2. چارچوبهاى نظرى و تاثیر آن در تحلیل گفتمان تجدد
حال با توجه به تبیینى که از ذهنیتها و تلقىهاى غربى وشرقى گفته شد، اینک بایستى منظرها و چشم اندازهاى مختلفى که گفتمان تجدد را مورد تحلیل قرار دادهاند، مورد بررسى قرار دهیم. در واقع، چشماندازهاى نظرى اندیشمندان در حوزههاى مختلف،الگوها و مدلهاى تحلیلى متفاوتى را در برخورد با پدیدههاى اجتماعى ایجاد کند. از این رو، بسته به اینکه با چه رهیافتى و چارچوبى وارد تحلیل پدیدههاى اجتماعى مىشویم و بسته به اینکه در چه فضا و گفتمانى تنفس مىکنیم ، تعدد منظر و نگرش نسبت به موضوعات اجتماعى نیز متفاوت و متعدد خواهد شد.
گفتمان تجدد نیز از جمله پدیدههاى اجتماعى پیچیده چند بعدى است که در سیر تطور تاریخى اش، اطوار و اشکال گوناگونى به خود گرفته است. لذا اندیشه گران و تحلیل گران مسائل اجتماعى با توجه به گرایش غالب خود که معلول و برآمده از اقتضائات عصر جدید است، چارچوبهاى مفهومى متفاوتى را در تحلیل اندیشه تجدد به کار مىگیرند، که حکایت از کثرت وجوه و ابعاد آن است، به گونهاى که نمىتوان از دریچه تخصصى واحد، حوزه ومقیاس واقعیتها ودگرگونى ژرف تاریخى را که در جغرافیاى غرب وگفتمان تجدد رخ داده مورد تحلیل قرار داد. البته على رغم اینکه تخصصها و چارچوبهاى مفهومى مختلف در این راستا بکار گرفته شده اما چون فاقد هماهنگى و نظام خاص و فاقد جهتگیرى واحد و روشن بوده، لذا به نتیجه مطلوبى منتهى نشده است. از سوى دیگر، نه تنها تخصصها در این رابطه نقش کلیدى دارد، بلکه نوع زیست جهان که فضاى زندگى افراد را فرا گرفته؛ در داورى و ارزیابى تجدد تأثیر اساسى دارد. اینک ما به نحوى گذرا، منظرهایى که در تحلیل اندیشه گفتمان تجدد مىتوان بکار بست را بیان مىکنیم. تا روشن گردد که آیا صرفا با رهیافت واحد مىتوان به تحلیل هماهنگ و بنیادى نسبت به تجدد رسید؟
2-1. تجدد غربى از منظر فلسفه تاریخ
در واقع تأثیر منظرها در تحلیل و تفسیر پدیدههاى اجتماعى را به این شکل مىتوان توضیح داد، که اگر حرکت و تکاپوى عالم هستى را ملاحظه کنیم؛بسته به اینکه در کدام نقطه عالم ایستاده ایم و بسته به اینکه با کدام عینک به سیر عالم نظاره مىکنیم، نگاه و تصویر ما از هستى متفاوت خواهد شد. در واقع درک و تصویر روشن و الگوهاى نظرى کارامد در تبیین و تحلیل موضوعات و پدیدهها در مقیاس، تکوین، تشریع، تاریخ، جامعه و فرد صورت مىگیرد. در مقیاس تاریخى، کسى که بر بام و بر بلندى تاریخ نشسته و گذر عمر انسانها و تاریخ و تمدنها را مىبیند و با چشمانداز وسیعى، تحولات و دگرگونى تاریخ تمدنها و فرهنگها را نظاره مىکند، مىتواند جایگاه و منزلت پدیدهها را فراتر از ظاهر و صورت غلبهکنندهاش و نیز شکوه و عظمت اغواءکنندهاش در نظم و نظام تاریخى که بر آن منطق و فلسفه حاکم است ببیند.
با فهم جایگاه پدیدههاى اجتماعى در نظام تاریخى، مىتوان با تحلیل فلسفى از تاریخ افق آینده، آن پدیده را دریافت و تمدنهاى بشرى براى فیلسوف تاریخ حکم پدیدارهاى جزئى در سلسله و زنجیره طولانى تاریخ را خواهد داشت. هر چند هم به گسست این مرحله قائل باشد، اما در مقایسه با پهنه وسیع تاریخ بشر، چهار سده تاریخ تمدن با وجود وسعت و عمق تأثیرش نمىتواند کل تاریخ را پوشش دهد.
پس با این رهیافت فلسفى به تاریخ تمدنها مىتوان منطق و قانون نانوشتهاى را استخراج کرد، که تحولات اجتماعى محکوم و تابع آن باشند؛ یعنى به حکم تجربههاى متوالى ظهور وسقوط تاریخها و تمدنهاى عظیم بشرى مىتوان به راحتى اذعان کرد که تجدد غربى نیز در نهایت به این تجربه و منطق تاریخى تن خواهد داد. البته همه فیلسوفان تاریخ و مورخان، به سیر خطى از تاریخ ملتزم نیستند، بلکه به حرکت ادوارى براى تاریخ معتقدند.
بدون اینکه وارد نزاع و تلقى فوق شویم، در مجموع مىتوان گفت که از نگاه فلسفه تاریخ، تجدد غربى، پدیدهاى است که مرحلهاى از مراحل ادوار تاریخى بشر مىباشد. عمر تاریخ این تمدن جدید ولو از حیث عمق و وسعت و برد جهانى قابل مقایسه با دیگر مراحل و ادوار تاریخى نباشد، اما به هر حال مرحله اى ودوره اى است که عمر آن نیز سپرى خواهد شد. لذا حکم پایان و زوال و انحطاط نیز بر آن بار خواهد شد، چنانکه تحلیلگران ژرفنگر، همچون »اسوالد اشپنگلر« ونیز »ارنولد توینبى« بر این نکته تصریح دارند.
حاصل اینکه، از منظر فلسفه تاریخ، نگرش انسان نسبت به تجدد از یک موضع وجایگاه بلندى برخوردار است که مىتواند فراتر از پارادیم حاکم بر این مرحله از دوره تاریخ و نیز بدون اینکه دچار خودباختگى نسبت به گفتمان تجدد غربى شود، با رویکردتمدنى، تجدد غربى را در درون فلسفه حاکم بر تاریخ تحولات بشرى مورد ارزیابىقرار دهد.طبعاً این نگرش و منظر مىتواند قدرت آینده نگرى و وسعت بینش ما را از وضعیت حال و مطلوب دقیقتر کند، تا بتوانیم با برنامه ریزى و حرکت فعالانه جهت رسیدن به نقطه مطلوب حرکت کنیم.اساسا بدون داشتن این بینش کلان از تاریخ، قدرت سنجش ما از وضعیت موجود مدرنیته غرب ممکن نمىگردد و تا چشماندازىفراتر از آنچه هست نباشد، چگونه مىتوان آسیبها و ضعفهاى تجدد غربى را شناخت و بر آن فائق آمد؟
2-2. تجدد از منظر جامعه شناسى
بعد از بیان نگرش فلسفه تاریخ نسبت به تجدد، یکى دیگر از رهیافتهاى کلیدى و بسیار متداول در تحلیل تجدد، تحلیل جامعه شناختى است.در این رهیافت، تجدد را با نگاه جامعه شناختى و سیر تحولات اجتماعى آن مورد تفسیر قرار مىدهیم.
منظر جامعه شناختى از آن جهت بسیار کلیدى است که از یک سو، رشته و تخصص جامعهشناختى، مولود و محصول سیر تحولات مدرنیته غرب است، که در جهت آسیب شناسى اجتماعى مدرنیته، راه گشایى و دفع موانع اجتماعى سیر و توسعه آن بوجود آمده است. لذا با کشف منطق تغییرات اجتماعى و فهم علل دگرگونى اجتماعى، درصدد پیش بینى وضعیت مطلوب و بهبود آن مىباشد و از سوى دیگر، جامعهشناسى، تحصصى است که مدعى است: فهم و توصیف علمى مدرنیته بواسطه این رشته به نتیجه مطلوب مىرسد و کشف ماهیت و هویت پیچیده تجدد و تحلیل و تبیین واقع گرایانه از آن، مهمترین چالش و دغدغه علمى رهیافت جامعه شناسى است که بعد از عنصر انقلاب صنعتى ظهور پیدا کرده است.
این رهیافت بر خلاف منظر قبلى، با سیر در ساختار وسیستم درونى گفتمان تجدد، آن را مورد تفسیر قرار مىدهد. به عبارتى دیگر، جامعه مدرن که مهم ترین تحول و نتیجه عصر تجدد غربى است، موضوع تخصصى رهیافت فوق است. لذا جامعه مدرن به عنوان بستر رشد و شکوفایى مدرنیته، با توجه به تحولات و دگرگونى عمیق آن، با چالشها و بحرانهاى مختلفى دست و پنجه نرم مىکند؛ معضلاتى؛ همچون زندگى شهرى، صنعتى شدن زندگى، خلأ معنوى و روحى، رشد آمار فساد و طلاق و ناهنجارىهاى اجتماعى ... که ظهور و رشد چالشهاى ذکر شده، جامعه شناسان را بر آن داشته تا علل پدیدار شدن و عوامل آن را مورد بررسى قرار دهند.در این رهیافت نیز منظر ونگرشها درتوصیف و تبیین علل وعوامل یکسان نبوده، هرکس با توجه به میزان دقت وتتبع و بلکه به نسبتى که به جامعه مدرن ومدرنیته تعلق دارد، داراى تبیینهاى متفاوتى است. مثلا »مارکس« با نگاه ماتریالیستى، جامعه مدرن را محصول انباشت سرمایه مىداند که با حاکمیت طبقه بورژواها و در دست داشتن ابزارها و روابط تولید به شکاف طبقاتى دامن زده است. با حکومت و سلطه سرمایه دارى نیز هر نوع امر قدسى، روابط و نظام سنتى پیشین، از بین مىرود و جامعه مدرن پدید مىآید. از این رو، در تحلیل مارکس فرایند سکولاریزاسیون حاصل سلطه سرمایه، روابط و مناسبات آن بر جامعه مىباشد. لذا چالش و بحرانهاى اخلاقى و روحى از جامعه مدرن به سبب تحقق این روند دنیوى شدن زائیده شده است.در نگاه »دورکیم« نیز در مدرنیته تقسیم کار و تحصصىگرایى حرفهها، مهم ترین اصلى است که جامعه را از یک نظام مکانیکى به یک نظام ارگانیکى انتقال مىدهد. لذا با تحقق نظام ارگانیکى، جامعه مدرن تولد مىیابد و مدرنیته چیزى جز این نیست. »ماکس وبر« نیر معتقد است: عقلانیت ابزارى و فرایند عقلانى شدن، منجر به وجود آمدن جامعه مدرن گشته است. این عقلانیت ابزارى در جهت رشد و توسعه سرمایهدارى، نظام بوروکراسى پیچیدهاى را بوجود آورده و جامعه مدرن را با معضلات روحى و خلأهایى بى درمان مواجهه کرده است.
و دیگر جامعهشناسان شاخص؛ همچون »گیدنز«، »مارشال برمن«، »آلن تورن«، الوین گولدنر، که تحلیل دقیق جامعه شناختى از تجدد ارائه کردهاند را مىتوان ذکر کرد. غرض ما ذکر تفصیلى آراء و رویکردهاى جامعه شناسان در بحث تجدد نیست، بلکه بیان و اشاره کوتاه و اجمالى به این نکته است، که چگونه این رهیافت، منظر و افق تحلیل را متفاوت مىکند و به تفسیر و تحلیل پرجدال و نزاع مىانجامد.در میان تحلیلهاى ذکر شده نگاه مارکس و ماکس وبر، جنبه نقادى دارد. هر چند نقادى مارکس براى گذار از تجدد نیست، بلکه جهت بهبود و اصلاح آن است، اما نقادى »وبر« به گونهاى بدبینانه و مأیوسانه است. از میان جامعهشناسان متأخر، تفسیر و تحلیل »مارشال برمن« و »گیدنز« بسیار خوشبینانه و محافظه کارانه است.
به همین روى، جامعه شناس با سیر و تکاپو در اندرونى ترین حالات و احوال جامعه مدرن، و نیز ابعاد و اوصاف بیرونى آن، بر ضعفها و کاستىها، نیز بر زیبایىها و لذتهاى آن واقف است. بر این اساس، این رهیافت که در مواردى تجدد را الگو و ایده و طرح قابل دفاع براى زندگى اجتماعى مىداند و در مواردى، تجدد را اساس و ریشه تمام ضعفها و مشکلات جامعه امروزى مىداند، خواهان جایگزینى و یا بازگشت به سنتهاى مذهبى است. نمونه چنین تحلیلهایى را مىتوان در آثارى؛ همچون »تجربه مدرنیته« اثر مارشال برمن، »نقد مدرنیته« اثرالن تورن، »بحران در جامعه شناسى غرب« اثر الوین گولدنر و...دنبال کرد.
2-3. تجدد از منظر تجدد گرایان
تجدد گرایان طیف وسیعى را تشکیل مىدهند، که همه رشتهها و رویکردها را پوشش مىدهند. این رهیافت در دل خود، حامل رسالت دفاع و حمایت از پروژه تجدد است. پروژه تجدد غربى در نگرش تجدد گرایان افراطى به عنوان روش و الگوى زندگى جدید و یا نظم و ساختار جدید زیست اجتماعى و یا به عبارتى، رویکرد، تجربه و حالتى نفسانى - درونى نسبت به دگرگونى و تحول جدیدى است، که وضعیت رفاه، آزادى و امنیت انسان مدرن را بوجود آورده است. لذا آثار و نتایج محسوس و به عبارتى، کارآمدى فعلى، شاخص اساسى در تحلیل پدیده تجدد مىباشد.
در واقع، این رهیافت با اعتقاد و ایمان به آرمانها و ایدههایى که تجدد در عصر روشنگرى طرح کرده و با حیرت زدگى نسبت به آسایش، رفاه و لذتى که از رهگذر ابزارها و تکنولوژىهاى جدید بدست آمده است و ...، به توصیف و تحلیل خوشبینانه از تجدد دست مىزند و معضلات و مشکلاتى که بواسطه ره آوردهاى تجدد بوجود آمده است را قابل رفع و دفع مىدانسته. بر این امر پاى مىفشارد و عقل و علم بشرى همچنان با قدرت مىتواند به مشکلات و ضعفهاى درونى خود فائق آید. این رهیافت، با کم رنگ شمردن نقدها و انتقادهایى که بر تجدد وارد شده است، ونیز نادیده گرفتن و کم اهمیت تلقى کردن بحرانهاى اساسى در دل جامعه مدرن، تصویرى رؤیایى و خیالانگیز از تجدد را دنبال مىکند.
طبعا این رهیافت با توجه به تعلق، دلبستگى و وابستگىاش نسبت به عالم مدرن، تصویر وفهمى که از تجدد ارائه مىکند، در جهت برترى و حاکمیت هژمونى غرب به دیگر است. و در راستاى حفظ نظام زندگى دنیوى و مادى موجود است، که هرگونه تغییر و تحول بر خلاف آن را نمىتابد. در سطح روشنفکران غرب نیز بعضى از شخصیتها؛ همچون »پویر« تئورىهاى انقلابى و بنیادى را نادرست تلقى مىکنند، جامعه مدرن غرب را، جامعه باز مىدانند، در مقابل جوامع دیگر را جامعه بسته تلقى مىکنند.
در نگاه سیاست مدارانى؛ همچون »فوکویاما« نیز »لیبرال دموکراسى« پایانخوش تاریخ جهان تلقى مىشود. یا در نگرش طراحان آینده که معتقدند تمدن غرب با موج سوم مدرنیته که به تکنولوژى اطلاعاتى منتهى شده، استحکام مدرنیته را بیش از پیش رقم خواهد زد. به هر روى، این رهیافت بیش از هرگونه ارائه منطق براى تصویر خوش و مطلوب از تجدد، تعلق شدید به حفظ مدرنیته دارد و این تعلق شدید، منظر و افق تحلیل ستایشگرانه را دامن مىزند. لذا الگوى تحلیل این نگاه نسبت به تجدد معطوف به کارامدى عینى تجدد در حل و فصل نظام معیشت و آزادى و...مى باشد.
2-4. تجدد از منظر پسا تجددگرایان
رهیافت دیگرى که در تحلیل مدرنیته امروز بیش از پیش به کار گرفته مىشود، رویکرد پساتجددگرایى است. این رویکرد بر خلاف نگرش تجددگرایان، تجدد را با توجه به طرح و ایدههایى محقق نشده و آسیبها و خلأهاى بوجود آمده مورد حمله شدید قرار مىدهد.
به اعتقاد رهیافت فوق، تجدد شکست خورده ، دیگر طرحها و آرمانهاى آن نمى تواند آینده جامعه را رهبرى و سرپرستى کند. به همین جهت، پساتجددگرایى ، پیامدهاى برآمده از تجدد غربى را ناشى از مؤلفهها و عناصرىداند که تجدد بر آن متکى است و به آن مىبالد. عناصرى؛ همچون ایمان به علم مدرن، عقلانیت ابزارى، صنعت مدرن، بنیان باورى و اعتقاد به اصول و مبانى عام و جهان شمول، رویکرد پسا تجددگرایى، در نقطه مقابل، مشروعیت عناصر و مؤلفههاى فوق را مورد سوال قرار مىدهد. به هر حال، با این رهیافت، نگرش ما به تجدد خوشبینانه نخواهد بود، بلکه بر این اساس ما به علائم بیمارى و فروپاشى نظام مدرنیته واقف مىشویم.
طبعااز این منظر، تجدد، دیگر، طرح و نظام بى نقص و عیبى نیست که همگان بدون خودآگاهى به سوى آن بشتابیم، بلکه بیان فوق، مجالى است تا ما در این دوره و وضعیت موجود تأمل کنیم وشتاب زده، کلیت نظام مدرنیته را نپذیریم، با وقوف بر وارد بودن نقدها و انتقادها، در فکر عبور از وضعیت گذار جامعه خود باشیم.
هر چند ما همه ایدهها و لوازم ناخواسته این رهیافت را نمىپذیریم، اما هر چه هست، پنجره اى است که مىتواند ما را در عمق و ژرفاى بیشترى نسبت به فرهنگ و تمدن حاکم یارى کرده، در تصمیم گیرىها و برنامه ریزى آینده کمک شایان کند. طبعا کسى که این رهیافت را در تحلیل گفتمان تجدد به کار گیرد و با عینک پساتجددگرایى، به تجدد خیره شود، تجدد را در حال سقوط و زوال مىبیند که اساسا اعتقادى به امکان اصلاح و ترمیم آن ندارد و تلاش کسانى که از پروژه ناتمام تجدد سخن مىگویند را امر بى حاصلى مىداند.
حاصل اینکه، نقادى تجدد گرایى، حکایت از آن دارد که دیگر ایمان به اصول تجدد و تمدن جدید غربى چندان محکم و استوار نیست و این سستى ایمان نه تنها در تاریخ غرب، بلکه در تاریخ جهان و در سرنوشت جهانیان اثرگذارد. به همین جهت مناظرات جارى میان تجددگراها و پساتجددگراها فرصتى است که بایستى از آن بهرهمند شد؛ چرا که جامعه و تفکرات ما در طول سدههاى گذشته متاثر از اصول معرفتى و نظامهاى اجتماعى مدرنیته بوده و این امکان را فرهم کرده تا فراتر از گفتمان تجددگرایى و پسا تجددگرایى به بازبینى اوضاع و شناخت ایران وجهان بیندیشیم و این مسئله بسترى براى حرکت به سوى هدایت جامعه به سمت اسلامى شدن و تحقق نظام ارزشى دین اسلام است.
به اعتقاد بعضى از تحلیلگرایان، این رهیافت، منظر ما را نسبت به تجدد متحول مىکند، و به نوعى به غرب شناسى نقادانه مىانجامد. در شرایط موجود، فلسفه اى که مىتواند کم و بیش راهگشاى غرب شناسى باشد، مباحث پست مدرن است؛ زیرا مباحث و مقالاتى که این جریان، در تحلیل تجدد ارائه کرده، اصول و مبادى غرب را مورد تشکیک قرار داده، و این اندیشه براى ما طریقیت دارد نه موضوعیت، لذا مىتوان با بخشهایى از نقدهاى آنها موافق بود. البته این به معناى اعتقاد به فلسفههاى پست مدرن نیست. این فلسفه و اندیشه پست مدرن در شرایطى که ما نیاز به شناخت غرب و گشایش طریق آینده داریم و نیز مبتنى بر تذکر و توجه به وضعیت غربى انسان معاصر است، فرصت و مجالى است که بایستى از آن بهره بگیریم.
2-5. تجدد از منظر شرق شناسى
شرقشناسى، شیوه و نوعى روش پژوهشى و نوع نگرش به ماهیت و حقیقت وجودى شرق است. عالم »شرق« موضوع و متعلق فهم و درک شرقشناس است. شرق نیز صرفا حوزه و جغرافیایى نیست که بتوان به آن اشاره کرد، بلکه شرق، حقیقت و عالمى است که با اندیشه، فرهنگ و تمدن ویژه همراه است و هویت آن با معنویت، عرفان و دین گره خورده است. با این تلقى که شرق یک واقعیت و حقیقت جاندار و داراى حرکت است، بایستى با توجه به رهیافت شرقشناسى دید، که هویت شرق چگونه چیزىاست و منظر شرق شناسى به شرق چه نسبتى با تجدد دارد و به چه میزان در فهم از تجدد غربى یارى مىکند.
همچنین، شرقشناس بسته به اینکه جانش و تعلقاتش به کدام جهت تاریخ و صورت تاریخى پیوند دارد، آیا به عالم و تاریخ مدرن غربى تعلق دارد یا تعلقش به عالمى وراى غرب و گریزان از آن عالم غرب است؟ با این فرض اگر شرقشناس از پایگاه تاریخ غرب مدرن، سراغ تحلیل شرق مىرود، شرق، غیریت و هویت مقابل است، که بایستى ابژه تصرف قرار گیرد و بر آن سلطه پیدا کند. شرق در این صورت عامل هویت بخش به غرب است. لذا غرب با نفى صورت تاریخى گذشته؛ اعم از گذشته تاریخ سنتى خود و گذشته تاریخى شرق با شاخص عقلانیت جدید، اتهام بى ریشگى، کهنگى و غیر عقلانى را بر آن مىزند.
فرهنگ غرب جدید با ایجاد تمایز وجود شناختى و معرف شناختى میان شرق و غرب، جدا کردن راه خود از شرق، کسب هویت و قدرت مىکند و این کسب هویت با این تمایز و غیریت ساختگى، از آن جهت که به استعلاء و برتر بودن هویت غربى مىانجامد، نوعى غلبه و استیلاء براى هویت غرب به ارمغان مىآورد.با توجه به بیان فوق، »ادوارد سعید« در کتاب »شرقشناسى«، شرق شناسى را نوعى سبک غربى در رابطه با ایجاد سلطه، تجدید ساختار، داشتن آمریت و اقتدار بر شرق تعریف مىکند. به تعبیر ترنر:
»شرقشناسى، گفتمانى است که شرق غریبه، احساس و بیگانه را به عنوان پدیده اى قابل درک و فهم در درون شبکه، از طبقات جداول و مفاهیم معرفى مىکند، که بوسیله آن شرق به طور همزمان تعریف و کنترل مىشود. شناختن همان مطیع ساختن است«.
شرقشناسى به عنوان نظام تبیین گر، ویژگىهاى ترقى خواهانه غرب و ایستاى اجتماعى شرق را توضیح مىدهد و به عنوان یک گفتمان، جهان رابه گونهاى بىابهام به شرق و غرب قطببندى مىکند، که در آن، شرق اساسا وجود بیگانه و غریبه ومرموز، احساسى و غیر منطقى و ذاتا خطرناک است. ادوارد سعید نیز تصریح مىکند که شرقشناسى بیش از آنکه به عنوان یک موضوع و خط و سخنانى درست و آکادمیک و محققانه در مورد شرق باشد، نشانه با ارزشى از اعمال قدرت اروپایى - آتلانتیک به شرق محسوب مىشود. لذا شرق شناسى یک نظام معرفت درباره شرق، آن را به عنوان ابزار مقبول پالودن و فیلتر شرق در جدال غربى درآورده و براى تعیین استراتژى خود همواره به صورت مستمر بر برترى موقعیت خویش نسبت به شرق در همه موارد تکیه مىکند.
با توجه به این نکته که شرق از این منظر غیریت و متعلق شناسایى است و گذشته آن منحل در عصر حاضر است، مى توان نسبت و رابطه اى میان شرق شناسى و امپریالیسم قائل شد.
»با شرقشناسى، تمام گذشته شرق از آن غرب شد و اقتضاى تاریخ جدید غربى هم این بود که از حد استیلاى سیاسى و اقتصادى و استفاده از امکانات کنونى عالم بگذرد و بر تمام موجودیت تاریخى اقوام دست یابد، البته این موضوع، بدین جهت است که گفتیم شرقشناسى و امپریالیسم در تاریخ از یک چشمه آب مىخورند و فرزند یک مادرند. نطفه امپریالیسم هم مثل شرق شناسى، در تاریخ عصر جدید بود...«.
با این تبیین، روشن شد که تجدد غربى بدون گفتمان شرق شناسى به مثابه روش و چارچوب فهم و درک شرق که آن را غیریتى و بیگانه مىداند، نمىتوانست رشد و توسعه پیدا کند؛ زیرا شرقشناسى استراتژى چیره گر و غلبه فرهنگى بر دیگر فرهنگها است. تجدد بدون این راهبرد فرهنگى، نمىتوانست انعکاس و بازتاب بیرونى یابد، لذا شرق شناسى ستون تمدن جدید غرب و ضامن هویت آن است. تعیین و تحقق فرهنگ غربى در نسبت با شرق و تملک آن ممکن شده و به همین روى شرق شرط وجود عالم غرب است. (27)
حاصل سخن اینکه، با رهیافت شرق شناسى، تجدد غربى به عنوان فرهنگ و تمدن برتر، بایستى همه فرهنگها و تمدنهاى شرقى حوالت تاریخى خود را با حوالت تاریخ به هم افق و همراه کنند. به همین روى، تجدد غربى تنها با نفى و طرد نظام سنتى شرقى مىتوانست هویت چیره و بلامنازع میدان باشد، بلکه اساسا شرق شناسىبه عنوان یک رشته مطالعات و پژوهشى که بعد از قرن 18 بوجود آمده، معلم و راهنماى سلطه و امپراطورى غرب مىباشد. تجدد غربى، از منظر شرقشناسى، پروژه فرهنگى و نظام فکرى غرب برترى است که بایستى آن را بر دیگر نظامها و تمدنها بقبولاند. بدون پذیرش آن از سوى جوامع شرقى، طرح وپروژه تجدد تحقق نمى یابد. شرق شناسى از نگاه پایگاه فکرى غرب به چیزى جزء استیلاء تجدد استعمار غرب نمىانجامد، اما در مقابل بعضى اندیشمندان با نقادى شرق شناسى غربى، به دنبال ارائه شرقشناسى بودهاند، که بتواند با تغییر مرکزیت، دنیایى جدید، میان استعمارزدایى و خودآگاهى نسبت به غرب، با شرق شناسى نسبت برقرار کند. لذا شرقشناسى شرقى و اسلامى مىتواند گاهى براى شناخت حقیقى شرق آنچنان که هست نه آنچنان که ما مىخواهیم باشد. با شناخت حقیقى استعدادها، توانایىها و... مىتوان شرق را مأوى و کاشانه اى دانست که غرب عصیان گر و خسته در آن، به استوار و آرامش مىرسد. به این ترتیب بیان فوق الگوى تحلیلى دیگرى را در بیان ماهیت تجدد ارائه مىکند. ادامه دارد...