صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۰۳ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۷  ، 
شناسه خبر : ۳۶۰۰۱۱
«حفاظت شخصیت که شغل نیست، معامله است؛ جان که سهل است، دنیا، آبرو، آرزو و حتی خانواده خود را فدا می‌کنی و در ازای آن گمنامی می‌خری!» این وصف از شغل حفاظت را که کنار خاطرات دختران شهیدسردار موسوی؛ سرتیم حفاظت رییس جمهور بگذاری معنی معامله با خدا دستت می‌آید. وقتی ریحانه سادات دخترشهید می‌گوید:«هر چقدر عکس‌های گوشی‌ام را زیرو رو کردم دیدم من با بابا عکس زیادی ندارم. ما چهارتا خواهر همه‌مان وابسته بابا بودیم اما هیچ وقت نداشتیمش.»
از سه روز قبل بود که همه همسایه‌ها فهمیدند مردی با شانه‌های ستبر و چشم‌هایی مهربان که دیر می‌آمد و زود می‌رفت اما هوای همه، حتی رفتگر محل را داشت، محافظ شخص دوم مملکت بود و سایه به سایه رییس جمهور! محافظ‌ها قهرمانان همیشه گمنامند و جان فدای نظام. قهرمانانی که نباید و نمی‌توانند شناخته شوند اما حالا آسمانی شدن سردار سید مهدی موسوی؛ مرد در سایه، سرتیم حفاظت رییس جمهور فرصتی است برای شنیدن از او و شناختنش. مردی که مثل شهید جمهور خستگی ناپذیر بود و دست آخر برات شهادت‌شان را هر دو در کنار هم گرفتند و اربا اربا شدند.
 

همه دختران سردار

این روزها پیدا کردن نشانی دقیق خانه پدری سرتیم حفاظت رییس جمهور کار سختی نیست. به محله 17 شهریور که می‌رسیم بنرهای تسلیت جابه جا روی دیوارها نصب شده‌اند و راهنمای مسیرمان می‌شود. خانه پدری سردار جای سوزن انداختن نیست. پر می‌شود و خالی از عزادارانی که آمده‌اند تسلی دل خانواده و دختران شهید موسوی شوند.نه فقط فامیل و آشنا و همسایه که از شهرهای دیگر هم آمده‌اند برای عرض تسلیت. سردار که در میان اهل فامیل به آقاسید مهدی معروف بود، چهار دختر نازدانه دارد. دخترهای بزرگ آقاسید شانه به شانه مادر نشسته‌اند. الحق صلابت‌شان مثال زدنیست. دختر سوم آقا سید شش ساله است و دختر ته تغاری هم سه ساله و به دور از هیاهوی خانه‌ای که عزیز از دست داده مشغول بازی است و گه گداری سراغ عکس بابا می‌رود. صورتش را نوازش می‌کند و دوباره بازی و بازی... به کم بودن‌های بابا عادت دارد و حتما در ذهن کودکانه خودش می‌گوید بابا می‌آید مثل همیشه با دست پر.
 

زندگی یک محافظ جان فدا

همسر شهید میزبان میهمانانی است که برای عرض تسلیت آمده اند و گفت وگو را به فرصت دیگری موکول می کند،‌اینطور می شود که از دختران شهید دعوت می‌کنیم به حضور در خلوتی و خاطره گویی از پدرانه‌های مردی که می‌گفتند سایه رییس جمهور است. کنجکاویم بدانیم زندگی یک محافظ جان فدا چطور می‌گذرد؟ می‌پرسیم می‌دانستید پدرتان سرتیم حفاظت رییس جمهور است؟ این سوال کافیست برای گفتن ناگفته‌های زندگی شخصی یک بادیگارد؛«بابا به دلیل ملاحظات امنیتی وقتی خانه بود در مورد کارش زیاد صحبت نمی‌کرد. ما فقط می‌دانستیم که هر جا رییس جمهور است پدر ما هم هست. زندگی بابا وقف خدمت بود. همیشه می‌گفت نظام جمهوری اسلامی قدرت اسلام در جهان را به نمایش گذاشته و خدمت به این نظام، خدمت به امام زمان(عج) است. برای همین بود که همیشه بیش از توانش خدمت می‌کرد واز قضا محافظ مسئولی خستگی ناپذیر شده بود. از وقتی بابا محافظ آقای رییسی شد، خیلی کمتر ایشان را می‌دیدیم. بابا در طول شبانه روز 3 ساعت بیشتر نمی‌خوابیدند. صبح‌ها ساعت سه می‌رفتند سرکار و 11 و 12 شب برمی گشتند. اما همان موقع هم سرحال و بانشاط می‌آمد ما را دور خودش جمع می‌کرد.»
 

چرا تلویزیون تصویرت را نشان نمی‌ده بابا؟!

«شب آخر قبل از اینکه پدرم همراه رییس جمهور به آذربایجان برود کمی زودتر از همیشه به خانه آمد و دورهم نشستیم. گفتم بابا مگه شما سردار نیستی؟ چرا تصویرت را در تلویزیون نشان نمی‌دهند؟ چرا در اینترنت اسم و فامیل شما را می‌زنم تصویرت نیست؟ با طمانینه‌ای به من نگاه کرد و گفت "نشون می‌ده بابا!" یک روز بعد خبرشهادت بابا که آمد همه مردم ایران تصویر پدرم را دیدند و فهمیدند که سرتیم محافظت رییس جمهور شهید بابای مهربان من است!» بغض ریحانه سادات دختر دوم شهید موسوی وقتی به مرور این خاطره می‌رسد عنان از کف می‌دهد و می‌ترکد.
 

آخرهفته‌های خانواده محافظ رییس جمهور چطور می گذرد؟

این خاطره بازی حال و هوای دختر شش ساله را که تا آن لحظه سرگرم کودکانه هایش بود عوض می‌کند و چشم هایش خیره به تصویر پدر، مثل ابر بهار می‌بارد. دخترها بابایی‌اند و دخترهای ته تغاری بابایی‌تر. فاطمه زهرا می‌گوید:«از وقتی بابا محافظ آقای رییسی شد، آخر هفته‌های خانه ما آخر هفته‌های بدون حضور بابا بود. سفرهای استانی رییس جمهور آخر هفته‌ها بود و بابا هم همیشه همراه ایشان. ما عادت کرده بودیم. چون خدمت به نظام، آرمان پدرم بود. حقیقتا اذیت می‌شدیم. همه‌مان وابسته بابا بودیم اما نداشتیمش. دو خواهر کوچکم انقدر شب‌ها بیدار می‌ماندند تا بابا بیاید. پدرم نبود یا بهتر بگویم حضورش کم بود اما همان قدر هم با همه وجودش برایمان پدری می‌کرد.آخر هفته‌های پرکار که می‌گذشت و او هیچ وقت نبود، سعی می‌کرد یک روز وسط هفته کمی زودتر بیاید و با ما باشد.»
 

بابا و رییس جمهور به آرزویشان رسیدند

پدرشان اربااربا شده. در این سه روز هزار بار آن لحظه‌های آخر بابا را تصویر کرده‌اند، هزار بار در دلشان مرده‌اند و زنده شده‌اند اما صبورانه ایستاده‌اند و ریحانه سادات؛ دختر 17 ساله می‌گوید:«بابا و رییس جمهور هر دو به آرزویشان رسیدند. وقتی شنیدم به شهدای این اتفاق عنوان شهید خدمت را دادند خیلی خوشحال شدم. بهترین عنوان بود. اما من حسرت خیلی چیزها به دلم مانده. نمی‌دانستم قرار است انقدر زود بابا را از دست بدیم. حسرت اینکه چرا بیشتر دست بابام را نبوسیدم.»
 
بادیگارد گره گشا!
حرف‌ها که به اینجا می‌رسد فاطمه زهرا دختر بزرگ شهید می‌گوید:«همه فکر می‌کنند نظامی‌ها آدم‌های خیلی جدی هستند. اما اصلا اینطور نیست. مهر پدرم و رقت قلبش مثال زدنی بود. پدرم نه فقط تکیه گاه ما که تکیه گاه یک فامیل بود. بعد از شهادتش در همین یکی دو روز فهمیدیم که چه گره‌هایی را باز کرده، خیلی‌ها آمدند و از گره گشایی‌های پدرم می‌گفتند. حتی از شهرهای دیگر.آدم‌هایی که ما اصلا آنها را نمی‌شناختیم.

48 ساعت به روی خودش نیاورد لگنش شکسته

فرزند شهید همت چه خوب توصیف کرده آقا سید مهدی را «شغل؟! نه، حفاظت شخصیت که شغل نیست، معامله است؛ جان که سهل است، دنیا، آبرو، آرزو و حتی خانواده خود را برای شخصیتی که امید رهبری، نظام و مردم است فدا می‌کنی و در ازای آن گمنامی می‌خری! چه معامله پایاپایی!» این حرف‌ها را که کنار خاطرات دختران شهید موسوی؛ سرتیم حفاظت رییس جمهور بگذاری معنی معامله با خدا دستت می‌آید. وقتی ریحانه سادات می‌گوید:«هر چقدر عکس‌های گوشی‌ام را زیرو رو کردم دیدم من با بابا عکس زیادی ندارم.اصلا یادم نمی‌آید آخرین سفری که بابا همراه ما آمد چه زمانی بود. دوست پدرم خاطره‌ای از او تعریف کرد و می‌گفت آقاسید مهدی در ماموریتی لگنش می‌شکند اما تا 48 ساعت این درد را تحمل می‌کند تا ماموریتش تمام شود.»
 
حسرت کربلا
«از وقتی کلاس ششم بودم پدرم هر سال اربعین ما را به کربلا می‌فرستادند. نه فقط ما که بانی سفر دیگران هم می‌شدند و می‌گفتند ثواب زیارت شما برای من هم می‌شود. به جای من هم زیارت کنید. اما خودش حسرت به دل می‌ماند و نمی‌توانست با ما بیاید و می‌گفت من اینجا وظیفه دارم و باید باشم و کارهای مهم‌تری دارم. پدرم همیشه می‌گفت هر کسی هر جایی و هر موقعیت و پستی که هست باید صدش را بگذارد و خودش هم در محافظت از رییس جمهور صدش را گذاشت.»

پدرم در بالگرد است؟

مصاحبه می‌رسد به مرور ساعت‌های نفسگیر شب واقعه. آن شب برای مردم ایران شب یلدا تکرار شد با دقایقی کشدار و پر از استرس. بر مردم ایران اگر شب یلدای انتظار بود بر خانواده شهدای سانحه بالگرد چطور گذشت؟ فاطمه زهرا از حال و هوای خانه‌شان در آن شب تلخ می‌گوید:« پدرم در مورد جزییات کارشان به دلیل مسائل امنیتی حرفی نمی‌زدند.آن روز من در کتابخانه مشغول درس خواندن بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره من تقریبا شبیه شماره پدرم هست. تا من گوشی را برداشتم یکی از همکاران پدرم که اشتباهی شماره من را گرفته بودند با شتاب شروع کردند به صحبت کردن و فکر کردند من پدرم هستم.گفتم چیزی شده؟ گفتند نه انشالله به سلامت بر می‌گردند و همان جا بود که دلم آشوب شد و با مادرم تماس گرفتم.»
 
ما دوبار یتیم شدیم
گفت و گوی ما با دختران شهید موسوی در بخش آخر به مرور پلان اول می‌رسد؛«آن ساعت‌ها و دقایق بسیار بسیار پر اضطراب بود. همه فامیل محبت کردند و آمده بودند کنار ما و تا صبح پای تلویزیون و اخبار بودیم. هی خبر می‌رسید ما امیدوار می‌شدیم. اما کمی بعد امیدمان ناامید می‌شد. همه‌مان تا لحظه‌های آخر امیدوار بودیم که پدرم و باقی همراهان زنده باشند. اما لحظه‌ای که خبر شهادت را از تلویزیون اعلام کردند همه این دنیا و داشته و نداشته هایش روی سرمان خراب شد.این اتفاق برای پدرم توفیق بود چون همیشه می‌خواست شهید شود. اما دوری از چنین پدری که به معنای واقعی تکیه گاه کامل برای من و خواهرهایم بود و ستون فامیل خیلی سخت است. تلخی این غم برای ما دوچندان است. چون پدرمان سایه به سایه رییس جمهور بود و ما ایشان را هم پدر معنوی‌مان می‌دانستیم و با شنیدن خبر شهادت پدرم و آیت الله رییسی انگار دو بار یتیم شدیم.»