صفحه نخست >>  عمومی >> آخرین اخبار
تاریخ انتشار : ۳۰ مهر ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۵  ، 
شناسه خبر : ۳۶۷۱۰۱
می‌توانست دست بچه‌هایش را بگیرد و به ایران بیاید اما می‌گفت می‌خواهم کنار مردم لبنان باشم و تنهایشان نمی‌گذارم.
روز شنبه پهپاد ارتش تروریستی به طور هدفمند یک خودرو در شهر جونیه را تعقیب می‌کرد، خودرویی که سرنشینانش دکتر معصومه کرباسی و همسرش دکتر رضا عواضه بودند. خودرو در حال حرکت بود که پهپاد رژیم صهیونیستی به سمت آن موشکی را پرتاب کرد اما به گوشهٔ ماشین برخورد کرد و صدمه‌ای به سرنشینانش وارد نشد. دکتر عواضه خودرو را متوقف کرد، کنار اتوبان ایستاد، پیاده شد و دست همسرش را گرفت تا گوشه‌ای پناه بگیرند. سرنشین‌های خودروهای دیگر هم پیاده شدند اما انگار هدف‌های پهپاد مشخص بودند. موشک دوم هم شلیک شد و زوج ایرانی_ لبنانی به شهادت رسیدند. زوجی که مادر و پدر ۵ فرزند هستند و کوچک‌ترین فرزندشان ۲ساله است. برای شنیدن و شناختن معصومه کرباسی بانوی ۴۴ساله و شهیده‌ ایرانی پس از تماس‌های مکرر یکی از دوستان صمیمی‌شان را پیدا می‌کنم. خانم نرجس عباس‌آبادی که از فراق شهیده حال خوبی ندارد و بیان خاطرات برایش دشوار است. هنوز هم از خبری که شنیده شوکه است. بااین‌حال به چند خاطره کوتاه مهمانم می‌کند. به‌عنوان اولین روایت از شجاعت مثال‌زدنی شهیده می‌گوید؛ از این که دکتر کرباسی در جنگ ۳۳ روزه هم در لبنان ماند و به ایران نیامد. سال ۲۰۰۶ که جنگ شروع شد معصومه تازه‌عروس بود، از روزی که ازدواج کرده بودند و به لبنان آمدند یک سالی می‌گذشت. با اینکه می‌توانست در آن روزها به ایران بیاید، اما در لبنان ماند، می‌گفت می‌خواهم کنار مردم لبنان باشم و تنهایشان نمی‌گذارم.
 
شهادت آرزوی معصومه بود، گاه‌گاهی هم این آرزوی شیرین را به زبان می‌آورد، مثلاً همان سال ۲۰۰۶ در برابر اصرارهای خانواده و اطرافیان که از او می‌خواستند به ایران برود جواب داد: همین‌جا می‌مانم، کنار مردم لبنان مقاومت می‌کنم و اگر قسمتم بود شهید می‌شوم. پای حرفش هم ماند، تا روز آخر جنگ در لبنان بود و ترجیح داد آوارگی را به جان بخرد اما کنار مردم باشد. علاوه بر خودش و همسرش باکی نداشت اگر ۵ فرزندش هم در این مسیر مقدس فدایی شوند، خانم عباس‌آبادی می‌گوید: «همیشه می‌گفت فرزندانم تقدیم به مقام معظم رهبری هستند، بسیار مؤمن و ولایتی بود. هر جا حرفی از کار فرهنگی می‌شد معصومه اولین نفر آنجا حاضر می‌شد. زیاد می‌شنیدم که لبنانی‌ها را تشویق به یادگیری زبان فارسی می‌کرد. می‌گفت زبان فارسی‌، زبان انقلاب و جمهوری اسلامی است. هم شهیده و هم همسرش مهندسی خوانده و از نخبگان حوزه فناوری و شبکه‌های رایانه‌ای بودند. پای کلاس‌های دانشگاه هم با هم آشنا شدند و ازدواج کردند.»
 
مراسم‌ دعای کمیل دیدار‌های خانم عباس‌آبادی و شهیده را هر هفته تازه می‌کرد. معصومه پای ثابت این جلسات مذهبی بود. آخرین بار مراسم‌شان قبل از شهادت ابراهیم عقیل و حمله به ضایحه برپا شد. آن روز معصومه مثل همیشه سرحال نبود، صورت مهربان و پر انرژی‌اش رنگ دلهره داشت. سر صحبت که میان‌شان باز شد، خانم عباس‌آبادی نشست پای حرف‌های دل‌ِ نگران دوست صمیمی‌اش. «در آن شرایط کوچک‌ترین اضطرابی برای خودش یا خانواده‌اش نداشت. نگران مردم لبنان بود. می‌گفت حالا مردم لبنان باید خانه‌هایشان را دوباره رها کنند و آواره شوند. خانه‌هایی که 18 سال برایش زحمت کشیده‌اند، اما می‌دانم آن‌قدر قوی هستند که هر چه که بشود می‌گویند فدای سر سید.»سید حسن نصرالله که شهید شد، شیطنت رسانه‌های دشمن باعث شد تا بخشی از قشر خاکستری لبنان ایران را در این شهادت مقصر بدانند. معصومه بابت این سوءتفاهم خیلی ناراحت بود، ناراحتی‌اش هم شد آخرین پیامی که برای خانم عباس‌آبادی فرستاد. «می‌گفت مردم لبنان فعلاً داغدار هستند، باید صبر کنیم، آرام که شدند روشنگری کنیم، باید حرف بزنیم، باید قانع کنیم.»
همیشه حرف‌هایش مثل آب‌ روی آتش بود. کلمه کلمه‌اش به آدم آرامش می‌داد. آن روزی که دلهره جنگ به جان خانم عباس‌آبادی افتاده بود چند کلمه ‌شهیده دلش را قرص کرد. نرجس عباس‌آبادی خاطراتش را به چشم برهم‌زدنی مرور می‌کند و می‌گوید: « من تازه ازدواج کردم، می‌گفت نرجس اگر جنگ شد نترس، من هم مثل تو تازه‌عروس بودم که جنگ لبنان شروع شد. تقدیر هرچه باشد همان می‌شود. وقتی هم به ایران برگشتم فقط یک سفارش داشت؛ مواظب دلت باش!» هنوز آخرین نجوا و شاید هم وصیت معصومه در گوش نرجس مانده است: «مواظب دلت باش!» معصومه خودش حسابی حواسش به‌حساب و کتاب دلش بود، خوب می‌دانست چطور چشمه دلش را همیشه زلال و پاک نگه‌دارد تا یک روز کنار اسمش پیشوند شهیده بنشیند و عاقبت به خیر از دنیا برود.