توفیق احرام در صحن و صفایش عنایت کن تا لبیک گویان در گرد کعبه ی وجود مقدسش طواف کنم
ای اجابت کننده هر دعا!
پنجره قلب منتظران رو به آسمان بی کرانت گشوده است تا به یک اشارت تو، غبار غم و اندوه غیبت از دل ها بر خیزد و چشم ها به تماشای باران ظهور بنشیند.
خدایا! شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش، کوتاه کن که شب پرستان، همچنان چشم بر صبح صادقش بسته اند و ما مؤمنان طلوع خورشید جمالش را نزدیک می دانیم...
چله های انتظار
حبیب مقیمی
چهل چله گذشت و من چله نشین، باز چشم انتظار چله ای دیگر. چهل قنوت با اشک و ندبه، که بیایی. بیایی و چشمان سرگردانی ام را آرامش همیشه باشی.
آقاجان! این روزها آسمان هم به دیدنت بی تابی می کند. خورشید هر روز به امیدی در دل آسمان، سبز می شود و تمام آسمان را می پیماید و در پایان روی زرد و شرمگینش را در دلگیرترین افق ها، در نقاب می کشد و غروب می آید. آسمان در قنوت خویش ستاره ها را و ماه را می آفریند.
مهتاب، گماشته آسمان است شاید شبی نشانی تو را برایش به ارمغان بیاورد.
مهدی جان، ای خواهش همیشه دست های رو به آبی آسمان! مولایم، ای بزرگ نشان دار بی نشان و ای خواهش جست وجوهای من در کوچه های انتظار! تو را ندیده ام ولی می دانم وقتی بیایی آسمان، عقده سال های انتظار را می گشاید و ما نیز با آسمان و زمین، گام به گامت را خواهیم بوسید.
ای موعود! قاب خالی عکست را بر دیوار خانه خیالم آویخته ام و هر صبح و شام با اشکی که با نام تو معطّر است، غبار از آن برمی گیرم. مولایم، نشسته ام تا بیایی و کشور جانم را پر از بوی مهربانی کنی. می خواهم با دیدن تو، مظلومیت علی را ببینم و نجابت مادرت فاطمه را. مولایم، بیا و خاکستری های عالم را در هم شکن. بیا و گل همیشه بهارمان باش. بیا تا هزاران هزار جمعه به یمن آمدنت باهم نماز شکر بخوانیم.
مولایم! ای فریاد در گلو خشکیده مظلومان!
مهدی جان، ای باعث التهاب ستاره و ای نور مخفی از نظرها و ای انتظار صبحدمان! باز هم چهل چلّه دیگر به انتظار خواهم نشست و یقین دارم که تو سبز، خواهی آمد.
آن سوی تر سپیده نشسته است
در انتظار صبحدمان گریه می کند
هر صبح ندبه خوان آمدنت خواهیم بود تا بوی خوب تو ای غایب حاضر، جانمان را جلا دهد.
از پشت کوه ها از لای نیمه باز پنجره های آرزو به دل بر بام خانه ها چشمان منتظر سوسو زنان وعده ای از نور فریاد می زند فریاد از دلی که بشکسته است و از حنجری که خسته خسته است... چشمان منتظر خیس در انتظار یار فریاد می زنند «أمّن یجیب» خالق یکتا أمّ من یجیب بوی گل و بار صبحگاه...
أمّ من یجیب خواهش من از تو این دعا
تا کی به دشت ها تا کی به چار راه زمان پشت کوه ها
تا کی از لای نیمه باز پنجره های آرزو به دل فریاد برکشم
باز آ، امید آینه ها، بوی یاس ها!
باز آ و بر دو چشم منتظرانت قدم گذار.
خدا را چه دیدی...
سید محمد اعرابی
شیرینی به دست جلوی در مسجد ایستاده بودم و آدم شکار می کردم، چشمم به پیرزنی افتاد که پله نیمه بلند مسجد را به سختی پایین می آمد. خودم را به او رساندم و کمی خم شدم تا به اندازه قامت خمیده اش شوم و گفتم: بفرمایید حاج خانم! پرسید: به چه مناسبت؟ و جواب دادم: ماه شعبان که مناسبت نمی خواهد، شما بخورید و برای ظهور آقا دعا کنید.
لبخندی زد؛ دستش را بیرون آورد و یک شیرینی برداشت و رفت. نمی دانم لبخندش از سر حسرت بود یا از روی امید اما هرچه بود آنقدر تلخ بود که مثل پتک بنشیند بر فرق سر من، جوری که یادم برود اصلاً برای چه آنجا ایستاده بودم و بی خیال شیرینی ها بشوم. تلخ و شیرین لبخندش برایم آشنا بود، قبلاً هم این طعم را چشیده بودم؛ درست وقتی چشمم به عکس دایی حسن افتاد که چسبیده بود سینه دیوار مسجد. یادش بخیر! نزدیک که رفتم مطمئن شدم خودش است و آن وقت بود که نگاهم به نگاهش افتاد و درست همین طعم را زیر زبانم مزه مزه کردم. بچه های محل این لقب را به او داده بودند و دیگر حتی خانمش هم به او می گفت دایی حسن! هر وقت پا می داد؛ دایی حسن پای ثابت ندبه و جمکران بود.
اینها را گفتم که بگویم این روزها عزیز بدجوری بی تابی می کند. یک روز که کنار رادیو اش نشسته بود و با آن دعای فرج را زمزمه می کرد بعد از دعا آهی کشید و گفت: حیف ! دیگر عمر ما به ظهور آقا قد نمی دهد.
نا امید بود، نه از آمدنت که از دیدنت. گمانم برای همین این روزها دعای عهد را با دقت بیشتری از روی مفاتیح می خواند و کلی با عینک ته استکانی اش کلنجار می رود تا بتواند خطوط ریز معانی را درست بخواند و می گوید : خدا را چه دیدی! شاید ما هم از قبرمان بیرون آمدیم و یاری اش کردیم. راستش را بخواهی حال و روز ما هم بهتر از عزیز نیست! قبول که صد تا دایی حسن و عزیز و پدر و مادرم فدای شما، اما باور کنید که دیگر آمار نگاه های به خاک پیوسته از دستمان خارج شده. همان نگاه هایی که یک عمر شما را از پشت خطوط زیارت آل یس می دید، از خط به خط جامعه کبیره... خدا را چه دیدی! شاید ما هم رفتیم و...
جواد تاجری
 

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات