تاریخ انتشار : ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۰  ، 
کد خبر : ۲۷۵۳۵۵
نگاهی به تفکیک قوا در ایران و غرب با رجوع به سوابق آن

تفکیک سیاسی گرگ از آدمیزاد


محمد   علی بیگی / پژوهشگر و مدرس فلسفه

سیاست‌ورزی و تصمیم‌سازی بدون اطلاع از وضع فکری عالم، هیچ توفیقی نخواهد یافت. وضع فکری عالم را در علوم انسانی و فعالیت‌های فکری متفکران مطرح آن می‌توان یافت و از بررسی و تأمل در آنها، می‌توان موضعی متناسب با واقعیت ایران و جهان اتخاذ کرد. ایران امروز در معرض تاخت و تاز مستقیم و غیرمستقیم علوم انسانی است و از آنجا که سیاست‌ورزان و بازیگران عرصه سیاسی-حقوقی، در تنظیم معادلات داخلی و خارجی نقشی مهم دارند، باید بیش از پیش بر بنیادهای عالم کنونی و وضع متمایز ایران دقت و وقوف داشته باشند، ور نه، آنچه می‌کنند - دانسته یا ندانسته- آسیب‌هایی برجای خواهد گذاشت که تصور آنها نیز خوف‌انگیز خواهد بود. اندیشه غربی میراثی از فلسفه‌ورزی یونانی است و بشر غربی هرگز دست از یونان برنداشته و به‌قول مشهور آلفرد نورث وایتهد، تمام فلسفه، پانویس‌هایی بر آثار افلاطون است. افلاطون آغاز یک راه است که با او تفکر و تمدن غربی آغاز شده ولی وی پایان آن را هرگز نتوانسته تصور کند. پس از باب روشن شدن سیر تاریخی منجر به علوم انسانی، مختصری در باب یونانیان در ادامه می‌آید.

سابقه عالم غربی و نظرگاه یونانی

از منظر عقل یونانی، علم، مطابقت تصور انسان با واقع است. ملاک «حقیقی بودن» یا نبودن، ظواهر اشیا و امور است که به نظر انسان می‌آید. از این جهت است که یونانیان را در مراتب مختلف، جهانمدار تعبیر کرده‌اند. در فلسفه یونانی همه ابنای بشر از عقل مساوی برخوردارند و ملاک حق و باطل، صرفا رؤیت ظواهر اشیا و امور است و از این جهت برای همه ابنای بشر به شرط آموزش و تربیت، میسر خواهد بود. سقراط نیز خود را ماما می‌خواند و مدعی است که به رهجویان مدد می‌رساند تا اندیشه‌ای کامل را بارور شده و بزایند.

خلاصه آنکه طبق نظرگاه یونانی، این عقل مشترک، تنظیم همه امور فرد و جامعه را نیز بر عهده خواهد داشت و تأسیس علم اخلاق فردی، تدبیر منزل و سیاست مدینه بر عهده این عقل خواهد بود. پس در نظرگاه یونانی 2 نکته است که باید مورد توجه قرار گیرد: اول آنکه حقیقت اشیا و امور به «ظواهر» اختصاص می‌یابد و دوم آنکه «عقل فلسفی بشر» او را کفایت می‌کند.

نزد یونانیان، فضیلت یونانی[آرته] نیز ملاک شرف و برتری است. Areté [فضیلت و هنر] و aristos [تواناترین و ستایش‌انگیزترین] بود و «آرته» و «فرمانروایی» جدایی‌ناپذیر بودند. پس فضیلت یونانی همان «قابلیت» و توانایی است و فاضل یونانی، توانمند و فرمانرواست. در فکر یونان باستان، «آرته» هیچگاه معنی سجایای روحی یا اخلاقی ندارد بلکه بیانگر نیرو و مهارت و چابکی مرد جنگی یا ورزشکار و علی‌الخصوص «شجاعت پهلوانی» است، آن هم نه به معنای امروزی، به‌عنوان سجیه اخلاقی جدا از نیرومندی تن، بلکه شجاعتی که همیشه متضمن نیروی جسمانی است.(1) و کمال انسانی نیز در همین «آرته» تصور می‌شده است.(2)

در وصف یک رویارویی در میدان کارزار، هنگامی که یک طرف بر آن است که اشرافیت خود را به رقیب ثابت کند، نخست اسلاف نامدار خود را برمی‌شمارد و آنگاه می‌گوید: من از صلب فلان‌کس به جهان آمده‌ام و سرافرازی من از فرزندی او است.  سپس می‌افزاید که پیامی مرا بر می‌انگیخت که پیوسته هنر خود را بنمایم و می‌گفت: «همیشه نخستین باش و از همه پیش‌تر بیفت.» این وصف را هومر در جاهای دیگری از اشعارش نیز آورده است و آنچه باید بدان توجه کرد، همانا دو نکته است: نژاد سبب برتری است و نمایش جنگاوری، نمایش فضیلت است. این ماجرا منحصر در اشعار هومر نیست بلکه سازمان اجتماعی و طبقاتی یونانیان نیز از «نژاد» پیروی می‌کرده و برمبنای آن شهروندان و حقوق آنها را معین می‌کرده است.

در یونان باستان اشراف، مهم‌ترین طبقه اجتماعی به شمار می‌آمدند که دارای زمین‌های وسیع کشاورزی بودند. در آتن و اسپارت کسانی که عضو طبقه اول بودند می‌توانستند مالک زمین باشند و دیگر طبقات این دولت‌شهرها از داشتن چنین حقی محروم بودند. اشراف می‌توانستند به امور بازرگانی نیز بپردازند. در اسپارت، زمین‌داران ثروتمند در عین حال فرمانروایان دولت‌ها هم بودند و فقط شهروندانی که از حد معینی بیشتر ثروت و زمین داشتند، می‌توانستند قدرت سیاسی داشته باشند.(3) بازرگانان غیریونانی و ثروتمندان از طبقه پایین‌تر هم از حق رأی محروم بودند ولی در برخی فعالیت‌ها شرکت می‌کردند. اوضاع طبقات پایین‌تر هم که ناگفته پیداست.

نظرگاه رنسانسی

بحث درباب نحوه تفکر و حکومت یونانی و وضع عمومی غربیان، سبب شکل‌گیری تاریخی شد که آغاز آن دوره یونانی بود، با امپراتوری روم ادامه یافت، با مسیحیت روبه‌رو شد و به رنسانس رسید. از این جهت، رنسانس آغاز عصر جدید غربی بود که در مخالفت با نظرگاه مسیحی و حکومت کلیسا به وقوع پیوست. رنسانس به معنی «نوزایش» و در اصل زاییده شدن مجدد بشر به حیات یونانی است.(4) گمان رنسانسی‌ها بر آن بود که پس از یک فاصله هزارساله و پس از قرون وسطی، بشر مجددا دنباله فرهنگ و تمدن یونان و روم را گرفته است و به حیات آن دوران - از نو- متولد شده است. دوره رنسانس با ظهور و ولادت بشریتی جدید و تمدنی تازه وقوع حاصل می‌کند.(5)

گرچه نزد عامه مردم، اغلب تصور می‌شود که تفکر، همواره شکل و شمایل واحدی دارد و انسان‌ها در هر دوره تاریخی، همچون امروز می‌اندیشیده‌اند. در حالی‌که نباید غفلت کرد که در هر دوره تاریخی، نحوی از انحای تفکر بر انسان غالب بوده و فی‌المثل انسان در عصر اساطیری [اسطوره‌شناسی/Mythology] غیر از انسان مدرن می‌اندیشیده و زندگی می‌کرده است. تمدن یونانی و رومی هم عینا در دوره رنسانس تکرار نشده بلکه مورد بسط و تفصیل قرار گرفته است و تطابق کاملی میان عصر رنسانسی و یونانی-رومی برقرار نیست. اما مساله آنجاست که بشر رنسانسی به دنبال چه چیزی بوده و به کدام سو رفته است. آیا سمت و سوی مسیحی را برگزیده یا از مسیحیت کلیسایی به سوی ارزش‌ها و فرهنگ پیش از مسیحیت تمایل پیدا کرده؟

بشر عصر رنسانسی را با 2 رخداد کلیدی معرفی می‌کنند؛ اول انقلاب صنعتی انگلستان و دوم انقلاب سیاسی در فرانسه. همین 2 شاخصه که به چشم متفکران و مورخان غربی، برجسته است، نشان‌دهنده رخدادی است که در غرب به وقوع پیوسته است. بشر رنسانسی با انقلاب صنعتی، عالم و علم جدیدی را رقم می‌زند. از نظرگاه جدید، عالم به مثابه منبع ذخیره انرژی عظیمی است که باید به قول فرانسیس بیکن، بشر را به «قدرت» برساند یا به تعبیر دکارت، با علم، بناست آدمی مالک عالم شود.(6)

پیش از رنسانس، علما و فلاسفه بیشتر در پی پرسش از چیستی و چرایی امور بودند ولی با ظهور عصر جدید، دیگر فیلسوفان و دانشمندان صرفا به وصف ظواهر و اوصاف اشیا نمی‌پردازند بلکه اشیا را در نسبت‌های کمی و روابط ریاضی تجربه می‌کنند. چنانکه گالیله گفته بود: «کتاب طبیعت را با حروف ریاضی نوشته‌اند.» و دکارت، بنیان شناخت ریاضی جهان را در فلسفه‌اش طرح کرد.(7)

دکارت اشیا را به «بعد و امتداد» تقلیل می‌دهد و قابل محاسبه ریاضی می‌سازد و نیوتن در فیزیک مکانیک، جهان را به‌صورت مجموعه‌ای از «نیروهای از پیش محاسبه‌پذیر» درمی‌آورد. به این صورت بشر گمان می‌برد که توانسته‌است با علم طبیعی بر جهان سیطره یابد و فرمانروایی عالم را برای خویش محقق کرده‌است و به این صورت دچار توهم می‌شود که بزودی بر مرگ نیز غلبه می‌کند و بیماری‌ها و کهنسالی را نیز مقهور خود می‌سازد.

رؤیاهای اروپاییان این دوره در آثار اتوپی‌نویسان آمده‌است و به‌عنوان نمونه فرانسیس بیکن و تامس مور، در این باره قلمفرسایی کرده‌اند. بیکن در «ارغنون نو» داستان سرزمینی را بازمی‌گوید که در سفری دریایی و در اثر توفان بدان راه یافته‌اند و در آنجا هیچ چیز ناخوشایندی نیست و چشمه «آب بهشت» آنجا در سلامتی و طول عمر تاثیری فراوان دارد.(8) و البته این همه در سایه «قانون»ی که سلیمان، پادشاه آن بلاد وضع کرده محقق شده‌است. یک بهشت زمینی در لوای «حقوق»، «قوانین موضوعه بشری» و «سیاست».

علوم انسانی و معیار انسانیت

تا بدین‌جا بشر با علم در ساحت طبیعت تصرف می‌کرد و گمان آن داشت با این تصرف به پادشاهی عالم می‌رسد و جاودانه می‌شود اما خود بشر نیز از این تصرف در امان نماند و به شی‌ء مورد بررسی علوم تبدیل شد. البته نه فقط علوم طبیعی بلکه علوم انسانی نیز تاسیس شدند تا انسان را بررسی کرده و رفتار او را در قالب‌های علوم طبیعی formulize کنند. دست‌اندازی به ساحت احوال انسانی و تتبع در آن، کاری بی‌سابقه و منشأ تکوین علومی شد که قبل‌تر هرگز تحقق نیافته بود. به این نحو انسان به شیئی میان اشیا مبدل شد. در علوم انسانی ابتدا انسان را به اعتبار روح و جسم در نظر گرفتند ولی این روح و جسم غیر از نفس و بدن در فلسفه سابق بود. این روح دیگر مرغ باغ ملکوت ادیان یا حیوان ناطق فلاسفه نبود که اصلش ثابت و فرعش متغیر باشد. این موجود از لحاظ روحانی و جسمانی در محیطی اجتماعی قوام می‌گرفت و «شرایط»، روح و هویت او را تعیین می‌کرد.(9)

به این صورت انسان نیز به مثابه منبع انرژی محاسبه‌پذیر، مورد توجه قرار گرفت. بدین لحاظ برخی بر آن شدند که عالم انسانی و اجتماع نیز قابل پیشگویی خداگونه است و با حساب آمار و احتمالات می‌توان همه‌چیز را سنجید و پیشگویی کرد. با این نظرگاه عباراتی از این دست در دایره..‌المعارف قرن هجدهم نوشته شد: «علم حساب سیاسی: جهان سیاست، نظیر جهان طبیعت از بسیاری جهات به وسیله وزن و عدد و اندازه، قابل سنجش است».(10)

اما نظام طبقاتی جدید در دوره سیطره این علوم چگونه خواهد بود؟ و کدام انسان به مثابه سرور و رئیس عالم، از این علوم برای سنجش و کنترل سایرین- به مثابه اشیای قابل کنترل و برنامه‌ریزی- استفاده خواهد برد؟

پرواضح است که امکانات علم و تکنولوژی به کل در اختیار سرمایه‌داران و قدرتمندان قرار دارد. طبقات دوره جدید صرف‌نظر از نژاد و سرزمین، با قدرت و سرمایه ممتاز می‌شوند و شرافت عصر جدید به طبقه بورژوا و سرمایه‌داری منحصر است. در باب چگونگی پیدایی این طبقه و زراندوزی ایشان بعدا به تفصیل سخن خواهیم گفت.

مونتسکیو و نقش او در تفکر اجتماعی و سیاسی

یکی از چهره‌های موثر در فضای علوم انسانی این دوره، صاحب روح‌القوانین است. کسی از به‌اصطلاح روشنفکران وطنی وی را این‌طور معرفی می‌کند: «مونتسکیو فیلسوف و سیاست‌شناس فرانسوی و نویسنده کتاب مشهور روح‌القوانین نیز از کسانی است که نظریه تقسیم قوای او از درخشنده‌ترین جلوه‌های واقع‌بینی اخلاقی‌ است».(11)

اما واقع‌بینی اخلاقی این نویسنده، چیست؟ او می‌گوید: مسلم است که از انسان توقعاتی می‌رود و به او در ادیان دستوراتی داده شده‌است و نظام‌هایی اخلاقی برای او برپا شده است اما از آنجا که این نظامات «واقع‌بینانه» نبوده است پس لاجرم فایده‌ای نبخشیده و فروپاشیده است. در ادامه این نظر می‌گوید که «علم» است که واقع‌بینانه نبودن آن توقعات را آشکار کرده است: «ما این رشد آزادی‌بخش اخلاقی را مدیون علم هستیم که با آشکار کردن اینکه عملی ناشدنی است، ما را برای همیشه از انبانی از مواعظ بی‌ثمر کهن و نتایج زیانبار آن آسوده کرده است».(12)

البته این مساله پیش‌فرض‌هایی دارد من‌جمله آنکه «معرفت علمی» را بر سایر معارف رجحان داده و ثانیا آنکه گمان آن دارد که معرفت «علمی» در علوم انسانی نیز مانند علوم طبیعی است. توضیح مطلب این است که فرض‌های علوم انسانی عموماً ناآزموده و اثبات ناپذیرند و «علم» به شمار نمی‌آیند. فرض آنکه انسان، گرگ انسان و پلید است یا آنکه موجودی است قانع و صبور، یا آنکه به باور مونتسکیو، موجودی است صرفا تابع سائقه‌ها و کشش‌ها؛ مفروضاتی است که نه اثبات شده و نه می‌تواند اثبات شود. مونتسکیو قوانین را بر دو قسم می‌داند؛ طبیعی و وضعی. قوانین طبیعی قوانینی است که خداوند جهان را بر مبنای آنها به وجود آورده و بر همان مبنا نیز اداره‌اش می‌کند. قوانین طبیعی پیش از تمام قوانین عالم، حضور داشته و منشأ اثر بوده و همچنان است.(13)

چهار قانون طبیعی از نظر مونتسکیو عبارتند از:

- صلح، ناشی از احساس «ترس و ضعف»

- جست‌وجوی خوراک، ناشی از «احساس احتیاج»

- میل نزدیکی انسان‌ها به یکدیگر، ناشی از «احساس لذت»

- میل به زندگی در اجتماع، ناشی از «شعور و دانش»(14)

قوانین وضعی نیز قوانینی است که پس از تشکیل اجتماع، در کار می‌آید و روابط اجتماعی را سامان می‌دهد.(15)

پس قوانین طبیعی در نهایت به تشکیل اجتماع منجر می‌شود و در سامان دادن به اجتماع نیز عقل بشری کافی است؛ عقلی که پیامد «میل زندگی اجتماعی» آشکار می‌شود. در ساحات دیگر هم آنچه محرک انسان است، نه عقل بلکه امیال و احساسات است. مونتسکیو قائل به تفکیک قواست. وی معتقد بود برای آنکه انسان‌ها آزاد باشند، باید قوای سه‌گانه از هم جدا شوند. یعنی آزادی انسان‌ها مستلزم تفکیک قوای سه‌گانه است. این با نظر ارسطو که برای حکومت 3 وظیفه تقنینی، قضایی و اجرایی قائل است، بالکل متفاوت است. نظر مونتسکیو مبتنی بر ارزیابی هوشمندانه او از «روانشناسی قدرت‌طلبی انسان» است. او تلاش کرده با این تفکیک، جنگ داخلی سیاسی را مدیریت کند و از این نزاع و قدرت‌طلبی برای تعادل قدرت در میان جناح‌های رقیب بهره گیرد.(16)

پس تفکیک قوا در جهت حل بازی قدرت بین گروه‌هاست و نه برقراری عدالت جهت رفاه مردم! اما سروش در این باره نوشته‌است:

«برای اجرای عدالت باید تفکیک قوا کرد. قوه قانونگذاری از قوه قضایی و این دو از قوه مجریه باید جدا گردند و در استقلال کامل عمل کنند تا اجحاف و بیداد پیش نیاید. اینک همه دموکراسی‌های نوین بر پایه تفکیک این قوا از یکدیگر بنا شده است و ما این رشد آزادی بخش اخلاقی را مدیون علمیم که با آشکار کردن اینکه عملی ناشدنی است، ما را برای همیشه از انبانی از مواعظ بی‌ثمر کهن و نتایج زیانبار آن آسوده کرده‌است».(17)

پس انسان از نظر مونتسکیو همان گرگ انسان است البته گرگ بزک شده گروه‌های سیاسی! چرا که به هر حال گرگ مدام بر سر منافع در جدال است و حتی از دریدن نیز ابایی ندارد اما آنچه از نظر این نویسنده و مُکرران علوم انسانی غربی دور مانده، این است که توازن قوا صرفا «ظاهر سیاسی» حکومت مورد نظر مونتسکیو است. قابل ذکر است که مونتسکیو حکومت ایده‌آل خود را از پادشاهی انگلستان نمونه‌برداری و آن حکومت را تئوریزه کرده و مصرحا بدان معترف است.

تفکیک قوا ذیل دموکراسی موجودیت می‌یابد و دموکراسی بر اختلاف حداکثری «دموس» یا عوام استوار است. دستجاتی که بناست یک «نهاد» از نهادهای سه‌گانه را اداره کنند باید «از پیش متشکل» و «دارای تشکیلات» باشند و به دنبال نفع حداکثری فردی و جمعی‌شان باشند، اگرنه اصلا اختلافی «بین» قوا پیش نخواهد آمد بلکه اختلاف درون هر قوه موجب از کار افتادن آن قوه خواهد شد! پس طبقات «قادر» خواهند توانست در نظام سلطه غربی شرکت جویند و ایشانند که باید با «دیگر طبقات» به توازن و تعادل و مصالحه برسند.

تفکیک قوای ما و تفکیک قوای آنها

در این نزاع غربی که باید از آن برحذر و برکنار باشیم، مبنا همان منافع افراد و گروه‌هاست. «واقع‌بینان علوم انسانی» می‌گویند منازعه و اختلاف برمبنای تضاد منافع روی می‌دهد و برای هر فرد و دسته‌ای آنچه اهم است، منافع شخصی و طبقاتی است. منافع طبقاتی هم تا جایی مورد اهمیت است که منافع شخصی را تأمین کند. اما «تفکیک قوای مصطلح» با «تفکیک قوای موجود» در قانون اساسی جمهوری اسلامی، تفاوتی اساسی دارد. 3 شأنی که برای حکومت برشمرده شده (تقنین، قضا، اجرا) 3 وظیفه است و نه 3 جبهه برای جنگ بر سر منافع.

قوا در جمهوری اسلامی، قانوناً ذیل ولایت واحدی مجتمع‌اند بدون آنکه وظایفشان منتفی شود. کار دولت، اجراست و این عبارت که «اگر مجلس خوبی شکل نگیرد کار دولت ناتمام خواهد بود» ربطی به تقسیم قوای مندرج در قانون اساسی ندارد. مفروضات چنین عباراتی آن است که باید اتحادی بین قوا شکل گیرد و این اتحاد قوا باید ملاکی جدید داشته باشد و لابد این ملاک باید غیر از ملاک «ولایت فقهی» باشد، چرا که این معیار که جدید نیست.

با این نگاه، خوبی و بدی مجلس هم وابسته به منافع فرد یا گروهش است. در نظام ولایت فقهی دینی، امور به اهوای افراد و طبقات وابسته نیست. حتی فقیهی که ولی جامعه است نیز باید مُر قانون اسلام و قانون مصوب براساس آن را اجرا کند. باطن این ولایت، ولایت طولی الهی است و همه شئون حکومت به تفکیک یا بدون تفکیک به این ولایت الهی و دستورات دینی آن بازمی‌گردد. عدالت نیز تا آنجایی برقرار است که تقوای فردی و جمعی رعایت می‌شود.(18)

اساسا دل‌خوش کردن به برقراری عدالت در میانه یک نزاع منفعت‌طلبانه، جز یک خواب و خیال آشفته نیست. عدالت تنها آن زمان برقرار می‌شود که جهت عدل واحدی مد نظر باشد و هدف، خدمت و رعایت حدود الهی باشد، اگرنه از پس منازعه و مجادله‌ای که غالب و مغلوب دارد، غلبه دسته‌ای بر دسته دیگر حاصل می‌آید، نه عدالت و نه اعتدال قوا و حتی نه توازن قدرت. اگر آسیبی نیز به حکومت دینی وارد شده، از ترجیح منافع حزبی و فردی بر منافع عمومی و احکام دین بوده و این نه فقط موجب اخلال در سازمان حکومت، بلکه موجب رواج روحیه منفعت‌طلبی و خودبینی در جامعه نیز می‌شود.

بدین قرار تمسک به واقع‌بینی علوم انسانی غربی یا سپردن امور به احزاب لیبرال که جهت‌شان لاجرم جهت منافع فردی و طبقاتی است-چنان‌که جهت لیبرال‌هاست- جز آسیب رساندن به حکومت دینی، ثمره‌ای نخواهد داشت، چنانکه از نظر سروش و اقران او، نزاع در حکومت دینی نیز باید بر سر قدرت باشد، چرا که خود نیز چون گرگ‌خویان دیگر، به دنبال دین و حب و رضای الهی و عقبی نیستند و اساساً انسان در علوم انسانی، انسان دینی نیست؛ بلکه گرگ‌وار به دنبال کسب منافع حداکثری می‌رود و این راه نیز قطعا از گرگ‌خویی و گرگ‌پویی در جهت منافع می‌گذرد. البته راقم سطور، مخالفتی با گرگ‌خویی سروش و توابعش ندارد ولی قائل بدان است که چه خوب است این گرگ‌ها را از صف آدمیزادگان تفکیک کنیم پیش از آنکه بند بند حکومت دینی را از هم بدرند.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات