پشت وانت دایی جانم سوار شدیم رفتیم تا باغ بیبی. باغ بیبی که میگویم نه که فکر کنید مال خود بیبیام بودهها. نه... . اصل اصلش مال مرحوم آقاجانم بود، ولی همیشه میگفت: «این باغو میخوام بزنم به اسم ماه منیرخانم. میخوامش چیکار، ماه منیر توش گندم بکاره، آرد کنه، نون بپزه برای مسجد. خیرات منم میشه.»
از همان وقت هم این باغ شد باغ بیبی. سر صبحی که بیبی گفت هوس چای زغالی کرده، دایی جانم بیمعطلی سوارمان کرد و توی راه خبر داد دایی کوچیکه و خاله بزرگه هم بیایند. داییها هر کاری داشته باشند، به خاطر حرف بیبی کنار میگذارند، میآیند.
خلاصه سرتان را درد نیاورم، رفتیم باغ بیبی که شبیه بهشت بود؛ بهشتی که برکت دست بیبی سبزش کرده بود. بیبی نشسته بود روی زیلو و میگفت و میخندید. دایی جان آجیل را مغز میکرد و با سنگی تمیز میکوبید تا بیبی با دندانهای مصنوعیاش راحتتر بتواند بخورد. چند لحظه بعد کلوچههای بیقد و قوارهای از توی کیسهاش درآورد و گفت: «بیایید شیرینی پختم...» همه از این ابتکار بیبی که از تلویزیون یاد گرفته بود به خنده افتادیم. مزه بدی نداشت، کمی شیرین بود و کمی خام؛ اما همه بدون کلامی خوردند و بهبه و چهچه کردند.
تازه حرفشان گل انداخته بود که بیبی گفت: «ای دل غافل! کتری سیاهه کو پس؟!» کاسه چه کنم چه کنم افتاد توی دست همه ما به چرخیدن. مگر میشد بیبی را چای نخورده برگردانیم خانه؟
من که دیدم همه سگرمههاشان رفته توی هم، پا تند کردم، زود راه افتادم سمت مسجد تا از مش رمضون سراغ کتری را بگیرم. نشسته بود دم در مسجد و گریه میکرد. پرسیدم: «چی شده مش رمضون؟» مرد گنده هایهای گریه میکرد. گفت: «عمه کلثوم، عمه کلثوم رف پیش امواتش! میبینی دنیا وفا نداره؟! مث من تک و تنها بود و منم همینجوری بیکس میرم اون دنیا...»
عمه کلثوم را میشناختم. همه عمه صدایش میکردند. پیرزن تنهای ده بود. بچههایش برای خودشان کسی شده بودند؛ ولی طفلی عمه را گذاشته بودند اینجا، تک و تنها. کمی حسرت خوردم. چند جعبه شیرینی روی پله مسجد بود، چه رنگ و لعابی داشتند. برای اینکه حال و هوای پیرمرد را عوض کنم، پرسیدم: «اینا چیه؟» گفت: «برای عید قربان بچههاش فرستاده بودن براش، آوردم اینجا که خیرات بدیم.» عمه مرض قند داشت. هیچ لب نمیزد؛ ولی همیشه دهانش شور میشد. مزه شور اشکهایش، تنها سهم عمه بود.
برگشتم. چشم چرخاندم دنبال بیبیام. داشت وسط باغ میخندید. هنوز داشت در مورد شیرینیهایش حرف میزد. به یاد عمه کلثوم بغض کردم، اما چقدر به نظرم شیرینیهای بیبی خوشمزه بود، حتی خوشمزهتر از شیرینیهای شهری بچههای عمه کلثوم... .