داستان - صفحه 23

برچسب ها
مرتضی درخشان/ بچه که بودم، پدرم با چند کول بتنی که مثل هشتی خانه‌های قدیمی بود، توی حیاط خانه‌مان یک سنگر ساخته بود. صدای آژیر قرمز که از بلندگوهای اهواز بلند می‌شد، با مصطفی می‌دویدیم و توی سنگر خانه‌مان پناه می‌گرفتیم. مصطفی دست من را می‌گرفت و من دست مصطفی را فشار می‌دادم که توی تاریکی گمش نکنم. بزرگ‌تر که شدم، وقتی در عراق برای اولین بار جای یک انفجار را دیدم، فهمیدم که اگر موشک‌ها در خانه ما را می‌زدند، من کاری از دستم برنمی‌آمد!..
کد خبر: ۳۶۷۰۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۹

کد خبر: ۳۶۶۸۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۵

پربیننده ترین