تاریخ انتشار : ۱۴ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۴  ، 
کد خبر : ۲۷۷۰۵۰

ديگر غمي ندارم، تأييد از امام(ره) گرفتم

امام(ره) فرمودند: «احمد! شما را مي‌گويند منافق هستي؟!» گفتم: «بله، همين حرف‌ها را مي زنند!...» ديگر نتوانستم چيزي بگويم. امام (ره) ادامه دادند: «برگرد، همان جا كه بودي، محكم بايست!...» وقتي احمد به اينجاي حكايت رسيد، با ذوق و شوق گفت: «حالا ديگر غمي ندارم، تأييد از حضرت امام(ره) گرفتم.»

پایگاه بصیرت، گروه حماسه و جهاد/يكي از همرزمان جاويدالاثر حاج احمد متوسليان، خاطره ديدار حاج احمد با امام (ره) را اينگونه روايت مي‌كند: در فضايي كه بني صدر براي اختلاف بين نيروهاي سپاه و ارتش در غرب تلاش مي‌كرد، سختي‌ها و تلخ كامي‌ها به وجود مي‌آمد كه تنها سنگ صبور حاج احمد و ديگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقه 7 كرمانشاه، حاج محمد بروجردي بود. مكاتبات حاج احمد، به عنوان زبده‌ترين فرمانده جبهه‌هاي كردستان با فرمانده مافوق خود، سردار«محمد بروجردي» در اين مقطع، سرشار از جملاتي آتشين در اعتراض به خيانت‌ها و كارشكني‌هاي متعمدانه بني‌صدر بود كه اين نامه‌ها نيز كه بنا بر مصلحت انديشي دلسوزانه سردار بروجردي، تندي‌هاي آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناك بود كه ماشين جعل و تهمت و شايعه‌سازي جبهه متحد ضدانقلاب به كار افتاد. طرفداران بني‌صدر براي مشوش ساختن سيماي احمد متوسليان دست به كار شدند. از جمله شايعاتي كه ليبرال‌ها عليه او سر زبان‌ها انداختند، اين بود كه فرمانده سپاه مريوان، منافق است! البته وقتي اين شايعه به گوش احمد رسيد، با حلم و صبر عجيبي با اين قضيه برخورد كرد. با آن‌كه از درون مي‌سوخت، هيچ به روي خودش نياورد و فقط مي خنديد!


كار به حدي بالا گرفت كه يك روز خبر رسيد از دفتر حضرت امام (ره) او را خواسته‌اند. حاج احمد سخت نگران وضعيت حساس جبهه مريوان در آن روزهاي دشوار جنگ‌هاي كردستان بود. به تهران آمد و خود را به دفتر حضرت امام(ره) معرفي كرد... ‌گفت: «به تهران رفتم تا ببينم چه كارم دارند.» ديدم قرار است به دست‌بوسي حضرت امام(ره) برويم. در دفتر به من گفتند: «شما احمد متوسليان هستيد؟» گفتم: «بله». گفتند: الان كه خدمت حضرت امام مي روي، مثل حالا كه در چشم‌هاي ما نگاه مي كني، آنجا به چشم‌هاي امام نگاه نكن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هيچ مسأله‌اي هم نيست. نگران نباش.

سپس من را به خدمت امام(ره) بردند. ديگر نفهميدم چه شد... بغض گلويم را گرفته بود. خدايا! مگر مي‌شد باور كرد؟! مرا به خدمت امام آورده‌اند!...

امام(ره) فرمودند: «احمد! شما را مي‌گويند منافق هستي؟!» گفتم: «بله، همين حرف‌ها را مي زنند!...» ديگر نتوانستم چيزي بگويم. امام (ره) ادامه دادند: «برگرد، همان جا كه بودي، محكم بايست!...» وقتي احمد به اينجاي حكايت رسيد، با ذوق و شوق گفت: «حالا ديگر غمي ندارم، تأييد از حضرت امام(ره) گرفتم.»


نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات