صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۰ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۶  ، 
کد خبر : ۳۳۸۵۲۸

عیدی

تلفن را با ناامیدی قطع کرد. کفش‌ها را توی جعبه چید و روی قفسه گذاشت. چند دقیقه‌ای جلوی مغازه ایستاد و رفت‌وآمدها را تماشا کرد[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
تلفن را با ناامیدی قطع کرد. کفش‌ها را توی جعبه چید و روی قفسه گذاشت. چند دقیقه‌ای جلوی مغازه ایستاد و رفت‌وآمدها را تماشا کرد. صدای مداحی و شور و شوق مردم می‌آمد. شربت و شیرینی پخش می‌کردند و سید بزاز که همسایه دو دهنه آن ‌طرف‌تر بود، عیدی می‌داد. انگار کار هر ساله‌اش بود، این را بچه‌های پاساژ می‌گفتند. دل و دماغ نداشت که برود و عید را تبریک بگوید و عیدی بگیرد. حالا که پس از یک سال، تازه کارش گرفته بود و داشت بدهی‌های سال پیش را صاف می‌کرد، صاحب‌ مغازه، عذرش را خواسته بود و گفته بود که مغازه را سر وقت قرارداد خالی کند. با همین خبر بد اوضاع خانه هم به هم ریخته بود، مریم برگشته بود به روزهای قبل و مدام قصه ورشکستگی‌اش را مرور می‌کرد. روزهای تلخی را می‌گذراند.
جوانی وارد مغازه شد. سر و رویش خاکی بود و چند تکه ابزار توی گونی داشت. با خجالت عذرخواهی کرد و همان جلو ایستاد.
ـ یه جفت کفش مجلسی می‌خوام، قیمتش مناسب باشه... نگران نباشین پاهامو شستم... .
حمید نگاهی به سر تا پای جوان انداخت و بعد پاهای شسته شده‌ای را که در دمپایی پلاستیکی خودنمایی می‌کرد، دید زد. از صبح یکی دو نفر بیشتر مشتری نداشت. با خنده مصنوعی گفت: «برای چه نوع مجلسی می‌خوای؟» جوان با نگاهی سرشار از امید گفت: «عروسیمه، تو خونه‌اس، ما که پول تالار نداریم، ولی خانم گفته باید کفش بپوشی، یه قیمت مناسب...» حمید یاد عروسی پر زرق و برق خودش افتاد. چه خرج‌ها که نکرده بود. چند جفت کفش آورد؛ اما هربار جوان به بهانه‌ای آنها را پس می‌زد، با شنیدن قیمت هر کدام کمی تأمل می‌کرد و می‌پرسید: «دیگه چی دارید؟» آخر هم کمی این پا و آن پا کرد و با اکراه از مغازه بیرون رفت. حمید ناامیدی او را خوب درک می‌کرد. خودش در اوج ناامیدی بود، اما دلش نمی‌خواست کسی را ناامید ببیند. از در مغازه بیرون رفت و جوان را که خیلی دور نبود، صدا کرد. کفش را توی جعبه گذاشت و به پایین‌ترین قیمت ممکن به تازه‌داماد سپرد. خنده سراسر صورتش را پوشاند. در را نیمه‌بسته گذاشت و به طرف مغازه سیدبزاز رفت. سید با خوشرویی بسته شکلات و یک اسکناس مهرخورده به طرفش گرفت و با صدای بلند گفت: «الحمدلله الذی...» همین که حمید خواست به طرف در خروج برود، سید دستش را گرفت و اشاره کرد که بنشیند. دو سه دقیقه‌ای گذشت و مغازه خلوت شد. سید آرام گفت: «شنیدم آقا صدری عذرتو خواسته، دنبال مغازه‌ای؟ آره؟»
حمید با اکراه و ناراحتی همه چیز را توضیح داد، دلش نمی‌خواست شب عیدی سید را ناراحت کند؛ اما دلش خیلی پر بود.
ـ اتفاقاً من شنیدم خوشحال شدم، می‌دونستم آقاصدری کسی رو بیش از یک سال نگه نمی‌داره. باز با تو راه اومده که شده دو سال...! ببین اون عطرفروشی سر نبش مال خواهرمه، از شوهرش رسیده، چند سال دادیم کاظم، حالا می‌خواد بره بالاشهر، گفتم آدم مطمئن بیارم خدا و پیغمبر حالیش بشه، چطوره؟ می‌پسندی؟ قیمتم با هم کنار میاییم بالاخره بچه مسلمونیم...!
کار از پسند گذشته بود، به این سادگی مغازه پیدا نمی‌شد آن هم سر نبش! حمید لبخندی زد و برای نوشتن قرارداد از سید وقت گرفت. شکلات‌ها را در دستانش لمس کرد و زیر لب از ته دل خواند: «الحمدلله الذی جعلنا...»
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات