صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۸  ، 
کد خبر : ۳۴۷۹۵۴

طواف مجازی‌ (قسمت اول)

پایگاه بصیرت / زهرا اخلاقی
«تبلیغ همان تکلیف است»؛ جمله استاد مثل مَتّه مغزم را سوراخ کرده بود، هر چه ان‌قلت آوردیم، فایده‌ای نداشت. تبلیغ برای من فقط امتیاز بود. ناچاراً مهیای سفر تبلیغی شدم؛ زانوی تلمذ را این‌بار رو به فضای فان مجازی زدم. 
عارضم حضور انورتان که حسب‌الامر استاد «حفظه‌الله» مثل توپ والیبال در این شب‌های والیبالی شوت شدم در گروه‌های مجازی، درست مثل تبعید شده‌ها بودم در گروه‌های «خاک بر سری». در گروه روشنفکران «روزهای خاکستری» بحثی به داغی صندلی داغ بود. روشن شدیم از این همه آدم فکرروشن، ولی شروع کار از اینجا بود که شخصی از من دست‌وپا چلفتی‌تر جمله «ای بی‌حجاب حیا کن!» را حواله گروه کرده بود. تازه منتظر بود که مثلاً بی‌حجابان گروه حیا کنند، انگار او میرزای‌شیرازی است که فتوا داد: «الیوم استعمال تنباکو حرام...» حتی حرم‌سرای ناصرالدین‌شاه قاجار از این فتوا در امان نماند و تنباکو حرام شد. 
بنده خدای تیره فکر به رگبار استیکر بسته شده بود و پروفایل «نفس در قفس» به سرعت بیانیه آزادی داد و پروفایل «دلم کمی مرگ می‌خواهد»، فحش‌هایی کش‌دار نثارش می‌کرد، نزدیک بود در همین گروه جنگ جهانی سوم راه بیفتد. 
من مُبلِّغ هم که خواستم برای اولین‌بار رسالت خطیرم را خوب شروع کرده باشم، مزه‌ای پراندم: «یاالله مرد داره می‌یاد!» 
بهار گفت: «بانمک! دیشب تو آب نمک خوابیدی؟» 
مهسا جواب داد: «بابا لایک داری!» و یک علامت شست زرد برزیلی نشانم داد. «عشق بابا» نوشت: «صبر کن! آقا چادر سرمان کنیم.» من هم نشنیده و ندیده گرفتم و نوشتم: «سلام دوستان یک لحظه لطفاً! بنده مُبلّغ هستم آن هم از نوع مجازی‌اش، اگر کمی صبر پیشه کنید مدیر آنلاین شود، تشریک مساعی کنیم.» 
تمنا نامی برایم نوشت: «حاج‌آقا! یک استخاره برام می‌گیری؟» «آبجیِ داش مشتی» که مرا به یاد داش مجید سوزوکی اخراجی‌ها می‌انداخت، نوشت: «حاج‌آقا! جسارتاً الان وقت تبلیغه؟ اصلاً تبلیغ مجازی دیگه چه صیغه‌ایه؟»
«عاشق ایرانی» این یکی، واقعاً عِرق وطن‌پرستی داشت و نوشت: «حاج‌آقا! شما الان تو گروه دخترانه چی کار می‌کنی؟» نوشتم: «چرا خَلط مبحث می‌کنی؟ من حاج‌آقا نیستم.» پروفایل «دلم کمی مرگ می‌خواهد» خَلط را خِلط خواند و نوشت: «اَه اَه حالم بهم خورد.»  
جای‌تان خالی نباشد که حسابی دستم انداخته بودند. واقعاً مخم داغ کرده بود، برای‌شان نوشتم: «عَلی‌اَیّ‌حال کی گفته که مُبلّغ حتماً باید مرد باشه؟ در ثانی تبلیغ یک تکلیف است.» در حال نوشتن جواب‌های دوباره بودند که رئیس جان ریمووم کرد، به همین راحتی و سادگی و بدمز‌گی.
دهان بی‌فکر بازشدن همانا و ریموو شدن همانا! دل‌تان نخواهد، حالا کمی ناامید شده بودم. دستم از گروه و اعضای گروه کوتاه شد و قدم هم کمی آب رفت. باید کوچ می‌کردم به گروهی دیگر که سفر تبلیغی‌ام نیمه‌کاره نمانَد.  
گروه بعدی «کافه زیبارویان عاشق» بود، ولی برای من حکم از چاله پرت شدن در چاه را داشت؛ چرا که بندگان خدا مثل تراکتور شبانه‌روز در حال شخم‌زدن قلب و دل هم بودند و بذر محبت می‌کاشتند. جملاتی عاشقانه نثار هم می‌کردند که بعید می‌دانم شیرین هرگز به فرهاد گفته باشد یا خسرو به شیرین. عصر تکنولوژی است و عشق و ازدواج و جدایی هم کاملاً اِم‌پی‌تری شده و همه در یک نگاه عاشق نشده، ازدواج می‌کنند و به قول ارسطو، داداش پرستو، آدم‌های گروه مذکور، بسیار آدم‌های ازدواجی بودند.
خلاصه این‌بار نباید بی‌گدار به آب می‌زدم که نه گروه ساکنان کشتی نوح(ع) بودند و نه من توانش را داشتم که چون یونس نبی(ع) خودم را به آب بزنم. طلبه مبتدی مجازی بودم که در سفر تبلیغی، تکلیفی دارد. گاهی هم در آشپزخانه در خدمت اهل خانه بودم. خلاصه مدام بین دنیای حقیقی و مجازی طی‌الارض می‌کردم و مترصد فرصت مناسبی که یک‌باره چشم‌تان روز بد نبیند. انگار قرارداد ترکمانچای منعقد شده باشد. گروه پاره‌پاره شد، هر کسی قسمتی از اراضی گروه و برخی از نسوان‌هایش را برداشتند و رفتند. طوری که گمان نمی‌کنم حتی حرم سرای فتحعلی‌شاه هم آنقدر بی‌قانون بوده باشد. 
گفته‌اند: «آرزو بر جوانان عیب نیست.» اما آرزو بر دلم ماند که دست یک نفر را به‌صورت مجازی گرفته باشم و از این گروه‌های معلوم‌الحال به دنیای واقعی بکشانم که می‌دانم و می‌دانید. سرخورده و سرشکسته از این طواف مجازی و دور خودم چرخیدن و تبلیغی ناموفق، مشغول نوشتن گزارش برای استادمان شدم و منتظر دیدن صفر گِردالی که چون دهانه چاه ویل بود، ماندم.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات