صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۵ دی ۱۴۰۱ - ۱۷:۱۴  ، 
کد خبر : ۳۴۳۴۷۲

به رنگ خدا

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی

میرزا مشغول صحبت با رئیس بانکی بود که به تازگی دخترش را در بیمارستان بستری کرده بود. نان تازه را از دستش گرفتم و گفتم: «بابا تو که کار داشتی واسه چی معطل نونوایی شدی؟ می‌گفتی خودم می‌گرفتم.» مرد شریف و بزرگواری بود و برای همه قابل احترام، دست‌هایش را شست و سر سفره کوچکی که روی میز انداخته بودم، نشست.
ـ نه دیگه مرده و قولش...
گفتم: «راسی میرزا کارت درست شد خداروشکر، الان دیگه خیالت راحته، برو قرارداد خونه رو ببند، این رئیس بانکه حرفش حرفه، بگه وام می‌دم حتماً می‌ده...»
با خنده تلخی نگاهم کرد. بعد آرام گفت: «درست می‌شه! ولی...»
کمی نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده مگه؟ همین الان بهت قول داد که وامت رو درست می‌کنه. مشغول صبحانه شد.»
ـ تو به این می‌گی قول؟ چقدر ساده‌ای جوون!
یک لحظه از کلمه «جوون» به تفاوت سنی خودم و میرزا و تجربه‌های بی‌نظیرش فکر کردم. خیلی به این مسئله دقت نمی‌کردم، از بس که با هم رفیق بودیم. میرزا یک سال دیگر بازنشست می‌شد و من جایش را می‌گرفتم. هر دو نگهبان بیمارستان بودیم.
به چهره پر از سؤال من نگاه کرد، برای هر دوی‌مان چای ریخت و گفت: «یه چیزی رو خوب یاد بگیر! اونم اینکه به هیچ حرفی که از سر ناچاری زده می‌شه، اطمینان نکن! مثل وقتایی که مشکل داری و گرفتاری، با خدا هزار تا قرار می‌ذاری، بلکه مشکلت حل بشه و بعد یادت ‌می‌ره، اینجام بیمارستانه... مردم مهربون می‌شن، انقدر با خدا می‌شن، اینقدر سعی می‌کنن گره از کار دیگران باز کنن که نگو و نپرس، اما همین‌ که مریض‌شون خوب شد، همه چی یادشون میره، تو این مدت یاد گرفتم به هیچ قولی اعتماد نکنم. به تنها کسی که می‌شه اعتماد کرد، خداست! اگه بهت قول بده کاری برات انجام می‌ده، حتماً انجام می‌ده؛ ولی این دکتر، مهندسا، رئیسا و وکیلا، هیچ کدوم‌شون قول صد درصد نمی‌دن؛ یعنی زندگیتو بر اساس این قول و قرارها نچین، توکلت همیشه به خدا باشه!»
نگاهش کردم و گفتم: «خیلی بدبینی! اینجوری‌ام نیست دیگه!»
چایی‌اش را تمام کرد و گفت: «به ما می‌گن انسان. یه جایی خوندم که از ریشه فراموشی میاد، یعنی فراموش‌کاریم، اما خدا کریمه و فراموش‌کارم نیست، تو اگه می‌خوای رنگ و بوی خدا بگیری، هیچ وقت زیر قولت نزن. حتی کوچک‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین قولی که دادی، این کارا رنگ و بوی خدا رو بهت می‌ده، خدایی می‌شی، خدا هیچ‌وقت زیرقولش نمی‌زنه...!» و مشغول خواندن قرآن شد.
شاید به همین دلیل بود که کنار میرزا آرامش داشتم، مردی که در عین سادگی، رنگ و بوی خدا داشت.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات