چگونه با زمینههای گسترش افراط گری و تروریسم مقابله کنیم؟
امروزه درباره چالش سهمگین تروریسم و افراطگری که جامعه جهانی با آن روبرو است و همچنین مبارزه با این پدیده و جلوگیری از گسترش و در صورت امکان ریشه کنی نهایی آن، بسیار سخن گفته میشود. صرف نظر از این که کشورهای مختلف چه موضعی نسبت به این دو پدیده دارند یا جوهره سیاست رسمی کشورهای مختلف در قبال آنها چیست، جامعه جهانی با این باور مشترک هم داستان است که باید به فوریت به این معضلات پرداخت و با مؤثرترین شکل ممکن از دست آنها خلاصی یافت.
در ضرورت برخورد با این چالش کمترین تردیدی وجود ندارد.فراسوی مجادلات پایان ناپذیر رایج میان سیاستمداران، این دو معضل همزاد یعنی تروریسم و افراط گرایی، نتیجه طبیعی ناکارآمدی وضع کنونی بینالمللی و به ویژه تحولات اخیر است. این دو معضل نه به منطقه مشخصی از جهان محدود میشود و نه مختص دین و مذهب خاصی است. همچنین نمیتوان تنها در محدوده یک منطقه خاص یا با اتکاء صرف بر سخت افزارهای نظامی با آن مقابله کرد. پس از گذشت یک و نیم دهه از شکست کامل در مبارزه با تروریسم – پس از حادثه 11 سپتامبر- واقعیات ملموس و کریه امروزین ما را بر آن می دارد تا با چشمانی کاملا باز و به دور از توهم و یا خودفریبی این چالشها را بررسی و مطالعه کنیم.
اکنون باید بر همه آشکار شده باشد که مبارزه تأثیرگذار و موفق علیه این دو پدیده سرطانی، نیازمند رویکرد همه جانبه و راهبرد چند بخشی است که بیش و پیش از هر چیز، در گروی درک هوشیارانه از شرایط اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و جهانیای است که زمینه ساز این دو پدیده شدهاند.مهار و در نهایت ریشه کن کردن واقعی سازمان های افراط گرای تروریستی نیاز مبرم امروز است. اما این تنها گام نخست و بخشی از یک تلاش بزرگتر است. معضلاتی با طبیعت جهانی و ریشههای عمیق، باید به درستی فهمیده شوند. علاوه بر این، همکاری حقیقی جهانی برای مبارزه با این پدیدهها، ضروری است.
شالودهشکنی پیشانگاشتهها
تصورات نادرست، تحریفها و اتهام زنیهای نابجا، بسیار زیادند. از این رو، برای فهم شرایط اجتماعی و زمینههای جهانی، ابتدا باید توهّمات نادرست از ذهنها زدوده شوند. رهیافت غالب و رسمی درباره تروریسم، چه در ایالات متحده یا دیگر کشورها، عموماً ساختگی، برای مصرف داخلی یا ابزاری در جهت خط مشیها و اقدامات سیاسی مشخص است. در این صورت، جای تعجب نیست که بشنویم مشاور امنیت ملی یکی از دولتهای منطقه بگوید:در معرکه سوریه، افراط گرایان و نیروهای نظامی سوریه یکدیگر را از بین خواهند برد. این خط فکری و سیاسی نشان میدهد که چرا و چگونه شرایط به بنبست کنونی رسیده است. دیدگاههای سطحی از وضعیتهای پیچیده، همراه با تعقیب سیاستهای کوته نظرانه و خود محور، محکوم به شکست هستند. بدون شک، همان گونه که برای همگان محسوس است، نه تنها در سوریه، بلکه در هر جای دیگر شاهد شکست این نگرش کوتاهبینانه بوده ایم.
تصور دیگری نیز باید زدوده شود. برای ما در غرب آسیا، آسان است که غرب را به واسطه اقداماتش به عنوان مقصر شوربختیهایمان سرزنش کنیم. تاریخ این پهنه از زمین، پر از شواهدی بر این مدعاست. سایه سنگین خاطرات تلخ دیرپا و تفرقهاندازیهایی که میراث «طراحی خطوط بر روی شنها» در جنگ جهانی اول و دوره پس از آن است، کماکان در بسیاری از دولتها و جوامع غرب آسیا قربانی میگیرد. همزمان، برای غرب نیز بسیار آسان بوده است که انگشت اتهام را به سوی ما به عنوان مسلمانان غرب آسیا صرف نظر از اختلافها، مخالفتها و حتی نزاعهای موجود نشانه رود.
متهم کردن هر یک از طرفین از سوی دیگری، میتواند آسانترین راه برای انحراف از اصل موضوع باشد. اما چنین کاری نه صحیح است و نه راه گشا. چراکه جهان امروز ما بسیار پیچیدهتر از گذشته شده است.سومین تصور غلطی که باید رفع شود، اعتقاد به این باور است که از یک سو میان دیکتاتوری و تروریسم رابطه مستقیمی وجود دارد و از سوی دیگر دموکراسیها با یکدیگر نمیجنگند؛ عباراتی که از فرط تکرار به ظاهر بدیهی و مسلم مینمایند. اگر چه این گزارهها تا حدودی و در مواردی ممکن است درست باشند، اما شرایطی که ما با آنها روبرو هستیم پیچیدهتر از آن است که چنین گزارههای بسیطی بتوانند به تنهایی واقعیات را نشان داده و به شکل مناسبی آنها را تبیین کنند.
وقتی که میبینیم فردی که در غرب متولد شده و تحصیل کرده و در نظام دموکراتیک و جامعه مرفه غربی پرورش یافته و به زبان انگلیسی یا فرانسه به عنوان زبان مادری خود حرف میزند، سر بریده یک انسان بیگناه سوری یا عراقی را به دست گرفته و در هوا تکان میدهد و تصویرش در تلویزیون و فضای مجازی منتشر میشود، دیگر نمیتوان با توجیهات سادهانگارانه پیش گفته، قانع شد، یا اینکه به سرزنش و اتهام زنی به طرف دیگر بسنده کرد. امروزه ما شاهدیم که کودکانی که در محیطهای دموکراتیک پرورش یافتهاند، به راحتی همسایگان خود و حتی یکدیگر را میکشند. در نتیجه دیگر نمیتوان به راحتی متقاعد شد که چنین قساوت خونباری منحصر به یک دین یا اعتقاد مشخصی است، یا اینکه آن را مختص یک نظام سیاسی و تربیتی خاص در جوامع غرب آسیا تلقی کرد.
شرایط مؤثر در عرصه جهانی، داخلی و منطقهای
چهره کریه و تلخ وضعیتی که در آن به سر میبریم، بسیار اسفناکتر از آن است که صرفا به سرزنش کردن یکدیگر بپردازیم. حقیقت این است که اگرچه میتوانیم اتهامات و سرزنشهای بسیاری به یکدیگر بزنیم، اما لازم است عادت انداختن توپ به زمین یکدیگر را کنار بگذاریم. اگر به واقع اراده کردهایم که این معضل را مورد تعمق و بررسی جدی قرار دهیم، باید کار را با پرسشهایی ساده اما جدی از این دست آغاز کنیم که چه چیزی از یک نوجوان متولد غرب که در فرانسه یا دیگر کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی پرورش یافته، تروریست میسازد؟ درست مثل نوجوانی که در افغانستان، سوریه، یمن، لیبی، عربستان و یا هر کجای دیگری در منطقه ما متولد شده است؟ بنابراین همه ما باید از این نقطه آغاز کنیم که به تروریسم به عنوان یک معضل و مشکل مشترک همگانی بنگریم و آن را مشکل ویژه یک منطقه، نژاد، دین یا مذهب خاص ندانیم.
فقدان امید
با در نظر گرفتن شرایط تأثیرگذار، امید و در واقع فقدان امید، مسئله اصلی است. این دقیقاً همان جایی است که فرضیات ساده انگارانهای که این معضل را به سطح منطقهای، اجتماعی، کشورهای توسعه یافته یا درحال توسعه، غربی و یا شرقی، مسلمان و یا غیر مسلمان، تقلیل میدهد را با خلل مواجه میکند. این امر به حقیقتی ثابت و همهگیر تبدیل شده و یک نظریه محض و یا حتی تحلیل آکادمیک نیست که وجه مشترک تمامی کسانی که به دام خشن تروریسم گرفتار شدهاند آن است که احساس می کنند در جوامع خود، و حتی در عرصه جهانی، از احترام محروم هستند و به حاشیه رانده شدهاند. آنها امیدی به فردای بهتر نداشته و هیچ امکان واقعی و عملی برای شکوفایی در شرایط اجتماعی انسانی نمییابند.
این وضعیت چه در جوامع غربی که درون گرایی و بیگانه هراسی بیشتر در آن رواج دارد و چه در منطقه که جوامع، در حال توسعه هستند و دولتهای حاکم، نمیتوانند چنین امکانی را برای آنان فراهم کنند؛ صادق است. موج احساسات ملیگرایانه که طی سالهای اخیر در نتایج انتخابات اروپا و آمریکا تجلی یافته تنها میتواند این پدیده را تشدید کند.
از سوی دیگر در منطقه غرب آسیا، حتی با پذیرش تفاوتها میان جوامع در مورد نحوه برگزاری انتخابات به عنوان روش مشارکت مردمی در تعیین سرنوشت، صرفا در معدودی از کشورهای غرب آسیا، برای توده مردم امکان ابراز نارضایتیشان از طریق صندوق رأی وجود دارد. به واقع صندوق رأی و یا حتی تصوری از مفهوم آن، در بسیاری از کشورهای منطقه ما وجود خارجی ندارد.
به حاشیه رانده شدن، محرومیت، فقدان احترام
در حالی که در کشورهای غربی، صندوقهای رأی به طور کلی کارکرد مؤثری دارند، مشکل در روند دیگری نهفته است که به صورت خطرناکی در حال تشدید است. در نتیجه، وقتی بخشهای مهمی از جمعیت که به صورت نهادین به حاشیه رانده شدهاند، خود را در سمت بازنده حس میکنند، و بدتر آنکه میبینند باورها، ارزشها و مقدسات آنها به صورت منظم در معرض حمله است، نباید متعجب شویم که برخی از آنها - که حتما اقلیت ناچیزی از جوامع اسلامی در غرب هستند - به روشهایی غیر از اعتراض مسالمت آمیز روی می آورند.
اخیرا یک سیاستمدار اروپایی در تشریح این وضعیت گفت: «در غرب، اگر به سیاه پوستان حمله کنید، شما یک نژادپرست هستید؛ اگر به یهودیان حمله کنید، شما یک ضد یهود هستید؛ اما اگر به مسلمانان حمله کنید، شما از حق آزادی بیان خود استفاده میکنید.» این در واقع تعبیر صریح شرایط واقعی و در عین حال مسئلهساز کنونی یعنی، حمله مستقیم به وجود و هویت مردم یا جماعتی مشخص است. چنین شرایطی منجر به شکلگیری رنجش و خشمی میشود که هیچ ارتباطی با هیچ نظام عقیدتی ندارد.
ادبیات غنی موجود در زمینه تجزیه و تحلیل اجتماعی، در کنار یافتههای به دست آمده از مطالعات موردی متعدد در جوامع مختلف - از جمله در مورد خاص ناآرامی اجتماعی چند سال گذشته در فرانسه — تصویری نگران کننده از واقعیت به حاشیه راندن و بیگانهسازی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جوامع را نشان میدهد بنابراین وظیفه ما است که در مسابقه بین استیصال و ایجاد امید پیروز شویم.با کنکاش و تعمق بیشتر در مییابیم که مجموعهای از متغیرهای موثر دیگر هم وجود دارند.
برخی از افرادی که بدترین اعمال وحشیانه را به نام اسلام مرتکب شدهاند، حتی به شریعت اسلامی هم عمل نمیکنند. به عنوان مثال، فردی که به خواربار فروشی ویژه یهودیان در پاریس وارد شد و شروع به تیراندازی به مردم کرد، همراه با دوستِ دختر خود بود، در حالی که میدانیم نه تنها یک مسلمان متعصب، بلکه یک مسلمان عامل به اعتقادات نیز وارد چنین رابطهای نمیشود. حمله نیس در فرانسه ـ حمله به مردان، زنان، و کودکان با کامیون ـ نیز توسط فردی انجام شد که به طور مرتب به مشروب فروشی میرفت. همان گونه که اکثر مردم میدانند، نوشیدن الکل نیز با اصول ایمان سازگار نیست.
بنابراین، ما در اینجا با یک مشکل اجتماعی ـ فرهنگی و نه یک پدیده دینی مواجه هستیم. یک پدیده اجتماعی که با حس عمیق محرومیت، بیگانگی و به حاشیه رانده شدن در محیطی مرفه و توسعه یافته ایجاد شده و عملاً افراد، گروهها و جوامع را از امنیت، احترام، مشارکت و امید محروم میکند. ارتباط میان مسأله هویت و پیامدهای نازیبا و غیر قابل قبول خدشهدار کردن آن را به هیچ وجه نمیتوان نادیده گرفت. این امر یکی از عوامل موثر در بروز معضلات پیش گفته است که باید آن را به دقت مطالعه و برای آن راهکارهای مناسب اندیشید.
مداخله و گرایشهای سلطهگرا
موضوع بعدی برای بررسی، مشکل مزمن و قدیمی تهاجم خارجی و اشغال و پیامدهای آن است. اشغال هفتاد ساله سرزمین فلسطین مهمترین معضل در این رابطه است. این مشکل با مداخلات سیاسی و نظامیِ سازمانیافته ایالات متحده آمریکا برای حفظ، تداوم و شکلدهی ترتیبات و معماری مورد نظر منطقهای و «نظم نوین جهانی» خود تشدید شده است.
هنگامی که جورج دبلیو بوش رییس جمهوری وقت آمریکا طی سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل متحد ظهور «نظم نوین جهانی» را اعلام کرد، وی در این توهم بود که ایالات متحده آمریکا پیروز جنگ سرد شده است. در حالی که در واقع اتحاد جماهیر شوروی تا حد زیادی به دلیل پوسیدگی داخلی از هم فرو پاشیده بود. در جهان کنونی که بازی با حاصل جمع صفر در آن معنی نمیدهد، این غرب نبود که پیروز جنگ سرد شد؛ بلکه این شوروی بود که جنگ را باخته بود. اما توهم پیروزی غرب و آمریکا موجب شکل گیری ذهنیت و تلاش برای نهادینه کردن سلطه از طریق مداخلات مکرر نظامی شد. این مداخلات نظامی تقریباً یک بار در سال در دوره ریاست جمهوری بوش (پدر) و حتی کلینتون روی داد. برخی ممکن است عملیات نظامی عمده تقریباً سالانه آمریکا طی دهه ۱۹۹۰ در عراق، تهاجم به سومالی، حمله به لیبی، کوزوو و جاهای دیگر در اروپا را در دهه اول پس از جنگ سرد فراموش کرده باشند؛ همه این عملیاتها بازتابی از تمایل ایالات متحده آمریکا برای استفاده از نیروی نظامی برتر خود در جهت نهادینه کردن برتری موقتیاش در نظم جهانی درهم ریخته بود.
روند استفاده فعال ایالات متحده آمریکا از نیروی نظامی در سال ۲۰۰۱ و با غلبه نو محافظه کاران در واشنگتن به نقطه اوج خود رسید. تراژدی ۱۱ سپتامبر به تهاجم و اشغال تمام عیار افغانستان و سپس حمله به عراق و اشغال آن انجامید. تصادفاً، این دو ماجراجویی نظامی آمریکا موجب نابودی دو دشمن ایران، یعنی طالبان در شرق و رژیم بعث در غرب ایران شد. اما برای قضاوت در مورد آن مداخلات، با دیدی آیندهنگر و در چشم انداز گسترده منطقهای، باید بگوییم که این مداخلات، قمارهای سیاسی فاجعهبار و پرهزینهای بود که به صورت اجتناب ناپذیری موجب بی ثباتی شد و همه کنشگران مشروع منطقه را تهدید کرد.
در فوریه ۲۰۰۳، کمی قبل از حمله آمریکا به عراق، زمانی که به عنوان سفیر و نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد فعالیت داشتم، در جلسه شورای امنیت اظهار کردم: با توجه به وضعیت جامعه عراق و کل منطقه، عوامل ناشناخته فراوانی وجود دارد و هیچ طرفی نمیتواند آثار آنها را بطور دقیق محاسبه و پیش بینی کند. اما یک نتیجه تقریباً قطعی است و آن اینکه، این ماجراجویی حساب نشده در عراق، به گسترش فوقالعاده افراط گرایی خواهد انجامید. این تحلیل بسیاری از همکاران من در دیگر کشورهای منطقه بود، هر چند شمار کمی از آنها تمایل داشتند آن را علناً بیان کنند. این نحوه استدلال و پیش بینی نیازمند نبوغ خارق العادهای نبود و صرفاً مبتنی بر محاسبه ساده واقعیتهای اساسی کنش و واکنش در منطقه ما بود.
در حال حاضر کاملاً روشن است که این دو قمار شکست خورده ریشه وضعیتهای غم انگیز مستمری است که امروز در افغانستان، عراق و سوریه شاهد آن هستیم. آیا با گذشت پانزده سال از حمله به افغانستان، این کشور امروز امنتر از سال ۲۰۰۱ شده است؟ جدای از خرسندی ناشی از شکست طالبان، این واقعیت باقی است که روح و روان جراحت دیده مردم افغانستان و در نتیجه حس عمیق خشم هم چنان جامعه جنگ زده افغانستان را آزار میدهد. تداوم وضعیت ناامنی و درگیریهای داخلی، با عواملی از جمله فقدان سرمایهگذاری جدی در اقتصاد افغانستان ممزوج و در نتیجه منجر به گسترش اقتصاد مبتنی بر قاچاق مواد مخدر شده است. ادامه دارد...
ش.د9503408