(روزنامه جوان ـ 1394/10/20 ـ شماره 4720 ـ صفحه 10)
هرچند در اين مقال كوتاه، نميتوان به تمامي اين سؤالات و ابهامات ورود پيدا كرد، با اين حال سعي ميكنيم در وُسع و توان خويش، يك بررسي اجمالي ولي دقيق و منسجم از روند تغييرات فكري و سياسي در جريان چپ مذهبي سابق(اصلاحطلبان كنوني) ارائه دهيم كه مبتني بر مكتوبات و نظرات افراد شاخص و فعال اين جريان و منطبق بر فرآيند رخدادهاي سياسي و اجتماعي در عرصههاي داخلي، منطقهاي و جهاني طي سه دهه اخير ايران باشد. اين سطور، روايت دگرگوني جناحي است كه پيش از اين از مدعيان سرسخت آرمانهاي انقلاب اسلامي و اصول تخطيناپذير جمهوري اسلامي بود و حتي رقيب را به عدم پايبندي به آنها متهم مينمود و بر همين اساس در جريان رقابتهاي سياسي دهههاي 60 و 70 خورشيدي، خود را «جناح خط امام» ناميده بود. اما گذر زمان هر چه بيشتر روشن كرد كه عبور از آن اعتقادات آتشين به اين تغييرات نوين، پيامد ديالكتيك عيني و ذهني رهبران و فعالان مؤثر آن در ساليان اخير بوده است. ديالكتيكي كه از يك سو بر آشنايي با مطالعات و تحقيقات علوم انساني و از سوي ديگر بر غربت از قدرت و شهوت دستيابي دوباره به آن، پايهريزي شد تا چريكهاي انقلابي را تبديل به روشنفكرهاي اصلاحطلبي كند كه حتي از گذشته خويش نيز عبور كردند تا مقصدي نامعلوم را بيابند كه هنوز آن را نشناخته بودند. ايستگاهي كه هنوز در راه رسيدن به آن سرگردانند.
چپهاي اصولگرا
اولين نطفههاي انديشه انقلابي جناح چپ اسلامي، با بهرهگيري از آموزههاي دكتر شريعتي در سالهاي پيش از انقلاب بسته شده بود. مرداني كه همچون ديگر جوانان پُرشور دهه 50 خورشيدي گمان بردند وقت تفسير تاريخ گذشته و عزم تغيير آن را داشتند. انديشههاي علي شريعتي كه تلفيقي از اسلامگرايي راديكال و سوسياليسم انقلابي بود، براي آنان مانند راهنماي راه بود. راهي كه پيش از آنان، ديگر جوانان راديكال و مذهبي پيمودند و ثمره آن، سازمان مجاهدين خلق بود. سازماني كه بهرغم شعارهاي مبارزهجويانه، سرانجامي تلخ يافت و به سبب انحراف فكري كه به تغيير ايدئولوژي منجر شد، از چشم بسياري از مبارزان مسلمان افتاد. تجربه تلخ آن سازمان پيش روي ديگر نوجوانان و جوانان مسلمان قرار گرفت و براي پُر كردن خلأ فقدان آن سازمان، تصميم به عمل مشابهي گرفته و گروههاي چريكي مختلفي را طي سالهاي 1354(تغيير ايدئولوژي مجاهدين خلق) تا 1357 تأسيس كردند. گروههاي هفتگانه امت، بدر، صف، فلاح، فلق، منصورون و موحدين كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران و در تقابل با سازمان مجاهدين خلق، تحت عنوان سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي، يكپارچه و منسجم شدند. بخشي از دانشجويان نزديك به اين جريان كه از اعضاي باسابقه و فعال انجمنهاي اسلامي دانشجويان در سالهاي پيش از انقلاب بودند، نيز در اولين سال پيروزي انقلاب تصميم به اشغال سفارت امريكا گرفتند كه پيش از آن، سازمان چريكهاي فداييان خلق به آن دست يازيده ولي ناكام مانده بود. دانشجويان انقلابي متأثر از امپرياليسمستيزي جريانهاي چپ، درصدد بودند گوي مبارزه با غرب را از آنها را بربايند. اين بار، امام خميني به حمايت از اقدام دانشجويان برخاست و آن را انقلاب دوم و بزرگتر از انقلاب اول ناميد.
رخدادهاي سالهاي ابتدايي انقلاب و دوقطبي جريان مكتبي در مقابل جريان ليبرال موجب اجماع همه پيروان امام خميني در مقابل سازمانهاي تروريستي مجاهدين و فدائيان خلق شد. چپهاي مكتبي در مقابل چپهاي مذهبي و غيرمذهبي معاند نظام ايستاده بودند و آنها را به سرسپردگي استكبار و امريكا و انحراف از اصول انقلاب متهم ميكرد. زماني مهندس بازرگان كه پيش از ورود سازمان منافقين به فاز مبارزه مسلحانه با نظام، آنها را فرزندان مكتبي و مجاهد خويش خوانده بود، پس از آن نيز طي نطقي در مجلس شوراي اسلامي گفت:«اين جوانان جانباز در خانوادههاي امريكايي زاييده و بزرگ نگشتهاند كه بتوان مزدورشان خواند.» يك روز بعد، سيد محمد خاتمي، سرپرست روزنامه كيهان طي يادداشتي به بازرگان پاسخ داد: «مراد از امريكايي بودن، نحوهاي از ديد و بينش است كه به سادگي، ابزار دست سياستهاي توسعهطلبانه امريكا ميشود و به خاطر همين ديد و بينش، جرياني كه شما در رأس آن قرار داريد همواره از مواضع ضدامريكايي جمهوري اسلامي البته با توجيهات گوناگون اظهار نارضايتي و حتي مخالفت قولي و عملي كرده است. امروز اين امريكاست كه پندارگرايانه براي سرنگوني جمهوري اسلامي به مجاهدين خلق! دل بسته است و از آنان حمايت ميكند.»
با عزل بنيصدر و انفعال نهضت آزادي، به تدريج اختلافات جناحين چپ و راست حزب جمهوري اسلامي و ديگر احزاب اقماري آن مانند مجاهدين انقلاب اسلامي بروز نمود. تلاش جناح چپ سازمان مجاهدين انقلاب جهت بزرگداشت روز كارگر موجب اختلاف شد و چندي بعد، عزم آنان در بزرگداشت دكتر شريعتي كه اعضاي چپگراي سازمان با وجود تعارض برخي گفتارهاي روشنفكرانه او با بعضي آموزههاي سنتي؛ هنوز دل در گروي انديشه و افكار وي داشت سرانجام نهي امام از چنين مراسمي، به نفع جناح راست سازمان كه متكي به حمايت آيتالله راستيكاشاني (نماينده امام در سازمان مجاهدين انقلاب) بود، تمام شد. چپگرايان از سازمان استعفا دادند و چندي در سال 1365 سازمان منحل شد. در حزب جمهوري اسلامي و جامعه روحانيت مبارز نيز اختلافات مشابه، به بروز دوقطبيهاي سياسي و فكري انجاميد.
جناح چپ حزب جمهوري به محوريت ميرحسين موسوي، از اقتصاد متمركز و ديپلماسي استكبارستيز سخن ميگفت و در مقابل جناح راست آن حزب، متشكل از برخي فعالان حزب مؤتلفه مانند حبيبالله عسگراولادي و برخي ديگر از منتقدان دولت وقت مانند احمد توكلي از اقتصاد بازار حمايت ميكردند و علياكبر ولايتي نيز در تقابل با سياست خارجي تهاجمي نخستوزير وقت، خواستار تنشزدايي در روابط خارجي بود. سياستهاي سوسياليستي در اقتصاد و ديپلماسي، به ويژه در دوران دفاع مقدس، اقبال عمومي داشت و جريان چپ به پشتوانه همين اقبال، عزم انشعاب در جامعه روحانيت مبارز نمود و افرادي چون مهدي كروبي و سيد محمد موسويخوئينيها با جدايي از اين گروه، مجمع روحانيون مبارز را بنيان نهادند. آنها مبتني بر سخنان و مواضع انقلابي امام خميني و به استناد حمايتهاي امام از دولت وقت در شرايط جنگي، خود را مصداق اسلام ناب و رقيبان محافظهكار خود را اسلام امريكايي لقب ميدادند. بنيانهاي تئوريك جناح چپ، برآمده از همزيستي انديشههاي سوسياليستي علي شريعتي و پيروي از مواضع امام خميني، در ذهنيت اعضاي برجسته اين جريان نقش بسته بود. اما برخي رخدادهاي عيني به تدريج اين بنيادهاي نظري را دچار خدشه كرد.
تجديدنظرطلبي اصلاحطلبان
پايان جنگ تحميلي كه مهمترين اقتضاي سياستهاي كلي نظام در شرايط خاص نبرد مانند اقتصاد دولتي بود، اولين ضربه به پيكره سوسياليسم اسلامي بود. بلافاصله پس از آن، درگذشت حضرت امام آنان را با تصور بحران فقدان رهبري كاريزماتيك روبهرو نمود. در حالي كه جناح چپ در زمان حيات امام از پيروان نظريه ولايت مطلقه فقيه بوده و حتي مخالفان راستگرا را به عدماطاعت از رهبر كبير انقلاب متهم ميكردند، درگذشت امام و عدم همراهي جدي با مقام معظم رهبري، نشان از آن داشت كه آن اعتقاد سرسختانه بيشتر حول مصداق ولايت فقيه بوده و ناشي از دلبستگي به شخصيت امام بوده تا اطاعت از ولايت. فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و تضعيف شديد بلوك شرق در مقابل امريكا و اتحاديه اروپا نيز ضربه ديگري بود كه عينيت واقعيت جهاني بر ذهنيت چپانديش آنان وارد كرد. با اين حال، ميانسالان و سابقون اين جريان در طول حكومت تكنوكراتهاي دولت سازندگي، همچنان بر انتقاد از سياستهاي آن دولت در راستاي تعديل اقتصادي و تنشزدايي با غرب پرداخته و بر مواضع پيشين خويش، پافشاري ميكردند. نشريه «بيان» به مديريت علياكبر محتشميپور نمونهاي از اين مواضع را نشان ميدهد.
ولي سياستهاي اقتصادي و اجتماعي دولت وقت در تقويت طبقه متوسط و عبور از برخي سياستهاي اصولگرايانه دهه 60، به تدريج جوانان راديكال دهه 60 خورشيدي را نسبت به تجديدنظر در مباني فكري خويش در فكر فرو برد. بسياري از آنان با كسب بورسيههاي علمي به تحصيل علوم انساني در دانشگاههاي داخلي و خارجي پرداختند و به تدريج دست از انديشههاي اصولگرايانه پيشين برداشتند. حلقه كيان به محوريت عبدالكريم سروش، مهمترين نمود فكري اين جريان بود. سروش كه پيش از آن از منتقدان صريح ماركسيسم در دهه 60 بود، به تدريج انديشه ليبرالي خود را با وام گرفتن از كارلپوپر روشن ساخت. انديشههايي كه به تدريج در مباني «قبض و بسط تئوريك شريعت» عيان شد. حلقه كيان شامل جمعي از جوانان و مديران جناح چپ مانند مصطفي تاجزاده، محسن سازگارا، عمادالدين باقي و اكبر گنجي بود كه در عصر غربت از قدرت، در پي بازانديشي مباني فكري خويش برآمدند. 12 بهمن 1374، روزنامه گاردين طي يادداشتي، سروش را مارتين لوتر اسلام خواند و نوشت: «تركيب گفتههاي عبدالكريم سروش هماكنون از چارچوب مذهب فراتر رفته است. نوشتههاي او بحث درباره تغييرات سياسي را نهتنها در ايران بلكه در كل خاورميانه فراهم آورده است؛ زيرا هيچ ايدهاي بيش از رابطه اسلام و دموكراسي در شكلگيري منطقه در آينده تأثير ندارد. از نظر سروش، يك جمهوري ايدهآل اسلامي به وسيله رهبران غيرمذهبي اداره ميشود، نه به وسيله روحانيون. سروش عملاً نقش جدايي مذهب و دولت را تثبيت ميكند و اين براي دين اسلام يك تغيير مسير حيرتآور است.»
چندي بعد در اسفند 1375 و در آستانه هفتمين انتخابات رياستجمهوري، شوراي روابط خارجي امريكا كه اصول كلي سياستهاي ايالات متحده را تدوين ميكند در گزارشي درباره ايران نوشت: «ظهور طبقه روشنفكر در ايران كه آموزشهاي مدرن را ديدهاند و با علوم غربي و سنتهاي اسلامي تا حدودي آشنا هستند، بخشي از يك حركت فراگيرتر جهت متلاشي كردن اقتدار جمهوري اسلامي است. اين بحث كه ايدئولوژي ديني مانع تبعيت از علم است و قدرت سياسي را هم فاسد ميكند، در واقع شاخصههاي ساختار حاكم در انقلاب ايران را زير سؤال ميبرد. اين جريان همچنين مشروعيت هر نوع حكومت ديني را زير سؤال ميبرد.»
پيروزي سيد محمد خاتمي در هفتمين انتخابات رياستجمهوري، جناح چپ را پس از هشت سال به قدرت اجرايي كشور بازگرداند. اما بيش از چپگرايان سنتي همچون مجمع روحانيون يا سازمان مجاهدين انقلاب، اين چپگرايان مدرن بودند كه در جامه جبهه مشاركت ايران اسلامي، رخ نماياندند و بيشترين سهم در دولت هفتم و سپس هشتم را از آن خود نمودند. دولت اصلاحات گرچه از ريشهاي چپگرا ولي به لطف حمايتهاي تكنوكراتهاي حامي دولت سازندگي كه در حزب كارگزاران تشكل يافته بودند، مستقر شده بود و به همين سبب، به تدريج سياستهاي كلي دوران سازندگي در عرصههاي اقتصادي و ديپلماتيك در دولت جديد احيا شد. به خصوص كه دانشجويان چپگراي سابق و تحصيلكردگان علوم انساني به ويژه در دانشگاههاي غرب نيز به جمع آنان افزوده شده و ديگر دلبستگي چنداني به اقتصاد تعاوني و سوسياليستي يا ديپلماسي راديكال و انقلابي نداشتند. عصر ميانهروي آغاز شده بود. اما در اين ميان، تناقضي رخ نموده بود. اصلاحطلبان گرچه در اقتصاد و سياست خارجي دست از راديكاليسم شستند ولي در سياست داخلي همچنان مشي افراطگرايانهاي در پيش گرفتند. اين پارادوكس را بايد در گردش به راست چپگرايان تحليل كرد. در واقع، آنان در يك چرخش فكري و سياسي از سوسياليسم به ليبراليسم، ضمن پذيرش مقتضيات اقتصاد آزاد و توسعه روابط بينالمللي كه دو روي سكه ليبراليسم جهانوطني غرب مدرن بود، قصد داشتند در عرصه داخلي نيز با ترويج ليبراليسم سياسي و آزاديهاي فرهنگي، بر پيگيري اهداف كلان خود يعني برقراري يك حاكميت دموكراتيك(و نه مردمسالاري ديني) و اجراي حقوق بشر(وراي تضادها آن با فقه و سنت) همت بگمارند.
نمود تلاش تئوريك آنان در مقالات ساختارشكنانه مطبوعات سالهاي 1377 تا 1379 روشن است. يادداشتهايي در راستاي قدسيزدايي از آموزههاي فقهي و آيينهاي سنتي؛ عرفي كردن مشروعيت نظام؛ تقابل با نهادهايي همچون سپاه، شوراي نگهبان و قوهقضائيه و تلاش جهت القاي حاكميت دوگانه انتصابي و انتخابي. عرصه پراتيك اين تلاشها در برخي تندرويهاي اجتماعي و سياسي دانشجويي مانند حوادث كوي دانشگاه سال 1378 و برخي اردوها و نشستهاي دفتر تحكيم وحدت بروز يافت. شكست اين تلاشها در هر دو عرصه عيني و ذهني، به بحران فكري اين جريان منجر شد. آنان شعارهايي داده بودند كه فراتر از توانايي فكري و عمليشان بود. به همين سبب بدنه اجتماعي راديكال آنان كه بيشتر شامل جمعي از دانشجويان و برخي روزنامهنگاران بودند، به سرعت از آنان عبور كردند و مسير ديگري در پي گرفتند. مسيري كه انتهاي آن به نفي چارچوبهاي ايدئولوژيك نظام و براندازي حاكميت جمهوري اسلامي منجر ميشد.
اصلاحطلبان تجديدنظرطلب از يكسو براي ماندگاري در قدرت نميتوانستند چنين مسيري را بپيمايند و از سوي ديگر به سبب دورتر شدن از مطالبات رفاهي و معيشتي اكثريت جامعه، نيازمند رأي بدنه خاص سياسي خود بودند. اين تناقض در انديشه و عمل، استراتژيستهاي آنان را به فكر فرو برد. استراتژي «فشار از پايين، چانهزني از بالا»ي سعيد حجاريان با كاهش اقبال عمومي به اصلاحطلبان در نيمه اول دهه 80، كارآيي خود را از دست داد و مصطفي تاجزاده، استراتژي «آرامش فعال» را تبيين كرد. اين استراتژي در راستاي كاهش فاصله ماهيت بورژواليبرال طبقه حامي اصلاحطلبان با راهبردهاي راديكال آنان بود و قصد داشت ضمن حفظ پايگاه اجتماعي با شعارها و اهداف سنتشكن، مشروعيت خود در نظام و موقعيت خود در قدرت را نيز حفظ كند. رويكردي كه مورد انتقاد شديد طيفي ديگر از اصلاحطلبان قرار گرفت، چنانچه محمد قوچاني آن را «تئوريزه كردن ناتواني» ناميد و نهضت آزادي و گروه مليمذهبي در برابر آن بر نافرماني مدني و مقاومت منفي انگشت ميگذاشتند. عدمموفقيت اين استراتژي، منجر به اين شد كه سرانجام تناقض جبهه دوم خرداد در القاي حاكميت دوگانه، گريبانشان را بگيرد. بدين ترتيب، عباس عبدي به صراحت از استراتژي «خروج از حاكميت» سخن گفت. وي با تحليل نقش دوگانه خاتمي در رهبري اپوزيسيون و رياست جمهور، اين تناقض را به چالش كشيد و بيان كرد كه ميان اين دو بايد يكي را برگزيد. راهبردي كه با عدم اقبال اصلاحطلبان قدرتطلب روبهرو شد و مؤلفان استراتژي «آرامش فعال» را به راهبرد «بازدارندگي فعال» رساند كه نمود آن در تحصن نمايندگان مجلس ششم رخ داد.
راستهاي عملگرا
اصلاحطلبان كه مدتها بود از مطالبات
اساسي جامعه دور افتاده بودند، در نهمين انتخابات رياستجمهوري با رقيبي روبهرو
شدند كه اصول و آرمانهاي فراموششده انقلاب را يادآوري ميكرد و شعارهايي ميداد
كه پيش از آن اصلاحطلبان، نماينده آن بودند. شايد به همين سبب بود كه جناح دوم
خرداد تلاش كرد در دهمين انتخابات رياستجمهوري با يك گردش به چپ بيسابقه، به اصل
خويش بازگردد و نماينده اصلي دهه 60 خورشيدي را به صحنه بياورد. ولي ديگر دير شده
بود. آنان چندان از شعارهاي مطلوب اقشار مستضعف و گروههاي انقلابي و مكتبي دور
شده بودند كه ديگر كسي بازگشت دوباره آنان را باور نميكرد. شكست در دهمين
انتخابات رياستجمهوري چنان براي چپگرايان سابق سنگين بود كه برخي را به انتهاي
مسير سياستورزي در چارچوب قانون رساند و بعضي ديگر را از فرط نااُميدي به كنج
عزلت كشاند. راديكاليسم چپگرايان سابق، به انتهاي مسير خويش رسيده بود.
كارنامه كنشورزي سياسي جناح تجديدنظرطلب در دو سال اخير، روشنتر از آن است كه نيازي به تصريح و تبيين داشته باشد. آنان كه روزي از جامعه روحانيت جدا شدند تا هويت سياسي خويش را در پرتوي پيروي از اسلام ناب به نمايش بگذارند، به حمايت از يكي از باسابقهترين اعضاي اين گروه برخاستند و تنها نامزد منسوب به خويش را مجبور به كنارهگيري كردند. كساني كه روزگاري منتقدان اصلي سياستهاي اقتصادي و حتي ديپلماتيك دولت سازندگي بودند، امروز رياست آن دولت را بر صدر مينشانند و وي را از رهبران سياسي خويش ميخوانند و حزب حامي او، مهمترين بنگاه رسانهاي جناح اصلاحطلب را تشكيل داده است. آنها كه روزي در نقد علي لاريجاني بر رياست صداوسيما، وي را متهم به انحصارطلبي و يكجانبهنگري ميكردند، امروز او را مهمترين اميد خود در مديريت مجلس شوراي اسلامي ميدانند و ناطقنوري را كه رقيب اصلي آنان در دوم خرداد بود، ترغيب به نامزدي دوباره در مجلسين ميكنند.
اين تجديدنظرطلبي دوباره، پيامد شكست راهبردهاي پيشين در سياستورزي و انديشهورزي افراطي بود كه طبيعتاً به حذف جريانهاي راديكال اصلاحطلب مانند سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي و جبهه مشاركت ايران اسلامي انجاميد و امروز مديريت اين جريان را در اختيار تكنوكراتهاي حزب كارگزاران سازندگي ايران اسلامي قرار داده است كه از ابتدا نه با هويت سياسي روشن كه در ميانه جناحين چپ و راست حركت ميكرد و هدفش نه استقرار يك ايدئولوژي متمايز بلكه عملگرايي جهت اجراي برنامههاي توسعه بوده است. اين عملگرايي بيش از هر چيز نشانگر ميل سيريناپذير اين جناح به كسب قدرت حتي در سايه ديگري است. به همين سبب در يك بررسي اجمالي ميتوان گفت سير انديشهورزي آنان بيش از يك اعتقاد ايدئولوژيك برآمده از تغييرات سياسي و اجتماعي در عرصههاي داخلي و خارجي بوده است. آنان در دهه 50 خورشيدي متأثر از فضاي بسته و خفقانآور استبداد شاهنشاهي و خسته از محافظهكاري جريانهاي سياسي وفادار به قانون اساسي مشروطه، جذب انديشههاي راديكال مبارزان انقلاب شدند. حوادث پس از انقلاب و به خصوص تحميل جنگي نابرابر بر ايران اسلامي، رويكردهاي چپگرايانه در اقتصاد و ديپلماسي را در آنان تثبيت و تقويت كرد و بالطبع، پايان جنگ و فروپاشي مركز سياسي سوسياليسم جهاني، آنان را تجديدنظرطلبي در موازين خويش ترغيب نمود و چنان كه فوكوياما پيشگويي نمود، ليبراليسم سكه رايج بازار بود.
اندكي بعد، پوپر جاي شريعتي را گرفت و ليبراليسم اقتصادي و سياسي، سرلوحه اهداف اجتماعي آنان شد. اما خطاي جبرانناپذيرشان در تبيين راديكال اين اهداف و فرارفتن از چارچوبها و قواعد سياستورزي، مطالبات جامعه و حتي تواناييهاي نظري و عمليشان بود. به همين سبب به همان سرعتي كه برآمدند، بر زمين نشستند و زماني به خويش آمدند كه ديگر نه از تاك نشان مانده بود نه از تاكنشان. به همين دليل در فقدان سازمانهاي سياسي و نهادهاي مردمي كه بتوانند به آنان تكيه كنند، حضور در قدرت را تنها چاره كار خويش ميبينند. چپگرايان سابق، در استحالهاي طولاني، به راستگراياني پراگماتيست تبديل شدهاند كه عملگرايي در راستاي كسب قدرت و بازگشت به مناصب اجرايي و تقنيني، به اصل هويتيشان بدل شده است.
منابع:
1- هفتهنامه شهروند امروز، شمارگان 7 و 13.
2- فصلنامه كتاب نقد، شمارگان 5 و 6.
3- سياستنامه؛ عبدالكريم سروش.
4- جنبش اصلاحات در احتضار؛ محمد قوچاني.
http://javanonline.ir/fa/news/764459
ش.د9405402