به علت حجم زیاد بولتن و لزوم مناسب نمودن آن برای مطالعه در فضای مجازی، این متن در پایگاه بصیرت در پنج بخش منتشر میشود. (بخش سوم)
بخش بیست و یکم
پیوندهائی در دستگاه پژوهشی و دانشگاهی
یکی از نخستین کارشناسانی که در این گذر از اسرائیل دیدار کرد شادروان استاد سعید نفیسی بود که برای نمایندگیی ایران در کنگره خاورشناسان به مونیخ در آلمان رفته بود و در بازگشت (بیست و هشتم نوامبر 1957)، چند روزی را در اسرائیل میهمان وزارت خارجه اسرائیل بود... نوشتههای رنگارنگ نامبرده در زمینههای تاریخ و فرهنگ ایران افزون برصدها میگردد. او کمیته جهانیی بزرگداشت هزارمین سالگرد پیدایش پورسینا (ابن سینا) پزشگ و فیلسوف ایرانی را رهبری نمود. (شگفتا که بیشتر کارشناسان باختر، این پژوهشگر و نگارنده ایرانی را تا پیش از این بزرگداشت تازی میشناختند و انگیزه این برآورد نادرست تنها نوشتههای وی بوده که به زبان تازی نگاشته شدهاند). نفیسی از خانوادههای سرشناس ایرانی بوده که به گفتهای ریشه یهودی داشتهاند. برادرش پزشگ ویژه شاه بود و پدرش نیز از نامداران کشور خوانده میشد. یکی دیگر از برادرانش فتحالله از سران شرکت ملی نفت ایران میبود.(ص277)
درخواستم را به دیدار از اسرائیل به آسانی و با خوشروئی پذیرفت و بیدغدغهای شاه را نیز برای این دیدار با خود همساز نمود. بازدید پر بار نفیسی از اسرائیل گوشههای گوناگونی را دربرگرفت... از اینکه به خاک پاک گام نهاده سرخوش بود و میگفت: «ما به دنبال بزرگان جهان مانند نیاکان ملت یهود داود، سلیمان، مسیح و همه خوبان آفرینش به این سرزمین پا نهادهایم، نکتههای پاکی در هر گوشه از این خاک بیتا به چشم میخورد. شاید از همین روست هر که به این سرزمین آمده، خواسته از بند تن برهد و از چهارچوبهای وابستگی آزاد گردد.» شاید در همین پروازهای آسمانیی اندیشه بوده که سرودههائی زیبا درباره اورشلیم آفریده است... موسی را پیشوائی دگرگون کننده میخواند، مردی که با اندیشه نوینش به هستی رنگی تازه بخشید. دلاوری و بینش داود را بیش از افسانه میدانست، خرد و برابریخواهیی سلیمان را پایه و ریشه آزادی در جهان میدانست، همانگونه که مسیح را چکیده مهر و دوستی میشناخت.(ص278)
در زمینه پیشرفتهای شتابنده اسرائیل شادروان نفیسی مینویسد: «چهارماه در اروپا چرخیدم، به اسرائیل در خاورمیانه که رسیدم دانستم اینجا افزون بر گرمیی مردمش چیزی کمتر از آنجا ندارد». او هرگز شگفتیاش را از کار و بردباریی دو میلیون یهودیی تهیدست که هر یک با گرفتاریهای رنگارنگشان از یمن، مراکش، امریکا و اروپا یا مشتی بازمانده کورههای آدمسوزیی هیتلر گرد هم آمده و از سرزمینی لجنزار، سنگلاخ و از یادرفته چنین کشوری ساختهاند پنهان نکرد. یکی از دلبستگیهای نفیسی برگردان تورات به زبان شیرین فارسی شده بود. او برگردان فاضل خان همدانی را که دهها سال پیش انجام شده بود شایسته و بسنده فارسی زبانان امروز نمیدید... ولی گرفتاریها و پیمانهای گوناگون استاد بیش از آن بود که بتواند به این کار نیز رسیدگی کند و سرانجام این کار بزرگ به فراموشی سپرده شد.(ص279)
در پی برپائیی انجمن دوستداران ایران که شادروان گلدامئیر وزیر خارجه اسرائیل بنیانش نهاده بود، بر آن شدیم تا گروه دوستداران اسرائیل را در ایران پایهریزی کنیم که گویا به دیوار ناسازگاریی شاه برخود [برخورد] و فراموش گشت. در یکی از شبهائیکه استاد در اورشلیم میبود چکامه زیبائی سرود و آنرا به من پیشکش کرد. در این سروده زیبا اسرائیل را بهاری شکوفان و بارور، زاینده و نیرومند دیده و در دیگر سو دیار خود را به زمستانی سرد و تاریک مانند کرده است.(صص280-279)
در پائیز 1958 با استاد بدیعالزمان فروزانفر آشنا شدم که یکی از برجستگان فرهنگشناس ایرانزمین بود. وی را باید گشاینده راه و راهنمای خود در راهیابی به دروازه کیشمداران ایران بخوانم، که در بخش پیوندهای کیشمدارانه از او بیشتر سخن خواهم گفت. پس از چند دیدار با شادروان فروزانفر با دکتر یزدانفر دستیار وزارت فرهنگ نیز آشنا شدم که او نیز در پارهای داد و ستدهای فرهنگی بسیار راهگشا گشت... چندی نگذشت که در روز بیستم ژوئن همانسال کنگره بزرگ دانشمندان اسرائیلی در رحوووت، ریاضی و همکارانش را برای انجام سخنرانیهائی در نشستهای کنگره فراخواند. دکتر علیاصغر آزاد اتمشناس نامدار ایرانی و کارشناس دانش هستهای در دانشگاه تهران این گروه را سرپرستی میکرد که وزارت خارجه اسرائیل میزبانشان بود. دکتر آزاد یک بار دیگر در کنگره وایزمن «اتم برای صلح»، که از سوی دانشمندان و کارشناسان اتمیی اسرائیل به سرپرستیی اباابان وزیر فرهنگ اسرائیل برپا شده بود به همراهیی دکتر ثالث، یکی دیگر از کارشناسان اتمیی ایران سخنرانیهائی انجام داده بود. پیرو همین دیدارها بود که سازمان یاریهای ایالات متحده امریکا به کشورهای جهان سوم روز شانزدهم، ماه می 1960 برای برپائیی کوره اتمیی آموزشی آزمایشیی امیرآباد تهران سیصد و پنجاه هزار دلار به ایران یاری کرد.(ص281)
ریاضی... با سر بلندیی بیمانندی به این نکته میبالید که او یکی از نخستین دانشجویانی بوده که رضاشاه در سال 1928 برای آموزشهای دانشگاهی به فرنگ فرستاده است. گفتنی اینکه مهدی بازرگان نخستوزیر گمارده خمینی، خلیل ملکی برپاکننده دسته راه سوم و تقی ارانی بنیانگزار حزب توده نیز از همین گروه بودند که در تاریخ سیاسیی ایران به گروه پنجاه و سه نفر نامی شدند. ریاضی به ریاست مجلس شورای ملی رسید و جانشین سردار فاخر حکمت شد. روزی در دیداری گرم به گوش حکمت زمزمه کردم که چنانچه آماده دیدار اسرائیل باشد گرههای بسیاری را از پیرامون خویش خواهد گشود، با فروتنیی ویژهای پاسخ داد: «برپیشانیی من مهر یهودیت خورده، بزرگ بینیی من نیز ریشه در همین اصل دارد، با چنین دیداری خورده چینان اندک بین خواهند گفت: «به زیارت اجدادش رفته» و هر چه بافتهایم ریسیده خواهد شد».(ص282)
در روزهای پایانیی ژوئیه 1961 استاد ابراهیم پورداود کارشناس یگانه و بیتای تاریخ و فرهنگ باستان ایران برای انجام سخنرانیهائی در سومین کنگره تاریخ یهود به اسرائیل فرا خوانده شد. وی با نخستوزیر و چندی از سران کشور دیدارهائی نمود و نکتههائی از پیشینه فرهنگیی ایران و اسرائیل را برایشان روشن کرد. شادروان پورداود از اندیشمندان، دستاندرکاران و برگزارکنندگان جشنهای دوهزار و پانصدساله شاهنشاهیی ایران بود که پیشینه تاریخ و فرهنگ ایران و ایرانی را به گونهای شایسته به جهانیان شناساند. زندهیاد پورداود در نوامبر 1968 در تهران جان به جان آفرین سپرد... او زاده شهر رشت در استان گیلان بود، در خانوادهای مسلمان چشم به جهان گشود و میان آنان پرورش یافت. آئین پدران خویش (کیش زرتشتی) را یافت و همواره به آن پایبند و وفادار ماند، ولی از آنجا که کیفر مسلمانی که از آئین خود دست بکشد مرگ است، جز در چهارچوب پژوهش هرگز از این جابجائی آشکارا سخن نگفت.(ص282)
در سال 1964 با استاد فرهنگمهر یکی از ستارههای درخشان فرهنگ و اندیشه ایرانی آشنا شدم. این دانشمند نامدار پیرو آیین زرتشتی بود. یکی از دوستان نزدیک اسدالله علم وزیر دربار و چندی سرپرست دانشگاه پهلویی شیراز میبود... او مانند همه زرتشتیان جهان به مردم یهود و کشور اسرائیل مهری بیرون از گویه داشت. درخواست مرا برای بازدید از اسرائیل با گرمی پذیرفت و همه گرههای دست و پاگیر برای این دیدار را خود با شاه گشود... استاد فرهنگمهر در پی سخنان شورانگیزش میگفت: «باختریان پیش از اسرائیل نوین چنان بر گردونه پیشرفت تاختهاند که ما دشوار بتوانیم به این آسانیها به گردشان برسیم. تنها در سایه همکاری با کسانی که ریشههائی تنیده در یک خاک داریم میتوانیم آیندهای روشن برای فرزندانمان بسازیم. آنانکه مرا به چوب زرتشتیگری مینوازند، نمیدانند که من به این آئین و پیشینه سربلندم. کسانی که چنین باوری را گناهی نابخشودنی برای من میشناسند، به انگیزه پیشینیانشان چشم فرومیبندند که تنها از سر بیم و هراس از آئین پدرانشان دست شستهاند. از همین روست که میتوانم خود را بیش از دیگران ایرانی بشناسم، هرچند تنها چکه ناچیزی در برابر دریائی توفنده ایستاده باشم.»(صص284-283)
آندسته از یهودیان ایرانی که شهروندیی اسرائیل را میپذیرفتند خود به خود شهروندیی ایرانیشان را از دست میدادند و دیدار دوباره آنان از ایران با دشواریهائی همراه میشد. پیش از این گفتم که عبدالله ریاضی جانشین سردار فاخر حکمت شد و به ریاست مجلس شورای ملی رسید، با گفت و گوئی با وی درخواست یافتن راهی برای گریز از این دشواریها را پیش کشیدم. پیشنهادم را با عباس آرام وزیر خارجه در میان نهاد و با پاسخ ناسازگار او در هرگونه دستکاری در قانون روبرو شد. آنها در هراس بودند که هرگونه دستکاری در قانون موجب آن شود که هزاران ایرانی از شهروندیی خویش دست شسته و به تابعیت کشور دیگری در آیند... در پناه قانونگزاریهای پیچیده همواره میکوشید از گرایش شهروندان به پذیرش تابعیت کشورهای بیگانه بکاهد تا مبادا خدای نکرده از سوی کشورهای بیگانه که در آنها زندگی میکنند برای جاسوسی در ایران گمارده شوند. سرانجام پس از تلاشهای فراوان توانستیم با پشتیبانیی دفتر نخستوزیری و سرلشگر حسن پاکروان فرمانده ساواک، دگرگونیهای سازندهای در یاری به شهروندان ایرانیی بیرون از کشور فراهم آوریم.(صص285-284)
در گیر و دار سخنرانیهائی که در دانشکده ادبیات داشتم با بزرگانی مانند شادروان سناتور علی دشتی آشنا شدم. نامبرده از زادگان جنوب ایران بود... شنیده بودم شادروان دشتی تنها زندگی میکند و هرگز همسری نگزیده است. جوان خوش بر و روئی بنام محمد در خانه وی کار میکرد، میپخت، میرفت، کارها را سروسامان میداد و از میهمانان پذیرایی میکرد. محمد در خانه دشتی ازدواج کرد و خداوند پسری به وی داد. شادروان دشتی با آن کودک مانند کودک خویش رفتاری پدرانه داشت.(ص285)
بخش بیست و دوم
همکاری با کیشمداران (مذهبیها)
باید بپذیریم که ارزیابیی سیاسیی شاهان پهلوی از آنها چندان درست نبود، پیشوایان شیعه اگر با دستگاه سیاسی سازگار بودند، انگ همکاری با دستگاه داشتند و اگر ناسازگاری میکردند، نمیتوانستند پیروان زیادی گرد خود آورند. این پیروان بیشتر برزگران، کارگران یا گروههای سادهاندیش، ناآگاه و نیازمندی بودند که در وفاداری به پیشوایانشان مرزی نمیشناختند. در واکنش به این خواسته من سپهبد کیا در پائیز 1958 مرا با استاد بدیعالزمان فروزانفر سرپرست دانشکده الهیات دانشگاه تهران آشنا کرد. شادروان فروزانفر با بسیاری از پیشوایان شیعه در ایران نزدیک بود. یکی از پیشوایان نامداری که هم میان تندروها و هم میان دستگاههای دولتی نام و نشانی داشت و از کانال فروزانفر با وی آشنا شدم، ظهیرالاسلام امام جمعه [جماعت] مسجد سپهسالار بود. دکتر حسن امامی استاد دانشگاه امام جمعه تهران و خواهرزاده ظهیرالاسلام در دانشکده حقوق دانشگاه تهران حقوق مدنی تدریس میکرد و رایزن امور مذهبیی شاه بود... ظهیرالاسلام نوه مظفرالدینشاه قاجار، در هفتاد سالگی از هوشی سرشار برخوردار بود... نخستین برخورد ما به اندازهای دوستانه مینمود که گوئی سالهاست یکدیگر را میشناسیم. ارزشی ویژه به مردم اسرائیل میداد و آنانرا نگاهبانان تورات میشناخت. آگاهیی سرشاری از تورات و پیشینه تاریخی بنی اسرائیل داشت. پس از گفت و گوهای نخستین و پرسشها و پاسخهائی گوناگون در زمینه پیشینه و کارم در ایران و اسرائیل، پیشنهاد برخوردهائی میان گروههای کیشمدار ایران و وزارت ادیان اسرائیل را به میان آوردم. پیشنهاد مرا سازنده خواند، ولی افزود: «این روزها برای چنین پیشنهادی چندان شایسته نیستند.»... در رفت و آمد به خانه ظهیرالاسلام با دو جوان دستاربند دیگر آشنا شدم که در کارهای روزنامهنگاری دست داشتند. یکی از آنها علی هاشمی حائری بود که سردبیریی روزنامه «طلوع» را داشت و دیگری معینی نوری که روزنامهای به نام «داد» را مینوشت و از مردم نور مازندران بود. او از اسرائیل دیداری نمود و بیهرگونه پرده دری، آرام آرام روزنامهاش جایگاهی شایسته برای پارهای پاسخهای خردپسند به ناسزاهای یهودستیزان گشت. سید جواد مهدوی سردبیر هفته نامه «نوید ایران» نیز مانند هاشمی حائری از اسرانیل دیدن نمود. نوشتههای هاشمی درباره دیدارش از اسرائیل نزد بسیاری از پیشوایان کیشمدار در ایران برداشتهائی سازنده به دنبال آورد و خوشبینیهائی آفرید.(صص291-290)
در یکی از دیدارهائی که با ظهیرالاسلام داشتم، نامبرده از پیشرفت دانش پزشکی و گسترش شیوههای درمان بیماریهای زنان در اسرائیل سخن گفت و افزود که همسرش بیمار است و پزشکان ایرانی تاکنون نتوانستهاند او را درمان کنند... برای گفت و گوهای نخستین و آماده کردن گزارش پزشکی نزد بیمار رفتم. بانوی کم و بیش سی و پنج سالهای بود که بیشتر به دختر آیتالله میماند تا همسرش. با زبان انگلیسی آشنا بود... همسر ظهیرالاسلام روز بیست و سوم مارس 1960، ایران را برای درمان پشت سر نهاد... پیرو درخواستهای درمانی از سوی خانوادههای کیشمداران روز نوزدهم می 1963 به مردخای ارتصی الی در وزارت خارجه نوشتم: «بانو علیا سنجری که همسر یکی از پیشوایان شیعه در شهر مشهد است باید در یکی از بیمارستانهای اسرائیل بستری گردد و پزشکان ما برای درمانش بکوشند. ویژگیی شهر مشهد میان مردم ایران و جایگاه همسر بیمار در این شهر از اهمیت شایانی برخوردار است که هوشیاری و واکنش شایسته شما را به این نکته جلب میکنم که میتواند درب خانههای کیشمداران را به روی ما باز کند».(ص292)
گروهی که از سوی آیتاللهالعظمی حسین بروجردی رهبر شیعیان جهان برای دیداری با شیخ احمد شلتوت رئیس جامعه الازهر به قاهره رفته بودند، نیرومند شدن پیوندهای ایران با کشورهای تازی را تنها با بریدن هرگونه همکاری، همپیمانی و همراهی با اسرائیل خوانده بودند.» در سال 1949 چندی از شیخهای گذشته الازهر مانند شیخ مراغی یا مصطفی عبدالرزاق که پیشوایان بیگفت و گوی جهان اسلام بودند با برپائیی انجمنی به نام «دارالتقریب الاسلامی»، میکوشیدند کشورهای پیرو این کیش را به گونهای با هم هماهنگ کنند. احمد شلتوت از پیشوایانی بود که تلاش میکرد این انجمن را به پایگاه آرمانهای ناصری بپیوندد...(صص293-292)
پهلویها توانسته بودند تا اندازهای مرکزیت شیعه را از نجف و کربلا و سامره به مشهد و قم بکشانند و ایران را پایگاه رهبریی جهان شیعه کنند. روز سیام ماه مارس 1961 آیتالله بروجردی رهبر شیعیان جهان چشم از دنیا فرو بست و شاه برای جانشینیاش تلگرافی به آیتالله حکیم به عراق فرستاد و وی را به ایران فراخواند. این فراخوان شاه به چشم پیشوایان شیعه در مشهد و قم خوش نیامد تا اینکه آیتالله محمدکاظم شریعتمداری به جانشینی برگزیده شد. در برابر دیداری که گروهی از پیشوایان شیعه از سران سنی در الازهر مصر انجام داده بودند، گروهی از استادان و سران دانشگاه الازهر برای بازدیدهائی به ایران آمدند. حسن تقیزاده دانشمند و سیاستمدار کهنهکار از دستاندرکاران نگارش نخستین قانون اساسیی ایران، صدرالاشراف از بزرگان دستگاه دادگستری و از برجستگان خاندان قاجار که در دوره پهلویها نیز درخشیده بود به همراه استاد فروزانفر به پیشواز گروه رفتند. گروه میهمان را حسن شلتوت پیشوای مسلمانان سنی و رئیس دانشگاه الازهر رهبری میکرد. او در سخنرانیهایش هر ازگاه به اسرائیل نیشهائی زهرآگین میزد و در این نیشها دستگاه سیاسیی ایران را به گناه نزدیک شدنش به اسرائیل فراموش نمیکرد.(ص293)
بازدید گروه مصری از شهر قم و به ویژه دیدار با آیتالله شریعتمداری که پیروان فراوانی داشت میتوانست در رسانههای همگانی بازتابی گسترده داشته باشد... از فروزانفر خواستم در دیداری با شریعتمداری، او را در برابر تندرویهای گروه میهمان آگاه کند. روزی فروزانفر پیشنهاد کرد به دیدار با آیتالله العظمی شریعتمداری به قم برویم... پرسیدم: به آگاهیی نامبرده رساندهاید که من همراه شما هستم؟ پاسخ داد: به آگاهیی حضرت رساندهاند که همراه من یکی از بزرگان سیاسیی خارجی است که به دیدار میآید، ولی از جزئیات چیزی نگفتهام. فروزانفر پس از خوش و بشی کوتاه گفت: «شخصیت نادری را به حضورتان آوردهام، بلکه به یاریی حق و دعای خیر شما بتواند افتخار خدمتی داشته باشد. ابویی این جوان از خدمتگزاران صادق مملکت بوده و خودش نیز مؤمن با تقوایی است که در اسرائیل به مردم و مملکت ایران خدمت میکند. عشق و ایمان معنوی و اعتقاد به اصول مذهبی او را به اسرائیل کشانده و به منظور اجر اخروی و صواب باقی جریدهای وزین را به زبان فارسی برای ایرانیان آن دیار منتشر میکند... مزید بر کل این خصوصیات مرضیه، در مورد فریضههای اسلامی و واجبات عینی نیز با ما معاضدتهای مستحکمی دارد و مسلمانان اسرائیل را با ما متحد میکند. چندی از شخصیتهای مذهبی و عائلههای رجال شیعه را برای معالجه به اسرائیل فرستاده است... شریعتمداری... نیز سپس رو به من کرد و گفت: «خوشوقت جوانی که در ایران متولد شده، در ایران بزرگ شده، به اسرائیل رفته تا به ایران خدمت کند و دوباره به ایران برگشته تا به خدماتش ادامه بدهد. ما از شما متشکریم، از شما قدردانی میکنیم و به شما خوش آمد میگوئیم. ما برای یهودیان ارزش زیادی قائل هستیم، آنها پسرعموها و برادران ما هستند. شنیدهایم که در تمام کنیساها به جان شاه مسلمان ایران دعا میکنند، برای ما همین بزرگترین دلیل است که ملت شما نمکناشناس نیستند... شریعتمداری از من خواست اگر چیزی برای گفتن دارم بگویم، با ستایش خداوند یکتا و سپاسگزاری از وی گفتم: «از اینکه رخصت داده شده تا افتخار عظیم مجالست حضرت آیتالله العظمی، قطب شیعیان عالم نصیبم شود خدای ارحمالراحمین را شکر میگویم و به درگاهش استغاثه میکنم عمر حضرتشان، ظل توجهات امام زمان فرجالله تعالی طویل گردد، تا رشته وداد و اخوت کلیمیان را با پسرعموهای مسلمانشان هر روز مستحکمتر نمایند و این حبل متین را مایه رفاهیت عام ببینیم (این گفتار از پیش با شادروان فروزانفر هماهنگ شده بود).(صص295-294)
فروزانفر پای به میدان نهاد و بیرودربایستی گفت: «حضرت آیتالله واقف هستند که هیاتی به ریاست شیخ احمد شلتوت از مراکز و جوامع اسلامی برای تنظیم مقاوله نامههای مودت به ایران آمدهاند. طرفداریی حضرت آیتالله العظمی به عنوان رهبر جامعالشرایط شیعیان جهان از ادعاهای سیاسیی این جماعت، احتمالاً و بعضاً با منافع دولت ایران مغایرت خواهد داشت و موقعیت این کشور را در صحنههای بینالمللی تضعیف خواهد نمود. فروزانفر افزود چنانچه خاطر خطیر مبارک مستحضر است، قرار بر این است که حضرات به حضور مبارک شرفیاب گردند و فتوائی علیه روابط تجاریی ایران و اسرائیل از حضرت آیتالله تقاضا کنند. نعوذبالله، فقط خدا میداند صدور چنین فتوائی چقدر میتواند برای امنیت امت شیعه فاجعه آفرین گردد» و نکتهای هم در گوش شریعتمداری گفت که من چیزی از آن درنیافتم. شریعتمداری که گوئی ریزه ریزه گفتههای فروزانفر را مزه مزه کرده و دانه دانه شنودههایش را در ترازوی خرد سنگین و سبک کرده باشد، به آرامیی اندیشمندانهای پاسخ داد: «ما معضلات عدیدهای در اطراف خودمان داریم، مسئولیتها، تعهدات و فعالیتهای شیعه از حوزه سیاست و اقتصاد و طمع دنیوی خارج است. ما طبق سنت و دستورات صریح قرآن مجید شریف موظفیم از حقوق شیعیان جهان طرفداری کنیم، ولو بعضی اوقات با تمناهای برادران سنیمان متناقض درآید...»(صص297-296)
چند روزی پس از این دیدار، روزنامههای ایران با آب و تاب از گفت و گوهای سه ساعته شیخ شلتوت و همراهانش با آیتالله شریعتمداری در زمینه نزدیکیهای شیعه و سنی نوشتند. ولی به گفته روزنامهها آنگاه که به رایزنی در رویدادهای سیاسی رسیده بودند، آیتالله در پاسخ به پرسشهای پافشارانه شیخ شلتوت گفته بود: «این مسائل به ما مربوط نیست، ما با سیاست کاری نداریم، سیاست کار شاه و دولت و مجلس است». این دیدار آب پاکی به دستهای درازتر از پاهای گروهی ریخت که با آرزوی آفریدن تنشهای بزرگ به ایران آمده بودند. از نزدیکان دربار نیز شنیدم، آهنگ کوبنده سخن گفتن شاه با گروه، بر این راستا بود که کیشمداران نباید خود را به کارهای سیاسی بیالایند. ریشه را دریافتم که به دنبال گفت و گوهای ما با شریعتمداری و گزارش این دیدار از زبان فروزانفر به شاه بوده است.(ص297)
در رویدادهای سال 1962 که آیتالله خمینی ناسزاهائی به دستگاه سیاسیی شاه ایران بار میکرد، شریعتمداری نیرومندترین پیشوای شیعه جانش را از مرگ رهاند و از شاه خواست به ترکیهاش بفرستند. سال 1979 هنگامیکه آیتالله خمینی به ایران بازگشت، وی را درقم خانهنشین کرد، روزی که شریعتمداری در بستر تنهائی جان سپرد، هزاران تن از آذربایجان برای خاکسپاریاش روانه قم شدند.(ص 298)
فروزانفر در برخی زمینههای فرهنگی با شاه دیدارها و رایزنیهائی داشت. یک دوره از سوی شاه به نمایندگیی مجلس سنا برگزیده شد. دانشگاهیان و بسیاری از سران کشور او را پختهای دانا میشناختند و سخنرانیهایش در انجمن «کوک» خواستاران بیشماری داشت... روزی در یکی از آزمونهای دوره دکترای ادبیات مرا به سالن کنفرانسهای این دانشکده فراخواند .کم و بیش سی تن دانشپژوه، تزهای دکترای خود را نوشته و آنروز بایستی از نوشتههایشان در برابر گروه استادان برگزیده دفاع میکردند. در میان دانشپژوهان پانزده تن از کشورهای مصر، عراق، سوریه، لبنان، تونس و فیلیپین بودند. یکی دو تن از آنان مرا شناختند و از فروزانفر خواستند که سفیر اسرائیل باید از سالن بیرون برود و افزودند چنانچه من در سالن بمانم، آنها خواهند رفت. چند تن از نمایندگان سیاسیی کشورهای تازی نیز که در جایگاه میهمانان نشسته بودند به دنبال درخواست آن دانشجو، از فروزانفر خواستند مرا از سالن بیرون کند. در میان همهمه و موج آشفتگی و پریشانی فروزانفر برخاست و گفت: «آقای مئیر عزری سفیر و نماینده دیپلوماتیک کشور اسرائیل در ایران امروز میهمان شخصیی من هستند. او مردی ایرانی، از آبا و اجدادی ایرانی، آشنا با فرهنگ این سرزمین و از شیفتگان ادبیات ایرانزمین است... دانشجوی سوری با زشتیی زنندهای به گونهای که نمیتوانست بر خشم خود چیره گردد، برخاست و فریاد زد: «ما نمیخواهیم با نماینده کشوری که با غصب اراضیی عربها دستش را به خون مسلمانان آلوده زیر یک سقف بنشینیم.» اینجا بود که بردباری و شکیبائیی استاد فروزانفر لبریز شد و بر سر جوانک تازی فریاد زد: «تو میفهمی چه میگویی؟ تو از تاریخ زبان و فرهنگ خودت چیزی میدانی که به من ایراد میگیری؟ تو میدانی برای زبانی که به آن سخن میگویی چه کسی دستور نوشت؟ چه کسی بهتر از تو که در دانشگاه فارسی زبانان فرهنگ و ادب فارسی را میآموزی میداند که شما تازیان چه بر سر ما آوردهاید؟ پدران تو جز کشتن و چپاول و کتاب سوزاندن چه به این سرزمین دادند؟ تو تا پایت به مدرسه میرسد و سر کلاس مینشینی اول باید جملات ضربا، ضربوا، را بیاموزی تا جمله قتلا، قتلوا، را یاد بگیری که معنیی آن کشتن و زخمی کردن و زدن است... خشم جوانک سوری فروکش کرد، سرافکنده و خاموش ماند، آرامش به سالن بزرگ بازگشت، بهتر آن دیدم برخیزم، به راه خود بروم و به استاد فروزانفر امکان بدهم مانند یک ایرانیی سرفراز به کار خود ادامه دهد.(صص300-299)
استاد فروزانفر یک بار دیگر به اسرائیل آمد، این بار نیز همراهش بودم. انگیزه این سفر بیماریی رنجآوری بود که پزشکان اروپائی و امریکائی پس از انجام آزمایشهای گوناگون گفته بودند بیماری «سرطان معده» است، بیمار نیز یک سال بیشتر دوام نخواهد آورد و کاری از دست آنها ساخته نیست. گو اینکه امید فروزانفر از دست رفته بود، ولی هنوز نمیتوانست برآورد پزشکان برگزیده اروپا و امریکا را که همه به یاریی شاه انجام یافته بود باور کند... استاد فروزانفر با انجام دستورهای پروفسور رحمیلویچ در دوره کوتاهی تندرستیاش را بازیافت. پیشینه بیماریی این مردم بزرگ و داستان شگرف بهبودیی بیچون و چرایش در یک بیمارستان اسرائیلی، سپاسهای فراوانی را از سوی دربار، دانشگاهیان و پیشوایان مذهبی برای ما به دنبال آورد و به نام نیک پروفسور رحمیلویچ و همه پزشکان اسرائیلی افزود.(ص301)
پس از رایزنی با وزارت خارجه، روزی همراه فروزانفر به دیدار آرامگاه پیر بزرگ بهائیان در باغ زیبای حیفا رفتیم. مرد سیهچرده خوشرفتاری که هر ازگاه زبانش نیز میگرفت به پیشوازمان آمد و خود را (دکتر حکیم) خواند. دکتر حکیم وابسته به یک خانواده بازرگان یهودی میبود که بیست و پنج سال پیش به کیش بهائیت گرویده بود. میزبانمان بیدرنگ استاد فروزانفر را شناخت... نقش هدایتگر فروزانفر در این گفت و گوها نشان از آگاهی و چیرگیی وی در بینش بهائیت داشت. در کشاکش گفت و گوها، دکتر حکیم ناگهان با پرسشی از فروزانفر مرا به شگفتی واداشت، او با آهنگی گرم و فروتنانه پرسید: «جناب فروزانفر، آیا هنگام آن نرسیده که آشکارا به دین حق بپیوندید، بر سر ما جای بگیرید و با دریای اطلاعاتتان به روشنگری بپردازید؟». فروزانفر فرزانهوار به خاموشیاش خواند و افزود: «من مسلمانی وفادارم، پرچمدار حسن تفاهم بین تمام مذاهب در ایرانم، بارها نماینده مسلمانان ایرانی در مجامع جهانیی یهود و مسیح بودهام، ما همه یکتاپرستیم، بهتر نیست هر یک از ما به کار خودمان بپردازیم؟».(ص302)
در برخی رویدادها هم که بیسر و پایان ولگرد به نام کیش و آئین، دشواریهائی برای بیگناهان یهودی میآفریدند پیشوایان شیعه به یاریی یهودیان میآمدند. ولی کم نبودهاند پیشوایانی که دستور کشتار همگانیی یهودیان را در ایران دادهاند. کم و بیش دویست سال پیش پیرو یکی از این دستورها همه یهودیان تبریز را کشتند. در سال 1952، همپای رویدادهای ملی شدن نفت ایران، یکی از این پیشوایان (آیتالله ابوالقاسم کاشانی) که نماینده مجلس هم بود، در واکنش خشم آلودش به برپائیی کشور اسرائیل میخواست مردم را بر یهودیان بیگناه بشوراند. گروهی از یهودیان ایرانی به سرپرستیی شادروان عطاالله یومطوب برای دیدار آیتالله به خانهاش در پامنار تهران رفتند و توانستند آتش خشم پیشوا را خاموش کنند.(ص306)
یکی از پیشوایان شیعه (آیتالله ملکالمتکلمین)، از بیماریی دشواری رنج میبرد و دیرگاهی بود نمیتوانست از بستر سوا شود. به پیشنهاد حاخام یدیدیا که از پیش با حضرت آیتالله دوست بود، با آرزوی یافتن راهی برای درمان آیتالله به دیدارش رفتیم. در بازار از کوچههای تنگ و تاریک گذشتیم، به خانه کهنه بزرگی رسیدیم، پیشکاری آمد و پس از شناسائی ما را به خوابگاه بیمار راهنمائی کرد. مرد رنجور ریز پیکر و دردمندی روی بستر افتاده بود... گزارش پزشکیی بیمار را از پیشکار دریافت کردم و برای بررسیهای پزشکی و کارهای بالینی بیدرنگ به اسرائیل فرستادم. یک هفته پس از این دیدار آمبولانس شیر و خورشید آیتالله بیمار را به فرودگاه مهرآباد آورد و با هواپیمای ال عال به اسرائیل پرواز کرد. گروه پزشکیی بیمارستان هدسا در فرودگاه بنگوریون اسرائیل او را به بیمارستان بردند، پس از سه هفته تندرست و شادمان به خانهاش بازگشت و پزشکان اسرائیلی را «فرشتگان» خواند.(صص307-306)
با همکاریی ح. ر. با حجتالاسلامها کریمی و راشد که از سخنرانان ورزیده و نامدار دستگاه رادیو تلویزیون ایران بودند، آشنا شدم. راشد سخنوری بیمانند بود که برنامههای رادیوئیاش شنوندگان فراوانی داشت. سخنانش به دل مینشست، دلیر و شاهدوست بود. حجتالاسلام فلسفی رقیب سرسخت راشد بود که میتوانست ساعتها بیایستا و بدون دوبارهگوئی در زمینههای دلخواهش سخن بگوید و شنونده را برجایش میخکوب کند. کوشش من برای یافتن راهی در دوستی با وی به جائی نرسید... در بیانیه آیتالله ابوالقاسم خوئی که در پائیز 1962 به آگاهیی مردم رسید، شکوههای فراوانی از دستگاههای اداریی کشور در چهل سال گذشته دیده میشد، ولی به هیچ روی از شاه سخنی به میان نیامده بود. این بیانیه بیآنکه نامی از اسرائیل ببرد به این کشور تاخته و گفته بود: «چگونه ممکن است مملکت کوچکی که برای ضدیت با اسلام برپا شده، مملکت ما را به منطقه نفوذ خود تبدیل کند؟». در بخشی از این بیانیه چنین آمده بود: «یکی از عاملین همان مملکت که پسر یک دوره گرد بوده و امروز به مقامات عالیه ارتقا یافته در مملکت ما مشگلگشا شده و تبلیغات و انتشارات ما را زیر نظر گرفته، تلویزیون برپا کرده و کرور کرور بیتالمال امت اسلام را به خارج منتقل میکند»، گویا مقصود آیتالله خوئی، ثابت پاسال بود.(ص307)
برنامههای پیشرفت کشور به ویژه اصلاحات ارضی که به سودهای کلان برخی زمینداران بزرگ به ویژه بهرهوران از املاک اوقاف آسیب میزد، همپای پیوندهای تنیده ایران با امریکا، خشم پیشوایان کیشمدار را بیشتر برمیانگیخت تا بیانیههای رنگارنگ هر روز تندتر و تیزتر به میدان پا نهند. زیرکترین پیشوائی که توانست از زیر و بم آن روزهای پر تنش بالا برود و رهبری را به دست بگیرد، آیتالله روحالله مصطفوی (خمینی) بود... دولت میکوشید درشتگوئیهای آیتالله خمینی را تاب بیاورد و برخی واکنشهای پیروانش را نادیده بگیرد. ولی آفرینش داستان کاپیتولاسیون (مصونیت شهروندان امریکائی در ایران در برابر سیستم قضائیی کشور)، روز چهارم نوامبر 1964 انگیزه دستگیریی وی گردید. دادگاه پس از بررسیی پرونده و انجام پژوهشهای بایسته، نامبرده را به کیفر رهبریی شورش به مرگ محکوم کرد. به میانجیگریی دوستان نیرومندش به ویژه آیتالله شریعتمداری (خمینی تا آنروز آیتالله نبود، حجتالاسلام بود، آیتالله شریعتمداری عنوان آیتالهی به وی داد تا او را از مرگ برهاند. آیتالله خمینی از مرگ رست و به ترکیه فرستاده (تبعید) شد. در تابستان 1965 به نجف در عراق رفت، سیزده سال در خانهای نشست و آینده را برای ایران برنامهریزی کرد.(صص308-307)
آیتالله خمینی در قم آموزش دیده بود. او با ویژگیهائی تند و برجسته، آنروزها توانسته بود سوار بر موج رویدادها، گروههای گستردهای از شیعیان تندرو را با خود همدست کند. وی در فقه شیعه همتا نداشت (نوشتههای نامبرده را مانند توضیحالمسائل، کشفالاسرار و ولایت فقیه میتوان نمونههایی گویا از دانش وی خواند). پیشوایان میانهرو که هرازگاه با دربار یا ساواک بده بستانهائی داشتند در برابر موجی که او به راه انداخته بود چندان توانا نبودند. مردم سادهاندیش بر سخنان پرخاشجویانه وی مهر دلاوری میکوفتند و دیگر پیشوایان را به گفته آیتالله خمینی سازشکار میخواندند... آنها میپنداشتند به میدان آمدن زنان کشور در پهنه کشورمداری، گسترش دانش در کشور و زدودن بیسوادی، پدیده آزادی و گرایشهای فرهنگی به باختر، پیشرفت همگانی و گسترش فن ورزی از چیرگیی آنها بر توده ناآگاه خواهد کاست.(ص309)
راهپیمائیی گروههای خشمگین پیرو آیتالله خمینی و پیروان حزب توده از تهران نو و تهران پارس آغاز شد و تا به میدان فوزیه میرسید... گزارشهائی پیدرپی از یکانهای پلیس، چترباز و نیروی ویژه به دستگاههای رهبری میرسید و چکیدهای از همه آنها را علم به شاه میرساند. شاه بارها دستور داده بود در فرونشاندن شورش بکوشند به روی مردم شلیک نکنند... گروههای فشردهای که خود را در پارچههای سفید (کفن) پوشانده بودند با فریادهای دیوانهوارشان مرگ را آرزو میکردند و با خودروهای گوناگون و اتوبوسها میخواستند از دیوار امنیتیی سربازان بگذرند... ساعتی گذشته از نیمروز، به آگاهیی نخستوزیر رساندند که در دستگاههای برق کاخ پادشاه ناهماهنگیهائی پیش آمده، بیدرنگ دستور داد ژنراتورهای دستی را به کار بیاندازند. ما با نگرانی میپنداشتیم کسانی خواستهاند پیوند کاخ را با دستگاههای سیاسی و سازمانهای فرماندهی ببرند... پس از دستگیریی سران شورش، دادستان کل کشور با بررسیی پرونده روشن پیشوای شورشی، پیرو قوانین روز، کیفر خواست مرگ وی را باید به دادگاه میداد. شنیده شد که ارتشبد نصیری دستور داده بود پیشوا را میان آفتاب بچرخانندش تا پادشاه رای دادگاه را برای اجرای حکم دستینه (توشیح) کند. سرلشگر حسن پاکروان فرمانده ساواک پادرمیانی میکند و در رهائیی پیشوا از مرگ پیامی به شاه میفرستد و میگوید: «در شریعت شیعه اسلامی کشتن پیشوای بزرگی که عنوان آیتالله داشته باشد ممنوع است.» شاه در پاسخ به این پیام به پاکروان میگوید: «روحالله مصطفوی حجتالاسلام است و هنوز آیتالله نشده است .(ص310)
پاکروان برای رهائیی پیشوا، ده تن آیتالله پیدا میکند (یکی از آنها آیتالله شریعتمداری بود) و از آنها میخواهد بنویسند که روحالله خمینی آیتالله است و آن نوشته را روی میز شاه میگذارد. این رویداد شگرف سالها مایه گرفتاریهائی میان نصیری و پاکروان بود. روزی در پیی پیروزی آیتالله خمینی در رویدادهای پائیز 1979، فرمانده زندان که از پیشینه پیشوا با پاکروان به خوبی آگاه بود به وی میگوید: «پاکروان را گرفتهایم و در زندان ماست». آیا اجازه میفرمائید به مناسبت کمکی که سالها پیش در آزادیی حضرت آیتالله کرده او را از زندان رها کنیم؟ آیتالله خمینی میگوید: «بکشیدش، کسی که آنروز به ولینعمت خودش خیانت کرد، از کجا معلوم که به ما خیانت نکند».(صص311-310)
بخش بیست و سوم
میان کُردها
پژوهشگران بسیاری سرزمین کردستان بزرگ را در ایران، ترکیه، سوریه، عراق و کمی در قفقاز پهنه فرمانروائیی خاندان ماد خواندهاند... بسیاری از کردها خود را پاسداران مرزهای کشور میدانند و میگویند: ما نگاهبانان دروازههای کشور شاهنشاهان بودهایم... آرزوی آزادی و داشتن کشوری به نام کردستان، بیگمان بزرگترین خواسته هر کردی میتواند باشد، ولی این آرزو در فرود و فراز تلخ کشمکشها و دستهبندیها هرگز از خوابی خوش فراتر نرفته است. این آرزوی بزرگ را میتوان به هم پیوستن تکههای سوا شده از سرزمینی خواند که میان کشورهای پنجگانه پیرامونش پاره پاره شده است... هرگاه یکی از دولتهائی که بر تکهای از کردستان بزرگ چیره شده رو به ناتوانی مینهد یا دچار تنشی میشود، آرزوی کردهای بومی بیدرنگ جانی تازه میگیرد و با برپائیی شورشها میکوشند خواسته خود را با نام «خودمختاری» به میدان بکشند. هزاران هزار کرد جنگجوی آزادیخواه جان خود را در اینگونه زد و خوردها از دست دادهاند، ولی هنوز همه گرهها ناگشوده ماندهاند.(ص315)
کم و بیش در درازای ده سال پس از این رویداد، سران عراق پیرو پارهای خودسرانه، مرزهای ایران را دستخوش ناآرامی کردند. در چهارچوب سیاستهای آنروز ایران، هیچکس بهتر از کردها نمیتوانست به گزافه گوئیهای همسایه گستاخ پاسخ دهد. جنگافزارهای ایرانی در کردستان عراق به دست پیکارگران بارزانی میرسید، ولی برای پیشگیری از پیشامدهای سربسته آینده گروه دیگری از کردها به رهبریی جلال طالبانی نیز از این گشادهدستی بیبهره نماندند.(ص316)
به فرمان شاه و یاریی سپهبد کیا توانستم برای نخستین بار با داود جاف از سران کردها در ایران دیداری داشته باشم. عزرا دانین در این دیدار مرا همراهی میکرد. خواسته ما انجام یک ارزیابیی بنیادی با آرزوی کاستن از تنشها و پدید آوردن گونهای سازگاری میان آنان و دولتهای درگیر بود. چنانچه پیش از این نیز گفتم، سالار یکی از پسران جاف به آجودانیی شاه برگزیده شد که به دنبال رویدادهای پائیز 1979، تیرباران شد. سردار برادر جوانتر سالار به عراق گریخت... سپهبد کیا و من که توانسته بودیم شیخ داود جاف را از دوستان نزدیک خود بکنیم، نامههائی به وسیله نیمرودی برای شیخ فرستادیم و از او خواستیم سرهنگ نیمرودی را از خودمان بداند و هیچ رازی را از او پوشیده ندارد.(صص317-316)
پارهای نکتهها که در کشاکش گفت و گوها از سوی ما پیش کشیده میشد و به دیگر سخن آگاهیهای گسترده ما در زمینه کردها و دشواریهای سیاسیی آنها جاف را به شگفتی وامیداشت. او امیدوار بود با همکاری با ما و بهرهبرداری از آگاهیهای ژرف ما از آن سامان بتواند به آرزوی دیرینه کردها در داشتن کشوری به نام کردستان جامه کردار بپوشاند. همسو با چنین خواستهای بر استواریی پیمانش با ما پافشاری میکرد که از رژیم پادشاهی در ایران بیچون و چرا پشتیبانی خواهد کرد و همه نیرویش را به کار خواهد گرفت تا دیگر گروههای کرد نیز از همین شیوه پیروی کنند. دستیابی به چنین بینشی با خواستههای ایران و اسرائیل هماهنگ بود، ولی بیگمان دشواریهای بزرگی میتوانست داشته باشد.(ص317)
کسی را که مرحاویا مینامم برای فراهم آوردن گزارشهائی از میدانهای زد و خورد کردها با عراقیها به راهنمائیی بدرخان، از سوی ما به کردستان رفت تا زمینههای دیدار با ملا مصطفی بارزانی را نیز برنامهریزی کند. ولی شوربختانه رد پای ناشیانهای که از خود بر جای گذاشت، هم ساواک و هم آنتن دستگاههای امنیتیی عراقیها را هوشیار نمود که به هر روی پیش از پدیداریی رویدادهائی آشفته و گزند آفرین توانست تندرست به اسرائیل بازگردد.(ص318)
نخستین بستههای بازوکا، گلولههای توپ و جنگافزارهای سبک اسرائیلی، روز هژدهم ژوئیه 1963 در کردستان به دست ابراهیم احمد دستیار بارزانی رسید که از آن با نام «عملیات اسپارتاکوس» یاد میکنیم. گفتنی اینکه در روزهای نخست سران و کارشناسان ایران میانه خوشی با امیر کامران بدرخان نداشتند، زیرا نقش نامبرده را میان کردها ناچیز میشمردند. دیگر اینکه فرمانروایان ترک که بر بیش از هشت میلیون کرد سایه انداختهاند، هرگز از داد و ستدهای تازه آگاه نگشتند. به هر روی سران ایران پس از چندی در پیگیریی «عملیات اسپارتاکوس» چون و چراهائی پیش کشیدند و سرانجام آنرا به فراموشی سپردند... بنابراین همکاری با بارزانی و پیروانش برای چند سال نخستین دستور کار دستگاههای ساواک و موساد بود تا عراق ستیزه جو به زانو درآید. کردها آرزو داشتند همکاریهای ایران و اسرائیل با آنها تا پیروزیی پایانیی آنها پیگیری گردد، که این آرزو بسیاری از ایرانیان را به آنان بدبین کرده بود.(صص319-318)
پالیزبان از بهترین دوستان اسرائیل بود و در پیوند دوستی میان دو ارتش از هیچ فداکاری خودداری نکرد. نامبرده در سال 1958 با درجه سرهنگ دومی به همکاری با کیا برگزیده شد و در ارتش به بررسیی رویدادهای کردها پرداخت... در بخشهای پیشین گفتم که پالیزبان در پیی رویدادهای 1979 به عراق گریخت و در آنجا با همکاریی دکتر شاهپور بختیار به سازماندهیی نیروهای پراکنده ارتش و جنگجویان جوان کرد پرداخت. شوربختانه پیش از آغاز برنامه آزادسازی کشور، دستگاههای امنیتیی جمهوریی اسلامی به ریزه کاریهای آن آگاهی یافتند و از انجامش پیشگیری نمودند. به دنبال این شکست، گروههای گستردهای از بهترین خلبانان کشور و افسران وفادار به رهائیی ایران تیرباران شدند.(صص320-319)
گروههائی از اسرائیلیها که پیرو پیمانهای چند سویه باید به جنگجویان ارتش چریکیی بارزانی جنگافزار و یاریهای گوناگون میرساندند، از برخی راهها و بیراهههای کردستان ایران میگذشتند. اریه لوبا الیاب یکی از فرستادگان جوان اسرائیلی بود که این گروهها را سرپرستی میکرد. آنها در تابستان 1966، یک بیمارستان صحرائی از سوی مردم اسرائیل به رزمندگان آزادیبخش کرد پیشکش کردند. کردها چه ایرانی و چه عراقی در این برخوردها مردم اسرائیل را از خودشان میدانستند و با گروههای اسرائیلی رفتاری پسندیده داشتند.(ص321)
بخش بیست و چهارم
پروژههای آبادانی استان سیستان و بلوچستان
بلوچها، از تیرههای کهن ایرانی هستند که در یورش انگلیسها به هند رنج فراوان بردهاند. انگلیسها تکههائی از این سرزمین را به نام بلوچستان انگلیس از خاک ایران سوا کردند. در پیی پیکارهای گاندی و آزادیی هند و پس از سوائیی مسلمانان از هندوها و پدیداریی کشور پاکستان، بلوچستان انگلیس نیز بخشی از زمینهای پاکستان شد. تکه دیگری از بلوچستان نیز بخشی از افغانستان شده که اندیشه آزادی بلوچ و برپائیی کشور بلوچستان را باید یکی از دشواریهای مرزی میان ایران، پاکستان و افغانستان خواند.(ص325)
در میان سرشناسان مردم خاور ایران (سیستان، بلوچستان و خراسان)، خاندان شوکتالملک علم از دیرباز نیرومندترین و نامیترین بوده است... شنیده شده که انگلیسها پیش از رستاخیز رضاشاه، برای روشن کردن سرنوشت ایران با شوکتالملک از در گفت و گو درآمده و خواسته بودند جانشین قاجارهای ناتوان گردد که او این پیشنهاد را نپذیرفته بود. یکی از انگیزههای دوستیی ریشهدار پهلویها با این خاندان را بیگمان میتوان در همین نکته دید. وابستگیی بیگفت و گوی بلوچها به خاندان علم و پیوستگیی علم با شاه، از آنها ایلی وفادار به پادشاهیی ایران ساخته بود. چنانچه هرگاه در هر گوشهای از ایران پیشآمدی ناگوار از گونه شورشهای ایلی پدیدار میشد. جنگجویان بلوچ برای سرکوبی آماده بودند. گروههای بلوچی که در رویداد قشقائیهای فارس به این استان آمدند، کار را یکسره کردند.(ص325)
در دهه ششم یک کمپانیی امریکائی به نام «موریس اند کنودسون»، بیآنکه با کارشناسان ایرانی به رایزنی بپردازد، سد بزرگی در افغانستان بر این رودخانه زد و برای مردم بیشماری دشواری آفرید. گفت و گوهای گوشهدار میان دولتهای ایران و افغانستان در زمینه بخشبندیی برابریخواهانه (قاعده تنصیف) آب هیرمند هرگز به جائی نرسید.(ص326)
روز نهم ژوئن نامهای از دانین دریافت داشتم که به بررسیی چند نکته پرداخته و چنین نوشته بود: «پاسخ دولت ایران را در مورد کار و پروژه پیشنهادیمان پیش از بازگشت از سیستان هنوز دریافت نداشته و از واکنش آنان هنوز آگاه نبودم تا اینکه سرانجام نامه را دریافت داشتم. کار کردن در آن بیابان بیش از اندازه دشوار است، ایرانیها با این آهنگ نخواهند توانست در آن نمکزار کار چشمگیری انجام بدهند. افغانها آب را تنها برای خودشان برداشتهاند، ایرانیها تاکنون از حق خود دفاع نکردهاند، پس از این نیز دشوار بتوان امیدوار بود ایرانیها دست به پیکار تازهای بزنند. پذیرش یا خودداری از پذیرش این پیمان از سوی ما تنها به آینده و فرنودهای (علل) دیگری بستگی دارد».(ص327)
بخش بیست و پنجم
بهائیها و اسرائیل
ایران زادگاه کیش بهائیت است که چند میلیون تن در جهان پیرو دارد. میرزا علیمحمد پیشوای این کیش در سال 1844 میلادی در شهر شیراز چشم به جهان گشود و پیروانش او را باب (دروازه) نامیدند. شیعیان آنانرا بیدین (کافر) میخوانند... او را در سال 1850 دستگیر و در سن سیویک سالگی در تبریز از دارش آویختند. در سال 1863 یکی از پیروان وفادار باب به نام بهاه الله با پشتیبانیی گروههائی از مردم و چندی از پیشوایان شیعه گفت: «من همانم که باب گفته بود، آمدهام تا جهان را از زشتی برهانم و...». چنین گویهای را پیشوایان شیعه با داستان امام دوازدهم ناهماهنگ انگاشتند و از ناصرالدینشاه خواستند فتنه تازه را هر چه زودتر خاموش کند. بهاهالله دستگیر و پس از رنجهای فراوان همراه گروهی از پیروان وفادارش به خاک امپراطوریی عثمانی تبعید شد. سران سنیی عثمانی نیز نگرش چندان خوشی به وی نداشتند، پس از سرگردانیهای آزارنده در بغداد و ادرنه (آدریانوپول) و استامبول بهاهالله و پیروانش ناچار در شهر عکا نزدیکی ی حیفا جای گرفتند. بهاهالله پس از چندی درگذشت و در باغ زیبای ایرانی به خاک سپرده شد که امروز یکی از بزرگترین نیایشگاههای بهائیان است. عباس افندی (عبدالبها) جانشین بهاهالله توانست با خردمندی و دانش سازماندهی بینش بهائیت را جهانگیر نماید و یکی از بزرگترین نمایندگیهایش را در شیکاگو برپا سازد. عبدالبها در سال 1921 درگذشت و پیروانش آرامگاه زیبائی در بلندیهای کرمل حیفا برایش ساختند.(ص330)
یکی از یهودیانی که با گرایش به بهائیت به آب و نانی رسید و نامی برای خود ساخت، ثابت پاسال همدانی بود که در کشاکش جنگ جهانیی دوم راننده سادهای بیش نبود و توانست در دوره کوتاهی یکی از توانگران کشور گردد... آزادی در بده بستانهای کیشمدارانه و برپائیی انجمنها (اجازه قانونیی تبلیغات مذهبی) و یاری به نیازمندان (ایجاد صندوقهای تعاونی) به ویژه برای جوانانی که برای گزینش همسر و برپائیی خانواده دشواریهای مالی داشتند، ابزاری کارساز بودند. پشتیبانیهای سازمان یافته گروهی در ورود به دستگاههای دولتی و بالا کشیدن دیگر همکیشان، راه را برای یارگیریهای بیشتری باز میکرد. بسیار شنیده شده بود که هویدا و برخی از سران لشکری و کشوری در دولت به کیش بهائی پیوستهاند. هویدا بارها این داستان را نادرست و ساختگی خوانده و برای اثبات گفتههایش به مکه رفت... یکی دیگر از سرشناسان کیش بهائی، سرلشگر دکتر ایادی، پزشک ویژه شاه بود. ایادی افسری خوشنام بود و به چشم و گوش شاه میمانست. او بهداریی ارتش و بیمارستانها، اداره خرید دارو و ابزار پزشکی برای یکانهای ارتش را سرپرستی میکرد و با همه توان به همکیشانش یاری میداد.(ص331)
یکی از ویژگیهائی که ایادی را نزد همه یگانه ساخته بود، وفاداری و سرسپردگیی او به شاه بود. کسی باور نمیکرد او از شاه درخواستی بکند و پذیرفته نشود. شاید همین پیوند ایادی با شاه بود که هرگاه سران کشور با شاه به نکته دشواری برمیخوردند، دست به دامن ایادی میشدند و او میتوانست گرهگشائی کند. ایادی به یهودیان مهری ناگسستنی داشت... در یکی از دیدارهای خانوادگیی شیبانی، کنار ایادی نشسته بودم و پیرامون همکاریهای کارشناسان اسرائیلی با زمینههای سرپرستیی او گفت و گو میکردم. چند روز پس از همان دیدار بود که ایادی کارشناسان ما را به ایران فراخواند و با آنها پیمان بست تا میوه، مرغ و تخممرغ ارتش را فراهم کنند و برای ارتش مرغداری و دهکدههای نمونه بسازند. و ایادی به بازرگانان و کارشناسان اسرائیلی یاری داد تا میوه ارتش ایران را فراهم آورند...(ص332)
دفتر دوم
بخش بیست و ششم
در گیر و دار احزاب ایرانی
در سال 1958 که به ایران آمدم، دو حزب در این کشور به تازگی بر پا شده بود. حزب مردم که اسدالله علم به فرمان شاه بر پا کرده بود و حزب ملیون که آنهم دکتر اقبال به دستور شاه بنیان نهاده بود. با چنین برنامهای شاه میخواست حزبهای اقلیت و اکثریت را در کشور پایهریزی کند تا اندیشه آزادی میان مردم آرام آرام جا بیافتد... حزب ملیون به رهبریی دکتر منوچهر اقبال چهارچوب دولت را میساخت و حزب مردم پیکر اپوزیسیون دولت را... هیچیک از دو حزب مردم و ملیون از دانش سازماندهی و شیوههای عضوگیری آگاهیی چندانی نداشتند. علم پنج تن از سران حزب مردم را با من آشنا ساخت تا از آموختههایم در حزب اسرائیلیی مپای نکتههائی را به آنها بیاموزانم... در کشاکش گفت و گوهایم با دسته دکتر اقبال دریافتم که حزبهای مردم و ملیون هر دو هدفهائی همسان و برنامههائی همسو دارند... نخستین روز فوریه 1960 عباس شاهنده سردبیر روزنامه فرمان که از سران ملیون بود، برای پارهای رایزنیها مرا به دفترش فرا خواند. کم و بیش دو هفته پس از این دیدار، مهدی شیبانی که از بزرگان حزب مردم بود درخواست گفتوگوئی با من نمود.(ص5)
ماههای ژوئیه و اوت سال 1960، مردم ایران در آستانه بیستمین دوره گزینش نمایندگان پارلمان بودند که پس از پایان بازیهای حزبی، بیهیچگونه شگفتی حزب دولتیی ملیون پیروز شد و دکتر اقبال به نخستوزیری رسید. ولی در سپتامبر همان سال، شاه به این انگیزه که رسانههای گروهی روند گزینشها را دست خورده و نادرست خواندهاند، اقبال را برکنار کرد و جعفر شریفامامی را به جای وی نشاند. پس از چندی شاه اندیشید که روش دو حزبی نمیتواند پاسخگوی خواستههای مردم باشد، بنابراین حزبهای ملیون و مردم جایشان را به حزب ایران نوین دادند که امیرعباس هویدا از ژانویه 1965 به درازای سیزده سال بر سر این حزب سایه انداخته بود.(ص6)
یکی از شگفتانگیزترین رویدادهای حزبی در ایران که در تاریخ اینگونه جنبشها بیمانند خواهد ماند اینکه پس از برچیده شدن حزبهای مردم و ملیون آمارها نشان دادند که هفتاد تا هفتاد و پنج درصد مردم از هواداران هر دو حزب بودهاند! آنها در هر دو حزب نامنویسی کرده بودند، در هر دو حزب سرگرم بودند، در هر دو حزب کارهائی داشتند و امیدوار بودند هر یک از دو حزب به پیروزی برسد آنها به حزب پیروز خواهند پیوست.(ص7)
بخش بیستوهفتم
یاریهای اسرائیل در زدودن بیسوادی از ایران
پیکار با بیسوادی میان ایرانیان از آغاز دهه سیام (سده بیستم) در دوره رضاشاه آغازیده و پیروزیهای شایانی نیز به بار آورده بود. ولی سران ایران برای رهائی از این کاستیی بزرگ هنوز راه درازی در پیش داشتند، زیرا آمارها بالای هفتاد درصد مردم را در کشور بیسواد نشان میدادند. یکی از فرنودهای (دلایل) هویدای این سرشکستگی، نوشتار پارسی به واژههای تازی است که پس از یورش تازیان به ایران جایگزین نگارش پارسی شده است. زبان و نوشتار پارسی از ریشه هند و اروپائی بوده... کشور ترکیه همسایه ایران در سال 1925 با پیگیریی نوشتار باختری (لاتینی) از دام پارهای گرفتاریهای نوشتاری رست و توانست خود را یک گام به پایگاههای داد و ستد فرهنگ نوین جهان نزدیکتر کند. در ایران نیز کسانی مانند میرزافتحعلی آخوندزاده خیلی پیش از ترکها چنین شیوهای را خردمندانه یافتند و استادانی چون ذبیحالله صفا پس از ترکها همان روش را به دستگاههای آموزشیی کشور پیشنهاد میکردند.(ص9)
پارلمان ایران در چنین روزی [هشتم سپتامبر] به مناسبت بیست و پنجمین سال پادشاهیی پهلویی دوم در ایران، او را «آریامهر» خواند. آریامهر برای پیشبرد برنامههای پیکار با بیسوادی، یک پاداش (جایزه) سالیانه یک میلیون فرانکی از دارائیهای خود به یونسکو پیشکش کرد تا به کس یا سازمانی که بر این راستا کوششی برجسته نموده، پیشکش گردد.(ص10)
نامه مینا بنصوی کارشناس وزارت خارجه از بخش همکاریهای بینالمللی در حیفا را روز دوم آوریل 1965 دریافت داشتم که با مژدهای ارزنده همراه بود. بانو بنصوی و همکارانش برنامهریزی کرده و پیشنهاد میکردند، گروهی بیست تا سی تنی از بانوان آموزگار ایرانی (کارشناسان آموزش بزرگسالان) برای دیدن دوره و بازدیدی چهار تا پنج هفتهای به اسرائیل بیایند تا با تکههائی از شیوههای آموزشیی این کشور برای بزرگسالان آشنا شوند. برای بررسیی ریزه کاریهای این برنامه سازنده با دفتر شاهدخت اشرف (سازمان پیکار با بیسوادی) گفتوگوئی انجام دادم. پیرو پیشنهاد بانو بن صوی پرسشنامههائی ویژه برای کسانی که آمادگیی چنین دیداری داشتند نیز فراهم شد.(ص11)
بخش بیست و هشتم
بازدیدهای دو سویه جوانان و دانشجویان
یکی از بزرگترین دشواریهائی که مایه نگرانیی سران کشور شده بود، پدیده چپگرائی در میان جوانان و روشهای پیروزمندانه این جهانبینی را در شکار آسان دانشجویان باید بخوانیم که عامل اصلیی آن حزب توده بود... در پیی این هماهنگی و پیرو فراخوان دولت ایران، موشه گیلبوعا سرپرست بخش همکاری و یاریهای اسرائیل به کشورهای دوست در وزارت پدافند این کشور برای دیداری به تهران آمد. گیلبوعا از روزبیست و چهارم دسامبر 1962 تا بیستم ژانویه 1962 در سراسر کشور بازدیدهائی فشرده نمود و چکیده گزارش وی را در مارس 1963 همراه پیشنهادهایش بر راستای سازماندهیی جوانان برای اسدالله علم نخستوزیر و دیگر سران ایران فرستادم... یکی دیگر از پیشنهادهای کارساز موشه گیلبوعا برپائیی سازمان نوجوانان و جوانان در زیر چتر نخستوزیری بود که میتوانست پاسخی به نیازهای جوانان در کشور گردد.(ص13)
روزهای سپتامبر 1962 در کشاکش برپائیی یک آموزشگاه تازه برای فرزندان اسرائیلیهای شاغل در ایران با گرجی آشنا شدم، او مدیرکل آموزش و پرورش تهران بود و به راستی با ما همکاری کرد. یهودیان در تهران چند آموزشگاه مانند آلیانس یا اتحاد، کورش، اوتصرهتورا (مدرسه مذهبی بود)، اتفاق (یهودیان عراقی بینانگزارش بودند، مئیر عبدالله بسون برپاکننده ساختمان خلوتص هزینه آنرا نیز پرداخته بود) داشتند. یاریی وی در برپا کردن یک آموزشگاه تازه برای «اوتصرهتورا» فراموش نشدنی است. کسان دیگری نیز بودند که در برپائیی سازمان جوانان در ایران توانستند گامهائی ارزنده بردارند. یکی از آنان روزنامهنگار نامدار ن.خ. بود که سردبیریی چند رسانه را به دوش میکشید.(ص14)
ابوالحسن بنیصدر که به آیتالله خمینی پیوست و نخستین رئیسجمهور وی شد یکی از نخستین دانشجویان ایرانی از همین گروهها بود که از اسرائیل دیدار کرد. آرمان بنیصدر، بر هم آمدهای از باورهای حزب توده، گرایشهای مذهبی و مرام مائوئیستهای چین بود. شاه و دستگاههای دولتی میخواستند دانشجویانی مانند او را با گرایشهای ایرانی، آرمان و فرهنگ میهندوستی بیشتر آشنا کنند. بنیصدر سه ماه در اسرائیل بود و با گروههای گوناگون دانشجوئی و سازمانهای جوانان دیدار کرد. برخوردهای وی در این دوره بسیار پسندیده بود و در بازگشت به ایران با دانشجویان و دوستانش از نکتههای سازنده مردم اسرائیل و پشتکار و هنر و بردباریی این مردم سخن میگفت. ولی با نزدیک شدن به موج دگرگونیهای بیست سال پیش ناگهان راه تازهای را پیش گرفت و دگرگونه شد... گفتنی اینکه بنیصدر کم و بیش یک سال پس از دیدارش از اسرائیل، هرگز پیوندی (ارتباطی) با اسرائیل نداشته است.(ص16)
بخش بیستونهم
داد و ستدهای ورزشی و پیشاهنگی
در یکی از روزهای آوریل 1970 که تیم ملیی اسرائیل باید در میدان ورزشیی امجدیه در برابر تیم ملیی ایران میایستاد برای من روز بزرگی بود. خسروانی در جایگاه ویژه، جائی کنار شاهپور غلامرضا پهلوی و نزدیک جایگاه شاه و شهبانو برای من و همسرم پیشبینی کرده بود. آنروز دو تیم ایران و اسرائیل در برابر هم ایستادند و این بازیی پایانیی فوتبال برای گزینش قهرمان آسیا بود. تیمهای تاج تهران و هپوعل تلآویو در میدان به نبرد پرداختند، واژههای ناشایست و ناسزاهای اسرائیل ستیزانه فراوانی از دهانها شنیدم که هرگز از ترکها و یونانیها که پیشینه زشتی در این زمینه دارند، شنیده نشده بود، گفتنی اینکه با داور بازی نیز به همانگونه برخورد شد... از این پس میان سران ورزش ایران در نزدیک شدن به اسرائیل آرام آرام به کندی گرائید.(ص25)
شعبان جعفری، نامدارترین پهلوان زورخانههای ایران، که زورخانهای دیدنی در سنگلج تهران (پارک شهر) برپا کرده بود در رویدادهای ماه اوت 1953، به گناه شاهدوستی از سوی دولت مصدق دستگیر شد. داور دادگاه از او خواست از پشتیبانیی شاه دست بردارد و آزادیاش را بازیابد. پهلوان پاسخ داده بود: «مرگ را به زندگی با دشمنان شاه ایران برتر میبینم». در پی برخی همکاریها میان حزب توده و نخستوزیر محمد مصدق، شاه از سر ناچاری در رم به سر میبرد. در کمتر از سه روز، مردم کوچه و خیابانهای تهران دستگاههای دولت مصدق را از کار انداختند. نقش دوستان پهلوان جعفری در بسیج مردم و ورزشکاران جوان ایران بسیار کارساز بوده است. برخی باور دارند سی.آی ا. (سازمان امنیت خارجی آمریکا)، در این داستان دست داشته است. به هر روی این بار پشتیبانان شاه به پیشگامیی شعبان جعفری بر تودهایها و مصدقیها شوریدند، نخستوزیر را به دهکدهاش (احمدآباد) فرستادند و شاه به تختش بازگشت. دوستان پهلوان جعفری، این جوانمرد دلیر، میهنپرست و شاهدوست را از زندان آزاد کردند و از آن پس شعبان خان جائی ویژه در دربار شاه یافت.(ص26)
پهلوان جعفری در پیی آشنایی که با من یافت در فوریه سال 1971 از اسرائیل دیداری نمود... بانو یاعل ورد نماینده وزارت خارجه در اسرائیل، ابراهیم حاخامی و برادرم آلبرت میهماندارانش بودند. پهلوان به یاریی من سالها با بانو یاعل ورد نامهنگاری داشت، زیرا پهلوان تنها با زبان فارسی آشنا بود. در سایه آشنائی با پهلوان جعفری توانستم با گروههائی از جوانان و ورزشکارانی که بر کوی و برزنهای جنوب تهران سایهای گسترده داشتند آشنا شوم. بازار گوشت و میوه و سبزیی شهر چهار و نیم میلیون تنیی تهران را این گروه میچرخاندند که هرازگاه درگیریهای سهمناک میانشان داستانهائی دردآور پدید میآورد. روش و بینش زندگیی آنها بر پایه جوانمردی، درستکاری و پیمانداری بود، از فرهنگ تازیان بیزار و از بهترین دوستان اسرائیل بودند... باور نیرومند پهلوان به دوستی و همکاریهای دوسویه میان مردم ایران و اسرائیل برای پیشرفت ایرانزمین، او را واداشته بود که در میان سرشناسان بازدیدکننده از زورخانهاش، به گسترش این باور دست یازد و آنان را از این نیاز آگاه نماید. در کوران روزهای پر تب و تابی که ناصر مصری از دستگاههای سخن پراکنیاش پرجوش و خروش به ایران و ایرانی میتازید، پهلوان روزی را «روز استوار ایستادن در برابر اعراب»، نامید و چندی از پیشوایان شیعه، دستههائی از سران بازاریان، گروههائی از ارتشیان و امنیتیها را به زورخانهاش فراخواند تا با آنان گفتوگوئی کند.
پهلوان با هنری شایسته ستایش به سان سخنرانی چیرهدست در آغاز سخنرانی از پیشینه زندگیی خود گفت. گوئی همه را جادو کرده بود، دمی از کسی برنمیآمد...سخن میگفت: «امروز درباره اسلام میخواهم با شما صحبت کنم... هر ساله به زیارت حج میروم، به پابوس مولایمان میروم، به زیارت تربت ائمه اطهار میروم، خمس و زکات میدهم و نماز و روزهام هیچوقت قضا نمیشود... ناصر میخواهد رگ حیاتیی ما را بزند، ناصر خوزستان ما را میخواهد و میگوید خوزستانیها عربی صحبت میکنند. میخواهد شطالعرب و بحرین را از ما بگیرد... ای مردم، هیچ فکر کردهاید بهترین دوستی که در قافله عربهای نامرد از ما طرفداری میکند، تنها اسرائیل است؟ بله، تنها دولت اسرائیل است که دست ارتش ما را در برابر هجوم عمله ظلم میگیرد... بین ما یک نفر یهودیی با شخصیت نشسته که از ایران به اسرائیل رفته، سفیر دولت اسرائیل در ایران شده و دوباره به مملکت اصلیاش برگشته است. من قسم میخورم که این مرد با خدا تنها سفیر اسرائیل در ایران نیست، بلکه سفیر صلح و برادری بین دو ملت است. او مرا به اسرائیل دعوت کرد، بهبه، چه کشوری؟... پهلوان شعبان جعفری بارها از اسرائیل بازدید نمود و یکی از دوستان خوب مردم این کشور شد. در پیی رویدادهای پائیز 1979، پیشوایان تازه دستور به مرگش دادند، ولی توانست به یاریی دوستانش از کشور زادگاهش بگریزد و مانند میلیونها ایرانیی آواره نخست در کشور آلمان و سپس در آمریکا جایگزین شده است... در روزهائی که پهلوان در آلمان بود و سر داوید آلیانس از او پشتیبانی میکرد، چندین دیدار با وی داشتم.(صص29-27)
بخش سیام
پیوندی با هنر و هنرمندان
منوچهر بیبیان یکی از پیشاهنگان یهودیان ایرانی تبار در اسرائیل بود که زندگی در اسرائیل را از کیبوتص گیوعت برنر آغازید، ولی پس از چندی به ایران بازگشت. دفتر هنریی «آپولون» را در ایران پایهگزاری کرد و توانست به خواستههایش دست یابد. درپیی رویدادهای پائیز 1979 به آمریکا رفت و در آنجا ایستگاه تلویزیونیی «جامجم» را بنیان نهاد.(ص31)
یکی دیگر از هنرمندان ارزنده اصفهانی که در دوره کودکی در دبستان پشت یک میز مینشستیم، ا.ص. بود که بارها از اسرائیل دیدن کرد. وی از پشتیبانان شاه بود و در نمایشنامههایش هرازگاه نیشی به آخوندها میزد، هرچند همه او را یک مسلمان آرمانگرا میشناختند. برنامههای او در ایران به ویژه اصفهان هواخواهان زیادی داشت و به نام یک هنرپیشه لیچاردگو بهترین نام و نشاندار ایران بود. در پیی رویدادهای پائیز 1979، به گناه برخی درشتگوئیها به پیشوایان کیشمدار دستگیر و زندانی شد. دوستانش کوشیدند یاریاش دهند و به گونهای از بند رهایش سازند، ولی نتوانستند... در پایان دادرسی افزود که به گناه دیگری نیز آلوده گشته، و در پاسخ به پرسش داوران دادگاه (قضات) که آن گناه چیست، گفت: «یک بار دست ملوکانه را بوسیدهام!». داوران خندیدند و رهایش کردند.(صص34-33)
بخش سی و یکم
همکاریهائی در رشتههای پزشکی
روزهای نخست دهه شصت، آندسته از بیماران یهودی در ایران که از توان مالیی شایستهای برخوردار بودند برای درمان نزد پزشکان کاردان اسرائیلی، سفری به خانه پدری میکردند تا هم بازدیدی از یادگارهای کهن کرده و هم دیداری با خویشان نموده باشند. بیمارانی که با تندرستی و لبانی خندان به ایران بازمیگشتند آرام آرام فزونی گرفتند، تا جائیکه دیدار پزشکان اسرائیلی چارهساز دردهای دیگر بیماران ایرانی (غیریهودیان) نیز شد.(ص37)
روز پنجم ژوئیه 1970 نامهای به وزارت خارجه نوشتم و درخواست کردم کارشناسی از وزارت بهداری یا سازمان صندوق بیماران برای پارهای بررسیها در یاری به بیماران ایرانی به این کشور گسیل دارند تا از پارهای دشواریهای مالی بکاهیم. روز دوازدهم ژوئیه دکتر شیبا نیز پس از بررسیهائی پیشنهاد نمود برای پیشگیری از درگیریهای مالی و گسترش دانش پزشکیی اسرائیل در یاری به بیماران ایرانی و بیمارانی از دیگر کشورها، بیمارستانی ویژه جهانگردان در اسرائیل برپا شود. نامبرده رونوشتی از پیشنهادهایش را برای برخی وارسیهای مالی به موشه نویدرفر یکی از کارشناسان امور دارائی و مالیاتیی اسرائیل فرستاده بود. در یکی از سفرهایم به اسرائیل با دکتر حییم شیبا دیداری داشتم، او از دوستان نزدیک عزرا دانین بود. وی باور داشت برخی از بیماران ایرانی که برای درمان و با هزاران آرزو به اسرائیل میآیند با پارهای بیمهریهای همکاران او روبرو میشوند که باید از اینگونه برخوردها پیشگیری گردد. در بیمارستانهای تل هشومر و ایخیلوف چند تن از همزبانان ایرانیها کار میکنند که در این بیمهریها جائی داشتهاند. پروفسور شیبا مانند همکارش پروفسور مان از بیمارستان هداسای اورشلیم برای کاستن از چنین رویدادهای ناروائی میاندیشید در نزدیکیی بیمارستان تل هشومر باید آسایشگاهی ویژه این بیماران برپا گردد. با چنین شیوهای از رفت و آمدهای بیهوده آنان و برخی دست اندرکاریهای زائد میانجیگران سودجو کاسته میشد.(صص39-38)
هنگامیکه درخواستهای روزافزون ایرانیان برای برپائیی بیمارستان چشم پزشکیی اسرائیلی در ایران بالا گرفت و دولت ایران آماده برداشتن گامهای نخستین شد، پدیدهای شگرف راه را بر این پیشرفت بنیادی گرفت. گروهی از پزشکان ایرانی، به ویژه آنانکه از بهترین دانشگاههای دنیا گواهینامه پزشکی دریافت داشته بودند هراسان و آشوب زده دست به دامن وزیر بهداری شدند تا هر چه زودتر این پرونده بر باد دهنده آبروی پزشکیی کشور را ببندد. به زودی دفتر وزیر بهداری انباشته شد از نامههای سرشار از ناسزا به اسرائیل و بد و بیراههائی از سر تنگ بینی و دوناندیشی. گواینکه چنین واکنشی را از سوی برخی پزشکان جوان میتوانستیم دریابیم، ولی گویا گرایش بیماران آنان به پزشکان اسرائیلی برای خودشان هنوز روشن نشده بود.(ص42)
بخش سی و دوم
یاری به ایرانیان در رخدادهای ناگهانی
از آنرو که دستاندرکاران و کشورمداران ایران برای سیلابهای خروشان از برف و بارانهای زمستانی برنامهای کارساز نداشته و چندان در اندیشه بهرهبرداری از این آب یا انبار کردن آن نبودهاند، مردمی که در روستاها و شهرهای سر راه یورش این آب بیسروسامان میزیستهاند از سر ناچاری با جان و دارائیشان بهای بیبرنامگی را پرداخته و سیل زده خوانده شدهاند... کارشناسان اسرائیلی نخستین بار در رخداد زلزله شهر لار (شهر کوچکی انباشته از جنگلهای بلوط در دویست و هفتاد کیلومتریی شیراز در شاهراه تهران به بوشهر در کرانه خلیجفارس)، به یاری آسیبدیدگان شتافتند. روز بیست و پنجم آوریل 1960، برای دومین بار در یک دوره ده ساله زلزله این شهر را ویران کرد و بیش از سه هزار تن از مردمش را کشت. این شهر در دورههای گذشته (سده هفدهم)، یکی از شهرهای یهودی نشین ایران بوده ، ولی به انگیزه فشارهائی که به آنان روا داشته شده در فراموشیی آئین یهود و پذیرش کیش بیگانه، همه از میان رفتهاند... در روزهای نخست ماه می سال 1962، سیلی خانمان برافکن بخشهای شمالیی تهران را با خود برد و آسیبی سنگین برجای نهاد. هواپیمائیی ال عال کوهی از خوراک و دارو را در فرودگاه مهرآباد به آسیبدیدگان پیشکش کرد...(ص47)
پس از اینکه کارشناسان اسرائیلی در دشت قزوین به بازسازی ویرانهها و ساختن خانههائی تازه برای روستائیان پرداختند میان رایزنان ایرانی و دستگاههای دولتی ناهماهنگیهائی پدید آمد. اسرائیلیها میخواستند در خانههای کوچک دو اطاق خواب، سالن، آشپزخانه و گرمابهای با یک دوش بسازند. ولی رایزنان ایرانی باور داشتند روستاییان ناآشنا با این شیوه زندگی، از گرمابههای خانه برای خواباندن چهارپایان بهرهبرداری خواهند کرد. آنها پیشنهاد میکردند به جای گرمابه و دوش و وان خانگی، گوشهای برای نگهداری چهارپایان یا مرغدانی برای روستائیان ساخته شود. شاه با برنامه اسرائیلیها سازگار بود، ولی بسیاری از کارشناسان و رایزنان ایرانی چنین کاری را ناسودمند میخواندند. چندان به درازا نکشید که دیدیم روستائیان گرمابهها را مرغدانی کرده و بزهایشان را شبها در آنجا نگهداری میکنند.(صص49-48)
بخش سی و سوم
یاریهائی به ایران در زمینه جهانگردی
گو اینکه پیشنهادهای تدی گامهای نخستین صنعت جهانگردی را در ایران پایهریزی کرد، ولی همانگونه که در بخشهای پیشین گفتم کسی از سوی اسرائیل به جشنهای باشکوه دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی که میتوانیم آنرا از نخستین دادههای دگرگونی در جهانگردیی ایران بخوانیم فراخوانده نشد. به هر روی تدی خرسند بود که بخشی از پیشنهادهایش مانند برپائیی جادههای شایسته، فروشگاههای خوب، پستخانه، چاپ تمبرهای یادگاری، گسترش کار هتلداری و آژانسهای مسافربری، یکی پس از دیگری در برپائیی این جشنها انجام شده بود.(ص53)
همهنگام با سیلورستون بنیانگزار انستیتوی فیلمبرداریی «فوکس قرن بیستم»، که از پشتیبانان سازمان اورشلیمیی «مرکز جهانیی نوجوانان» که تدی کولک برپا کرده بود، گفت و گو نمود تا ایران را نیز به جشنهای سالیانهاش بکشاند. این جشنها هرساله در نیویورک انجام میشد...... سیلورستون پیشبینی کرده بود جشن سال آینده را در اسرائیل یا یونان برگزار نماید، ولی به پیشنهاد تدی بهتر آن بود که در ایران انجام شود و از ریاحی خواست داستان را با شاه در میان نهد. ریاحی پس از چندی پاسخ داد که شاه بررسی در مورد پیشنهاد تدی را به کارشناسان زمینههای فرهنگیی ایران سپرده، ولی سرانجام با شگفتی از دفتر نخستوزیری شنیدیم که شاه با انجام این برنامه سودآور برای کار جهانگردیی ایران، ناسازگار درآمده است.(صص54-53)
بخش سی و چهارم
پیکار در برابر داروهای روانگردان
تا پیش از دوران پزشکیی نوین در ایران که پارهای دردها با تریاک درمان میشد، کشت و برداشتش آزاد بود، بهرهبرداری و به کار بردنش ناپسند نبود و به کسیکه آنرا میخورد یا دود میکرد انگ زشتی کوفته نمیشد (بسیاری از بزرگان فرهنگ و ادب ایران در نوشتههای خود از آن یاد کردهاند که یکی از گویاترین نمونهها را در بوف کور شادروان هدایت باید جست، ولی کنار تنگنگاری لمیدن و به شیره تریاک پف زدن را کسی شایسته مردان بزرگ ندانسته است. گفتنی اینکه شنیده شده رضاشاه هر بامدادی پس از چاشت و پیش از آغاز کار روزانه، سر پا چند پکی از بافور تریاک به سینه میدمید که امروز گروهی سرپا کشیدن تریاک را در ایران «سیاق رضاخانی» مینامند).(ص57)
در سال 1966 دریچه امیدی گشوده شد و برای درمان کسانی که به داروهای روانگردان وابسته شده بودند (معتادان) پدیده تازهای در آزمایشگاههای کشور به دست آمد. این دست آورد تازه آزمایشگاهی میتوانست گروهی از بیماران را از دام هولناک بیماری (اعتیاد) برهد یا دست کم میتوانست بخش گستردهای از بازماندههای شوم بیماری را در تن آنان بکاهد. پروفسور ایرج لالهزاری استاد دانشکده داروسازی در دانشگاه تهران که چندین بار در این یادنامه از او یاد کردهام در این دست آورد شگرف نقشی سازنده داشت. برتر میبینم داستان را از نوشته خود ایشان پیگیری کنیم، پروفسور لالهزاری در گزارشی مینویسد: «در یکی از روزهای گرم تابستان 1966 در آرامش کرانه خزر، دکتر نادر شرقی استاد برجسته دانشگاه برایم میگفت: «ژاندارمها هرجا گل شقایق خودرو مییابند، آنرا ریشهکن میکنند». از او خواستم نمونهای از این گل را به آزمایشگاه بیاورد. در دیدار دیگری نامبرده نه تنها چند بوته از این گل را، بلکه شیره خشکیده آنرا که از روستائیان خریده بود برایم آورد. پس از انجام چند آزمایش دریافتم که گل شقایق خودرو دارای مرفین است و در شیره خشک گل، بیست و شش درصد الکلوئید تبائین یافتم، زندهیاد دکتر گلگلاب دریافت که نام این گیاه پاپاروبرآکته آتوم Paparoberacteatume است. گزارش این پژوهش در ماهنامه شناخته شده نیچر Nature در سال 1967 در انگلستان به چاپ رسید.(ص58)
روز پانزدهم ماه اوت 1971، پروفسور لاوی درخواست نمود چند بسته بذر از آن گیاه را فراهم کرده و برایش بفرستیم. تنها ده درصد از نمونه بذری که بدینگونه از ایران فرستاده شده بود در آزمایشگاه انستیتوی وایزمن سبز شد. ولی پس از اینکه همین کار را در دوره دیگری از سال انجام دادند، باروری به هشتاد و پنج درصد افزون گشت...(ص59)
روز سیام دسامبر 1971، شاپور جی یکی از دوستان نزدیک شاه به آگاهیی سپهبد مظفر مالک فرمانده ژاندارمری در ایران رساند که برای پیکار با بلای اعتیاد، میتواند از انستیتوی وایزمن در اسرائیل یاری بخواهد. شاپور از زبان سر مارکوس زیو و لرد روچیلد نوشته بود که در آزمایشگاههای انستیتوی وایزمن به داروئی دست یافتهاند که میتواند شگفتی آفرین باشد. آمریکائیها از گسترش داروهای روانگردان (مواد مخدر) میان همه لایههای مردم ایرانی نگران بودند. روز سیو یکم ماه می 1972، ریچارد نیکسون رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا، برای بار سوم به ایران آمد. یکی از نکتههائی که در این دیدار گفتوگو شد، چگونگیی گذرگاه ایران برای رسیدن مواد مخدر از افغانستان به اروپا و آمریکا و زمینه گرفتاریها و آینده جوانان با داروهای روانگردان بود.(ص60)
کمپانیی تراس که پس از گفت و شنودهای فراوان در زمینه همکاریهای داروسازی به انجام پیمانهائی دست یافته و بازاریابیی آنرا به آیزنبرگ سپرده بود در اجرا با دشواریهائی روبرو شد. زیرا روشن شد که کمپانیهای ژاپنی و فرانسوی دورهاش کرده و در بازار چشم هم چشمیها، کمپانیی اسرائیلی را بیرون راندهاند. در این گذر روشن شد که کمپانیی ژاپنیی Saniko پروانه بهرهبرداری از ماده بیهوش کننده ناکسون را به یک کمپانیی آمریکائی به نام E.N.O.C. پیشفروش کرده است. به باور پروفسور لالهزاری، رایزنان رئیسجمهور آمریکا در واکنش به رویداد بالا ناگهان طرحی شتابزده فراهم آورده، به تصویب کنگره و جیمی کارتر رساندند. کارتر میپنداشت کشورهای هند، پاکستان، افغانستان و اندونزی که چهارچوب اقتصادشان به کاشت و برداشت تریاک بستگی دارد، با جانشینیی پدیدهای تازه با بحران اقتصادی روبرو خواهند شد و به دامن کمونیسم خواهند افتاد. جیمی کارتر نیاندیشید که کاشت و برداشت تریاک و ساخت هروئین و مرفین از آن، سالیانه چندین هزار جوان را در دنیا به دام سیهروزی و شوربختی میاندازد. کارتر به جای اینکه با دلارهایش از آن کشورها پشتیبانی کند، جوانان دنیا را بیش از پیش به دام زهری کشنده افکند تا برای همیشه در آتش بسوزند، همانگونه که با برنامههای سبکسرانهاش مردم ایران را به نابودی کشاند.(ص61)
بخش سی و پنجم
همکاری در زمینه پژوهشهای گیاهشناسی
شاه میخواست در تهران باغ نمونهای برپا سازد، کارشناسان اسرائیلی میتوانستند نقشی سازنده در این برنامه داشته باشند. در زمینه برپائی و شیوه نگهداریی این باغ پیشنهاد دانیل زوهری را جویا شدند که سرانجام به یک پژوهشگر اسکاندیناویائی به نام وانتن بلو پیوست و او نیز پس از چندی به جهان پایا شتافت. رژیمی که پس از فروریزی شاهنشاهی در ایران روی کار آمده، همه پیروزیها و ارزشمندیهای شاه را نادیده میگیرد. این باغ گیاهشناسی نیز مانند کانونهای پژوهشیی فراوانی که میتوانست پاسخگوی بسیاری از نیازهای کشور باشد از میان رفت.(ص64)
بخش سی و ششم
بازسازیهائی در استان قزوین
چند روز پس از رویداد زمین لرزه [قزوین] ارسنجانی وزیر کشاورزی مرا به دفترش فراخواند و با سپاسگزاریهای گرم گفت: «کارشناسان اسرائیل بیگمان بهترین دوستان ما برای ساختن این ویرانه خواهند بود»... از من خواست کاردانان اسرائیل را برای گفتوگوهای نخستین فراخوانم. موشه دیان همراه عزرا دانین و اهرون وینر (رئیس طرح آبیاریی اسرائیل) به ایران آمدند. این گروه پس از دیداری با شاه برای بررسیهای پایهای به قزوین رفت. روز دوم اکتبر 1962 نامهای از موشه دیان دریافت داشتم که گویای سپاسهای فراوان وی از برنامه بزرگی بود که برای کارشناسان اسرائیل دست و پا کرده بودم.(ص66)
آنروزها ت.ه.ل (طرح آبیاریی اسرائیل)برنامه آبیاریی سراسریی کشور را به پایان رسانده و انجام برنامهای بیرون از اسرائیل افزون بر اینکه به کارائیهای این سازمان یاری میرساند، در زمینه مالی نیز میتوانست بسیار نقشآفرین باشد. سازمان در ژوئیه 1962 نمایندگیاش را در ایران برپا کرد و دب کواستلر بنیانگزار آن همراه ستایشنامهای گرم برایم نوشت: «سرفرازم که مئیر عزری، به نیرومندی توانست در دشوارترین دورههای کاریی این سازمان آبرسانی، دست یکایک ما را بگیرد».(ص67)
روزهای نخست دسامبر با پیشنهاد عزرا دانین سمیناری برای کسانی که در بخشهای گوناگون این برنامه گسترده باید به ایران میآمدند برپا گردید و از رسانههای گروهی درخواست شد از واکنشهای شتابآلوده بپرهیزند. پیش از آن، روز بیست و نهم نوامبر، دیان سردبیران روزنامهها را فراخوانده و از آنها خواسته بود در این زمینه خاموشی پیشه کنند. روزی که القانا گالی از روزنامه یدیعوت اخرونوت به ایران آمد و با ارسنجانی وزیر کشاورزی در زمینه یاریهای اسرائیل به ایران در پروژه دشت قزوین گفت و گوئی انجام داد و در روزنامهاش به چاپ رساند، بازتابهای خشماگین دیگر رسانههای اسرائیل را به دنبال آورد و دانین را شگفتزده کرد. شاه آنروزها پافشاری میکرد تا روزی که ایران بخواهد، داد و ستدهای اسرائیل با این کشور باید بیرون از روند دیپلوماتیک انجام شود. آمدن گالی به ایران و گزارش این دیدار در روزنامه یدیعوت آحرونوت و واکنش داستان در برخی از رسانههای جهان خشم سران ایران را برانگیخت و کار به بریدن همه پیمانها نزدیک شد... در کنفرانس سه ساعتهای که در سالن بیت سوکولوف (خانه روزنامهنگاران در تلآوبو) برپا ساختم و پس از گفتوگوئی سخت و خسته کننده روزنامهنگاران را به پیروی از سیاست ویژه دولتهای ایران و اسرائیل در این زمینه خرسند نمودم.(صص68-67)
کندن چاههای ژرف پسندیدهترین روشی بود که در گام نخست به دیوار ناسازگاریی گروهی از کشاورزان بومی برخورد. آنها میپنداشتند با کندن چاههای ژرف از گنجایش آبهای زیرزمینی کاسته خواهد شد و پس از چندی قناتهایشان خواهد خشکید... در فرود و فراز پژوهشها، بررسیها و انجام برنامهها در استان قزوین با شگفتی به روستاهائی برخوردیم که تا پیش از آن در نقشهها، سرشماریها و آمارهای کشور هرگز نیامده بودند.(ص69)
در هفده روستا کم و بیش سه هزار و ششصد تن زندگی میکردند که سنگینترین آسیبها را دیده بودند. برای سر و سامان دادن به روزگار این مردم برنامهای در سی و یک برگ به دولت پیشنهاد شد. افزون بر گامهای نخستین و برآوردی همه سویه، برپائیی کارخانه قندسازی، آموزشگاه کشاورزی و آبیاریی مکانیزه بخشهائی از پیشنهادها بودند. برنامه آموزشگاه در زمین گستردهای به پهنه کم و بیش دویست و هشتاد هکتار در هفده کیلومتریی شهر قزوین در کرانه جاده تاکستان (دولت آباد) باید انجام میشد. برنامه دیگری برپا کردن ساختمانهای این دهکده نمونه بود که پیش از آن آغازیده بود... پس از آغاز برنامهها، دشواریها و کاستیهای مالی یکی پس از دیگری سردرآوردند. ولی از آنجا که پادشاه ایران و بسیاری از دستاندرکاران دولت به ریشهدار بودن این گام بنیادی و نیاز مردم بینوای این تکه از خاک کشور آگاه بودند، همه دشواریها را خردمندانه از پیش پای کارشناسان برداشتند.(ص70)
شگفتا که همانروزها در استان فارس، گروهی ناشناس یکی از یکانهای ارتش را که برای پشتیبانی از انجام برنامه «اصلاحات ارضی» در یکی از روستاها جایگزین شده بود از میان برد. در چند تکه دیگر کشور نیز رویدادهائی کم و بیش همسان پیش آمد تا به برکناریی ارسنجانی وزیر کشاورزی انجامید... به هر روی پیرو رخدادهائی که گوشهای از آنها یاد شد ارسنجانی به سفارت ایران در رم برگزیده شد و سپهبد اسمعیل ریاحی جانشین وی گشت.(صص71-72)
بخش سی و هفتم
کار آموزی کشاورزی در بالاترین ردهها
جنبش شاه و مردم «اصلاحات ارضی» که بسیاری آنرا «انقلاب سفید» خواندهاند، در ایران آرام آرام به دیوار سخت ناسازگاریهای زمینداران بزرگ (فئودالها) و پیشوایان کیشمدار برخورد. چنین جنبشی همهگیر نیازمند جوانانی آزموده و کارشناسانی پخته بود که بتوانند پرچم نوخواهی، نوسازی و پیشرفت را به دوش بکشند. دستگاههای سیاسیی ایران در برداشتن گامی اینگونه دگرگونی آفرین چارهای نداشتند جز اینکه دست یاری به سوی کشورهای دوست بگشایند. اسرائیل از نخستین کشورهائی بود که با روشنبینی پاسخی سازنده به این درخواست داد.(ص80)
سه تن از کارشناسان اسرائیلی که به فراخوان وزارت کشاورزی برای پارهای همکاریهای آموزشی، رایزنی و یاریهای ارزندهشان به سازمان اصلاحات ارضی از ایران دیدن کردند: یعقوب ارییلی از وزارت خارجه، صوی بیالیک و میخائل عصمون از وزارت کشاورزی، اینگونه همکاریهای آموزشی در زمینه کاربرد کار کشاورزی در ایران و رفت و آمدهای کارآموزان و بازدیدهای کارشناسان از دادههائی سودمند برخوردار میگشت و در هر سو انگیزههای سازنده پدید میآورد.(صص82-81)
حاخامی پیرو آموختههای فراوانش در درازای چند دهه تلاش، یاری و دستگیری از همزبانان ایرانی که در ردههای گوناگون با انگیزههای رنگارنگ به اسرائیل میآمدند مینویسد: «اسرائیل در چشم ایرانیانی که این کشور را میدیدند و با پیشینهاش آشنا میشدند، نمونه کشوری بود که مردمش با دستانی تهی از سنگستانی خشک و بی آب بوستانی دلانگیز ساخته یا از گندستانی پشهزار (مرداب) گلستانی بارآور پدید آوردهاند. ایرانیان روشن اندیشی که با این مردم آشنا میشدند میگفتند: «شگفتا از مردمی که تا دیروز چیزی برای خوردن نداشتند و امروز به گرسنگان جهان یاری میدهند، هنرشان شانه به شانه هنر بزرگان جهان میساید و افزون بر همه اینها دموکراسیشان نمونهای برای سازندگان این اندیشه در جهان شده است».(ص82) ادامه دارد ...