تاریخ انتشار : ۲۴ مهر ۱۳۹۱ - ۱۳:۲۱  ، 
کد خبر : ۱۷۵۵۷۹
گزارشی از سفر آرتور میلر به کوبا و دیدار با فیدل کاسترو

شام من با کاسترو (بخش نخست)

آرتور میلر / ترجمه: رویا دیانت مقدمه: از افتخارات قرن بیستم، داشتن بزرگانی در عرصه‌های مختلف‌ است که پس از پایان جنگ جهانی دوم سر بر آوردند و بالیدند. یکی از این افراد در زمینه ادبیات و به طور مشخص نمایش نامه‌نویسی قطعا «آرتور میلر» آمریکایی است. مقاله یا بهتر است گفته شود گزارش خواندنی او از دیداری که از کوبا در سال 2000 داشت، برای اولین بار در سال 2004 میلادی در نشریه «The Nation» منتشر شد. نگاه کاملا حرفه‌ای این برنده جایزه نوبل و یکی از اسطوره‌های قرن بیستم به اسطوره دیگری از همین قرن، منتها در عرصه سیاست یعنی فیدل کاسترو، طبعا خواندنی است. به ویژه اینکه لحظه‌ لحظه این گزارش با نگاهی ادبی در هم آمیخته و هر پاراگراف آن می‌تواند چون داستانی کوتاه مورد توجه قرار گیرد.

مانند بسیاری از مردمی که احساس کششی نسبت به کوبا دارند، من هم از دهه‌های پیش با این احساس آمیخته شدم. از طریق گزارش‌هایی که در نشریات چاپ می‌شد و از فیلم‌هایی که به نمایش در می‌آمد، من دریافتم جامعه «باتیستا» به طرز ناامیدانه‌ای فاسد است؛ محلی برای حضور مافیا و جایی برای خوشگذرانی و عیش و نوش آمریکایی‌ها و دیگر خارجی‌ها.
چنین شد که هجوم کاسترو برای راهیابی به قدرت، شبیه باد تطهیرکننده‌ای بود که همه جا می‌وزید و با وزش خود ارزش دلارهای بانکی‌ها را نیز کاهش می‌داد. همه آنچه زمانی به نظر مبهم می‌آمد سرانجام روشن شده بود و البته چیز متفاوتی از آن سر بر آورده بود. با وجود اینکه من سعی دارم دلایل انقلاب کاسترو را فراموش نکنم، دولت یک نفره او هنوز هم احساسات مثبت مرا می‌ساید و خرد می‌کند.
در همان زمان پس از فرمان بی‌رحمانه آمریکا برای تحریم کوبا، طبقه جدیدی از استثمارگران پدید آمدند که به نظر می‌رسید هرگز مشکلی با رژیم دیکتاتوری پیشین نداشتند. به نظر می‌رسید که چیز دیگری به جز اصل اساسی مقاومت دموکراتیک عمل می‌کند.
نقطه مرکزی تمام این تناقضات و مقابله کردن‌ها خود کاسترو بود؛ این مرد در عمل کوبا بود، اما وقتی من همراه همسر عکاسم «اینگه موراس» در مارس 2000 همراه یک گروه کوچک فرهنگی برای بازدید کوتاهی از این کشور دعوت شدیم، هرگز تصوری از دیدار با رهبر نداشتیم و فقط فکر می‌کردیم که بخش‌های کوچکی از کشور را می‌بینیم، اما همانطور که مشخص شد، بلافاصله پس از ورود گروه کوچک 9 نفره‌مان، به شام دعوت شدیم و روز بعد از آن هم وقتی مشغول صرف ناهار بودیم، حضور ناگهانی او موجب انعکاس خبر ادامه مکالمه ما با او در خارج از کشور شد.
تا مارس 2000 یعنی زمان ملاقات ما، آینده کوبا به عنوان یک سوال بزرگ برای هر کسی که به این کشور فکر می‌کرد، مطرح بود. گروه ما هم یک استثنا نبود. به جز من و همسرم، گروه ما تشکیل شده بود از «ویلیام لورز»، رئیس پیشین موزه هنر متروپلیتن نیویورک و اولین سفیر آمریکا در ونزوئلا و پس از آن چکسلواکی و همسرش «وندی» از فعالان حقوق بشر، «ویلیام استیرون»، رمان‌نویس و همسرش «رز»، «مورتون جانکلو» ناشر و همسرش «لیندا» و «پتی سیسنرو» سازمانده یک گروه بشردوستانه حمایت از فرهنگ آمازون. تنها افرادی از گروه که با زبان اسپانیایی آشنایی نداشتند استیرون، زوج جانکلو و من بودیم.
در انتظار یک گشت و گذار ساده در شهر و شاید دیدار با چند نویسنده، پیام دعوت از سوی کاسترو برای صرف شام در همان اولین روز ورود، موجب شگفتی شد. اندکی بعد معلوم شد که «گابو» یعنی گابریل گارسیا مارکزدوست کاسترو و نیز دوست و حامی «استیرون» به احتمال زیاد تنها نویسنده حاضر در این میهمانی خواهد بود.
مثل دیگر اعضای گروه من هم واقعا درباره کاسترو کنجکاو بودم. بنابراین از همان ابتدا در آنچه انتظار داشتم از او ببینم، رعایت احتیاط را به جا آوردم.
سرمایه‌ای که من از تجربیات خود در ارتباط با سیستم اداری شوروی و کشورهای اروپای شرقی در زمینه هنر اندوخته بودم، به ویژه چهار سالی که به عنوان رئیس انجمن بین‌المللی قلم (پن) پشت سرگذاشته بودم، به من کمک می‌کرد تا دریابم لازم است در این دیدار گاه در سکوت به تکان دادن تاییدآمیز سر اکتفا کنم؛ آن هم در برابر بیاناتی که گاه ممکن است بسیار هم بی‌ربط باشد، اما نه تا آن حد که تکرار این عمل ابلهانه به نظر رسد.
رهبرانی که بدون رای به قدرت می‌رسند و ملتزمین رکاب آنها معمولا نسبت به هر واکنش معترضانه‌ای حساسیت به خرج می‌دهند و نگاه آنها به جمع و انجمن می‌تواند به طرز آزاردهنده‌ای کسل‌کننده باشد. به هر حال کاسترو تاکنون اسطوره بود و چشم‌انداز دیدار یکی، دو ساعته با او می‌توانست خوشایند باشد.
من فقط به دو یا سه مورد از مشاهداتم در هاواناتا پیش از میهمانی شام اشاره می‌کنم؛ شهری که زیبایی خاص خودش را دارد و با بازگشت به عناصر طبیعی از شن، انواع سنگ، بخصوص مرمر سیاه و درخت تشکیل شده است. فقر مردم مشهود بود، اما در همان حال به نظر می‌رسید که آنها از روحیه بالایی برخوردارند. با وجود چنان فقری که آنها در آن به سر می‌برند، به ندرت می‌توان حس نومیدانه مرگ را در شهر، جایی که فقر و دارایی سحرانگیز در کنار هم وجود دارند، مشاهده کرد، ولی این به هر حال ظاهر امر است و می‌تواند در برخی از موارد مصداق داشته باشد، اما نه در همه موارد.
یک راهنما که من با او خصوصی صحبت کردم، در پاسخ به سوال من - البته باید اضافه کنم که نه داوطلبانه - به روشنی گفت که برای هر کس امکان ندارد که در کوبا بتواند با یک شغل زندگی کند. او که تحصیلکرده و بسیار منظم بود، نمی‌توانست ناامیدی خودش را از نتیجه‌گیری غیرمترقبه پنهان کند. او توضیح داد که برای یک شرکت توریستی دولتی کار می‌کند که درآمد قابل توجهی از مشتریان خارجی به دست می‌آورد و با وجود اینکه او به این مشتریان سرویس می‌دهد، دریافتی او از کارش بسیار ناچیز است. اگر این استثمار نبود، او نمی‌دانست از چه کلمه دیگری برای نامیدن آن باید استفاده کند.
اما ابعاد دیگری هم می‌توان برای احساس ناخوشایند شبیه او یافت. من اطراف هتل دوست داشتنی و قدیمی «سانتا ایزابل» که در آنجا اقامت کرده بودیم، قدم می‌زدم. چند بلوک از طرف‌تر روی نیمکت پارک نشستم و ترافیک جاده کمربندی اطراف بندر را که خیلی ملایم و دلپذیر بود، نگاه می‌کرد. دو مرد جوان که سخت گرم صحبت بودند، از راه رسیدند و کنار من نشستند. آنها بی‌نهایت لاغر بودند، هیچ یک جوراب نپوشیده بودند و یکی کفش‌بندی و دیگری صندل به پا داشت. پیراهن‌های شسته‌شده‌شان اتو نداشت و یقه آن شکسته بود و هر دو نیاز به اصلاح داشتند. آنها قوز کرده نشسته بودند و در حالی که پاها را روی هم انداخته بودند، به سیگارهایشان پک می‌زدند و همان طور که صحبت می‌کردند، به مسیر روبه‌رویشان نگاه می‌کردند. تصویر آنها مرا به یاد مردم خیابانگردی انداخت که در خیابان‌های نیویورک، پاریس و لندن هم می‌شد دید.
ناگهان یک تاکسی در جدول برابر ما توقف کرد و یک زن جواب جذب از آنها پیاده شد. او دو پاکت قهوه‌ای رنگ بزرگ خرید کرده بود و نها را در بغل داشت. هر دو مرد صحبتشان را قطع کردند و به او خیره شدند. من حالا متوجه زیبایی زن شده بودم اینکه بسیار با سلیقه لباس پوشیده بود و برای این مکان پرولتری کفش‌های پاشنه بلندی به پا داشت. یک شاخه گل لاله سفید از بالای یکی از پاکت‌ها سر در آورده بود و ساقه نازک بلندش به سمت پایین خم شده بود. زن پاکت‌ها را گرفته بود و داشت کیف پولش را باز می‌کرد. گل لاله به طرز خطرناکی تکان می‌خورد و ممکن بود ساقه‌اش بشکند. یکی از جوان‌ها بلند شدو کنترل پاکت را حفظ کرد، در حالی که دیگری هم به او ملحق شده بود تا پاکت دیگر را بگیرد. من هر آن انتظار داشتم آنها پاکت‌ها را بردارند و بدوند. به جای آن وقتی زن پول راننده را حساب کرد، یکی از آن دو با تعارف بیشتر شاخه گل را بین دو انگشت سبابه و شست نگاه داشت تا زن بتواند پاکت‌ها را درست در بغلش جا بدهد. او از آنها تشکر کرد؛ تشکری کاملا رسمی که اصلا پرشور نبود و رفت. هر دو مرد به جای خودشان روی نیمکت برگشتند و صحبت‌های پایان‌ناپذیرشان را از سر گرفتند. من مطمئن نیستم چرا، اما احساس من این بود که این صحنه بسیار برجسته بود. رفتار این دو مرد فقیر بسیار باشکوه و اثرگذار بود و در برابر آن، به نظر می‌رسید که زن نمی‌خواهد خود را زیر دین آنها قرار دهد؛ چیز عجیب و فوق‌العاده.
نیازی به گفتن نیست؛ او نه تنها هیچ انعامی تعارف نکرده بود؛ بلکه حتی به نظر می‌رسد که ابدا توجهی به آنها نداشته است. دارایی او در مقایسه با آنها اصلا قابل مقایسه نبود.
اعتراض‌های چندین ساله زندانیان دولتی و سکوت نویسندگان و مخالفان علیه هر چیز که بود، می‌توانست نشان‌دهنده ورشکستگی سیاسی سیستم باشد و موجب برانگیخته‌شدن یک نوع حس تسلی و همدلی بشری شده است که حتی شاید بیرون از رابطه متقارن فقر و بیهودگی ذاتی در سیستمی باشد که از آن میان، تنها تعداد کمی می‌توانند سر خود را در این مسیر پرموج بالا بگیرند.
فقر رابطه بسیار نزدیکی با فاجعه دارد. در همان جاده بندری با روح، چراغ‌های ترمز اتومبیل‌ها وقتی قرمز می‌شوند، نشانه‌ای برای یک دوجین از دختران و زنان خیلی جوان است که به این ماشین‌های متوقف شده نگاه متفاوتی دارند. آنها لباس‌های زننده و پر زرق و برقی نپوشیده‌اند و آرایش چهره‌شان نیز بسیار ملایم است. من از راننده‌مان پرسیدم آنها چکار می‌کند و او گفت: «مانع سواری‌ها هستند.» ‌او برنگشت تا با نگاه خیره من مواجه شود و مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. خیلی واضح تمایلی به ادامه موضوع نداشت. ...
در هنگام ورود به کاخ انقلاب برای صرف شام، لازم بود که همسرم دوربینش را پیش از دیدار با کاسترو تحویل دهد و مردی که دوربین را دریافت کرد بلافاصله آن را داخل یک انباری پرت کرد که کف سنگی داشت. این قصر از دوره پیش از کاسترو به جای مانده و بسیار مدرن و فوق‌العاده پربها است، با سنگ‌های درخشانی که در دیوارها به کار رفته و کف شطرنجی باشکوه. وارد اتاق انتظار شدیم تا به اتاق غذاخوری برویم که ناگهان دیدم کاسترو هم آنجاست؛ با لباسی که با آنچه همیشه در تصاویر او می‌دیدیم تفاوت داشت، آبی راه راه بود و با توجه به این که تصویری با این لباس از او چاپ نشده بود و به نظر می‌رسید که به ندرت از آن استفاده می‌کند.
احساس اولیه من در برخورد با او این بود که او یک سیاستمدار داوطلب نبود و بیش از هر چیز می‌توانست ستاره سینما باشد. او آن پیچیدگی شخصیتی وافری را که برای عشق و پذیرش لازم است و تشنگی غیرقابل مقاومت برای قدرت را با هم جمع داشت.
در این اتاق انتظار پراز ملتزمین او، تایید فوق‌العاده و حس فرمانبرداری مطلق و فوری از رهبر- همچنان که برای بیشتر رهبران در هر جای دیگر جهان است- کاملا مشهود بود.
کاستروی 74 ساله هر جای دیگری هم که باشد انسان برانگیزاننده‌ای است و می‌تواند روش خاص خودش را بر هر صحنه‌ای داشته باشد.
«لورز» یه عنوان رهبر گروه ما به معرفی اعضا به زبان اسپانیایی پرداخت و «گابو» چند کلمه‌ای را برای معرفی بیشتر ما برای کاسترو اضافه کرد. گارسیا مارکز کاملا کوتاه قد است و در برابر بقیه مردان گروه ما که قدی حدود 180 یا بیشتر داشتند، او مانند یک پسر جوان مدرسه‌ای به نظر می‌رسید که ایستاده و کاسترو و بقیه ما را نگاه می‌کند. دوستی او با «استیرون» و صحبت روان او به انگلیسی همراه گفت‌وگوی کاسترو با «لورز» و «وندی» همسرش و صحبت همسر من با «پتی» پس از برخورد با دیوارها انعکاس بلندی داشت.
ناگهان کاسترو از فراز سر دیگران نگاهی به من کرد و تقریبا با فریاد پرسید: «تولد شما چه روزی است!» من در حالی که وانمود می‌کردم ماز این پرسش متحیر نشده‌ام پاسخ دادم: «17 اکتبر 1915».
او با انگشت دراز سبابه به سمت راست شقیقه‌اش اشاره می‌کرد. همه ما ساکت شدیم. حالتی از کاوش عمیق تیزهوشانه چهره‌اش را فراگرفت و همچنان انگشتش را روی سرش فشار می‌داد. احساس می‌کردم این یک بازی اغراق‌آمیز است ولی بعد آن را تصوری از شوالیه غمگین چهره سروانتس نامیدم؛ نگاه خیره سنگین، ریش نامرتب و درهم، ابروهای مورب و غمزدگی تیره دیرینه اسپانیایی. بعد کاسترو شروع کرد به طبیعی شدن، انگشتش را بلند کرد و مثل یک معلم با تجربه گفت: شما 11 سال و 5 ماه و 14 روز مسن‌تر از من هستید» (من نمی‌توانم این حالت را دقیق‌ بیان کنم اما سعی خودم را می‌کنم) با لبخند تبریک‌آمیزی به خودش، سینه‌اش را جلو داد و هوا را از ریه‌هایش خارج ساخت.
چیزی ملموس در این اثبات کودکانه از توانایی محاسبه وجود داشته که از ولع پسرانه او برای در مرکز گروه بودن حکایت می‌کرد. من به فکر احساس پرستش او نسبت به همینگوی افتادم؛ هنرپیشه دیگری که مطمئنم وجودش لبریز از همین احساس بود. به راحتی می‌توان تصویری از این دو را که در حال تمجید از یکدیگر هستند مجسم کرد. و بعد با نگاهی عبوس در چشمانش به سمت «وندی لورز» چرخید که بعد از ظهر همه ما را از مینی‌بوس که دولت در اختیارمان گذاشته بود پیاده کرده بود و تاکسی گرفته بود تا به خانه «الیزاردو سانچیز» یک مخالفت سیاسی برویم. آنجا فهمیدیم با وجود این که سانچز به دفعات برای نوشتن و انتشار مقاله‌های ضددولتی زندانی شده بود، حالا آزاد بود اما اجازه هیچگونه فعالیت سیاسی را نداشت. با وجود این که او می‌دانست خانه‌اش تحت نظر است اما احساس می‌کرد از زمانی که به عنوان یک مبارز شناخته شده است می‌تواند هر چه دوست دارد به زبان آورد. اگر هر یک از ما این تصور را داشتیم که دیدار ما از او پنهانی صورت گرفته، با خروج از خانه و روبرو شدن با فیلمبردار دوست داشتنی و مهربان تلویزیون که از ما در خیابان و هنگام بیرون آمدن از خانه سانچز فیلمبرداری می‌کرد، از اشتباه در آمدیم. این هم از تاکسی گرفتن به جای مینی‌بوس دولتی!
حالا با مخاطب قرار دادن «وندی لورز»، کاسترو به سمت او چرخید و گفت: «ما شنیدیم که همه شما چند ساعتی را بعدازظهر گریز زده بودید. داشتید خرید می‌کردید؟» یک بارقه تند آهنی از چهره‌اش عبور کرد و بعد به خنده‌ ما پیوست.
بعد از ظهر روز پیش یک گردهمایی ترتیب داده شده بود، بدون این که به اتحادیه نویسندگان که بیش از 50 عضو داشت توجهی شده باشد. سازمان‌دهندگان انتظار حضور چند دو جین مخاطب را داشتند اما با حضور جمعیت تفاوت آشکار واقعیت با خیال آنها روشن شد.
ما از پیش انتظار یک سالن تقریبا بی‌روح و خشک را داشتیم؛ بیانیه‌ای که از سوی یک سخنران خوانده شد و پس از آن سکوتی عظیم از سوی چنین تجمعی وسیع. آنها با سکوتشان چه می‌خواستند بگویند؟ من نتوانستم با به خاطر آوردن دهه 50 آمریکا و سوالی که بالای سر هر یک از جمع‌شدگان معلق بود که آیا همه چیز به وسیله «اف‌بی‌آی» ثبت می‌شود، کمکی به این موضوع بکنم.
گفتن این که چگونه اثر «استیرون» یا من از سوی این تماشاگران که تقریبا تمام آنها هم مرد بودند، درک شد مشکل است. به هر جهت با پایان یافتن مقدمه، «استیرون» کوتاه درباره رمان‌هایش توضیح داد و من هم درباره نمایشنامه‌هایم، و بعد از جمع دعوت شد تا به طرح سوال‌هایشان بپردازند. یک مردم برخاست و پرسید: «چرا شما اینجا آمدید؟»
طرح این سوال آن همچنین رک و راست ذهن مرا به عقب، به دهه‌های گذشته اروپایی شرقی برد. آنجا هم باور کردنی نبود که چنین گردهمایی‌ می‌تواند هیچ هدف سیاسی نداشته باشد. «استیرون» و من هر دو دستپاچه شده بودیم. سرانجام من خیلی ساده گفتم که ما درباره کوبا کنجکاور بودیم و مخالف انزوای کشور، و فکر می‌کردیم یک دیدار کوتاه می‌تواند چیزهایی را به ما بیاموزاند. آن مرد پافشاری کرد: «اما پیام شما چیست؟» ما هیچ پیامی نداشتیم و از اقرار به این مساله پریشان بودیم.
هنوز هم وقتی تجزیه می‌کنم می‌بینم تعدادی از آنها که برای دست دادن با ما آمدند بدون ادای کلمه‌ای، گونه‌ای از اتحاد با ما را بیان کردند. شاید هم این تصور من است. اما در برخی از آنها هنوز این بدگمانی وجود داشت، بدگمانی که من آن را به عنوان یک مخالفت فرو خورده با ما به خاطر کوتاهی در آوردن پیامی که می‌توانست امیدی به آنها برای خروج از انزوایشان بدهد تلقی کردم. اما برگردیم به شما با فیدل...
میگوی عالی و گوشت گراز تماشایی؛ یک گوشت رویایی. کوبایی‌ها برای داشتن گوشت گراز مشهور هستند. (ولی به هر حال کاسترو سبزیجات بیشتر مصرف می‌کند؛ ‌بیش از هر چیز باید گفت برای مصصم بودن او به ادامه زندگی) گروه ما در کنار کوبایی‌ها نشسته بود؛ وزیران دولتی و همراهانشان که چند تن از آن میان زن بودند. «استیرون» در کنار کاسترو نشست و مترجم افسانه‌ای او که به صورت فوق‌العاده‌ای همزمان ترجمه می‌کند، زنی که یک ربع قرن گذشته را به این شغل پرداخته است.
سطح میز با روکشی از طرح باغ‌های استوایی زیبا و درخشان پوشانده شده بود، شاید برای نشان دادن نمونه‌ای از جنگل‌هایی که انقلاب از آنجا جوشید...
به سرعت روشن شد که به جای یک گفت‌وگو، ما آنجا بودیم تا با نظرات متفاوتی که بیشتر رسمی بودند و از دهن رهبر تراوش می‌کردند آشنا شویم. بسیاری از این عقاید از حافظه من پاک شده است اما می‌توانم به خاطرم آورم که کاسترو ناگهان نگاهی جدی می‌یافت و این زمانی بود که او درباره یکدندگی بی‌معنی روس‌ها در هر زمینه‌ای صحبت می‌کرد و صدای بم آنها را وقتی که در بعضی از شرایط متناقض با وجود تمام شواهد مخالف گیر می‌کردند و اصرار می‌ورزیدند، تقلید می‌کرد. آنچه به نظر می‌رسید این بود که او دارد علیه بی‌وفایی آنها که سر به خیانت می‌زد موضعی‌گیری می‌کند. زیرا آنها چنان که انقلابیون واقعی عمل می‌کنند بر مواضع خود باقی نمانده بودند.
اما «لورز» که می‌خواست روز بعد یک ملاقات خصوصی چند ساعته با او داشته باشد، از این سخنان دریافته که شکوه اصلی او از روس‌ها به دلیل خودداری آنها در حمایت از تلاش‌های او برای شروع انقلاب در کشورهای مختلف آمریکای لاتین و دیگر کشورها بود. آنها نمی‌خواستند هیچ رویارویی با آمریکا داشته باشند و از نظر کاسترو، این عمل غیرانقلابی و اهانت‌‌آمیز بود. سرشام کاسترو چند زخم زبان هم نثار «سیا» کرد و از تلاش‌های بی‌شمار آنها برای از میان برداشتن او سخن گفت. اما در این حالت به نظر می‌یسید که او بیش از این که خشمگین باشد سرگرم می‌شود. شاید به خاطر این که این ضربات به چهره آمریکا بازگشته بود.
کس هم نمی‌تواند اعتبار مغرورانه رودرویی با آمریکا را نادیده بگیرد؛ قدرتی که همیشه وجود دارد، گرچه کوبا هم یک قدرت بزرگ است. آمریکا گاهی مانند یک جوان نابالغ دست به رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی می‌زند و سنگ‌هایی می‌اندازد و پنجره‌هایی را می‌شکند.
به هر حال او گفت که هیچ گاه برای دومین بار در یک خانه نمی‌خوابد و حرکات شخصی او برای افراد بسیار معدودی شناخته شده است.
آنچه را من به خوبی به خاطر می‌آورم ورق زدن یک کتاب از عکاسی‌های «اینگه» است که همان بعدازظهر به او داده بودند و با دیدن آنها بلافاصله به یکی از زیردستان دستور داد تا دوربین را به او بازگردانند و هیچ اعتراضی هم به عکس گرفتن او در بقیه مهمانی نکرد.
ما از حدود ساعت 30/9 نشسته بودیم. در ساعت 30/11 من شروع به پژمرده شدن کردم و به خاطر می‌آورم که کاسترو کاملا سرحال بود و با قدرت تمام بر هر لحظه احاطه داشت، زیرا او به زندگی در شب عادت داشت و بیشتر روز را صرف خواب می‌کرد.
من با عمیق شدن این حس خستگی، کاملا احساس تنهایی می‌کردم؛ روشن بود که همراهان او می‌خواستند با گوش سپردن به داستان‌های او بسیاری از اتفاقات گذشته را به خاطر آوردند و پلک‌هایشان را کاملا باز نگه داشته بودند.
دیگر ساعت 30/12 بود و بعد هم به طور حتم 30/1 می‌شد و کاسترو و کاملا پرانرژی بود، شاید به دلیل استفاده از قرص‌های ویتامین مخصوصش که بعدا پاکتی از آن را به هر یک از ما داد. می‌دیدم که گارسیا مارکز که در سمت راست او نشسته بود، بیش از آنچه بتوان گفت در یک چرت عمیق به سر می‌برد.
کاسترو دیگر به خاطر احساسات پرشوری که در نمایش و بیان شاهکارهای خودش داشت کاملا احساس پرواز داشت؛ موضوع هر چه می‌خواست باشد، از کشفیات علمی گرفته تا دریافت هوشمندانه بعضی از افراد در هر جا و هر نوع، او چنان از آن صحبت می‌کرد که گویا شخصا خودش برای اولین بار آن را کشف کرده است. بیانی کاملا افسونگرانه و جذاب که مقداری بذله‌گویی هم چاشنی آن بود و اندکی تحقیر نفس آهنین نیز در آن به چشم می‌خورد.
او بی‌رحمانه ادامه می‌داد و آشکار مشتاق بود تا بقیه فضای اطراف خودش را هم تا آنجا که ممکن بود به تسخیر در آورد. اینجا بود که من دریافتم در حالی که او نزدیک به نیم قرن رهبر یک کشور است. بسیار بیشتر از هر یک از پادشاهان و روسای جمهور دیگر در دوره مدرن، به جز شاید امپراتور اتریش فرانسیس ژوزف، او نمی‌توانست با بقیه تفاوتی نداشته باشد. و این حکمرانی بی‌پایان او بر کوبایی‌هایی که بیشتر آنها حتی پیش از به قدرت رسیدن او متولد نشده بودند، چه تاثیری می‌تواند داشته باشد...

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات