تاریخ انتشار : ۱۶ دی ۱۳۸۹ - ۰۸:۰۹  ، 
کد خبر : ۱۹۷۳۲۴

سهم اژدها از اقتدار


عبدالمهدی مستکین
الف: بسترسازی تئوریک:

در ساختار نظام بین‌المللی بهترین شیوه جهت ارزیابی کم و کیف جایگاه قدرت‌ها، تشبث به تئوری رئالیسم ساختاری است. این تئوری با تأکید بر جایگاه کشورها و سهم آنها از میزان قدرت در نظام بین‌الملل که دارای محیطی فاقد اقتدار مرکز و هرج و مرج گونه است، تحلیلگران و صاحب‌نظران را از آفات متدولوژیک و بروز انحراف در دستیابی به موضع‌گیری منسجم جهت سنجش توان حکومت‌ها، مصون نگاه می‌دارد.
از این رو باید اذعان کرد که تمامی دولت‌ها در ادای وظایف خود در ایجاد هرج و مرج در نظام بین‌الملل شریک هستند. یعنی چین و آمریکا و ماداگاسکار هر سه در دنیایی به سر می‌برند که هرج و مرج بر آن حاکم است و در چنین وضعی، کارکرد (Function) یا وظیفه هر دولت در نظام بین‌الملل ایجاد دولت رفاهی و امنیت برای جامعه و ملت خویش است. صرفنظر از کارکرد دولت‌ها و منطق هرج و مرج حاکم بر نظام بین‌الملل، مسئله متمایز کننده این سه دولت، صفات آن‌ها (دموکراتیک، کمونیسم یا انقلابی) نیست بلکه میزان بهره‌مندی این کشورها از قدرت در ساختار نظام بین‌الملل است.
با چنین تمهیدات تئوریک، برای ورود به مبحث چین و ارزیابی سهم آن از قدرت در نظام بین‌الملل، ذکر این سؤال ضروری می‌نماید که آیا طبق پیش‌بینی صاحبنظران و اندیشمندان روابط بین‌الملل، دهه آینده، دهه یکه تازی اژدهای شرق است؟
برای پاسخ به این سؤال لازم است تا اندکی به عقب بازگردیم و سیر تحولات و جهت‌گیری‌های سیاست خارجی چین را طی 4 دهه گذشته مورد ارزیابی قرار دهیم.
ب: مسیر جهت‌گیری‌های سیاست خارجی چین
چین از اواخر دهه 1950 جهت‌گیری سیاست خارجی خویش را از وابستگی به مسکو به سوی سیاست «اتکای به خود» تغییر داد و هرگونه روابط امنیتی و به کارگیری مدل خارجی را طرد کرد. سپس با رادیکالیزه شدن نظام در چارچوب انقلاب فرهنگی، در انزوای دیپلماتیک فرو رفت ولی در دهه 1970 از انزوا بیرون آمد و پس از پیوستن به سازمان ملل متحد و برقراری روابط با دشمن دیرینه‌اش، به جهت‌گیری‌های گوناگون در سیاست خارجی روی آورد. در مراحل بعد، این دولت احساس کرد که برای مصون ماندن در مقابل شوروی باید ارتباط خود را با دنیای خارج، از جمله با غرب گسترش دهد؛ مجدداً استراتژی سیاست خارجی چین دستخوش دگرگونی شد و در این استراتژی ترکیبی از جهت‌گیری اتکای به خود و تنوع در روابط خارجی خارج از سیستم موازنه قدرت، مشاهده می‌شود.
در این جا لازم است ببینیم چه عوامل و انگیزه‌های داخلی و خارجی سبب چنین دگرگونی‌ها و تحولاتی در جهت‌گیری‌های سیاست خارجی چین شده است. در این زمینه باید به برخی از مسائل داخلی چون ایدئولوژی، زمینه‌های تاریخی، شرایط ژئوپولیتیکی، مبارزه برای کسب قدرت، فرهنگ سیاسی، عوامل شخصیتی، حفظ موقعیت به عنوان یک قدرت بزرگ و ابرقدرت آینده، تقاضاهای محیط فیزیکی، نقش حزب کمونیست، ناسیونالیسم، فشارهایی برای نوسازی اقتصادی، مسائل انقلاب فرهنگی و سیاسی «جهش بزرگ به پیش» اشاره کرد.
از سال 1950 تا 1960، چین به سبب ترس از تهدیدات آمریکا و خدشه‌دار شدن امنیتش، به شوروی متکی بود. در خلال دهه 1960 سعی کرد مسائل خویش را از دو ابرقدرت شوروی و آمریکا جدا کرده، از آنها دوری کند. در این خصوص بدون آن که با واشنگتن ارتباطی داشته باشد به طرح اختلافات خویش در زمینه‌های ایدئولوژیک و ارضی با شوروی پرداخت. در خلال انقلاب فرهنگی، خود را به مسائل داخلی مشغول ساخت؛ با این فرض که بدون دخالت دیگران بتواند انقلاب داخلی خویش را به سامان رساند.
پس از ناکامیهای ناشی از انقلاب فرهنگی، متوجه تهدیدهای رو به افزایش شوروی سابق شد و این موضوع چین را بر آن داشت تا سیاستی برعکس دهه 1950 در قبال مسکو اتخاذ کند؛ از این رو پکن در دهه 1970 از آمریکا به عنوان یک نیروی برهم زننده بنیه نظامی شوروی، بویژه در ارتباط با فشاری که از سوی مسکو در مرزهایش احساس می‌کرد، استفاده کرد.
بالاخره در پایان دهه 1970 در اوایل دهه 1980، چین وارد مرحله نویی از سیاست خارجی خود شد و به تنها آلترناتیو موجود، یعنی ایجاد توازن میان مسکو و واشنگتن، متوسل گردید. با اتخاذ چنین جهت‌گیری جدیدی، چین توانست به نوعی استقلال سیاسی دست یابد؛ یعنی وضعیتی که تعقیب آن در سه مرحله قبل امکان‌پذیر نبود. از این طریق پکن توانست از درگیری و برخورد نظامی با شوروی جلوگیری کرده، زمینه‌های توسعه و نوسازی اقتصادی را در دهه پایانی قرن بیستم برای خویش فراهم کند.
در دهه 1980 چین توانست وحدت داخلی خود را بازدید و ضمن متوقف ساختن حملات ایدئولوژیک علیه دشمنان دیرینه‌اش و نیز کنار نهادن اهداف انقلابی خویش در آسیا و سایر مناطق جهان سوم، روابط گسترده‌ای را با دولت‌های غربی برای مدرنیزه کردن اقتصاد و نیروی نظامی خود برقرار کند.
در آغاز دهه 90 و متعاقب فروپاشی شوروی سابق، نظام بین‌الملل به طور غیر منتظره‌ای تغییر یافت. نظام جهان تک‌قطبی با محوریت آمریکا به جای نظام دو قطبی آمریکا- شوروی در جهان شکل گرفت. بنابراین اتحاد استراتژیک چین و آمریکا علی شوروی سابق فرو ریخت. عوامل حاصل از خلع قدرت شوروی، خیال واهی استمرار صلح در جهان را از اذهان دور ساخت. با افزایش میانجی‌گری‌های آمریکا در نواحی ناآرامی همچون خاورمیانه و احداث سکوهای نظامی در بخش آسیایی اقیانوس آرام، امید چینی‌ها، برای استقرار «صلح و ترقی» با ایجاد تحریم‌های اقتصادی و مبارزات ایدئولوژیک در پی ماجرای میدان تیان آن من در سال 1989 که از حمایت آمریکایی‌ها برخوردار بود به چالش کشیده شد.
چنین شرایطی موجب شد تا چین از سال 1991 به تدریج و با ضرب‌آهنگی مستمر توان نظامی خویش را جهت ایجاد توازن قوا با ایالات متحده آمریکا ادامه دهد. برخلاف دیگر قدرت‌های درجه دوم، چین دائماً مخارج نظامی واقعی خود را طی نیمه دوم سال‌های 1990 افزایش داد و با خرید سخت‌افزار از روسیه درصدد مدرن نمودن توان دریایی و هوایی خویش برآمد. قدرت هوایی آمریکا در جنگ خلیج فارس در سال 1991 و جنگ هوایی کوزوو در سال 1999 انگیزه نظامی چین را به مراتب افزایش داد. علاوه بر این بیانیه‌های رسمی ارتش آزادیبخش و حزب کمونیست روشن می‌کند که آمریکا دشمن اصلی چین محسوب می‌شود. در خلال جنگ کوزوو، روزنامه خلق، ایالات متحده را متهم کرد که به دنبال «خدایی بر روی زمین است» و هژمونی معاصر آمریکا را با تجاوز آلمان نازی مقایسه کرد.
«آوری گلداستین» می‌نویسد: در اوایل دوره پس از جنگ سرد، به نظر می‌رسد که چین و آمریکا به یکدیگر به عنوان دو بازیگر اصلی توجه کرده و اعمال یکدیگر را به عنوان تهدید بالقوه در نظر می‌گیرند، هر کدام نگران توازن متغیر قدرت نظامی و تفکر بازدارندگی متقابل است. نشانه‌های اولیه نشان می‌دهد که آسیای شرقی تحت تأثیر درگیری چین- آمریکا قرار خواهد داشت.
حوادث تروریستی 11 سپتامبر در ظاهر نوعی همدلی بین ایالات متحده و چین برای مبارزه با تروریسم ایجاد کرد، اما اشغال افغانستان و سپس عراق و تلقی یک‌جانبه گرایانه آمریکا در برخورد با مسائل جهانی، منجر به سردی همکاری بین پکن و واشنگتن گردید.
در واقع رهبران آمریکا پس از هشدار 11 سپتامبر از تنش‌های خود با چین کاستند و در عین حال از جهانی‌شدن نبرد خود بر ضد تروریسم در جهت تنگ نمودن محاصره استراتژیک چین بهره بردند. از این رو ادامه ایجاد پایگاه‌های نظامی آمریکایی در آسیای شرقی و در سراسر آسیای مرکزی، اشغال کامل جزیره دیائوو توسط ژاپن و جنبش رو به رشد جدایی‌طلبی در تایوان به طور جدی پایه‌های امنیتی چین را سست نمود و موجبات نگرانی فزاینده رهبران چین را فراهم کرد.
ج: سهم چین از قدرت در نظام بین‌الملل
جهش اقتصادی خیره‌کننده چین در اواسط دهه 90 و تسخیر بازارهای غربی و به خصوص ایالات متحده از یک سو و مؤلفه‌ها و عناصر حیات دهنده به ماهیت قدرت مانند جمعیت، ویژگی‌های ملی و ژئوپولیتیک، سبب شده است تا ایالات متحده نگرانی عمیق خود را نسبت به چنین روندی ابراز کند. به تعبیری دیگر چین از بازی کردن در نقش زیر مجموعه و آن چه که آمریکاییها آن را سیطره و تفوق بلامنازع (هژمونیک) می‌نامند، بیزار است و به همین دلیل از ایده جهان چند قطبی دفاع می‌کند.
چنین وضعیتی سبب شد در دوران کلینتون، آمریکا به همکاری و شراکت همه جانبه با چین تن دهد، تا شاید از این رهگذر چین را قانع به پذیرش یک نظم آمریکا محور نماید. لیکن شواهد و قرائن بیانگر عدم موفقیت ایالات متحده در همسو نمودن و جلب رضایت اژدهای شرق است. ساز مخالف زدن در شورای امنیت و عدم همراهی با ماشین جنگی آمریکا در عراق همگی دلایل عینی در تأیید چنین مدعایی است.
از سویی دیگر ذکر این نکته نیز واحد اهمیت است که چینی‌ها طی سال‌های اخیر، به واسطه نگاه تحقیرآمیز ایالات متحده و جلوگیری از بازیگری این کشور در معادلات بین‌المللی، سخت خشمگین و ناراحت هستند. چنانچه به این وضعیت موضوع تایوان و دخالت‌های آمریکا را نیز اضافه کنیم، درک بهتری از غضب چینی‌ها خواهیم داشت.
تاریخ معاصر اثبات می‌کند که دولت چین در پیگیری تصمیمات استراتژیک خود هرگز کوتاه نیامده است که این موضوع در جریان اعاده حاکمیت پکن بر ماکائو و هنگ‌کنگ قابل استناد است. از این رو چین در برخورد با مسأله تایوان همیشه تا عمق چالش با آمریکا پیش رفته است و این واشنگتن بوده که در نهایت با توصیه به تایوان برای عدول از درخواست استقلال خود نظر مساعد پکن را جلب کرده است.
آمریکاییها به خوبی دریافته‌اند که پاسته اسیل پکن موضوع تایوان است و از این رهگذر هر از گاهی برای لگام زدن به جاه‌طلبی‌های اژدهای شرق، مسأله تایوان و اعطای استقلال به آن را برجسته می‌نماید.
با این اوصاف، چنانچه نظریه رئالیسم ساختاری را چراغ راهنمای خویش جهت ارزیابی سهم و جایگاه قدرت کشورها در ساختار نظام بین‌الملل قرار دهیم بی‌تردید برخی مؤلفه‌های تعیین کننده توان چانه‌زنی و بازیگری چین را برجسته می‌نماید که می‌توان در موارد ذیل به طور خلاصه به آنها اشاره کرد:
1- چین با جمعیت 3/1 میلیاردی خود به منزله 20 درصد از جامعه جهان تلقی می‌شود، که طبیعتاً این موضوع برای هر کشور و قدرت بالقوه و بالفعلی که در صدد تحمیل اراده خود به غول شرق باشد، دلهره‌آور است.
2- حجم عظیم اقتصاد این کشور و رشد غول‌آسای آن در سالیان اخیر که هموار به طور میانگین با رشدی 6 درصدی همراه بوده تأثیر تعیین کننده‌ای به موقعیت این کشور نسبت به جامعه جهانی دارد که به همین دلیل هیچ‌گاه قابل نادیده انگاشتن نیست.
3- به لحاظ نظامی چین سومین قدرت بین‌المللی بعد از آمریکا و روسیه محسوب می‌شود که رویارویی با آن هزینه‌های جبران‌ناپذیری برای کشورهای متخاصم خواهد داشت.
4- چین به جهت سیاسی نیز دارای برگ‌های برنده زیادی است چرا که آنان همیشه روابط نزدیک و دوستانه‌ای نسبت به جامعه جهانی و به خصوص کشورهای در حال توسعه داشته‌اند. به همین دلیل دشمنان سیاسی این کشور در بین جامعه ملل بسیار اندک هستند.
فرجام سخن:
سیر تطور تحولات تاریخی و جهت‌گیری‌های سیاست خارجی چین بیانگر این مسأله است که دولت‌مردان و رهبران چین در سازگاری و تطابق منافع خود با تحولات جدید در سیاست بین‌الملل، از آگاهی و واقع‌بینی قابل قبولی برخوردارند. هر چند ایالات متحده پس از پایان جنگ سرد در صدد تحمیل الگوی تک‌قطبی و هژمونیک خود در سطح نظام بین‌الملل بود و برای رسیدن به این منظور قدرت‌های منطقه‌ای واز جمله چین را وارد یک دوی ماراتن با مانع کرد. لیکن آموزه پراگماتیستی دنگ شیائوپینگ خط بطلانی بر انزواگرایی اژدهای شرق در برابر مطالبات گستاخانه آمریکا کشید. به گفته وی: «چه فرقی می‌کند که گربه خاکستری باشد یا سفید مهم این است که موش بگیرد».

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات