صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۲ آبان ۱۴۰۱ - ۱۷:۳۸  ، 
کد خبر : ۳۴۰۶۸۷

آرامش

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

رفتم جلو، دستش را گرفتم و محکم کشیدم. نیروی فوق‌العاده‌ای که آن لحظه در وجودم جمع شده بود، مجتبی را از یقه مرد همسایه جدا کرد و به دنبالم کشاند. به هر جان‌کندنی بود، انداختمش داخل خانه و در را بستم. وقت برای عذرخواهی نبود. داروهایش که اثر می‌کرد، می‌رفتم و از دل‌شان در می‌آوردم. غصه عذرخواهی چیزی نبود که ذهنم را مشغول کند، فکر اینکه دوباره برای همسایه‌ها یا بچه‌ها توضیح بدهم چه اتفاقی افتاده، غصه‌دارم می‌کرد. چقدر باید این قصه طولانی را برای همه شرح می‌دادم؟ چقدر باید همه را توجیه می‌کردم که گاهی کنترل داروخوردن و بیرون رفتن مجتبی از دستم خارج می‌شود؟ اصلاً چه کسی دوست دارد داستان زندگی‌اش نقل محافل مردم بشود؟ فکر خودم نبودم. 24 سال با موج‌گرفتگی مجتبی ساخته بودم، تا هر زمان هم که نیاز بود می‌ساختم. آمده بودم که با بد و خوبش بسازم. قرار نبود درجا بزنم. نگرانی‌ام بچه‌ها بودند. از اینکه پدرشان جانباز اعصاب و روان است، اعتراضی نداشتند، افتخارشان بود، اما می‌دیدم هربار از این اتفاق‌ها چقدر سرخورده می‌شوند. سخت بود که پسر و دخترم دکتر باشند و نتوانند درد پدرشان را دوا کنند. این را بارها از زبان دیگران شنیده بودیم؛ اما دیگران از جانباز مغز و اعصاب اسمی شنیده بودند واز یک ثانیه‌اش هم خبر نداشتند. از اینکه هیچ شبی خواب آرام نداشته باشی، از گردش و مسافرت کمترین بهره را ببری و ماه‌ها رنگ بازار را نبینی! اینها هم ناراحتم نمی‌کرد. مجتبی درد دیگری داشت، همین‌که آرام‌بخش اثر می‌کرد و می‌فهمید چه کرده، گریه امانش را می‌برید و مدام با خودش زمزمه می‌کرد که ای کاش مثل رفقای شهیدش رفته بود و کسی را نمی‌آزرد. این حالت مظلومانه دلم را به درد می‌آورد.
داروهای مجتبی را دادم تا زودتر بخوابد. بیدار ماندن و گریه و بی‌تابی حالش را بدتر می‌کرد. دلم می‌خواست امشب یک‌دل سیر گریه کنم. لابد همسایه جدیدمان از فردا دنبال شکایت می‌افتاد و باید خودم را آماده توضیح دادن و رفت وآمد به کلانتری می‌کردم.
رادیوی کوچکم را برداشتم و آرام به حیاط رفتم. نور ضعیف بالای سرم را روشن کردم. هوا سرد بود، اما آن‌قدر در خودم سوخته بودم که چیزی از سرما نمی‌فهمیدم. همین که رادیو را روشن کردم، دو سه ضربه آرام به در خورد. منتظر کسی نبودم. با اکراه بلند شدم و در را باز کردم. از خجالت سرم را پایین انداختم. آقای کریمی به همراه خانمش بودند.
ـ خواهر نگران نشو! والا این چند وقته که این شلوغیا شده، تازه فهمیدیم چقدر شما حق به گردن ما دارید، یه‌وقت ناراحت نباشیدا، آقا مجتبی همه‌ چیزش برای ما برکته... خدا حفظشون کنه، خدا یه عقلی به این جوونا بده بفهمن برای این مملکت چه زحمتایی کشیده شده... .
از پنجره مجتبی را نگاه کردم، چقدر آرام خوابیده بود. خدا را شکر کردم. نفس راحتی کشیدم. نسیم خنکی وزید و آرامش تا ته قلبم نفوذ کرد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات