(روزنامه اعتماد – 1395/11/24 – شماره 3744 – صفحه 7)
سوسياليسم معناي خود را از دست داده است
بحث با نگاه چامسكي به سوسياليسم آغاز ميشود، رويكرد سياسي او كه سالهاست از آن دفاع ميكند. چامسكي در همان ابتدا اعتراف سنگيني ميكند: «همچون اكثر اصطلاحات گفتمان سياسي، سوسياليسم نيز معناي خود را از دست داده است. سوسياليسم در گذشته براي خود معنايي داشت. اگر به اندازه كافي به عقب برگرديم، سوسياليسم اساسا بهمعناي در دستگرفتن كنترل توليد توسط توليدكنندگان، حذف كار مزدي و دموكراتيزهكردن تمامي سپهرهاي زندگي بود: توليد، بازرگاني، آموزش، رسانه، كنترل كارخانهها توسط كارگران، كنترل اشتراكي جوامع و... اينها در گذشته بهمعناي سوسياليسم بود. »
چامسكي تاكيد ميكند: «براي يك سده، سوسياليسم از معنا افتاده بود. در واقع، آن كشورهايي كه سوسياليست ناميده ميشدند ضدسوسياليستيترين نظامهاي جهان بودند. كارگران در ايالات متحده و انگليس از حقوق بالاتري نسبت به كارگران روسيه برخوردار بودند و با اين همه كماكان از آن نظامها با عنوان سوسياليسم ياد ميكردند. »
با اين همه چامسكي همچنان از آرمان سوسياليسم دفاع ميكند و برني سندرز را نماينده مناسبي براي آن ميخواند: «او شخصي معقول و صادق است و من از او حمايت كردهام. تلقي او از سوسياليسم ليبراليسم نيو ديل است. اينكه سياستهاي سندرز، نوعي انقلاب سياسي ناميده ميشد نشانهاي است از اينكه در اصل، در ٣٠ سال اخير، از زماني كه برنامههاي نوليبرالي رفتهرفته بنيان نهاده شدند، طيف سياسي تا چه اندازه به طرف جناح راست چرخيده است. آنچه سندرز براي آن ندا سر ميداد بازگرداندن چيزي شبيه ليبراليسم نيو ديل بود كه البته چيز بسيار خوبي هم هست. »
سرمايهداري دورهاي بسيار كوتاه از جامعه انساني است
جملات پاياني چامسكي در پاسخ به پرسش اول را همچنين ميتوان مانيفست سياسي او در آستانه نودسالگي خواند، وقتي كه ميگويد: « من فكر ميكنم ما بايد بپرسيم: آيا افرادي كه براي نوع بشر و زندگي و دغدغههايشان اهميت قايلاند بايد بهدنبال انسانيكردن نظام كنوني توليد به شكلهايي كه شما توصيف كرديد باشند؟ و پاسخ اين است كه صدالبته بايد به دنبال چنين چيزي باشند و اين براي مردم بهتر است. آيا آنها بايد براندازي تماموكمال سازمان اقتصادي سرمايهداري را به عنوان هدف بلندمدت خود قرار دهند؟ مطمئنا؛ من اينطور فكر ميكنم. نظام كنوني دستاوردهاي خود را دارد اما مبتني بر فرضهايي كاملا بيرحمانه است، فرضهايي ضدانساني. خود اين ايده كه بايد يك طبقه خاص از مردم وجود داشته باشد كه به بركت در دستداشتن ثروت امر و نهي كند و يك طبقه عظيم ديگر بهدليل فقدان دسترسي به ثروت و قدرت اطاعت امر كند پذيرفتني نيست. درنتيجه، مطمئنا اين نظام بايد برانداخته شود. اما اين دو راهكار، گزينههايي جايگزين يكديگر نيستند، بلكه كارهايي هستند كه بايد همراه با يكديگر انجام شوند. »
در عصر غلبه سرمايه داري نئوليبراليسم و مفروضات فلسفي آن مثل فردگرايي يا اصالت فرد به منزله حقايقي ابدي و ازلي تلقي ميشود، اين موضوعي است كه چامسكي عميقا با آن مخالفت است و ميگويد: «به ياد داشته باشيم كه سرمايهداري دورهاي بسيار كوتاه از جامعه انساني است. ما درواقع هيچگاه سرمايهداري نداشتهايم، ما همواره يك يا چند نوع از سرمايهداري دولتي داشتهايم. دليلش اين است كه سرمايهداري خيلي زود ميتواند دست به تخريب خود بزند. بنابراين، طبقات كاسب و تاجر همواره خواهان مداخلات دولتي نيرومندي بودهاند تا از جامعه در برابر تاثيرات مخرب نيروهاي بازار محافظت كند. اغلب هم كسبوكار پيشاهنگ آن مداخلات بوده است، چرا كه نميخواستند همهچيز نابود شود. پس ما اين يا آن نوع از سرمايهداري دولتي را در طول دورهاي بسيار كوتاه از تاريخ انسان داشتهايم و اين به ما اساسا هيچ چيزي درباره طبيعت بشر نميگويد. اگر به جوامع انساني و تعاملات انساني نگاهي بيندازيد، هر چيزي را ميتوانيد در آن پيدا كنيد. خودخواهي پيدا ميكنيد، نوعدوستي پيدا ميكنيد، همدردي هم پيدا ميكنيد.»
دست نامريي اسميت
او همچنين خوانش رايج ليبرالها از آدام اسميت را به چالش ميكشد و با استناد دقيق نشان ميدهد كه استعاره معروف دست نامريي در آثار او چه معنايي داشته است:
« آدام اسميت در دو كتاب اصلي خود تنها دوبار از اين عبارت استفاده كرده است. در كتاب مهم اول اسميت، ثروت ملل، اين عبارت تنها يك بار ظاهر ميشود و تا جايي هم كه ظاهر ميشود نقدي است بر جهانيسازي نوليبرالي. آنچه ميگويد اين است كه اگر در انگلستان كارخانهداران و بازرگانان در خارج سرمايهگذاري كنند و از آنجا دست به واردات بزنند، امكان سودبردن آنها وجود دارد اما اين به ضرر انگليس است. اما تعهد آنها نسبت به كشور مادريشان كفايت ميكند و درنتيجه بعيد است كه آنها چنين كاري كنند. بنابراين، بهوسيله يك دست نامريي، انگليس از تاثيرات آنچه ما جهانيسازي نوليبرال ميناميم در امان ميماند. اين يكي از موارد استفاده از اين عبارت است.
مورد دوم در دومين كتاب مهم اوست، يعني كتاب نظريه احساسات اخلاقي (كه خيلي خوانده نشده اما از نظر اسميت كتاب اصلياش بود). در اين كتاب، اسميت يك مساواتطلب است؛ او به برابري بروندادها اعتقاد داشت و نه برابري فرصت. اسميت متفكري است متعلق به روشنگري پيشاسرمايهداري. او ميگويد فرض كنيد، در انگلستان، يك مالك زمين بخش اعظم زمين را در اختيار دارد و بقيه مردم هيچ چيزي ندارند كه با آن زندگي كنند. ميگويد اين اصلا اهميت ندارد، چرا كه مالك ثروتمند زمين به بركت همدردياش با بقيه مردم منابع را ميان آنها توزيع ميكند، پس بهوسيله دست نامريي ما به جامعهاي كاملا مساواتطلب ميرسيم. اين همان تصور او از طبيعت بشر است. كساني كه شما سر كلاسهايشان مينشينيد يا كتابهايشان را ميخوانيد به اين شكل عبارت «دست نامريي» را بهكار نميبرند. درواقع، اين مساله تفاوت در مكاتب را نشان ميدهد و نه طبيعت بشر. آنچه ما واقعا درباره طبيعت بشر ميدانيم اين است كه تمام اين احتمالات را در بر دارد.»
تراژدي واقعي يونان
اما حالا كه سوسياليسم وامانده و نئوليبراليسم نيز به بحران گرفتار آمده، تكليف زندگي واقعي در عمل چه ميشود؟ چامسكي ميگويد: «من فكر ميكنم مردم به اهداف سوسياليستي بلندمدت و اصيل (كه آن چيزهايي نيستند كه معمولا سوسياليسم ناميده ميشوند) علاقه دارند. آنها بايد با دقت در اين مورد بينديشند كه جامعه پيش رو چگونه بايد كار كند، البته نه با جزييات مفصل، چرا كه بسياري از مسائل را بايد از طريق تجربه آموخت و اينكه ما در هرحال فهم كافي براي طراحي با جزييات جوامع نداريم. اما رهنمودهاي كلي را ميتوان طراحي كرد و ميتوان درباره بسياري از مسائل معين بحث كرد و اين فقط بايد به بخشي از آگاهي رايج مردم تبديل شود. اينگونه است كه گذار به سوسياليسم ميتواند محقق شود، يعني زمانيكه اين امر به بخشي از آگاهي و هوشياري و خواست اكثريت بزرگي از جمعيت بدل شود.»
پرسشگر در ادامه از چامسكي درباره يونان ميپرسد و شكست جنبشي سوسياليستي سيريزا. چامسكي پاسخ ميدهد: «به نظر من تراژدي واقعي يونان، فارغ از وحشيگري بروكراسي اروپا و بروكراسي بروكسل (پارلمان اروپا) و بانكهاي شمالي كه واقعا هم وحشيانه بود، اين است كه ميشد بحران يونان به مرحله بحراني نرسد. بسيار ساده ميشد از همان ابتدا به آن رسيدگي كرد. اما اين اتفاق افتاد و سيريزا قدرت را، با وعده جنگيدن با همين نهادهاي قدرت، به دست گرفت. درواقع، آنها عملا همهپرسياي به راه انداختند كه اروپا را به وحشت انداخت: اين فكر كه بايد به مردم اجازه داد تا درباره چيزي كه به سرنوشت خودشان مربوط ميشود تصميمگيري كنند مورد نفرت نخبگان اروپايي است؛ چطور ميشود حتي اجازه برقراري دموكراسي را داد (حتي در كشوري كه زادگاه دموكراسي بوده است)؟
در ازاي اين عمل مجرمانه، يعني پرسيدن از مردم كه چه ميخواهند، يونان حتي بيش از اينها مجازات شد. ترويكا، بهدليل برگزاري همهپرسي، خواستههايش را دشوارتر كرد. وحشت آنها از تاثير دومينويي اين همهپرسي بود؛ اگر به خواستههاي مردم توجه كنيم، ديگران هم ممكن است فكرهايي به سرشان بزند و طاعون دموكراسي عملا گسترش پيدا كند؛ پس بايد از همان ابتدا ريشههاي آن را خشكاند. سپس سيريزا تسليم شد و از آن مقطع به بعد، دست به انجام كارهايي زده كه از نظر من كاملا غيرقابل قبولاند. ميپرسيد كه مردم چگونه بايد واكنش نشان دهند؟ با خلق چيزي بهتر. اين كار ساده نيست، بهخصوص وقتي كه مردم از يكديگر جدا و ايزوله شدهاند. يونان، بهتنهايي، در موقعيتي بسيار آسيبپذير قرار دارد. اگر يونانيها از حمايت چپ پيشرو و نيروهاي محبوب در ساير نقاط اروپا بهرهمند بودند، شايد ميتوانستند در برابر خواستههاي ترويكا مقاومت كنند.»
جزيرهاي كوچك در تقابل با ابرقدرت عظيم
او همچنين درباره كوبا و نظامي كه كاسترو در آن بنا كرد، ميگويد: «ما اطلاعي از اينكه اهداف واقعي كاسترو چه بودند، نداريم. او از همان ابتدا، بر اثر حمله بيرحمانه و خشن ابرقدرت حاكم، بهشدت محدود شد. بايد به خاطر سپرد كه عملا چندماهي بيشتر از بهقدرترسيدن او نگذشته بود كه هواپيماهايي از فلوريدا شروع به بمباران كوبا كردند. در سال اول، دولت آيزنهاور، بهصورت مخفي اما رسمي، تصميم گرفت كه دولت كوبا را سرنگون كند. بعد از آن، ماجراي حمله به خليج خوكها پيش آمد. دولت كندي از شكست عمليات خشمگين بود و به سرعت اقدام به آغاز جنگ تروريستي و اقتصادي عظيمي كرد كه در طول ساليان شدت گرفت. در چنين شرايطي ميتوان گفت كه بقاي كوبا شگفتانگيز است. اين كشور جزيرهاي كوچك در فاصلهاي اندك با ساحل يك ابرقدرت عظيم است كه تلاش دارد آن را نابود كند و آشكارا، در تمام تاريخ اخير خود، براي بقا، به ايالات متحده وابسته بوده است. اما، هرطور كه بود، آنها جان سالم به در بردند. اين درست است كه كوبا يك ديكتاتوري بود: خشونت فراوان، زندانيان سياسي فراوان، كشتار فراوان مردم.
به ياد داشته باشيم كه حمله ايالات متحده به كوبا، بهصورت ايدئولوژيك، همچون اقدامي ضروري براي دفاع از خود دربرابر شوروي بازنمايي شد. بهمحض آنكه شوروي از ميان رفت، حملات سختتر شد. هيچ توضيحي در آن رابطه داده نشد. همين بيانگر آن است كه احتمالا ادعاهاي پيشين دولت امريكا چيزي نبود جز دروغي آشكار، كه صدالبته دروغ بودند. اگر به اسناد داخلي ايالات متحده رجوع كنيد، آشكارا نشان ميدهند كه تهديد كوبا از چه قرار بود. در اوايل دهه شصت، وزارت خارجه با رجوعي به دكترين مونرو، تهديد كوبا را عبارت از سركشي كاسترو در برابر سياستهاي ايالات متحده تعريف كرد. دكترين مونرو ادعاي تسلط بر نيمكره غربي را پايه گذاشت -البته كه اين دكترين، در آن زمان، اجرا نشد و تنها ادعاي آن پايهريزي شد- و كاسترو با موفقيت در مقابل آن ايستادگي ميكرد. اين مساله چيزي نبود كه بشود با آن مدارا كرد. مثل همان مساله يونان كه كسي بگويد، بياييد در يونان دموكراسي داشته باشيم و چون اين براي ما پذيرفتني نيست، بايد تهديد را ريشهكن كنيم. هيچكس نبايد از ارباب نيمكره، و در واقع ارباب جهان، سركشي كند؛ و همين ميشود علت آن رفتارهاي بدوي و وحشيانه.
اما واكنش [به اين وضع از سوي كوبا] چندگانه است. دستاوردهايي همچون نظام سلامت، سوادآموزي و... وجود داشت. بينالملليگرايي فوقالعاده بود. بيخود نيست كه نلسون ماندلا براي تحسين كاسترو و تشكر از مردم كوبا، تقريبا بهمحض آزادي از زندان، به كوبا رفت. اين واكنشي مربوط به جهان سوم بود و مردم كوبا آن را درك ميكردند.
كوبا نقشي عظيم در رهايي آفريقا و سرنگوني آپارتايد ايفا كرد: اعزام پزشك و معلم به فقيرترين نقاط جهان، به هاييتي، به پاكستان پس از زلزله و تقريبا همهجاي دنيا. بينالملليگرايي كوبا خيرهكننده است. من فكر ميكنم هيچ مورد مشابهي در تاريخ وجود نداشته باشد. دستاوردهاي نظام سلامت هم خيرهكننده بود. آمار سلامت در كوبا همانند آمار ايالات متحده بود و تنها كافي است كه به تفاوت ثروت و قدرت در اين دو كشور نگاهي بيندازيد. اما، از طرف ديگر، ديكتاتورياي سختگيرانه هم به راه بود. پس هردوي اينها باهم بودند. گذار به سوسياليسم؟ حتي نميشود سخني از آن به ميان آورد. شرايط اين امر را غيرممكن ساخت و البته نميدانيم كه در كوبا نيتي هم براي گذار به سوسياليسم وجود داشت يا خير. »
تويي وآي پدت
بخش بعدي گفتوگو به جنبشهاي اجتماعي داخل ايالات متحده در سالهاي اخير اختصاص دارد. براي مثال چامسكي اساسا جنبش اشغال والاستريت را نه يك جنبش كه يك تاكتيك ميداند و معتقد است: «شما نميتوانيد تا ابد در پاركي نزديك والاستريت بنشينيد. بيش از چند ماه امكان آن وجود ندارد. تاكتيكي بود كه من پيشبيني نميكردم. اگر مردم از من ميپرسيدند پاسخ ميدادم اين كار را نكنيد. اما اين موفقيتي بزرگ هم بود، موفقيتي عظيم با تاثيري عمده بر فكر و كنش مردم. ايده كلي تمركز ثروت (يك درصديها و ۹۹ درصديها) در پس ذهن مردم وجود داشت اما با اين جنبش برجسته شد، حتي در رسانههاي جمعي هم برجسته شد (مثلا در والاستريت ژورنال)؛ و همين به اشكال مختلفي از كنشگرايي منجر شد و به مردم انرژي داد و غيره. اما جنبشي در كار نبود. چپ، در معنايي كلي، بسيار اتميزه است. ما در جوامعي بهشدت اتميزه زندگي ميكنيم. مردم بسيار تنها هستند: تويي و آيپدت! »
«سياستها منجر به تضعيف شديد مراكز اصلي سازماندهي، مثل جنبش كارگري، شدهاند و در ايالات متحده اين تضعيف بهمراتب شديدتر است. اين امر حادثهاي همچون توفان نبود. سياستگذاريها براي ازميانبردن سازمانهاي طبقه كارگر طراحي شدهاند و دليل آن صرفا اين نيست كه اتحاديهها در راستاي حقوق كارگران مبارزه ميكنند، بلكه آنها در دموكراتيزهكردن جامعه هم تاثيرگذارند. اتحاديهها نهادهايي هستند كه مردم فاقد قدرت ميتوانند در آنجا با هم همراه شوند، از يكديگر حمايت كنند، از دنيا مطلع شوند، ايدههايشان را محك زنند و برنامههايي راه بيندازند؛ و اينها همه خطرناكاند. مثل همهپرسي در يونان. اينكه به مردم اجازه چنين كارهايي را بدهيد خطرناك است. ما بايد به خاطر داشته باشيم كه در طول جنگ جهاني دوم و دوران ركود بزرگ، خيزشي در دموكراسي عامهپسند و راديكال در سراسر جهان به وجود آمد، اشكال متنوعي به خود گرفت اما در همهجا حضور داشت. »
ترامپ شديدا پيشبينيناپذير است
گفتوگو با ديدگاههاي چامسكي درباره مسائل روز و به خصوص به قدرت رسيدن ترامپ پايان مييابد. چامسكي واكنش به ترامپ را منوط به جوانان ميداند و ميگويد: «واقعا به اين بستگي دارد كه مردم، بهخصوص جوانان، چگونه واكنش نشان ميدهند. فرصتهاي فراواني وجود دارد و ميتوان از آنها بهره برد. نتايج بههيچوجه ناگزير نيستند. فقط چيزي كه وقوعش محتمل است را در نظر بگيريد. ترامپ شديدا پيشبينيناپذير است. او نميداند كه چه برنامههايي دارد. اما، براي مثال، يكي از سناريوهايي كه ممكن است رخ دهد اينگونه است: بسياري از افرادي كه به ترامپ رأي دادند، يعني افراد طبقه كارگر، در سال ۲۰۰۸ به اوباما رأي دادند. شعارهاي «اميد» و «تغيير» آنها را اغوا كرده بود. آنها نه اميدي ديدند و نه تغييري و سرخورده شدند. اينبار به كانديداي ديگري رأي دادند كه ادعاي اميد و تغيير دارد و قول انجام بسياري از چيزهاي فوقالعاده را داده است.
خب مسلما از انجام آنها باز ميماند. پس در چند سال آينده چه رخ ميدهد، وقتي كه او از انجام وعدههايش بازمانده و همان مردم رايدهنده دوباره سرخورده شدهاند؟آنچه بيش از همه محتمل است اين است كه نظام قدرت همان كاري را ميكند كه معمولا در چنين شرايطي انجام ميدهد: قربانيكردن كساني كه ميتوان گفت بيش از بقيه آسيبپذيرند: «آره، شما به چيزايي كه بهتون قول داده شده بود نرسيديد و علت اون آدماي بيمصرفن، مكزيكيها، سياهها، مهاجراي سوري، دغلكاريهاي نظام رفاهي. اونا كساييان كه دارن همهچي رو نابود ميكنن. بياييد دخلشونو بياريم. اونا كساييان كه مقصرن». اين اتفاق محتمل است. بارها و بارها در تاريخ، همراه با پيامدهاي ناگواري رخ داده است و اينكه آيا اين سناريو موفق ميشود يا نه به نوع مقاومتي برميگردد كه توسط افرادي مثل خود شما به كار گرفته ميشود. »
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=67965
ش.د9504064