من از مدتها قبل از آشنا شدن با دکتر و شرکت در جلساتش در حسینیه ارشاد، پای صحبتهای پدرش- مرحوم محمدتقی شریعتی- در «کانون نشر حقایق اسلامی» در مشهد مینشستم. یادم هست اولین دیدارم با او، مربوط به وقتی بود که مادر شریعتی فوت کرده و او از فرانسه به ایران برگشته بود. مدتی آمد مشهد و دوباره برگشت پاریس. من منزل آیتالله میلانی بودم. یک دفعه دیدم گفتند علی شریعتی آمد، پسر استاد شریعتی.
وقتی این حرف را زدند آیتالله میلانی با همه ابهت آیتاللهیاش از روی تشکچه پاشد و تمام پلهها را آمد پایین و تا دم در حیاط رفت؛ تا دم کوچه رفت که علی شریعتی استقبال بکند. با او روبوسی کرد و دستش را گرفت و آوردش تو. با خودم گفتم باید چه معنویتی در این جوان باشد که چنین پیری به پیشوازش میرود. آن روز من برای اولین بار دکتر را دیدم. دقیقاً یادم نیست چه حالتش داشت، یا چه لباسی پوشیده بود. دکتر و آیتالله میلانی رفتند و گوشهای نشستند و حرف زدند؛ بعد هم دکتر برگشت پاریس.
من تا مدتها اصلاً با دکتر حرف نزده بودم. خاطرم است که یک بار در حضور دکتر، من مقالهای را خواندم. مقاله که تمام شد یکی از حاضران گفت: از چنین استادی چنین شاگردی باید. شریعتی باید میرفت سخنرانی کند بعد از من، در حالی که به خاطر گوش کردن به مقاله من اینقدر گریه کرده بود که زانوهایش خیس شده بود. بعداً دکتر گفت: آخر من کی معلم این بودم؟ من کی معلم ادبیات این بودم؟ خود دکتر گفته بود: من نوشتههای این آدم را وقتی خواندم که نه این من رو میشناخت، نه من اون رو میشناختم. یعنی، اصلاً تا آن موقع ما به قیافه همدیگر را نمیشناختیم. در آن موقع ما اصلاً به فکر این نبودیم که شریعتی قرار است بیاید. تا وقتی شریعتی آمد رفت زندان، تا آن موقع من شریعتی را نمیشناختم.
یکبار خانه استاد بودم دیدم تلفن زنگ میزند. استاد رفت گوشی را برداشت. روی زمین زانو زده بود و گوشی تو دستش بود و حرف میزد. بعد گفت: این جوری پقپق میکنی که من نمیفهمم، یه جوری حرف بزن که من بفهمم، فهمیدم استاد دارد با بچههای شریعتی حرف میزند. آنها با لهجه فرانسوی حرف میزنند و استاد نمیفهمد. تازه فهمیدم که دکتر شریعتی بچه هم دارد. تا اینکه ماجرای فرار من پیش آمد. ماجرا این بود که آقای هاشمینژاد قرار بود در مسجد سخنرانی کند. آنجا تیزاندازی شده بود. از مسائلی که مطرح شده بود این بود که اگر کسی باعث شورش بشود و در شورش کسی زخمی یا کشته بشود یا هر اتفاقی بیفتد، قاتل کسی هست که شورش را راه انداخته.
به همین دلیل حتی به فکر اعدام هاشمینژاد هم بودند. داستان این بود که در آن مراسم مقاله خیلی تندی قرار بود خوانده شود که به هر کس گفتند بخوان جرأت نکرد، تا دادند به من که دانشآموز بودم. من گفتم: باشد، میخوانم، ولی شما اینجا احادیث و آیاتی را آوردید که اینها اعراب ندارد، من ممکن است غلط بخوانم. آنها گفتن: اشکال ندارد، تو برو بخوان؛ غلط هم بخوانی مردم میفهمند. آنجا من بحث وحدت حوزه و دانشگاه را فهمیدم؛ نه مثل بعد از انقلاب که به جای اینکه وحدت شود به تفرقه کشیده شد.
آن شب من به محض اینکه پشت تریبون قرار گرفتم صلوات فرستادند و یکی از طلبهها گفت چون یک عده بیرون هستند برای اینکه بیایند تو با یه صلوات همه جمعیت حرکت کنند به جلو. بعداً فهمیدم این نقشه است تا یک تعداد طلبه بیایند دور و بر تریبون. وقتی میخواستم آیات و روایات و احادیث را بخوانم آن طلبهها مثل سوفلور تئاتر این آیات را یواش میخواندند و من تکرار میکردم. به همین دلیل هیچ حدیثی، هیچ آیهای و هیچ روایتی غلط خوانده نشد. از آنجا وضع من خطرناک شد. من را فراری دادند از مشهد و آمدم تهران. آیتالله میلانی یک نامه نوشتند برای علامه امینی در دبیرستان علوی و چون احتمال میدادند بعد از خواندن آن مقاله من را بگیرند، من یک سالی آمدم تهران.
در آن زمان شریعتی به ایران برگشته بود و از همان فرودگاه او را برده بودند به زندان. از زندان که آزاد شد آمد به تهران و کارهایی که برای مشغول به کار شدنش در تهران لازم بود انجام شد. خودش میگفت: مرا بردند به دانشگاه و چند استاد که سادهترین مسائل تاریخی را نمیدانستند باید از من امتحان میکردند. او هم قهر کرده بود و از جلسه آمده بود بیرون. بعد دکتر شریعتی را به عنوان معلم فرستاندند به روستایی تا به بچههای روستا تاریخ و ادبیات و این جور چیزها را درس بدهد! بچههای چند کلس را با هم مینشاندند و دکتر به آنه درس میداد. بعداً به او لطف کردد و او را به مشهد آوردند تا در مدرسه «حاج تقی آقابزرگ» درس بدهد. شریعتی را برای اذیت کردن و تبعید فرستاده بودند آنجا.
من یک بار از یکی از شاگردان مدرسه پرسیدم: معلم دینی شما کیه؟ گف «یه آدم کچل بیسواد و نفهمی هست (با لهجه غلیظ مشهدی میگفت) و یه چرت و پرتهایی میگه که خودشم منی اونهارو نمیفهمه.» من این حرفها رو شنیدم و خیلی غمگین شدم و بغض گلوم را گرفته بود. با خودم گفتم ببین شریعتی را به کجا فرستادهاند. ...
دکتر را در تهران کشف کردم. یک دفعه یک نفر من رو برده بود پیش آیتالله لنکرانی که خانهاش در یکی از همین کوچههای روبهروی پارک شهر بود که پارک شهر را به خیابان خیام وصل میکند. وقتی رفتیم خانه، آدم فقیری در خانه فقیرانهای را بازکرد. فهمیدم خدمتکار خانه است؛ اما بعداً احساس کردم از عشاق حضرت آیتالله هست، آیتالله لنکرانی هم از آدمهای سیاسی و خیلی انقلابی بود. من را شدیداً دوست داشت و مواظبم بود. یک بار که آقای لنکرانی به مناسبتی به افتخار من مهمانی داده بود، استاد شریعتی هم بود و علی شریعتی و فخرالدین حجازی هم بودند تا آنجا برای اولین بار همدیگه رو سفت و سخت دیدیم، در آنجا آقای لنکرانی شروع کردند به حرف زدن.
ایشان نامه رستم فرخزاد به برادرش را از بر بود و شروع کرد به خواندن و گفت ببینید در اینجا فردوسی چقدر هنرمند است و چقدر هوشمند است که ضمن فحش دادن به اعراب، اسلام را از اعراب جدا میکنه و در همین فحاشی که به اعراب میکند در حقیقت اسلام را بالا میبرد. در حالی که ایشان داشت حرف میزد. من دیدم شریعتی دارد رنگ به رنگ میشود گفت: خرسند جان! انگار توی این فاصلهای که من نبودم خیلی اتفاقات افتاده؛ انگار روحانیت یه چیز دیگری شده.
این روحانی کجا و آن آیتالله کجا که زمان ملی شدن نفت، میگفت: من نمیدانم مصدق و کاشان حرف حسابشان چیست که نفت را ملی میکنند، این آب بو گندو را که نه میشود خورد و نه میشود باهاش وضو گرفت به چه درد میخورد! یعنی همین قدر از نفت خبر داشت. خلاصه آن روز شریعتی کاملاً مجذوب شده بود. من از آیتالله لنکرانی خوشم میآمد. البته بعدها فهمیدم که این آدم یکی از دشمنان شریعتی هم هست و سفت و سختترین دشمن شریعتی هم هست! ولی آن وقت شریعتی به نظر میرسید که شدیداً عاشق شده بود. فکر میکرد میتواند خیلی کار کند. به نقشههایی که داشت امیدوار بود.
قرار شد بعداً ما توی مشهد همدیگر را ببینیم. یکی از نکات جالبی که در اولین برخوردها پیش آمد. در جلسه اول کلاس «اسلامشناسی» مشهد بود. دکتر شریعتی بعد از اینکه حرفش را زد یک دختر خانم بهایی بود که بلند شد و گفت: آقای دکتر! من با آنچه شما گفتید مخالفم. دکتر گفت: من اصلاً نخواستم کسی موافق حرفهای من باشد. اگر آن چیزی را که میگویم متوجه شوید هیچ اشکالی ندارد که مخالف باشید. من نمیخواهم شما را موافق عقاید خودم کنم. بعداً هر تصمیمی خواستید بگیرید. میگفت: من اصلاً نمیخوام کسی را مسلمان کنم. در یک جلسه امتحان بعد از کلی حرف زدن بچهها رفته بودند جزوه حرفهای او را خوانده بودند. اما دکتر شریعتی در جلسه امتحان فقط یک سؤال کرد: «من علی شریعتی چرا مسلمانم»؟ گفتیم: «آقا! این توی جزوه تون نیست.» شریعتی شدیداً عصبانی شد و گفت: من کی جزوهای گفتم؟ من غلط کردم جزوه گفتم. من آمدم اینجا حرف زدم، دوستان خودتان آمدند کنفرانس دادند. ...»
در مجموع، شریعتی داشت امیدوار میشد به روحانیت. من شریعتی را اول در خانه آیتالله میلانی دیدم و بعد همان دیداری بود که در تهران پیش آمد و بعد هم شریعتی آمد به دانشگاه مشهد و درس «اسلام شناسی» را گذاشت. چنین درسی اصلاً در دانشگاه مشهد سابقه نداشت، ولی شریعتی آن را «تحمیل» کرد. آن موقع احمدعلی رجایی رئیس دانشکده بود که فرهنگ اشعار حافظ را نوشته بود. مرد بسیار دانشمندی بود. یادم هست وقتی میخواستند من را ببرند. زندان، گفته بود حتماً باید در زندان لباس ورزشی دانشگاه تنش باشد که رویش نوشته باشد دانشکده حقوق و ادبیات و با ماشین آرمدار دانشکده ببریدش زندان که مردم فکر نکنند که ایشان دزد و آدمکش و قاچاقچی است.
بدانند که این دانشجوی سیاسی بوده. چون در آن زمان من تنها زندانی سیاسی دانشکده مشهد بودم و بعد که آمدم با مشکلاتی مواجه شدم که آن مشکلات طول کشید تا بر طرف شد. کتاب «اسلامشناسی»، مجموعه درسهایی است که شریعتی به ما داده بود. آقایی بود به نام شجاعی که تمام سخنان شریعتی را ضبط میکرد و پیاده میکرد و فتوکپی میکرد و میداد دکتر آنها را کم و زیاد میکرد و اینها تبدیل شد به کتاب اسلامشناسی. حتی اگر دقت کنید میبینید فصلهای مهم را دیگر خود شریعتی نوشته، نه اینکه سخنرانی کرده باشد و درس داده باشد.
من در مورد دکتر شریعتی یک مساله دارم. فهمیدن شریعتی به این سادگی نیست. 50 درصد حرفهای شریعتی را باید با چهرهاش شنید! شریعتی با چهرهاش صحبت میکرد. با سکوتهاش، با لبخندهاش، آن لبخندها را نه میشود از نوارها شنید و نه میشود در کتابها خواند. دکتر وقتی سر کلاس حرف میزد، همه را مات و مبهوت میکرد. مخصوصاً روشنفکران را. آن موقع خیلی از بچههای دانشکده این نوع تیپ روشنفکری را داشتند و بهترین دانشجوها هم این طوری بودند. مذهبیها در آن زمان عقبتر از بقیه بودند و این خیلی دردناک بود که ما مذهبیهای درست و حسابی پیدا نمیکردیم. یک سوال به دردبخور از این بچههای مذهبی در نمیآمد و برای شریعتی هم مهمترین چیز سوال بود. فضای دانشکده دقیقاً ضدمذهبی بود نه غیرمذهبی!
دکتر همان طور که گفتم در درسهایی که میداد بیشترین مسألهاش این بود که بچهها بفهمند چه میگوید. بعداً همین حرف را از طالقانی هم شنیدم. در یک سخنرانی آیتالله طالقانی سخنرانی تندی میکرد. همه چیز را میگفت و رو به ساواک هم حرف میزد. میگفت و رو به ساواک همه حرف میزد. میگفت: آقایانی که اینجا نشستند (منظورش ساواکیها بود) میگفت: من میدانم اینجا نشستند و میدانم چند نفر هستید. اگر ضبط صوت ندارید بگویید ما به شما ضبط صوت هم بدهیم. نوار سخنرانی را کامل ضبط کنید و آن را بفهمید، حداقل اینقدر شرف داشته باشید که حرفهای خودمان را ببرید آنجا بگویید! این را هم از نظر من به اربابتان بگویید که من وظیفه دارم یا روی منبر نروم یا اگر رفتم حق بگویم. ... به هر ترتیب، دکتر خیلی دقیق بود. کمکم آشنایی من با دکتر بیشتر شد.
وقتی کلاس تمام میشد دکتر میآمد بیرون و با هم راه میافتادیم و در مورد بچهها حرف میزدیم. مثلاً میپرسید: فلان پسر کی بود؟ حال و هوای بچهها چه چوری بود؟ و من براش تعریف میکردم که جو کلاس چطور است و رفتار بچهها چطور است. آن موقع دکتر در مشهد زندگی میکرد و سه تا بچه داشت؛ سوسن و سارا و احسان. مونا هنوز نبود. این را یادم است که وقتی دکتر زندان بود مونا راه میرفت و حرف میزد؛ تقریباً بزرگ شده بود، چون هنوز یادش است که توی زندان بابایش را دیده. دکتر به زودی توی دانشکده جا پیدا کرد و مذهب وارد دانشکده شد. مطالعه کتب ادیان مختلف در دانشکده شروع شد. شریعتی میگفت: حتی اگر میخواهید دشمنی هم بکنید دشمنی آگاهانه بکنید. حرف دیگری از دکتر که مرتجعین را به زحمت میانداخت و نمیتوانستند قبول کنند این بود که با آمدن محمد (ص) انسان به کمال میرسد. آنچه محمد به انسان میگوید این است که تو الان کتاب را داری، حرفها و قولها را داری، سنت را داری. عقل و شعور داری و با وضعیتی که داری دیگر من کاری به کار تو ندارم، تو خودت کارت را بکن. میدانی که چطور با من ارتباط برقرار کنی یا ارتباطت را قطع کنی یا هر کار دیگری خواستی بکنی. این مسائل را شریعتی صریح میگفت. کسی هم البته به او اعتراض نمیکرد. چون در آن زمان در کلاسهای ما آدم مذهبی وجود نداشت!
نکته عجیب در مورد خیلی از دوستان مدعی دوستی با شریعتی اصراری است که آنها در تبرئه کردن شریعتی دارند. انگار شریعتی یک گناهکار و متهم عجیب و غریبی است که صاحبان منصبان امروز و سیاستمداران امروز باید او را ببخشد! در صورتی که من معتقدم که شریعتی همانی که بود باید معرفی شود، هر کس میخواهد به او فحش بدهد، بدهد. اگر شریعتی با اتکا به صدایش و کتابهایش و شاگردانش شناخته شود، دیگر از این قضاوتها نمیشود. متأسفانه شاگردان شریعتی خیلیهاشان رفتهاند و کم هستند. شاگرد درست و حسابی مثل دکتر سامی کم بود. او از آنهایی بود که شریعتی را خوب فهمید. نکته جالبی که در آن دوران بود این بود که شاگردان دکتر بیشتر دوست داشتند شریعتی علیه مذهب حرف بزند، نه به نفع مذهب آنچه در شریعتی شاگردان را جذب میکرد نوع حرف زدن و نوع برخورد و آن فضای سالمی بود که ایجاد میکرد.
خیلی دگم و جزمی با بچهها برخورد نمیکرد. برخوردهایش تفکر برانگیز بود. همیشه میگفت من برای سوال بیش از جواب ارزش قائلم. میگفت اگر در ورقه امتحانی من شما علاوه بر جواب سه سوال هم زیر برگه بگذارید و سوالات شما واقعاً ارزش داشته باشد، من به سوالات شما هم نمره میدهم. لازم نیست حتماً درس مرا از بر کنید. یکی از کسانی که همیشه جزو شاگردان خوب کلاس بود مرحوم مختاری بود، محمد مختاری که شهید قلم شد. او در کلاس ما بود. مختاری بیش از خیلیها حداقل خود من- مذهبی بود. زندگی ما تقریباً شبیه به هم بود. او بچه خوشاستعدادی بود. خیلی درس میخواند، بعضی وقتها هم به ما کلک میزد! البته خیلی دوستانه. مثلا در ولگردیها با ما شریک میشد، بعد تا صبح بیدار میماند و درس میخواند! البته همیشه با ما متحد و همدل بود. از آن کلاس بچههای زیادی بیرون آمدند که برای خودشان اهمیت پیدا کردند.
اولین سالهای دانشجویی ما در سال 1345 بود. در این سالها مشهد خیلی فعال بود.
آن زمان، خیلی از کسانی که عضو سازمانهای چریکی بودند مخالف شریعتی بودند. اما بیشتر هواداران شریعتی افرادی بودند که تا پیش از شریعتی هیچ چیز نبودند، نه کمونیست بودند و نه مسلمان. منتهی اسلامی که بچهها را گرفت نوع خاصی از اسلام بود، یک ایدئولوژی خاص بود.
شریعتی نمیخواست مذهب را طوری مطرح کند که دانشجو «رم» کند: آن را به عنوان یک ایدئولوژی انقلابی مطرح میکرد، نه یک مذهب تعبدی. به همین دلیل وقتی شریعتی علیه تقلید و مقلد حرف میزند، به این معنی نیست که شریعتی ضدمقلد و ضدتقلید بود. شریعتی میگفت شما اگر میخواهید تقلید کنید از چیزهایی خاص میتوانید تقلید کنید، نمیتوانید از نوع غذا خوردن یا نوع درس خواندن تقلید کنید. میگفت انسان در اسلام به شعور و درک و شناخت خاصی که برسد خودش نشانه خداست و میتواند خودش راه خودش را انتخاب کند. اینها جاذبههایی بود که شریعتی ایجاد میکرد، حرفهایش نو بود. همه حرفهایش نو بود. به اعتقاد من اگر جوانهای آن زمان خلاقیت ذهنی بیشتری میداشتند و دریافتهای ذهنیشان قوی بود، شریعتی را بهتر میفهمیدند. ادامه دارد...