پاهایم دیگر نا نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و از پلههای دالان داخل حیاط شدم. در را بست و آمد تو. هنوز هم نفس نفس میزدم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم، به هیچ چیز فکر نکردم حتی به اینکه این قدر ترسیده بودم. آرام که شدم سرم را برداشتم. پیرزن گفت: «نفست اومد سر جاش؟»
سرم را تکان دادم. گفت: «بیا تو! کوچهها هنوز ناامنه.» خودش جلو افتاد و من هم پشت سرش؛ از پلهها بالا رفتیم وقتی دید مردّدم، گفت: «نترس، بیا تو پسرم!» پاهایم هنوز میلرزید. تکیه دادم به بالشهایی که روی هم گذاشته شده بود. به پیرزن نگاه کردم که به طرف علاءالدینی که گوشه اتاق، بین پنجره و دیوار بود، میرفت. یکهو ترس برم داشت. با خودم گفتم چقدر با طمأنینه! نکند مادر یکی از آن سربازها یا نمیدانم ارتشیای، ساواکیای، چیزی باشد و مرا توی خانه پناه داده باشد که کار پسرش راحتتر شود؟ همانجا به خودم قول دادم که اگر از اینجا سالم رفتم بیرون، دیگر از این غلطها نکنم! مرا چه به این کارها؟ کتری را از توی طاقچه پنجره برداشت و گذاشت روی چراغ، گفت: «آستین کتت چی شده؟» به بازویم نگاه کردم، دستم را روی پارگی کتم گذاشتم و دقیقتر نگاهش کردم. سوزشش تازه شروع شده بود. دو تا چای ریخت و آمد کنارم. گفت: «چاییتو بخور. وقتی دیدمت یاد اسماعیلم افتادم، از تو بزرگتره، دانشجوئه.»
با دست قاب عکس روی دیوار را نشانم داد و گفت: «اون عکسشه.» بازویم تیر کشید. گفتم: «الآن کجاست؟» آهی کشید و یک دستش را مشت کرد و گذاشت توی آن یکی دستش، گفت: «هیچوقت بهش نگفتم که نکنه که دس برداره، نگفتم تو رو چه به این کارا، میگفت ما نریم پس کی بره جلوی ظلم شاه وایسه؟ منم جلوشو نگرفتم.» لبهایش میلرزید. با گوشه روسری چشمهایش را پاک کرد. یاد دعوای صبح با مادرم افتادم.
گفت: «یه سالی هَس گرفتنش، بیخبر بیخبرم.» آب گلویم را قورت دادم و به عکس اسماعیل نگاه کردم. گفت: «همین یه پسرو دارم.»
چیزی نگفتم.
دوباره گفت: «هر روز در رو باز میذارم.» سینی خالی چای را برداشت و از اتاق بیرون رفت. پاهایم را دراز کردم و زانوها را توی چنگم فشار دادم. هنوز هم میلرزید. نگاه اسماعیل سمت من بود. مادرش آمد با پیراهن و کاپشنی در دست، گفت: «اینا رو بپوش مال اسماعیله باید اندازت باشه» و رفت. دلم نیامد حرفش را زمین بیندازم، بلند شدم، لباسهایم را کندم و پیراهن و کاپشن را پوشیدم. پیرزن در زد و آمد تو خوب نگاهم کرد.
ـ شدی مثِ اسماعيل من.
باز خودم را نگاه کردم. کفشهایم را پوشیدم، گفتم: «باید برم.»
روسری را برد سمت چشمها و برگشت رو به دیوار.
ـ اگه یکی در رو باز گذاشته بود، الآن پسر منم...
نتوانستم نگاهش کنم. کیسه لباسهایم را گذاشتم گوشه حیاط و با لباسهای اسماعیل زدم به کوچه.