صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۸ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۴  ، 
کد خبر : ۳۵۰۵۰۰

کلام آخر

پایگاه بصیرت / محبوبه‌ گل‌محمدی

هرچه زنگ زدم بیمارستان کسی جواب نداد. دلم مثل سماور قل قل می‌جوشید. کیفم را برداشتم و راهی شدم. رضا گفته بود تنهایی توی این گرما نرو. عصر که بیام خودم می‌برمت. گرمای هوا اما کمتر آزارم می‌داد تا این بی‌خبری و کلافگی. کیفم را برداشتم و در را قفل کردم. هرچه بیشتر به خیابان اصلی نزدیک می‌شدم، نفسم بیشتر می‌گرفت. به موکب سر خیابان رسیدم، دست کشیدم روی پرچم و زیرلب درد دل کردم. کسی را می‌خواستم که حرف‌هایم را بشنود. از بابا و مریضی‌اش گفتم. گفتم که مریضی شده رنده و ذره ذره جسم بابا را سابیده و خورده. گفتم که تا دو روز می‌آوریمش خانه، دوباره حالش بد می‌شود و باید برود بیمارستان و از خودم گفتم که دار و ندارم بابا بود. منتظر ماشین بودم، وقت داشت می‌گذشت. اتوبوس که آمد، روی صندلی اول نشستم تا با هر باز و بسته کردن در، بیشتر باد بخورم. هرچه اتوبوس به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شد، سماور توی دلم بیشتر می‌جوشید. ایستگاه جلوی بیمارستان از اتوبوس پیاده شدم و راه افتادم طرف ساختمان. راهروی بخش کش آمده بود و انگار توی تونل بی‌پایانی گیر کرده بودم. ایستگاه پرستاری چرخ درآورده بود و هرچه من بیشتر راه می‌رفتم، دورتر می‌شد. نرسیده به ایستگاه، پرستار شیفت جلویم را گرفت. سرم تشر زد: «خانم مرتضوی کجایی! برو این نسخه رو بگیر بیار.»
لحنش نگران‌ترم کرد. نگذاشته بود حتی نفسم تازه شود، گفتم: «شما اجازه بده من بابا رو ببینم. چشم نسخه رو هم می‌گیرم.»
ـ چیشو ببینی؟ دست بجنبون. مریضتون به این نسخه احتیاج داره.
احتیاج را جوری گفت که مطمئن شدم کار از احتیاج هم گذشته است.
نسخه را توی کیفم چپاندم و با کفشی که روی زمین کشیده می‌شد، رفتم سمت اتاق بابا. قوت زانوهایم رفته بود. موقع گرفتن چارچوب، دستم گیر کرد به کتیبه کنار در ورودی.
بابایی که دیگر شکل بابا نبود. آن جسم لاغر بی‌جان روی تخت هیچ شباهتی به بابای قدرتمند بچگی‌هایم نداشت. خودم را تا تختش کشاندم. نفسش صدادار و کش‌دار شده بود. دستِ کم‌جانش را گرفتم. روسری زیر چانه‌ام خیس شد. بابا را تار می‌دیدم. یاد روضه‌خوانی و مداحی‌هایش افتادم.
ـ باباجان من اومدم. صدامو می‌شنوی؟
یک پای بابا در این عالم بود و یک پای دیگرش... سرش را به نشانه تأیید تکان داد. بعد دستم را کمی فشار داد. نفسش به خس خس افتاده بود. جانم داشت در برابر چشمانم می‌رفت‌. دست راستم را گذاشتم روی سرش.
گفتم: «بابا من کنارتم‌.» دیدنش در این حالت هزارتکه‌ام کرده بود. طاقت ماندن در این وضع را نداشتم. بابا تمام نفس مانده در گلویش را با صدا بیرون ریخت. دستش را فشار دادم و گفتم: «بابا بگو یا علی...»
پلک‌هایش را به سختی بالا داد و تهی نگاهم کرد و نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون ریخت و گفت:
ـ طفل صغیری ز حسین گم شده... یا... حسین...!
دستش در دستم شل شد و آرام گرفت، همانطور که دوست داشت، پر کشید. در حال عزاداری... گفتم: «لَا یَوْمَ‏ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ..»
و اشک‌هایم مثل سیل جاری شد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات