تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۱:۴۰  ، 
کد خبر : ۱۳۸۱۵۳

گزیده‌ای از کتاب «خاطرات احمد احمد» (بخش اول)

مقدمه: دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در بخش تلخیص و بررسی کتب تاریخی، گزیده‌ای از کتاب «خاطرات احمد احمد» را تقدیم حضور می‌نماید. چاپ چهارم این کتاب که به کوشش آقای محسن کاظمی، در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، گردآوری و تدوین شده، از سوی انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی) در سال 1383 و با شمارگان 2200 نسخه عرضه گردیده است. دفتر ادبیات انقلاب اسلامی در مقدمه‌ای که بر کتاب حاضر نگاشته، خاطرنشان ساخته است: «روایت حاضر، خاطراتی تلخ و شیرین از آقای «احمد احمد» است که بیش از 70 ساعت مصاحبه کرد و بیش از دو سال رفت و آمدهای وقت و بی‌وقت و تماسهای مکرر و گاه و بی‌گاه ما را تحمل کرد و به پرسشهای روا و ناروای ما پاسخ گفت.» امید آن که گزیده حاضر بتواند شما را با کلیت این کتاب آشنا سازد. (جمعه اول مهر 1384 - مسعود رضایی)

به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در دو بخش منتشر می‌شود. (بخش اول)

زندگی‌نامه
احمد احمد در سال 1318 در روستای ایرین از توابع استان تهران به دنیا آمد. هنوز دیپلم خود را نگرفته بود که در یک تظاهرات اعتراض‌آمیز علیه آموزش و پرورش دستگیر و زندانی گردید.
احمد با شرکت در کنکور تربیت معلم و قبولی در آن، وارد حرفه معلمی می‌شود. وی در سال 1341 وارد انجمن حجتیه شده و به فعالیت در جهت برنامه‌های این انجمن در مبارزه با بهایی‌گری می‌پردازد و همزمان، با تنی چند از دوستان خویش فعالیتی را در مقابله با تبلیغات یک جریان مسیحی به نام «ادونتیستهای روز هفتم» آغاز می‌کند، اما به دنبال ملاقات با حضرت امام (ره) و توصیه ایشان مبنی بر ضرورت مقابله با اصل فساد، از این‌گونه فعالیتها فاصله می‌گیرد. احمد در اواخر سال 1343 به حزب ملل اسلامی می‌پیوندد و پس از دستگیری، به 4 سال زندان محکوم می‌گردد. وی در آبان‌ماه 1346 از زندان آزاد می‌شود و بلافاصله به همراه عباس آقازمانی و علیرضا سپاسی‌آشتیانی اقدام به تشکیل گروه حزب‌الله می‌کند. احمد در مهرماه 1347 به خدمت سربازی اعزام می‌شود و پس از ترخیص از آن در سال 1349 مجدداً فعالیت در گروه حزب‌الله را ادامه می‌دهد که منجر به دستگیری و حبس وی در تیر ماه 1350 می‌شود. وی در خرداد 1352 از زندان آزاد می‌شود و در مهرماه همان سال با فاطمه فرتوک‌زاده ازدواج می‌کند. احمد و همسرش در اواخر سال 1352 وارد سازمان مجاهدین می‌شوند و از اواسط سال 1353 زندگی مخفی خود را در یک خانه تیمی آغاز می‌کنند. احمد در خلال فعالیت در این سازمان به سبب انحرافات ایدئولوژیک کادر رهبری آن و گرایش آنها به سمت مارکسیسم بتدریج از آن فاصله می‌گیرد، اما همسرش به دلیل همنوایی با روند ایدئولوژیک و سیاسی سازمان همچنان به فعالیت در آن ادامه می‌دهد. احمد در آبان 1354 بکلی از سازمان جدا می‌شود و به جمع فعالان و مبارزان اسلامی از جمله شهید سیدعلی اندرزگو می‌پیوندد. وی در 6 اردیبهشت 1355 طی یک درگیری با ساواک، مورد اصابت چندین گلوله قرار می‌گیرد و به بیمارستان منتقل می‌شود. یک سال بعد، یعنی در اردیبهشت 56، در حالی که عوارض ناشی از اصابت گلوله و نیز شکنجه‌های شدید در طول دوره‌های مختلف حبس را با خود به همراه دارد، از زندان آزاد می‌شود. با آغاز نهضت انقلابی مردم به رهبری امام خمینی، احمد نیز در این مسیر گام می‌نهد و تا پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود ادامه می‌دهد. پس از پیروزی انقلاب منافقین به واسطه کینه و عداوتی که با وی داشتند منزلش را به آتش می‌کشند.
احمد در دوران بعد از انقلاب مدتی به عنوان مسئول دبیرخانه کمیته مرکزی مستقر در مجلس شورای اسلامی و نیز مسئول روابط عمومی زندان اوین انجام وظیفه کرد و سپس با حضور در آموزش و پرورش به تربیت نیروهای مؤمن و انقلابی پرداخت.

----------------------------------------------------

اولین آموزه‌ها
 در یکی از روزهای فصل بهار سال 1318، در روستایی به نام ایرین نزدیک اسلام‌شهر در حومه استان تهران و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم.(ص17)
 پدرم با کمک یکی از دوستانش خانه‌ای در محله عباسی خاکی (چهارراه عباسی- هلال‌احمر) خرید.(ص19)
 سالهای آخر دبستان بود که متوجه صحبتهای بعضی از معلمها و گروههایی در مدرسه شدم. صحبتهای آنها با مباحث اعتقادی و مذهبی که فرا گرفته و با آن بزرگ شده بودم، منافات داشت. گاهی هم در مساجد یا در جلسات مذهبی‌ای که شرکت می‌کردم، می‌دیدم که روحانیون از آنها انتقاد کرده و به مباحث و صحبتهای آنها جواب می‌دادند. حضور در این فضای دوگانه، آرام آرام ذهن مرا با برخی وقایع که جنبه مذهبی و سیاسی داشت آشنا می‌ساخت و کنجکاویم را برمی‌انگیخت.(ص22)
 یادم می‌آید در یکی از راهپیماییهای پان‌ایرانیستها به همراه برادرم مهدی که فرمانده چند گروه چهار نفری ضربت بود، شرکت کرده بودم. راهپیمایان آدمک پیشه‌وری را به آتش کشیدند... با شرکت در این راهپیماییها بود که اسم من نیز به لیست هواداران آنها افزوده شد به طوری که بعدها وقتی توسط ساواک دستگیر شدم، به هواداری و عضویت در این گروه استناد کردند.(ص26)
 آموزش و پرورش در اطلاعیه‌ای اعلام کرد که نمره قبولی برای دانش‌آموزان پنجم دبیرستان و به پایین، نمره 10 است. این خوشایند دانش‌آموزان نبود. در نتیجه خیلی سریع از خود واکنش نشان دادند.(ص29)
 معترضین در مقابل اداره کل آموزش و پرورش شهر تهران، واقع در حوالی خیابان سی تیر ضلع شمالی پارک شهر اجتماع کردند. ما هم که به دنبال گمشده خود بودیم به آنجا رسیدیم. دیگر نتوانستیم خشم خود را فرو بنشانیم. در یک لحظه تظاهرات به خشونت گرایید. من با دیگر دانش‌آموزان شلوغ کردیم و شیشه‌های ساختمان آموزش و پرورش را که مشرف به خیابان بود، شکستیم و با فریاد شعارهایی دادیم.(ص30)
 وارد قزل قلعه شدیم. زندانی که دیوارهای خاکی بلندی حدود هفت متر و با ضخامت و قطر حدود 2 متر داشت.(ص32)
 شرایط خیلی سخت و دردآوری بود. آن هم برای دانش‌آموزان کم سن و سالی که از کانون گرم خانواده، جدا شده و بی‌هیچ تجربه‌ای به چنین سرنوشتی دچار شده بودند.(ص33)
 سه روز که از بازداشت دانش‌آموزان گذشت، ما را از آن حمام و فضای کثیف به بند 4 زندان آوردند.(ص35)
 خلاصه از همه یک امضا گرفتند و بعد سوار ماشین کرده و بردند. نزدیکیهای میدان 24 اسفند (میدان انقلاب) رهایمان کردند و گفتند: «بروید خانه‌هایتان! آزادید.»(ص36)
 در سال تحصیلی 40-1339 برای بار دوم پشت میز کلاس ششم دبیرستان نشستم. در اردیبهشت ماه سال 1340 یک اعتراض فرهنگی در سطح جامعه به رهبری محمد درخشش صورت گرفت. در ادامه این اعتراض، معلمین به دلیل کمی حقوق و شرایط بد اقتصادی در میدان بهارستان اجتماع کرده و دست به اعتصاب زدند... این فاجعه جنایت‌آمیز موجب استیضاح شریف‌امامی- رئیس‌ دولت وقت- در مجلس شد و در پی آن وی استعفا داد. حقوق معلمین نیز افزایش یافت و محمد درخشش – رهبر اعتصابیون- به عنوان وزیر فرهنگ منصوب شد.(ص38)
 در امتحان (کنکور) تربیت معلم شرکت کردم و در مرکز تربیت معلم سینا واقع در خیابان سینا پذیرفته شدم و یک سال دوره آموزگاری را گذراندم... در شهریور سال 1341 زلزله‌ای شدید شهرستان بویین زهرا از توابع قزوین را تکان داد و منجر به کشته و زخمی شدن دهها هزار نفر شد... پس از جمع‌آوری کمکها برای اینکه مطمئن شویم به دست آسیب‌زدگان می‌رسد، تصمیم گرفتیم خودمان آنها را به محل حادثه ببریم.(ص40)
 با اینکه رژیم شعار می‌داد که کمکهای وسیعی به مناطق زلزله‌زده گسیل کرده است، ولی تا آن روز تنها از طرف بازار کمکی به آنها رسیده بود.(ص42)

بغضهای ترکیده
 در سال 1341 زمانی که دولت اسدالله علم لایحه‌ای به نام «انجمنهای ایالتی و ولایتی» را به تصویب رساند، نهضتی در مخالفت با این لایحه به ویژه از طرف علما و جامعه روحانیون و گروههای فعال از جمله هیئتهای مؤتلفه اسلامی شکل گرفت و اعلامیه‌ها و بیانیه‌های بسیاری در مخالفت با آن صادر شد... به این ترتیب مردم با اسم حضرت امام (ره) آشنا شدند.(صص8-47)
 روزی برادرم مهدی گفت که گروهی به نام «انجمن ضد بهاییت» وجود دارد که با بهاییها مبارزه می‌کند. به من پیشنهاد داد که به آنها بپیوندم و در کلاسهای آنها حاضر شوم.(ص49)
 آنچه در این شناساییها دستگیر من شد، برایم دردناک بود. می‌دیدم بیشتر مسلمانانی که جذب بهاییت می‌شوند، دچارفقر، تنگدستی و مشکلات مالی هستند. آنها به این مسلک و فرقه انحرافی رو می‌آوردند تا مفر و راه نجاتی در زندگیشان گشوده شود.(ص51)
 به شدت از نظرفکری و روحی آسیب دیده بودم و به مرز کفر رسیده بودم. در وضعیتی بودم که اگر قبل از جلسه نماز نخوانده بودم، دیگر نماز نمی‌خواندم. من که برای شناسایی فردی متمایل به بهاییت و معرفی او به انجمن و نجات وی از دام پیش پایش، به آن جلسه وارد شده بودم، خودم اسیر همان دام شده بودم.(ص53)
 آن شب، شب خاطره‌انگیز و بسیار مهمی بود و به چشم دیدم که چطور یک شخص در یک لحظه، همه چیز را از دست می‌دهد و در لحظه‌ای دیگر باز به آنها دست می‌یابد.(ص55)
 انجمن از سیاسی شدن افراد عضو به شدت جلوگیری می‌کرد و سعی داشت که موجبات ناراحتی حکومت را فراهم نسازد. گرچه در آن روزها که فرقه ضاله بهاییت با سرعتی زیاد به اشاعه افکار انحرافی خود می‌پرداخت و مبارزه با آن یک ضرورت بود، ولی این همه واقعیت نبود؛ چرا که سرمنشأ رشد و نمو این فرقه، خود رژیم منحوس پهلوی بود و تا زمانی که چتر حمایتی رژیم بر سر این فرقه باز بود، نمی‌شد از رشد آن جلوگیری کرد. کار انجمن حجتیه هم مبارزه با معلول بود، نه علت. به همین دلیل موفقیت آن در رسیدن به هدف محدود بود. انجمن می‌پنداشت برای اینکه بتواند حیات یابد و به مبارزه خود ادامه دهد، باید با رژیم شاه کنار آید یا دست‌کم کاری به کار آن نداشته باشد و می‌گفت پرداختن به امور سیاسی، مانع تحقق اهداف انجمن است و آن را یک خط انحرافی می‌دانست. از این رو تصمیم گرفت برای احتیاط از اعضای خود تعهد منع فعالیتهای سیاسی بگیرد. برخی نیز زیر بار این تعهد رفتند... من از گردن نهادن به آن خودداری کردم و گفتم که تنها تعهد اخلاقی می‌دهم که هنگام حضور در جلسات انجمن فعالیت سیاسی نکنم و با خود مجله و نشریه سیاسی نیاورم.(صص7-56)
 گفتنی است انجمن حجتیه پس از پیروزی انقلاب اسلامی با انقلاب فاصله گرفت و در بعضی موارد نیز رویاروی آن ایستاد. در جشن نیمه‌شعبان در استادیوم شیرودی و در اولین سال پیروزی، انجمن عناد خود را نسبت به حضرت امام (ره) آشکار نمود و در اقدامی کینه‌توزانه تمثال مبارک معظم‌له را پس از آیات عظام دیگر نصب کرد و علیه انقلاب موضع‌ گرفت.(ص58)
 «ادونتیستهای روز هفتم» جریانی مسیحی بود که به امر تبلیغ آیین مسیحیت، با هدف مقابله با اسلام مبادرت می‌کرد... ادونتیستهای روز هفتم در سالهای 1340 تا 1343 در راستای هدف خود و با شیوه‌ای نوین شروع به نشر و توزیع جزوات تبلیغی به نامهای «راه مریم» و «راه عیسی» کردند.(ص59)
 با تحقق نقشه ما این امکان فراهم می‌شد تا هرکس که نشریه «راه مریم» و «راه عیسی» را می‌خواند، نشریه «ندای حق» را هم مطالعه کند.(ص61)
 ما نیز مشغول تهیه گزارشی شدیم تا بتوانیم به آن وسیله نظر و تأیید امام (ره) را نسبت به کارهای خود جلب کنیم... ما این کتابها و یک سری نشریات «راه مریم» و «راه عیسی» را داخل یکی دو تاگونی ریخته و منتظر شدیم تا روز موعود فرا رسد. اوایل سال 1342 روزی که برادرم و شهید حاج مهدی عراقی با حضرت امام (ره) ملاقات داشتند، من، مرجانی و میرمحمد صادقی نیز با آنها همراه شده و به قم رفتیم.(ص62)
 امام آمد، نور آمد. از جای برخاستیم، سلام دادیم و ادای احترام کردیم. امام جواب سلاممان را دادند، بعد ما در مقابل ایشان زانو زدیم و نشستیم و با اجازه ایشان گزارش فعالیتهایمان را ذکر کردیم. از مبارزه و تبلیغ و خطر میسیونرهای مسیحی صحبت کردیم. درباره «ادونتیستهای روز هفتم» و اینکه چه کسانی هستند و چه می‌کنند، توضیح دادیم... امام هر جزوه و کتابی را که می‌گرفتند، نگاهی به عنوان آن می‌کردند و می‌فرمودند: «دیده‌ام، دیده‌ام، این را هم دیده‌ام.»(ص63)
 حضرت امام (نقل به مضمون) فرمودند: «اینکه مبارزه نیست و اینها شما را به خود مشغول نکنند.» ما دوباره جا خوردیم و با تعجب پرسیدیم: «مبارزه نیست؟! پس چه چیز مبارزه است؟! امام (ره) (نقل به مضمون) فرمودند: «اینها پنجاه سال است در این مملکت کار می‌کنند نتوانسته‌اند هیچ موحدی را مسیحی کنند. لاابالی کرده‌اند، ولی بی‌دین نکرده‌اند. این جریانات یک سرمنشاء دارد، مثل یک نهر است، شما بروید دنبال سرچشمه. اینها همه از فساد رژیم است، شما بروید دنبال آن، اینها وقتتان را می‌گیرد.»(ص64)
 صبح روز 15خرداد نبش چهارراه عباسی، دیدم یکی از دوستانم به نام جعفری در حال مشاجره با یک مغازه‌دار است... جلوتر رفتم و پس از سلام وعلیک از آقای جعفری پرسیدم: «چی شده حاج آقا؟ گفت: «مگر خبر نداری؟» پرسیدم: «چه چیز را!؟» جواب داد: «دیشب آیت‌الله خمینی را گرفته‌اند.»(ص69)
 با ازدحام جمعیت، اوضاع شلوغ به نظر می‌آمد، دقایقی بعد راهپیمایی خودجوشی شکل گرفت.(ص70)
 هنگامی که از داخل بازار رد می‌شدیم، دیدم که اجساد را به کنار کوچه کشیده‌اند. در یکی از دالانهای بازار صحنه تکان دهنده‌ای دیدم. فردی که از ناحیه ران چند تیر خورده بود ، کنار چهارچرخی افتاده بود و با انگشت سبابه به خون خود می‌زد و روی تخته بدنه چهارچرخ در حال نوشتن جمله «یا مرگ یا خمینی» بود.(ص72)
 ناگهان نظامیها درهای ورودی بازار را مسدود کردند و داخل را به رگبار بستند. سربازها و نظامیها، داخل بازار و بازارچه‌ها نمی‌شدند، فقط از همان مدخل تیراندازی می‌کردند.(ص73)
 تا ساعت 3 بعدازظهر درگیری به این منوال ادامه داشت. ما هنوز شکست نخورده بودیم. کماندوهای ارتش و شهربانی پس از تجدید قوا و با تجهیزات و تسلیحات کامل به طرف ما پیش روی کردند. از چهارراه گلوبندک تا چهارراه سیروس پیش آمدند.(ص75)
 من در این روز فهمیدم که ساواک به دلیل کمی تجربه ما و سایر مبارزین در جریان نهضت، به راحتی عناصر خود را به بدنه دسته‌ها و گروهها وارد کرده است و در مواقع مقتضی از همین مهره‌ها برای تفرق انقلابیون و از هم پاشیدن خط سیر تظاهرات بهره می‌جوید.(ص78)
 پس از واقعه 15 خرداد 1342، هیئتهای مؤتلفه اسلامی به سمت مبارزه مسلحانه روی آوردند. به دنبال این سیاست جدید در بهمن ماه سال 1343، حسنعلی منصور نخست‌وزیر و عامل تصویب لایحه ننگین کاپیتولاسیون توسط چهار تن از جوانمردهای هیئت مؤتلفه به نامهای محمد بخارایی، صادق امانی، مرتضی نیک‌نژاد و رضا صفارهرندی ترور و اعدام انقلابی شد... برادر من مهدی نیز که از بدو تأسیس از اعضای فعال هیئت محسوب می‌شد، دستگیر و روانه زندان شد.(ص83)
 پس از اطلاع از سرنوشت برخی از افراد مؤتلفه، دغدغه اصلی خانواده‌ها و اعضای هیئت که آزاد بودند، رهایی و خلاصی افراد در بند، یا دست‌کم فراهم کردن شرایط بهتر در زندان برای آنها بود.(ص84)
 قرار شد اولین اجتماع بانوان مقابل دفتر نخست‌وزیری باشد. ابتدا با خانواده ها تماس گرفتیم و زمان و مکان تجمع را اعلام کردیم. در یکی از روزهای داغ تابستان 1344 نزدیک به 150 نفر از خانمها در حالی که چادر به سر داشتند و عده‌ای هم پوشیه و روبنده زده بودند، مقابل دفتر نخست‌وزیری جمع شدند و آرام آرام تظاهراتی را شکل دادند.(ص85)
 با تصمیم سایر دوستان در هیئت موئلفه، قرار شد حضور زنان در صحنه تا حصول به نتیجه حفظ شود. از این رو در برنامه‌ای دیگر، ملاقات آنها با علما و مراجع عظام در شهر مقدس قم طرح ریزی شد.(ص86)
 اولین بیتی که خانمها به آن وارد شدند، بیت آیت‌الله شریعتمداری بود. ابتدا اداره کنندگان بیت وی گفتند: «آقا وقت ندارند.» گفتیم: «آقا وقت ندارد چه صیغه‌ای است؟ ما از تهران آمده‌ایم تا ایشان را ببینیم. جوانهای ما را تیرباران و شهید کرده‌اند، شما می گویید آقا وقت ندارد؟»(ص87)
 در پایان ارائه گزارش، آقای شریعتمداری گفت: «خب، باشد با سناتور تماس می‌گیرم و از او می‌خواهم که با دربار تماس بگیرد تا رسیدگی بیشتری به وضع فرزندان و شوهرانتان در زندان بکنند و از شکنجه و اذیت خودداری کنند.»... دوستان رابط به ما اطلاع دادند که به بیت آیت‌الله گلپایگانی بروید.(ص88)
 سخنان تکان‌دهنده خانم امانی همه را منقلب کرد، به طوری که اشک از چشمها جاری شد. حضرت آیت‌الله گلپایگانی که تا آن لحظه صحبتی نکرده بود، از سخنان حماسی خانم امانی دستمال به روی چشمها گرفت و گریست... آقا باز وارد اتاق شد و گفت (نقل به مضمون): «... من می‌بینم چه مصیبتی برای شما پیش آمده، به جدم قسم که هر کاری از دستم برآید برایتان انجام می‌دهم.»(ص89)

عرصه‌های جدید
 پس از دیدار با حضرت امام (ره) و اطلاع از نظر ایشان نسبت به فعالیتهای انجمن حجتیه، به طور عملی از آن کناره‌گیری کردم. با این حال در این انجمن با افرادی مانند آقای سیدمحمد میرمحمد صادقی، جواد منصوری، حسین صادقی، هادی شمس حایری و ... آشنا شدم که هر یک بعدها به گونه‌ای در مسیر مبارزه قرار گرفتند.(ص93)
 در اواسط زمستان سال 1343 روزی آقای میرمحمد صادقی از من خواست که برای صحبت به مسجد جعفری برویم.(ص94)
 آقای میرمحمدصادقی درباره تشکیلاتی مخفی به نام حزب ملل اسلامی و اهداف، آرمانها، اعتقادات و بینش آن صحبت کرد... علاقه‌مندی و اشتیاق من موجب شد تا او حتی درباره اساسنامه و مرامنامه حزب هم صحبت کند. او به طور خلاصه از نحوه عضوگیری و مراحل مختلف حزب ملل اسلامی صحبت کرد و مدام تأکید می‌کرد که اینها همه محرمانه است.(ص95)
 بعد از پذیرش رسمی من در تشکیلات حزب ملل اسلامی، در جلساتی مخفی حضور پیدا کردم. سه جلسه اول فقط در حضور آقای میرمحمدصادقی و در منزل یا مسجد برگزار می‌شد. او در این نشستها درباره، ارتباطات تشکیلاتی و جایگاه من در این تشکیلات صحبت کرد. در همین جا بود که فهمیدم فقط می‌توانم با یک نفر بالادست خود آشنا باشم...(ص98)
 در حزب هر یک از اعضا با شماره‌ای چهار رقمی شناخته می‌شد... نشریه «خلق» تنها ارگان رسمی حزب بود که در صدر مطالعات من قرار داشت و بیش از 24 ساعت اجازه نگهداشتن آن را نداشتم... علاوه بر آن کتابهای مهندس مهدی بازرگان و دکتر یدالله سحابی را هم مطالعه می‌کردم... فرمانده واحد ما در حزب سیدمحمد میرمحمد صادقی بود و با دیگر اعضای سایر کلاسها چون جواد منصوری و هادی شمس حایری در ارتباط بودم.(ص100)
 روز 24 مهر بود. من تا ساعت یک بعدازظهر نوبت کاری داشتم.(ص102)
 مستقیم به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز (17 شهریور) رفتم... ده دقیقه بعد، ناگهان سه ماشین جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند.(ص103)
 تقریباً همه جا را گشتند و جز همین کتابها به مطلب و چیز دیگری دست نیافتند. از جستجو منصرف شدند. یکی از آنها پرسید: «ببینم روزنامه خلق کجاست؟» با این سؤال شوکه شدم. جا خوردم و ضربان قلبم بیشتر شد. فهمیدم که اوضاع از چه قرار است... وقتی کمی به خود آمدم، افکارم را جمع و جور و متمرکز کردم. فهمیدم که این دستگیری نه به خاطر برادرم، بلکه به خاطر عضویت و ارتباط با حزب ملل اسلامی است و برادرم بی‌تقصیر است.(ص105)
 حاج مهدی می‌فهمد از طرفی قضیه خیلی بیخ دارد و از طرف دیگر به دلیل وضعیت سری بودن تشکیلات حزب ملل اسلامی و ارتباطات بین افراد نمی‌دانسته که چه کاری باید بکند تا اطلاعات بیشتری به دست آورد. همین قدر استنباط می‌کند که پای یک گروه و تشکیلات مسلحانه در میان است.(ص107)
 حدود ساعت 11 شب، در حالی که هنوز در تحیر و ابهام بسر می‌بردم، ناگهان از در نیمه باز دیدم که آقای میرمحمد صادقی رد شد. چشمان او را بسته بودند و مأموری همراهش بود.(ص109)
 بعد از مدتی جواد منصوری و هادی شمس حایری را نیز به آنجا آوردند. آنها از هم حوزه‌ایهای من بودند و گویا یک روز زودتر از من دستگیر شده بودند. حایری در مواجهه با من گفت: «احمد! همه را گرفته‌اند، بیخودی کتک نخور و مقاومت نکن!»(ص109)
 برگه‌های بازجویی را نشانم دادند که در آن برخی افراد به عضویت خود اعتراف کرده بودند. من که تا آن لحظه کتک زیادی خورده بودم و سرو صورتم سرخ و کبود شده و باد کرده بود، با دریافت این مطلب که بیشتر افراد دستگیر شده‌اند، اعتراف کردم. پس از نوشتن مشخصات فردی، افزودم که من یک عضو ساده حزب هستم.(ص110)
 در روزهای اول بازداشت، ما نتوانستیم به وضوح علت کشف حزب ملل اسلامی را دریابیم، تا اینکه بعدها در زندان پی به اصل ماجرا بردیم. آقای محمدباقر صنوبری، که مدت کوتاهی از عضویت او در حزب می‌گذشت، شور و حرارت خاصی داشت... برای استفاده از وقت، وارد یک خانقاه می‌شود. او تا دیروقت در آنجا می‌ماند و هنگام خروج کاملاً تصادفی مورد سوءظن مأمورین شهربانی قرار می‌گیرد و در یک تعقیب و گریز سرانجام دستگیر می‌شود.(ص112)
 سرانجام مأمورین با به کار بستن ترفندهای مختلف، به نام آقای سیدمحمد میرمحمدصادقی - مسئول بالاتر وی- دست می‌یابند او نیز شناسایی و پس از ساعاتی دستگیر می‌شود. از این طریق نیز به آقای سیدمحمودی طباطبایی می‌رسند.(صص3-112)
 سرانجام او با مقاومت و هوشیاری مثال زدنی‌اش چند روزی ساواک را معطل می‌کند و چون طبق آموزشهای حزب و اندیشه خود مطمئن می‌شود که تاکنون حزب به خطر مزبور پی برده و مکان و دفتر مرکزی حزب را تخلیه کرده است، آدرس آنجا را به ضداطلاعات می‌دهد. ولی متأسفانه وقتی مأمورین و آقای سیدمحمودی به دفتر مرکزی حزب می‌رسند با حسن حامد عزیزی و وسایل و اسباب بسته‌بندی شده حزب مواجه می‌شوند... عزیزی پس از دستگیری و مقداری شکنجه تمام رمزها و کدهای تشکیلات را گشوده و در اختیار اطلاعات شهربانی قرار داد... رهبر و عده‌ای از اعضای حزب با وقوف به خطر پیش آمده به کوههای شاه‌آباد پناه بردند، ولی مأمورین پس از یک تعقیب و مراقبت به محل اختفای آنها پی بردند و با استفاده از تاریکی شب به آنجا حمله کردند که با مقاومت افراد حزب مواجه شدند. سرانجام همه را به جز دو نفر، مرحوم ناصری نراقی و محمد مولوی عربشاهی دستگیر کردند.(صص5-114)
 در روزهای بعد مرا با 9 نفر در اتاق بزرگتری زندانی کردند.(ص116)
 چند روزی به همین منوال گذشت و با صحبتهای حاشیه‌ای فهمیدیم که تمام ده نفرمان عضو حزب ملل اسلامی هستیم، اما از حوزه‌ها و شاخه‌های مختلف... پس از آشنایی، سؤالاتی برایمان مطرح شد. از جمله اینکه، اصلاً اینجا آمده‌ایم برای چه؟ و حالا که آمده‌ایم وظیفه ما چیست؟... دیدیم که زندان، فرصت خوبی برای خودسازی است.(ص117)
 در راستای حرکت جدید، در زندان کلاس تفسیر قرآن از طرف حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمدجواد حجتی کرمانی برقرار شد.(ص118)
 اواسط دی ماه، تمام اعضای حزب ملل اسلامی به زندان پادگان جمشیدیه منتقل شدند... رژیم شاه که تا آن روز از انتشار خبر دستگیری افراد حزب ملل اسلامی خودداری کرده بود، پس از چند روز از انتقال ما به زندان جمشیدیه و در اوایل بهمن ماه، در سطح وسیع با اطلاعات صحیح و غلط شروع به افشای جنجالی خبر کشف و دستگیری اعضای حزب کرد.(ص120)
 برنامه‌های مذهبی، جلسات بحث دینی، مباحث تشکیلاتی، کلاس تفسیر قرآن، مراسم دعا و مناجات در زندان جمشیدیه دنبال می‌شد و روز به روز به اعتقاد و غنای اندیشه و تفکر ما می‌افزود... و در این میان نقش آقای محمدجواد حجتی کرمانی برای تعیین چارچوب دفاع و رفع شبهات بسیار سازنده و کارگشا بود.(ص122)
 در این زندان بود که موفق شدم آقای سیدمحمدکاظم موسوی بجنوردی- رهبر حزب- را ببینیم. وقتی او را دیدم، باورم نمی‌شد که چنین فرد جوانی تئوریسین و نظریه‌پرداز، رهبر و خط دهنده اصلی حزب باشد و با آن سن کم و جوانش چنین تشکیلات پر رمز و رازی را پایه‌گذاری کند.(ص128)
 شانزدهم بهمن ماه سال 1344، اولین دادگاه محاکمه 55 نفر از اعضای حزب در محل آمفی‌تئاتر (باشگاه افسران) پادگان جمشیدیه به ریاست سرتیپ 2 تاج‌الدینی و به دادستانی سرهنگ عاطفی برگزار شد... در کیفر خواست برای 8 نفر کادر مرکزی تقاضای اعدام شده بود و برای بقیه از 3 تا 10 سال زندان در نظر گرفته بودند...(ص130)
 صحنه‌های شورانگیز و حماسی که از خواندن دفاعیات انقلابی پدید آمد، به هیچ‌وجه قابل وصف نیست... دفاعیه آقای محمدجواد حجتی کرمانی از جمله محکمترین و رسوا کننده‌ترین دفاعیه‌هایی بود که بیان شد... رئیس‌ دادگاه در پایان متن، برآشفت و گفت: «من اگر می‌توانستم می‌دادم این آشیخ را تیربارانش کنند!»(ص131)
 رهبر حزب به اعدام، حسن حامد عزیزی و سیدمحمد سیدمحمودی به حبس ابد، 5 نفر دیگر کادر مرکزی حزب به 15 سال زندان، 3 نفر به 8 سال زندان، 4 نفر به 5 سال زندان، 7 نفر به 4 سال زندان، 3 نفر به 5/3 سال زندان و من به همراه 29 نفر دیگر به 3 سال زندان محکوم شدیم... پس از اعتراض ما دادگاه تجدیدنظر در فروردین سال 1345 به ریاست تیمسار مروستی و دادستانی سرهنگ عاطفی برگزار شد.(ص135)
 دادگاه تجدیدنظر نیز چون دادگاه بدوی به صحنه کارزار و دفاع از اسلام و حیثیت مسلمین تبدیل شد.(ص136)
 رئیس و سایر عوامل دادگاه از شدت عصبانیت به جای تخفیف احکام صادره در دادگاه بدوی، آنها را تشدید کردند. در این میان مدت محکومیت من از 3 سال به 4 سال افزایش یافت.(ص137)
 روز پنجشنبه، پس از پایان محاکمه، ما را به زندان قصر منتقل کردند. در آنجا ما را از 15 نفر که به اعدام و حبس ابد و طویل المدت محکوم شده بودند، جدا کرده و ابتدا به مدرسه نوسازی بردند و بعد در اتاق بزرگ و کثیفی که در آن مقداری زغال سنگ بود جای دادند.(ص138)
 من، عباس آقا زمانی (ابوشریف) و یوسف رشیدی که سنمان از بقیه بیشتر بود، با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم که به هر قیمتی که شده از بردن بچه‌های کم سن و سال و جوان به زندان شماره 1 جلوگیری کنیم. بعد سفارشها و وصیتهایمان را به یکدیگر گفتیم و آماده مبارزه تا سرحد شهادت شدیم.(ص139)
 مابین خود صحبت کردیم و قرار شد بیشتر بچه‌های جوان را به زندان شماره 3 بفرستیم. در آخر حدود 13 نفر هم به زندان شماره 1 رفتیم. در زندان شماره 1 ما را به بند شماره 2 بردند. این بند از کثیفترین و بی‌اخلاقترین بندهای زندان قصر و به بند «قوم لوط» مشهور بود که در آن خبری از اخلاق و ارزشهای انسانی و اسلامی نبود.(ص141)
 روز اول استقرار ما در این بند، فردی قد بلند و درشت هیکل به نام عیسی که گویا مسؤول داخلی بند بود، به اتاق ما آمد و گفت: «شما همانهایی هستید که تازه آوردنتان؟» گفتیم که بله. گفت: «حاجی عراقی مرا فرستاده تا هر کاری داشتید به من بگویید. اگر کسی هم اذیتتان کرد بگویید تا حسابش را برسم...»(ص142)
 آنچه که برای ما جالب و مهم بود هشیاری، آگاهی و درایت حاج مهدی عراقی و نفوذ او در زندان بود که توانسته بود حتی افراد شرور را نیز مهار و با خود همراه کند. و این گونه چتر حمایتی خود را بر سر ما بگستراند... پیغام فرستادیم که اگر تا 2 روز دیگر، ما را از اینجا منتقل نکنید دست به اعتصاب غذا خواهیم زد. ما بر این تصمیم خیلی جدی بودیم و آماده پذیرش هر خطری در این راه بودیم.(ص143)
 من به همراه دو نفر دیگر از دوستان به بند 4 زندان شماره 2 رفتیم و بقیه را به زندان شماره 3 بردند. قبل از ما رهبر و هفت نفر از بچه‌های دفتر مرکزی حزب را به این بند آورده بودند. آیت‌الله محی‌الدین انواری، حجت‌الاسلام شیخ فضل‌الله محلاتی و حاج علی نوری، از دیگر زندانیان این بند بودند که کاملاً در جریان مخالفت و مقاومت ما در زندان شماره 1 قرار داشتند... آیت‌الله محی‌الدین انواری کلاسهایی در اتاق خود برگزار می‌کرد که من هر روز در کلاسهای عمومی بعد از نماز صبح حاضر می‌شدم.(ص144)
 در اردیبشهت ماه سال 1345 خبر آوردند که با تلاش پی‌گیر خانواده آقای موسوی بجنوردی و وساطت آیت‌الله حکیم حکم اعدام وی با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شده است.(ص148)
 بعد از گذشت حدود 4 ماه، مرا هم به زندان شماره 3 نزد سایر زندانیان سیاسی حزب ملل اسلامی بردند... به جرئت می‌توان گفت که ما در این زندان وقت تلف شده‌ای نداشتیم. از بامداد تا شامگاه، اوقاتمان با عبادت، دعا، کلاس، بحث، ورزش، تعامل و تحلیل اخبار، نظافت و... می‌گذشت. آقای انواری به دو شکل عمومی و تخصصی (فقه و اصول) کلاس گذاشته بود و آقای حجتی کرمانی نیز به تفسیر قرآن می‌پرداخت.(صص9-148)
 آنچه که در زندان شماره 3 وجود داشت، تصویری از یک جامعه اسلامی بود.(ص153)
 حزب ملل اسلامی با 55 یار خود با پیشکسوتان هیئتهای مؤتلفه درهم آمیخته و جامعه را در برابر کمون مارکسیستها عینیت بخشیدند. جامعه اسلامی یک هیئت اجرایی داشت که هر دو ماه یکبار به واسطه یک انتخابات تعیین می‌شدند. این هیئت دارای 5 عضو بود که هر یک طی مسئولیتهایی به مسائل مالی اعضا، تهیه غذا و مایحتاج، نظافت، کسب اخبار، برخورد با مسئولین زندان، برخورد با سایر گروهها و... رسیدگی می‌کردند.(ص154)
 مارکسیستها مشتمل بر توده‌ایها و گروه نیکخواه بودند که در کمون کاری مشابه انجام داده بودند... مسلمانها، مارکسیستها را نجس می‌دانستند و در روابط خود با آنها رعایت طهارت را می‌کردند، این امر خوشایند مارکسیستها نبود... البته گاهی بین این دو طیف در بعضی حرکتها و فعالیتها، هماهنگی و مشارکت بود.(ص155)
 گروه نیکخواه، موسوم به «یوش» شامل افرادی چون: پرویز نیکخواه (رهبر گروه)، مهندس احمد منصوری‌مقدم، مهندس منصور پورکاشانی و... با مرام و رویه‌ای مارکسیستی – مائوئیستی، به بهانه دخالت در حادثه 21 فروردین سال 1344 و ترور شاه دستگیر شده بودند. اما حقیقت قضیه این نبود. چرا که رضا شمس‌آبادی، سرباز گارد شاهنشاهی از اعضای حزب مردم ایران شاخه کاشان بوده است و تحت تأثیر افکار افراد دیگر حزب چون حسن شریف و احمد کامرانی تصمیم فردی بر ترور شاه می‌گیرد. و چون احمد کامرانی با گروه یوش ارتباطاتی داشته، آنها را هم از این عمل مطلع می‌کند که با مخالفت نیکخواه مواجه می‌شود. ولی با این حال رژیم پهلوی به خاطر مرام کمونیستی گروه نیکخواه، با اتصاف این حادثه به آنها و در یک اقدام تبلیغی سعی بر بهره‌برداری سیاسی می‌کند.(ص155)
 مدت محکومیت افراد حزب ملل اسلامی متفاوت بود. به برخی هم تخفیفاتی تخصیص می‌یافت. از این رو افراد در فواصل مختلف 6 ماهه، یک ساله و... آزاد می‌شدند...(ص158)
 من در تاریخ 11/8/1346 پس از انتقال مطالب و توصیه‌های سرگرد تیموری به شهید عراقی، وسایلم را جمع کرده آزاد شدم... تبادل اطلاعات و افکار، اطلاع از اندیشه‌های غیراسلامی بخصوص مارکسیستی، وجود تجزیه و تحلیلهای مختلف سیاسی، بحرانها و مشکلات، مطالعه وسیع کتابها، مباحث تشکیلاتی و حزبی و... وضعیت جدیدی در ما به وجود آورد و چراغی شد برای راههای آینده، هرچند پرپیچ و خم و خطرناک.(صص1-160)

بارش در کویر
 در ششم ماه مبارک رمضان که مصادف بود با اواخر پاییز سال 1346، عباس آقا زمانی که از دوستان حزب ملل اسلامی بود به منزل ما آمد.(ص167)
 وقتی از در خانه خارج شدیم، دیدم علیرضا سپاسی آشتیانی نیز در ماشین است.(ص167)
 قرار شد که تشکیلات جدیدی با هدف مبارزه با رژیم و براندازی حکومت طاغوت و با مشی مسلحانه را طراحی و پیاده کنیم. و سه محور را در آن مدنظر داشته باشیم: 1. ادامه مبارزه با استفاده از تجربیات قبلی.2. خودسازی فردی و جمعی و نیز کسب آمادگی برای رویارویی در هر لحظه. 3. لزوم ایجاد یک سازمان و تشکیلات منسجم و تعیین چارچوب وظایف برای افراد.(ص168)
 به این ترتیب ما سه نفر تشکیلاتی را پایه‌ریزی کردیم که به استناد آیات شریفه «فان حزب‌الله هم الغالبون» و «الا ان حزبشالله هم المفلحون» نام حزب‌الله را بر آن نهادیم... و با پیوستن افرادی مانند جواد منصوری، احمد منصوری، جمال نیکوقدم، عباس دوزدوزانی، محمد مفیدی و محمدباقر عباسی گسترش و عمق می‌یافت.(ص169)
 عباس آقا زمانی کلاسهای آموزش زبان عربی را ابتدا در مسجد حاج امجد و بعد در مسجد حضرت امیرالمومنین راه انداخت. این کلاسها با سبکی جدید و به صورت رایگان برگزار می‌شد و در حاشیه آن آقا زمانی از شاگردان کلاسها می‌خواست که آیاتی از قرآن- بیشتر آیات جهاد- را از حفظ شوند.(ص172)
 ما با این نحوه عمل و به کارگیری این شیوه، سه هدف را دنبال می‌کردیم:
- تبلیغات و سازندگی که همان کار فرهنگی بود؛
- شناسایی، جذب و دعوت از افراد به حزب‌الله؛
- اداره و بهره‌برداری از تواناییهای افراد.(ص173)
 پزشکان علاج پدر عباس را تنها درمان در خارج از کشور دانستند. مقدمات سفر او آماده شد و از آنجا که می‌بایست کسی همراه وی می‌رفت، عباس که با زبان آلمانی آشنایی داشت آماده رفتن به آلمان شد... او توانست در آلمان با سازمان الفتح و افرادی چون حسین رضایی و حسن ماسالی که دارای گرایشهای چپ و مارکسیستی بودند ارتباط برقرار کند. او اطلاعات جامعی در خصوص چگونگی اعزام افراد به لبنان برای طی دوره‌های چریکی و نیز خانه‌های امن اروپا و آسیا و راههای مطمئن برای پیوستن به مقرهای آموزش نظامی، به دست آورد.(صص4-173)
 رژیم چند سالی بود که خود را آماده برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی می‌کرد. ما در حزب الله از این حرکت رژیم آگاه شدیم. پس از جلسات و مباحث بسیار به این نتیجه رسیدیم که باید به نحوی علیه این جشنها عملیات کرده و به آن ضربه بزنیم.(ص175)
 با رفتن علیرضا سپاسی آشتیانی و عباس آقا زمانی به دانشگاه، من هم در تاریخ 13/7/1347 به خدمت سربازی اعزام شدم.(ص178)
 ...گفتم: «بله جناب سرگرد!» سرش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت که می‌دانی! تو را به رکن دو خواسته‌اند.(ص180)
 ناگهان گفت: «احمد! تو یک زمانی زندانی بودی؟» بعد سؤالاتی راجع به حزب ملل اسلامی، مدت محکومیت، تاریخ آزادی و... پرسید. من جوابهای مشخص و معلومی دادم... او گفت: «احمد! یادت باشد ما در آنجا (پادگان) سایه به سایه دنبالت هستیم، دیدی که الان چطور به اینجا خواستیمت. بعد هم می‌توانیم. و بدان که همیشه تحت نظر هستی.»(ص182)
 از بزرگترین دست‌آوردهای دوران سربازی، آشنایی با شهید محمد مفیدی بود که شرح آن بسیار جالب است... چند روزی در حال او دقیق شدم، دیدم که قرآن را بسیار خوب، شیوا و بدون غلط می‌خواند. در آن فضا و زمان این نوع آشنایی با قرآن، ملاک و معیار خوبی برای شناخت برخی افراد مذهبی بود.(ص186)
 بعد فهمیدم که مصطفی مفیدی برادر او و دکتر عباس شیبانی شوهر خواهرش هستند و او اطلاعات سیاسی خوبی دارد... من نیز او را به عباس آقا زمانی معرفی کردم تا پس از تأیید وی، جذب حزب‌الله شود. محمد چند جلسه‌ای با عباس به بحث و گفتگو نشست و پس از آن وارد کادر مرکزی حزب‌الله شد.(ص187)
 فعالیتهای بعدی محمد مفیدی و نقش او در ترور سرتیپ طاهری، دستگیری و شکنجه‌های این شهید، خود داستانی است بزرگ که با بیان خلاصه، حق مطلب ادا نمی‌شود.(ص189)
 در فروردین ماه 1348 عازم سمنان شدم. اداره آبادانی و مسکن سمنان، داخل ساختمان فرمانداری کل بود.(ص191)
 بیچارگی و فلاکت از سر و روی روستا و اهالی آن می‌بارید. این در حالی بود که روستایی در عین فقر و درماندگی خانواده‌ای به نام وفا شریعتی را در خود داشت که بسیار متمکن و متجمل بودند.(ص192)
 در روزهای گرم و سوزان کویر، دوغ و در روزهای سرد و خشک زمستان بادنجان خشک شده، قوت غالب مردم روستا بود. از ابتدایی‌ترین امکانات بهداشتی و رفاهی نظیر درمانگاه و حمام محروم بودند... پیرمرد گفت، مردم با سپاهی مخالفند، چه سپاهی دانش باشد، چه سپاهی آبادانی و مسکن. در جواب چرای من گفت که قبل از تو هم افرادی با این حرفها آمدند و به آنها نارو زدند و حتی اعمال خلاف و منافی عفت مرتکب شدند و رفتند.(ص193)
 مدتی که گذشت وقتی مردم متوجه تقیدم به نماز و رفتار و آداب اسلامیم شدند، رفتار خود را آرام آرام تغییر دادند.(ص194)
 از این رو به نزد فرماندار رفته و از مشکلات و سختیهای مردم گزارش دادم... او در این دیدار برای من روشن کرد که این وضعیت از روی سیاست، پیش آمده است. سیاستی که از طرف فئودالهایی چون وفا شریعتی اعمال می‌شود. در این سیاست آنها می‌خواهند، با تنگ کردن عرصه و فشار و زور، مردم را به تخلیه روستا و زمینهایشان متقاعد کنند. از این طریق زمینهایی رایگان یا به قیمت خیلی نازل و ناچیز تهیه کنند و آن را به زیر کشت مکانیزه ببرند و از ره آورد آن، سود کلانی عایدشان شود.(ص196)
 در همین حین فکری به نظرم رسید وآن تظاهرات و راهپیمایی به سمت فرمانداری بود. تعداد مردان جمع اندک بود، از این رو به زنها و بچه‌ها گفتم: «الان تنها یک راه دارید و آن اینکه دستجمعی به ساختمان فرمانداری بروید و بگویید ما موزمبل نمی‌خواهیم، آب لوله‌کشی می‌خواهیم...»(ص198)
 از فردای روز راهپیمایی، طبق قول فرماندار هر روز ماشین تانکر آب، به ده آب می‌رساند، اما این کاربیشتر از دو هفته طول نکشید و وضع به صورت قبلی بازگشت... روزی باخبر شدم که یک نظامی عالیرتبه، از طرف بازرسی شاهنشاهی وارد سمنان شده و در فرمانداری مستقر است... من فرصت را غنیمت شمرده و برای دیدن او به فرمانداری رفتم. از مردم خیرآباد هم خواستم که جداگانه به آنجا بروند و مشکل لوله‌کشی آب را مطرح کنند.(ص200)
 ... گفتم: «قربان! جسارت است، شما لطفاً از شهر سمنان به راه‌آهن بیایید، یک کیلومتر بیشتر نیست و ببینید که از آنجا هم به خیرآباد تنها دو کیلومتر است. راه‌آهن الان دارای آب لوله کشی است و لوله کشی از آنجا تا خیرآباد سرمایه و بودجه کلان نمی‌خواهد. فقط به شهردار بگویید که اجازه بدهد تا ده لوله کشی شود.»(ص201)
 صورتجلسه خوب و مهمی هم تنظیم شد که در آن قید شده بود که اداره آبادانی و مسکن که در فرمانداری مستقر بود، با همکاری سایر دستگاهها موظف و ملزم به لوله‌کشی آب برای خیرآباد است. تعیین شد که 80% هزینه این طرح به عهده اداره آبادانی و 20% به عهده اهالی ده باشد.(ص202)
 از روز بعد می‌بایست برای جمع کردن سهم اهالی روستا اقدام می‌کردم، ولی این امر ممکن نبود. آخر آنها سرمایه و منابع مالی نداشتند که من به آنها مراجعه کنم. طبق محاسبات هر خانوار باید حدود یکصد تومان می‌پرداخت.(ص203)
 پس از جمع کردن سهم سرمایه مردم، اداره آبادانی و مسکن شروع به احداث خط لوله آب کرد.(ص204)
 روزی فرماندار مرا خواست و به خاطر به پایان رسیدن لوله‌کشی آب، تبریک گفت و اضافه کرد: «سرکار احمد! شما به عنوان سپاهی ممتاز شناخته شده‌اید... خوشحال بودم از اینکه طبق قوانین موجود به خاطر همین انتخاب، بدون کنکور وارد دانشگاه شوم. در آینده ثابت شد که خشنودی من از این انتخاب، بی‌مورد و واهی است. زیرا ساواک با دخالتهایش، مانع ورود من به دانشگاه شد.»(ص205)
 سرانجام پس از به جای گذاشتن آثاری از خود مانند مدرسه، حمام، لوله‌کشی آب، ترمیم مسجد و... با تمام انس و الفتی که به این مردم پاک و باصفا داشتم، در مهرماه سال 1349 از آنها خداحافظی کرده و از خدمت سربازی ترخیص شدم.(ص206)

ارمغان سفر
 پس از گذر از روزهای پر نشیب و فراز سربازی، فراغ خاطر و فرصتی به دست آوردم تا به کارهای عقب افتاده تشکیلاتیم در حزب‌الله برسم.(ص209)
 در اواخر سال 49، عباس آقا زمانی که فعالیتهایش زیاد شده بود، دچار تندرویها و اشتباهاتی شد که حساسیت ساواک را برانگیخت. ساواک کنجکاوی زیادی درباره او کرد و چند بار هم به سراغ آیت‌الله موسوی اردبیلی رفته و درباره عباس سؤالاتی کرده بود. با شدت گرفتن این تعقیب و مراقبتها ما دیگر صلاح ندیدیم که عباس در داخل کشور بماند. در اوایل سال 50 مقدمات سفر او را به خارج فراهم کردیم. او توانست به کشورهای خاورمیانه برود و با سازمان الفتح ارتباط گرفته و فعالیت کند. قرار بود در شهریور سال 1350 جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی برگزار شود. حزب‌الله تصمیم گرفت که علیه این جشنهای کذایی و ضد مردمی، حرکتی قهرآمیز انجام دهد. از این رو حمله‌ای مسلحانه را برای آن برنامه‌ریزی کرد. من به عنوان یکی از اعضای تیم عملیاتی انتخاب شدم.(ص211)
 آقای جواد منصوری یکی از برادران مبارز به نام عزت‌الله شاهی را معرفی کرد که ازطریق او اسلحه تهیه کنیم.(ص212)
 برخی جلسات حزب‌الله در منازل افراد برگزار می‌شد... یکی از این خانه‌های امن خانه مرحوم آقای مرتضی عظیمی بود... علاوه بر آن مرحوم عظیمی جلساتی عمومی را در یکی از باغهای شمال تهران برگزار می‌کرد که در آن افراد تحصیل‌کرده و دانشگاهی حضور می‌یافتند. من و محمد جودو و علی اکبر نبوی نوری برای شناسایی افراد و جذب برخی از آنها به این جلسات می‌رفتیم.(ص214)
 سعید محمدی فاتح به خاطر سهل‌انگاری و ساده‌باوری به دام افتاد و دستگیر شد. او پس از گذشت سه روز و تحمل شکنجه و فشار ساواک به رابطه خود با من اعتراف کرد. وی جزییات صحبتهای خود را با من برای آنها شرح داد.(ص219)
 شب هفتم تیرماه سال 1350 من در طبقه دوم خانه‌مان خوابیده بودم. دقایقی از نیمه شب نگذشته بود که در زدند.(ص220)
 وقتی وارد زندان قزل‌قلعه شدیم، به طرف راهرویی رفتیم که در سمت چپ آن اتاق ساقی قرار داشت... پس از گذشت دقایقی مرا به «اتاق عمل» بردند.(ص222)
 آن قدر مرا زدند که در همان حال بی‌هوش شدم یا خوابم برد، چرا که دیگر چیزی از ضربات آنها احساس نمی‌کردم.(ص223)
 نامه‌ای در دست آنها بود که من برای سعید محمدی فاتح نوشته بودم. جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگیرند که این نامه را من نوشته‌ام. هرچه مرا زدند، شکنجه دادند و با کابل بر بدنم شلاق نواختند، نپذیرفتم... حدود 15 روز شدیدترین، خشن‌ترین و سبعانه‌ترین شکنجه‌ها بر من اعمال شد.(ص224)
 اذیت و آزار مأمورین به حدی زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست و شاید سبعیت و وحشیگری آنها در باور افراد نگنجد، با آن ظلم بی‌حد و شکنجه‌های بی‌شمار، برای آنها جای تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم... شکنجه‌های ممتد و خواب- بیداری به کلی اعصاب مرا به هم ریخت و دچار تشنج شدم.(ص225)
 نمی‌دانم چند شبانه روز به حال اغما و بی‌هوشی و خواب در آن اتاق بودم... از گفتگوی آنها فهمیدم که بازجوی اصلی من تهرانی یا ازغندی است و می‌خواهند که اتاق عمل را برای بازجویی و شکنجه چند نفری که در کوه و جنگل دستگیر شده‌اند، خالی کنند. مرا از آنجا بیرون بردند.(ص227)
 مرا به داخل سلول انداختند. سلول شماره 21 در بند 2 زندان، سلولی که در آن خاطرات پرنشیب و فرازی برایم رقم خورد.(ص230)
 دیدم ساقی پیشاپیش دو زن به سوی من می‌آید. وقتی که نزدیکتر شدند، باورم نمی‌شد که آن دو زن یکی مادر و دیگری خواهرم باشند.(ص232)
 آگاهی از تردد دوستانم به خانه ما بدون رعایت مسائل و نکات امنیتی برای من سخت و دشوار بود. من تا سرحد مرگ شکنجه شده بودم تا نشانه، اثر و نامی از آنها افشا نشود، حال می‌شنیدم که آنها به راحتی خود را در معرض خطر قرار می‌دادند.(ص233)
 با این شرایط حدود هشت ماه در سلول شماره 21 بسر بردم. شرایطی که بسیار یکنواخت و خسته کننده بود و بیشتر اوقات آن به خوردن و خوابیدن اختصاص داشت.(ص235)
 ماه رمضان از راه رسید، ماه خدا، ماه پاکی و رحمت، برای چندمین بار در زندانهای ستمشاهی به ضیافت الهی دعوت شدیم. روزه، دعا و راز و نیاز با خدا در آن سلول انفرادی حال و هوای دیگر داشت... حظی را که من در اوقات سحر و افطار در عزلت و تنهایی بردم قابل وصف نیست... در این ماه بود که متوجه شدم آقای هاشمی‌رفسنجانی در سلول شماره 17 مقابل سلول من زندانی است... او که یک مبارز خستگی‌ناپذیر بود حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسؤولیتش نمی‌دید. از این رو یک سلسله مباحث و سخنرانیهایی را در همان سلول انفرادی شروع کرد... در فرصتی که دو زندانبان به نام انوشه و اطهری، برای افطار می‌رفتند، آقای هاشمی از کتیبه بالای در که مشرف به راهرو و دیگر سلولها بود شروع به سخنرانی می‌کرد. چند شب این برنامه تکرار شد.(صص1-240)
 مأمورین دوباره آمدند و مستقیم به سراغ سلول شماره 17 رفتند. در را باز کرده و وارد شدند، بعد صدای تالاپ، تولوپ بود که شنیده می‌شد. آنها با مشت و لگد و به سختی حاج آقا را کتک می‌زدند... حدود 6 ماه از حبس من در این سلول می‌گذشت. یک روز، وقتی که از دریچه سلول به محوطه نگاه می‌کردم، دیدم کسی در کنار دیوار زیر نور آفتاب ایستاده است. با دیدن او شوکه شدم، فکر کردم خیالاتی شده‌ام، چهره او به آقای عظیمی می‌ماند.(ص242)
 شرح ماوقع او را پرسیدم. او توضیح داد که در کنار خیابان حدود نیم ساعت منتظر موتورسواری بوده تا گونی اعلامیه‌ها را به او تحویل دهد که مورد سوءظن مأمورین قرار گرفته و دستگیر شده بود.(ص243)
 ساعت 8 شب بود که دوباره او را برای شکنجه بردند و آوردند. او گفت: «بالاخره گفتم اعلامیه‌ها برای خودم است.» گفتم: «حالا آن قدر کتک می‌زنند تا بگویی از کجا آورده‌ای.» گفت که این یکی را نمی‌گویم. حتی اگر بمیرم. پرسیدم: «چرا؟» گفت: «آخر آنها را از سیدمهدی طباطبایی گرفته‌ام. او یک روحانی و سید ضعیفی است. اگر او را بگیرند، حتماً در زیر شکنجه از بین می‌رود.»(ص244)
 روزی دیدم که شکنجه و آزار او به حدی رسیده بود که دو سرباز زیربغل او را گرفته و کشان کشان به نزدیک سلولش آورده و روی زمین رهایش کردند.(ص245)
 او برای رهایی از این وضعیت راهنمایی برای خودکشی خواست. به او گفتم که این چاره کار نیست، و نهایتاً استفاده از پریز برق را پیشنهاد دادم... همان شب او را برای شکنجه بردند و این بار چیزی از او باقی نگذاشتند. جسم او را پاره پاره کردند. به طوری که او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش بازگرداندند... صبح که شد، چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومی بردند. از طریق یکی از بچه‌ها به بند عمومی خبر دادم که عظیمی از خودمان است، نگذارید که بمیرد.(ص246)
 پس از 8 ماه نشیب و فراز، دیگر طاقتم طاق شد. سلول انفرادی برایم دیوانه کننده شده بود. برای رهایی از این وضعیت و فرار از یکنواختی، تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم.(ص247)
 شنبه صبح، استوار انوشه در سلول را باز کرد و گفت: «اسبابت را جمع کن، دنبال من بیا!» فهمیدم که ساقی به حرف خود عمل کرده است مختصر کهنه لباسم را برداشته و راه افتادم. مرا به زندان عمومی بردند. زندان عمومی با چند سال پیش آن خیلی تفاوت کرده بود. در فضای جدید به سختی مارکسیست از مسلمان قابل تشخیص بود. آنها، آن قدر با هم قاطی شده بودند که هیچ مرزی بین آنها وجود نداشت. حتی سفره غذای مشترکی داشتند. این صحنه‌ها برای من جای بسی تأسف بود.(ص248)
 من نیمه اول اسفند سال 50 وارد زندان اوین شدم. مرا وارد اتاقی کردند، حدود 3 ساعت انتظار کشیدم تا حسینی همراه یک گروهبان آمد... حسینی پرسید: «می‌دانی اینجا کجاست؟ گفتم: «اوین.» گفت: «ما اینجا پوست می‌کنیم...»(ص250)
 من در سلول انفرادی شماره 16 جای گرفتم.(ص250)
 در اثر رطوبت زیاد، من بیمارشده و به بو حساسیت پیدا کردم. این بیماری بعدها برایم مشکلات و معضلات فراوانی به وجود آورد که گاه در حد دیوانه کننده و غیر قابل تحمل بود. بعد از گذشت چند شب، ناگهان در سلول باز شد و فردی را به داخل انداختند. او کسی نبود جز سعید محمدی فاتح... گفت: «من جریان ملاقات با ماسالی و رضایی و مکاتباتی را که با تو داشته‌ام گفته‌ام.»(ص251)
 یک روز صبح که از دستشویی باز می‌گشتم، ناگهان با آقای هاشمی‌رفسنجانی در سلولم مواجه شدم. پرسیدم که حاج آقا اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: «دو سه روز بعد از آن واقعه (سخنرانی و آب ریختن اجباری به دهان در قزل‌قلعه) مرا به اینجا آوردند.» سؤال کردم که چرا آن روز در مقابل ریختن آب به دهانتان مقاومت کردید؟ در حالی که نیاز نبود آن همه سختی بکشید و روزه‌اتان هم باطل نمی‌شد. آقای هاشمی با تبسمی گفت: «بله! من مسأله‌اش را می‌دانم. ولی باید مقابل اینها مقاومت کرد، برای هرکاری و برای هرچیزی.»(ص252)
 از اوین خارج شدیم. در اتوبوس کنار دست من فردی آرام نشسته بود. از او پرسیدم، «شما کی هستید؟» گفت: «یک بچه مسلمان!» گفتم: «اسم من احمد احمد است.» گفت: «اِ احمد احمد! عضو حزب ملل، حالت چطور است، اسمت را شنیده بودم.» گفتم: «اسم شما؟!» گفت: «من هم محمد حنیف‌نژاد هستم.» کمی جا خوردم، با هم گرم صحبت شدیم، او برای بازخوانی پرونده‌اش می‌رفت تا برای دادگاه دوم (تجدید نظر) آماده شود. به حنیف گفتم: «پشت سرت حرفهایی هست، می‌گویند چرا به بچه‌های دیگر سازمان (مجاهدین خلق)حکم اعدام داده‌اند ولی به تو، نه!» گفت: «خودم هم این حرفها را شنیده‌ام و می‌دانم. به خدا قسم من در دادگاه خوب ایستادم، نمی‌دانم چرا آنها این طور برخورد کردند! ولی این بار در دادگاه تجدید نظر کاری می‌کنم که حکم اعدام مرا هم صادر کنند.» بعدها شنیدم که حنیف در دادگاه تجدید نظر کتاب قانون را پرت کرده و به عکس شاه کوبیده است. دادگاه هم برآشفته و حکم اعدام وی را صادر می‌کند.(صص4-253)
 از همان روز مرا با 36 نفر از بچه‌های گروه احمدزاده همبند کردند. صبحها برای بازخوانی پرونده به چهارراه قصر رفته و بعدازظهرها به زندان بازمی‌گشتیم. بودن در میان مارکسیستها دشوار بود، ولی می‌بایست تحملشان می‌کردم... با تمام رابطه‌ای که بین من و آنها ایجاد شد، رعایت طهارت از نجاست، به ویژه هنگام صرف غذا سرلوحه کارهایم بود. من بدون رودربایستی ظرف غذایم را از آنها جدا کرده و یا اگر دست‌ تَر آنها به من می‌خورد، خودم را آب می‌کشیدم و آنها هم از این برخورد من ناراحت نمی‌شدند؛ حتی خودشان هم سعی در رعایت حال من داشتند.(صص5-254)
 روزی علیرضا ناب‌دل به من گفت که با صمد بهرنگی و یک نفر سرباز از گروه خود، به کنار رودخانه ارس می‌روند که بهرنگی به داخل رود افتاده و غرق می‌شود. آنها هم نمی‌توانند او را نجات دهند. بعد در گروه تصمیم می‌گیرند که شایع کنند صمد توسط ساواک کشته شده است.(ص256)
 حکم اعدام 21 نفر از گروه مارکسیستی احمدزاده مشخص شد.(ص258)
 خبر دادند در تاریخ 14/3/51 اولین جلسه دادگاه بدوی برای محاکمه من تشکیل می‌شود.(ص260)
 من هیچ امید و اتکایی به دفاعیات وکیل تسخیری نداشتم... از همین رو وقتی کلهری شروع به دفاع کرد، دفاع او جو منفی را دامن زد و به صلاحیت دادگاه مشروعیت بخشید. مشاهده دفاع ضعیف و منفی او، مرا واداشت که از ادامه قرائت لایحه دفاعیه او جلوگیری کنم. گفتم که دفاع او را قبول ندارم و شروع به بیان دفاعیه مکتوب خود کردم... رئیس دادگاه مرا به 6 سال حبس تأدیبی محکوم کرد.(ص261)
 در تاریخ 6/4/51 دادگاه تجدیدنظر به ریاست سرهنگ حمید آذرنوش و چهار دادرس دیگر... سرهنگ کلهری به اصطلاح شروع به دفاع کرد. مطالب او کاملاً کلی بود و من دیدم اگر به امید او باشم قافیه را باخته‌ام، به همین علت مثل دادگاه قبل، خود شروع به دفاع کردم. در آخر، دادگاه حکم دادگاه اول را تخفیف داد و آن را از 6 سال به 2 سال حبس تأدیبی کاهش داد.(ص262)
 پس از پایان دادگاه تجدیدنظر مرا به زندان قزل‌قلعه برگرداندند.(ص263)
 دیدار جواد منصوری این یار دیرین و مرد باتقوا و ایمان و سرسخت و مقاوم برایم بسیار مغتنم بود. به او گفتم که؛ جواد! این دفعه، زندان در مقایسه با دفعه قبل شکنجه و کتک بیشتری دارد، آن قدر تو را می‌زنند تا اقرار و اعتراف کنی. جواد گفت که الحمدلله تا الان که چیزی نگفته‌ام.(ص264)
 اتوبوس همچنان خیابانهای شهر را می‌پیمود، از مسیر حرکت فهمیدم که به طرف زندان قصر می‌رویم. زندانی که در سالهای 46 و 1345 پذیرای (!) من و بچه‌های حزب ملل اسلامی بود.(ص265)
 از بچه‌های حزب ملل اسلامی، محمد میرمحمد صادقی، ابوالقاسم سرحدی‌زاده، کاظم بجنوردی و از یاران مؤتلفه آیت‌الله محی‌الدین انواری، حبیب‌الله عسگراولادی، شهید حاج‌مهدی عراقی، ابوالفضل حیدری، هاشم امانی و احمدشاه بداغلو در زندان قصر بودند... در روزهای بعد، با مشاهده برخوردها و رفتار زندانیان دریافتم که مرزبندی شدیدی بین مسلمانها و مارکسیستها وجود دارد... برنامه‌های عادی من در زندان از سر گرفته شد. کتاب مطالعه می‌کردم. پای کلاسهای آیت‌الله انواری و آقای حبیب‌الله عسگراولادی و آقای عزت‌الله سحابی می‌رفتم.(ص267)
 شانزدهم شهریور سال 1351 مهدی رضایی اعدام شد. بچه‌ها تصمیم گرفتند در اتاق بزرگی که به اصطلاح به آن «اتاق اجتماع» می‌گفتند برای او مجلس ترحیمی برگزار کنند. در این مراسم بزرگداشت فرد اصلی و صاحب مجلس آیت‌الله انواری بود که دم در اتاق نشسته بود و افراد می‌آمدند و به او تسلیت می‌گفتند.(ص268)
 در زندان قزل حصار مرا به بند 1 که مختص زندانیان سیاسی بود، بردند. وقتی وارد بند شدم، ناگهان دم در از دست راست ناصر نراقی جلو رویم ظاهر شد... سپس مرا به اتاق خود برد. محمدحسن ابن‌الرضا نیز آنجا بود... بعد فهمیدم که از بچه‌های مؤتلفه اسلامی، شهید اسدالله لاجوردی نیز در آنجا بسر می‌برد.(ص269)
 در آنجا برخلاف زندان قصر هیچ تمایزی بین مسلمان و مارکسیست نبود. علت را از لاجوردی پرسیدم، گفت که اینجا جو بسیار نامناسب است و باید از اختلاف اجتناب، و در مسائل تقیه کرد و این یک ضرورت است. در قزل حصار مسلمانها در اقلیت بودند، به خاطر همین از برخورد مستقیم و متعارض با مارکسیستها و حتی با مجاهدین خلق اجتناب می‌کردند.(ص270)
 یکی از برنامه‌های سازنده برای ما در زندان، روزه گرفتن بود. بیشتر بچه‌های مسلمان در ماههای رجب، شعبان و رمضان روزه بودند. این روزه‌ها بیشتر جنبه عبادی- سیاسی داشت و بهانه‌ای بود تا مدتی از خوردن و آشامیدن در نزد مارکسیستها پرهیز شود.(ص271)
 سرانجام در 27 خرداد ماه 1352 آزاد شدم... گروهی که با اهداف مقدس و با تجربیات چندین و چند ساله مبارزه، به وجود آورده بودیم با مقاومتهای خود در زیر شکنجه و مسلخ از تعرض و دسترس ساواک مصون نگهداشته بودیم؛ پس از رفتن عباس آقا زمانی به خارج از کشور و به زندان افتادن من و در اقلیت قرار گرفتن جواد منصوری در کادر مرکزی، به مسیری انحرافی افتاد و راه غلطی را پیمود که به آخر عمر خود رسید.(ص272)
 پس از طرح مسأله ادغام در کمیته مرکزی حزب، جواد منصوری به شدت با آن مخالفت کرده و سپس از حزب‌الله کناره گرفت. برخی چون علیرضا سپاسی و محمد مفیدی در حزب مانده و به سازمان پیوستند.(ص273)

بوی سیب
 در اول مهرماه سال 52 زندگی مشترک ما آغاز شد. جشن ساده و کوچکی نیز به اصرار خانواده برپا کردیم، و قدم به دنیای تأهل گذاشتیم.(ص281)
 حدود ده شبانه روز از رفتن به خانه سر باز زدم. با نزدیک شدن به ماه مبارک رمضان، در حالی که از سرنوشت اعضای خانواده اطلاعی نداشتم، دیگر طاقت نیاورده و در شب اول رمضان به سوی خانه رفتم. به محض ورود به حیاط خانه دستگیرم کردند، در همان جا کمی سؤال و بازجویی کردند و محل اختفای حاج‌مهدی را خواستند. اظهار بی‌اطلاعی کردم. از این رو به «کمیته مشترک ضد خرابکاری» منتقلم کردند.(ص283)
 آنها بعد از اینکه از کتک و بازجویی من نتیجه نگرفتند، به یک سلول با ابعاد حدود 5/2 * 5/1 متر مربع منتقلم کردند... من از همان شب نیت تمام روزه‌های ماه مبارک رمضان را به قلب و زبان آوردم و الحمدلله با وجود فشار و شداید زیادی که بر من روا شد، توانستم تمام روزه‌هایم را بگیرم... روز سوم، در سلول باز شد و در پی آن جوان رشید، هیکلی و خوش قد و بالایی را به داخل سلول هل دادند... صبح روز بعد، قهرمان ورزش را برای بازجویی بردند. دانش برای شکنجه او از آپولو استفاده کرد و او را به طرز وحشیانه‌ای شکنجه داد... در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روی پایش بایستد، با سر و سینه محکم به زمین خورد. از پاهای او چرک و خون جاری بود، به طرف او رفتم و سرش را روی زانویم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. دیدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس کشیدن خرخر می‌کند. فهمیدم که خون جلو تنفس او را گرفته است. با دسته قاشق رویی، دهانش را باز کرده و چرک و خون را از دهانش بیرون کشیدم. به یکباره راه تنفس او باز شد و چند نفس عمیق کشید و بعد از هوش رفت... او سه روز قادر به حرکت نبود و در همان جا ادرار می‌کرد. از روز چهارم به بعد زیربغل او را می‌گرفتم و او هم با گرفتن دستش به در و دیوار از جا بلند شده و به توالت می‌رفت... چند بار برای بازجویی رفتم. یکبار، وقتی وارد اتاق بازجویی شدم، دیدم پسری 16-17 ساله را برهنه روزی میزی خوابانده و با کابل به بیضه‌هایش می‌زنند. فریاد دلخراش و نعره‌های گوش خراش او چارچوب بدن انسان را به لرزه درمی‌آورد.(صص6-285)
 دریافتم که وی وحید لاهوتی است و موضوع تعقیب و دستگیری حاج مهدی جدی است.(ص287)
 مأمور هم با روحیه توحشی که داشت بلافاصله اسلحه کلتش را کشید و روی شقیقه من گذاشت و گفت: «پیرمرد می‌گویی که پسرت کجاست یا این یکی را بکشم...! پدر پیرم که انتظار دیدن چنین صحنه‌ای را نداشت، شوکه شد و نفسش به شماره افتاد.(ص288)
 نزدیک اذان ظهر بود که مأمورین، جوان دانشجو را با خود برده و پس از دقایقی شکنجه، کتک و ضرب و شتم او را برگرداندند. بعدازظهر نیز این عمل برای دانشجو تکرار شد. او که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود، جرمش مشخص نبود ولی هرچه بود او را به طرز وحشتناک و ددمنشانه‌ای می‌زدند.(ص289)
 یکبار او را از بازجویی برگرداندند، پاهایش تا زانو غرق در خون بود. شاید جانی در بدنش نبود که در سلول رهایش کردند... تمام پشت بدن و پاهای او پر بود از تاولهای چرکین و بیشتر نقاط بدنش کبود بود. پس از تعویض پانسمان او را بلند کردند که ببرند، در حال رفتن از من پرسید: «چقدر دیه آدم را می‌دهند؟» گفتم: «امیدت به خدا باشد، توکل کن، خدا کمکت می‌کند.»(ص290)
 دانشجو گفت: «این بی‌شرف، بی‌پدر و مادر، منوچهری، وقتی دستهایم را به آهنها بسته بودند، آمد و دستش را به نرده‌های آهنی گرفت و رفت روی شانه‌ام، شلوارش را پایین کشید و ادرار کرد. از فرق سر تا نوک انگشتهای پایم نجس شد...»، حرفش که به اینجا رسید هق هق شروع به گریه کرد... گفت: «آخر چطور نماز بخوانم؟ » گفتم: «با همین وضع، تیمم کن، دستت را روی همین زیلو بزن و تیمم کن، با همین سرو وضع خونی، نماز بخوان، لایکلف‌الله نفساً الا وسعها.(ص291)
 یکی از آنها، فردی به نام رسولی بود. وی حتی از منوچهری هم کثیفتر و پلیدتر بود. فردی هتاک، دهن‌لق، بی‌ادب، الکلی و دایم‌الخمر بود. او در گرفتن اعتراف از دستگیرشدگان گاهی با منوچهری مسابقه می‌گذاشت. این دو (منوچهری و رسولی) در بی‌رحمی و قساوت قلب کم‌نظیر بودند... از من پرسید: «اسمت چیست؟» «گفتم: احمد احمد»، محکم با سیلی به گوشم زد و گفت: «دروغ می‌گویی»، گفتم: «نه اسمم احمد احمد است.» گفت: «دروغ می‌گویی برای احمد سه روز است که قرار منع تعقیب صادر کرده‌اند...» او در حالت مستی این خبر را به من داد. در حالی که مسئول پرونده بازجویی من منوچهری بود. رسولی دست مرا گرفت و دنبال خود کشید. او بین راه گفت: «این منوچهری جا... از این کارها زیاد می‌کند، به یکی که مشکوک شود، ولش نمی‌کند...»(صص300-299)
 سه روز پس از افشای خبر قرار منع تعقیب من توسط رسولی، حدود 15 آبان ماه سال 1352، زندانبان آمد و اعلام کرد که لباسهایت را جمع کن، آزادی.(ص301)
 کمیته مشترک ضدخرابکاری، با اینکه تشکیلاتی نوپا بود، ولی مخوف و قدرتمند بود... در کمیته بود که رمز موفقیت پنهان نگه‌داشتن مطالب و اطلاعات را حتی از هم سلولیهایم به صورت عملی تجربه کردم... در کمیته از نزدیک قدرت و توفیق و تأثیر روحانیت (چون آقای لاهوتی) را حتی بر نیروهای ساواک و مأمورین جبار کمیته لمس کردم.(ص302)

حصار در حصار
 با ورود به کارخانه متوجه تغییر وضعیت آنجا شدم، فهمیدم که ساواک به شهید اسلامی مراجعه کرده و او را به خاطر به کارگیری من و سایر محکومین و سابقه‌داران سیاسی، تحت فشار گذاشته است. شهید اسلامی به آنها گفته بود که باید از من ممنون باشید که افراد سیاسی و مبارز و دارای سابقه زندان را اینجا جمع کرده و به آنها کار داده‌ام و سرشان را با کار، گرم کرده‌ام.(ص311)
 چند روزی پس از خروج از کارخانه لعاب قائم بیکار بودم و این وضعیت عذابم می‌داد تا اینکه ابوالحسن فلاحتی و احمد روحی به سراغم آمدند... آنها مرا با خود به بنگاه آهن قراضه بردند. این کارگاه متعلق به دو نفر از متدینین به نامهای علی اصغر حاجی‌بابا و حاج احمد تحصیلی بود که آهنهای قراضه و اوراق را می‌خریدند، پرس می‌کردند و می‌فروختند.(ص312)
 یک ماه پس از آزادی از کمیته مشترک، سروکله علیرضا سپاسی آشتیانی به بهانه احوالپرسی و رسیدگی پیدا شد... او پس از ادغام حزب‌الله با سازمان مجاهدین خلق به عضویت رسمی سازمان درآمد و به زندگی مخفی روی آورد. رفت و آمدهای علیرضا به منزل ما ادامه یافت... و از من برای همکاری با آن دعوت کرد، ولی من نپذیرفتم.(ص313)
 پس از مذاکرات طولانی و تأمل فراوان و نیز فشار روزافزون ساواک و جوی که برایم در محیط کار و زندگی ایجاد کرده بودند، به تقاضای سپاسی آشتیانی جدی‌تر فکر کردم و سرانجام همکاری محدودی را با سازمان پذیرفتم.(ص314)
 علیرضا پیشنهاد داد که ما زندگی مخفی خود را شروع کنیم؛ لذا پس از مشورت با همسرم و کسب رضایت و رغبتش به این عمل، به زندگی جدیدی رو آوردیم و زندگی نیمه مخفی را آغاز کردیم... بعد از سازمان دستور رسید که ما باید زندگی کاملاً مخفی خود را شروع کنیم، اما من اعلام کردم تا وضع حمل همسرم چنین نخواهم کرد.(ص315)
 تولد دوقلوها در بیستم شهریور ماه سال 1353، زندگی ما را وارد مرحله جدیدی کرد. وجود این دو عطیه الهی، مریم و زهرا، کانون زندگی ما را گرمتر از پیش کرد.(ص317)
 روزی سپاسی آشتیانی خبر آورد که سازمان خواسته است تا شما خانه مخفی و امنی را تهیه کنید. من ابتدا از پذیرش آن طفره رفتم، ولی بعد با فشار سازمان و با توجه به وعده‌ای که از قبل داده بودم، پذیرفتم... فردای انعقاد قرارداد اجاره، بدون اینکه آدرسی به کسی بدهیم، اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده و به این خانه رفتیم. به این ترتیب من اولین خواسته اساسی سازمان و بزرگترین اشتباه زندگی خود را به جای آوردم... با استقرار در این خانه، آنها نام مستعار شاپور را برای من و نام شاپورزاده را برای همسرم انتخاب کردند.(صص8-317)
 پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان، سپاسی آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهای مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد... تیم 5 نفری ما برنامه‌های فشرده خود را با مسؤولیت حبیب آغاز کرد. از جمله این برنامه‌ها خواندن کتاب و نقد آن بود. کتابهایی مانند «چین سرخ،» «زردهای سرخ»، «خرمگس»، «مردی که می‌خندد»، «مبارزات چه‌گوارا»، «الفبای مارکسیسم» و... را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم.(ص319)
 سازمان توفیق در مبارزه و نیل به مقصود را در گرو انقیاد کامل از دستورات تشکیلات می‌دانست... سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم و چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند. با توجیه اینکه این عمل نوعی مصادره است، دلیل آنها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن‌پاره و اوراق قراضه، توانستم مبلغ 000/270 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم... پس از مدتی حبیب به پرویز گفت: «تو به همسرت خیلی وابسته هستی و این برای ادامه راه تو و سازمان مخاطره‌آمیز است... کانون گرم و محبت‌آمیز خانواده آنها از هم پاشید. این ابتدای بدبختی پرویز بود. او که از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب مغازه رنگ فروشی در خیابان بوذرجمهری بود، به تدریج ثروت، خانه، اتومبیل، اعتبار و کسب خود را از دست داد.(صص1-320)
 هر روز بیش از پیش بر کارها و وظایف ما افزوده می‌شد. ناچار شدم شغلم را در بنگاه آهن قراضه رها کنم تا از تراکم و ترافیک کارهای سازمانیم بکاهم... هفته‌ای چند وانت آهن قراضه می‌خریدم و به متقاضیان می‌فروختم. از سود ناشی از این نوع معاملات، علاوه بر تأمین مخارج خود، سهم معینی را هم به سازمان می‌پرداختم.(ص322)
 «اسید پیکریک»، محلول شیمیایی دودزایی است که در ساخت مواد منفجره کاربرد دارد. تولید این محلول به تیم ما واگذار شد. برای تولید «اسیدپیکریک» ابتدا کارگاهی را در سوله‌ای در جاده کرج، در اطراف روستایی به نام وردآورد اجاره کردیم... ما در طی 24 ساعت نزدیک به 20 کیلو اسید پیکریک تولید می‌کردیم و تقریباً تمام نیاز سازمان را به این محلول تأمین می‌کردیم، گفته می‌شد که سازمان نیاز سایر گروههای مسلحانه را هم تأمین می‌کند. هر شب یکی از ما سه نفر (من، خسرو و پرویز) در کارگاه می‌ماندیم.(ص324)
 از ابتدای زندگی مخفی، ارتباط ما با بیرون از سازمان بسیار محدود شد. حتی با خانواده‌های خود فقط ارتباط تلفنی داشتیم.(ص325)
 در سال 53 کمیته مشترک برای زدن هر چریک مبلغ 000/250 ریال جایزه تعیین کرده بود. این جایزه برای مأمورین کمیته انگیزه‌ای بود که مبارزین و چریکها را بکشند و دستگیر نکنند... هر روز باید رأس ساعت معینی روی دیوار، تیرک، دکه یا هر جای مشخص و معینی به اصطلاح علامت «سلامت» می‌زدیم. از تیم و رده‌های دیگر سازمان می‌آمدند و آن را کنترل می‌کردند. وجود این علامت نشانه آن بود که همه چیز مرتب و منظم است و مشکلی وجود ندارد.(ص326)
 یافتن خانه جدید به همسرم محول شد... با آمدن به خانه جدید، حبیب به پرویز و خسرو اعلام کرد که رابط خانه تیمی شما دستگیر شده و امکان لو رفتن شما وجود دارد، لذا باید از این تاریخ به بعد شبها هم در همین خانه بمانید.(ص327)
 پس از مدتی حبیب از ما جدا شد و فردی با نام مستعار ایرج جای او را گرفت.(ص328)
 با توجیهات او [ایرج] ما حاضر شدیم از یکی از دو تخته فرشی که جهاز خانمم بود و در خانه تیمی خودمان استفاده می‌شد، چشمپوشی کنیم و به آنها بدهیم. بعد مطلع شدیم آن را به خانه مخفی تقی شهرام در شمال تهران انتقال داده‌اند... با آمدن ایرج، کار جعل اسناد به کارهای قبلی ما اضافه شد. ما شناسنامه، پاسپورت و... را جعل می‌کردیم... ایرج گاهی قبل از ظهر به خانه ما می‌آمد و تا پس از مغرب آنجا می‌ماند، ولی ما نماز خواندنش را نمی‌دیدیم. چند بار کاملاً او را تحت نظر گرفتم و مطمئن شدم که نماز نمی‌خواند، لذا چند بار به او تذکر دادم که چرا نماز نمی‌خوانی؟ او می‌گفت که خواندم! حتماً شما ندیدید.(ص329)
 هنگامی که من، خسرو و پرویز در کارگاهی کاملاً غیربهداشتی و خطرناک عرق ریزان برای سازمان مواد منفجره تهیه می‌کردیم، ایرج به خانه ما مراجعه و بحثهایی طولانی با همسرم طرح می‌کرد.(ص330)
 با گذشت زمان به تدریج تغییراتی در همسرم می‌دیدم. ایرج توانسته بود که او را در بسیاری از نظرها با خود همفکر و هم‌نظر کند. گاهی مخالفتهای صریحی از او در مقابل نظر خود می‌دیدم، ولی از آن استقبال می‌کردم. زیرا آن را نشانه رشد و تکوین شخصیت او می‌دانستم. ایرج چون یک خفاش به آشیانه زندگی ما وارد شد و آرام و آرام شروع به مکیدن خون از رگهای حیات آن کرد. فاطمه حرفهای بادکنکی و توخالی آنها را در باور خود تقویت کرد و با گرفتن مسؤولیتهای کاذب و کار آموزشی، رفته رفته شخصیت دیگری یافت.(ص331)
 از او گاهی که به بیرون از خانه می‌رفت، می‌خواستم که اسلحه‌ای با خود به همراه ببرد، ولی نمی‌پذیرفت، می‌گفت که من باید حواسم به چادرم باشد و آن را حفظ کنم، نمی‌توانم با دستهایم هم اسلحه حمل کنم و هم چادر بگیرم.(ص332)
 سازمان با مشاهده توفیق فاطمه در امر خانه‌یابی، او را برای انتقال تجربیات به تدریس در کلاسهای سایر تیمها فرا خواند... با شروع کیدها و ترفندهای سازمان، فاطمه به تدریج از من فاصله گرفت. سازمان به طور جد بحث استقلال شخصیتی، نظر و فکری او را دنبال می‌کرد و بر این نظر که در مبارزه و تشکیلات فرقی بین زن و مرد نیست، پای می‌فشرد... سازمان برای عملی ساختن برنامه‌ و هدف شوم خود برای افرادی مثل من، طرحی را ارائه کرد که به تبع آن باید به اصطلاح «خواهرها» در تیمی جداگانه از تیم «برادرها» زندگی و فعالیت کنند. هدف آشکار این طرح فاصله انداختن بین افراد متأهل سازمان با همسرانشان بود، تا به این طرق کانونهای زندگی آنها از هم بپاشد.(صص4-333)
 من که در آن شرایط با دیدی اعتقادی و با ایمان سلیم به این افعال و طرحها می‌نگریستم، با رفتن فاطمه به این خانه‌ها موافقت کردم... فاطمه سرپرستی دو خانه تیمی را به عهده گرفت. بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان هم اوضاع معکوس شد. من در خانه می‌ماندم و به امور داخلی خانه و بچه می‌رسیدم و فاطمه برای کار و فعالیت بیرون می‌رفت. گاهی او چند شب به خانه نمی‌آمد و اگر از او نمی‌پرسیدم، هیچ نمی‌گفت که کجا بوده و اگر هم می‌پرسیدم جواب سربالا، مبهم و نامشخصی می‌داد.(ص334)
 در اواخر زمستان سال 53، ایرج دستور تهیه 7 متر چادر مشکی را از طرف سازمان به ما ابلاغ کرد... در اعلامیه شماره 21 به شرح ترور انقلابی سرتیپ زندی‌پور پرداخته شده بود... صمدیه قد بلندی داشت و دریافتیم که چادر 7 متری برای استفاده در جریان ترور بوده است. نکته‌ای در این اعلامیه‌ توجه مرا به خود جلب کرده و آن کوچک شدن آیه «فضل‌الله المجاهدین علی‌القاعدین اجراً عظیماً» بر بالای آرم سازمان بود. ابتدا کمی شک کرده و به فکر فرو رفتم و اما بعد حمل بر صحت کرده و برای خود توجیه کردم که شاید از نظر هنری و گرافیکی و فنی، این ترتیب و شکل زیبنده‌تر و نافذتر است. در نیمه اردیبهشت ماه سال بعد (54)، خبر شهادت مجید شریف واقفی را شنیدم... مرگ او و خبرهایی که در این زمینه می‌رسید، بسیار ضد و نقیض بود و شک هر شنونده‌ای را برمی‌انگیخت.(ص335)
 در آخرین روز اردیبشهت ماه، وحید افراخته و محسن خاموشی- دو تن از اعضای سازمان مجاهدین خلق- دست به ترور دو مستشار آمریکایی زدند. ایرج، بی‌فوت وقت، اطلاعیه سیاسی- نظامی شماره 22 مربوط به این عملیات ترور را برای تکثیر نزد ما آورد. به محض رؤیت اطلاعیه جا خوردم. آیه قرآن از بالای آرم سازمان حذف شده بود.(ص336)
 او که سرسختی و اصرار مرا دید، موضع خود را نرم کرد و گفت: «شاپور! شما باید فقط دستور را اجرا می‌کردید. حتماً دلیلی داشته است که آیه را نزده‌اند!» گفتم: «چه دلیلی؟» او با زیرکی و از روی فریب گفت: «شاپور! این اطلاعیه برای ترور مستشاران آمریکایی است و چون ما قصد داریم آن را به داخل سفارتخانه‌های کشورهای بیگانه و کافر بیندازیم، درست نبود که آیه زیر دست و پای آنها ریخته شود و اجنبی پا روی آیه بگذارد!» توجیه ایرج مرا متقاعد کرد، ولی هنوز در دل نسبت به آن شک داشتم.(ص337)
 قبل از ترور سرتیپ زندی‌پور، ایرج از طرف سازمان به من ابلاغ کرد که برای کسب و کارم مغازه‌ای مستقل تهیه کنم، تا محملی برای فعالیتهایم داشته باشم... مدتی بعد از ترور زندی‌پور و قبل ازترور مستشاران آمریکایی ایرج آمد و کلید مغازه را از من گرفت و گفت دیگر نیازی نیست که تو به آنجا بروی.(ص338)
 آنچه که بعد از تحویل کلید مغازه اتفاق افتاد، جای تأمل بسیار دارد. ایرج کلید را در اختیار تقی شهرام قرار داد. او و یک دختر جوان به آنجا آمد و شد کرده و شبها در آنجا مستقر می‌شدند... تقی شهرام و آن دختر جوان شبها در آنجا می‌ماندند و شهرام در آنجا جزوه تغییر ایدئولوژی سازمان را می‌نوشت... تقی شهرام که از نظر جسمی، قوی هیکل بود، با مشت به دهان پیرمرد سرایدار می‌کوبد، پیرمرد برای شکایت از آنها مغازه را ترک می‌کند و به کلانتری می‌رود و به فکرش نمی‌رسد که در پاساژ را از بیرون قفل کند و یا کسی را برای مواظبت در آنجا بگذارد... به این ترتیب ساواک اولین مرکزی است که از تغییراتی بنیانی در ایدئولوژی و مرام سازمان مطلع می‌شود. ازآن روز بعد از این کشف شروع به تبلیغات وسیع علیه این سازمان می‌کند که البته سایر گروهها چون از این حرکت انحرافی تا زمان اعلان تغییر مواضع و ایدئولوژی اطلاع نداشتند، تبلیغات ساواک را فریبکارانه و از روی بغض تعریف می‌کنند.(صص340-339)
 یک هفته بعد از ترور مستشاران آمریکایی در خرداد ماه 54، ایرج جلسه‌ای اضطراری و فوق‌العاده در خانه تیمی ما تشکیل داد. او پس از کمی مقدمه‌چینی گفت علت اصلی اینکه ما آیه قرآن را از بالای آرم سازمان حذف کردیم، این بود که ما تغییر مواضع ایدئولوژیک داده‌ایم... عرق سردی بر پیشانیم نشست. چهره‌ام رنگارنگ می‌شد. بدنم سرد شده و دندانهایم به هم می‌خورد. دیگر هیچ نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم، تمام صداها برایم گنگ بود. احساس می‌کردم که با شتاب و در حالتی معلق در چاهی سیاه و تاریک و بی‌پایان سقوط می‌کنم.(ص341)
 او کتاب تغییر ایدئولوژی را بین افراد تقسیم کرد و با شتاب خانه را ترک کرد. خسرو و پرویز نیز مانند من ناراحت بودند، ولی شاپورزاده سکوت کرده بود و موضع و حالت خاصی از خود بروز نمی‌داد. این بر آزردگی و ناراحتی من می‌افزود. از خود می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ چرا فاطمه ساکت است؟(ص343)
 ایرج چند روز بعد آمد و گفت: «شاپور، امروز کسی می‌آید تا با تو بحث کند و اعتراضت را بشنود و این تغییر را برایت تشریح کند.» ایرج، طنابی بین اتاق کشید و روی آن چادری انداخت و آن را به دو قسمت کرد. بعدازظهر آن فرد آمد. او و ایرج در آن طرف و من و خسرو و پرویز این طرف چادر نشستیم. جالب بود که شاپورزاده وسط نشست، به نحوی که هر دو طرف را می‌دید. برایم خیلی مسأله بود که همسرم امکان دیدن آن فرد را داشت، ولی ما اجازه دیدار او را نداشتیم و این نشانه‌ای غمبار برای من بود. چرا که دلیلی بود بر اینکه شاپورزاده او را از قبل می‌شناسد و احتمالاً هماهنگی فکری و نظری از پیش بین آنها وجود داشته است. با اولین جملات صدای او را شناختم و فهمیدم که محمدتقی شهرام است... در این بین ایرج با دخترم مریم که طفلی بیش نبود بازی می‌کرد و به این طرف و آن طرف می‌دوید و پیدا بود که بین آنها صمیمیتی هست. با مشاهده این صحنه‌ها عمق فاجعه را درک کرده و فاتحه همه چیز را خواندم.(ص344)          ادامه دارد ...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات