
بحث را با طرح چند سئوال مشخص و محوری آغاز می کنیم. اول آن که معنای ولایت مطلقه فقیه چیست؟ چه دلایل مشخصی در متون دینی ما ـ اعم از دلایل عقلی یا نقلی ـ دال بر مطلقه بودن ولایت فقیه وجود دارد؟ اصولاً تفکر ولایت فقیه در طول تاریخ، در میان متفکران و اندیشمندان اسلامی از چه جایگاهی برخوردار بوده است؟
موضوع را از جایی شروع می کنیم که ممکن است برای شما کمی عجیب به نظر بیاید. چرا که به نظر می رسد بسیاری از متفکران ما، و شاید همگی آنان ـ اعم از موافقان یا مخالفان نظریه ولایت فقیه ـ از چنین مدخلی به مسئله وارد نشده اند. ولی از نقطه نظری که ما به موضوع نگاه می کنیم، ولایت فقیه نتیجه منطقی و مسلم مقدماتی است که به طرح آنها خواهیم پرداخت. مقدماتی که گویا ـ عقلاً ـ مورد اتفاق همگی ما قرار داشته باشد.
اصولاً حکومت، دولت، قانون، قوای حاکمه، حقوق متقابل ملت و دولت و مسائلی از این سنخ، همگی از آنجا آغاز می شود که ما با پدیده ای به نام اجتماع مواجه می شویم. در واقع پیش از بحث پیرامون چگونگی و چرایی تشکیل حکومت، باید به این سئوال بپردازیم که: جامعه چیست؟ یک اجتماع انسانی چگونه شکل می گیرد؟ و رابطه فرد با اجتماع چگونه محقق می شود؟ در اطراف هر کدام از این سئوال ها بحث های بسیار مهمی ـ چه از نظر فلسفی و چه از نظر علمی ـ وجود دارد که اگر مورد توجه ما قرار نگیرد، انگار که گفتگوهای ما در مورد حکومت، چه حکومت های اسلامی و چه حکومت های غیراسلامی، در لایه های ضخیمی از ابهام و تاریکی باقی خواهد ماند.
مرحوم مطهری در کتاب جامعه و تاریخ می نویسد: «بعضی معتقدند جامعه مفهومی است کاملاً اعتباری، یعنی مستقل از تک تک افراد خود هیچ واقعیت و اصالتی ندارد.ادعای برخی دیگر درست در نقطه مقابل این طیف است. یعنی معتقدند آنچه اصالت و اهمیت دارد، تک تک افراد نیستند بلکه جامعه است».
طبیعتاً در میان این دو دیدگاه، طیف وسیعی از نظریات گوناگون وجود دارد که درباره ارتباط جامعه و فرد سخن گفتهاند.
به گمان من، یکی از بهترین مصادیق این جمله بوعلی که گفت انسان مضطریست در لباس مختار، زندگی اجتماعی انسان است. یعنی، هر چند ممکن است چنین به نظر برسد که انسان با اراده و اختیار خود زندگی اجتماعی را برگزیده است، ولی دقیق که نگاه کنیم خواهیم دید که از نظر فلسفی، انسان گزیری از زندگی اجتماعی نداشته و ندارد. منظور من از ناگزیری انسان از زندگی اجتماعی، این نیست که برای ادامه بقایش به اجتماع نیاز داشته و یا این که فطرتش او را به این کار مجبور کرده است. بلکه منظور من این است که با نظر دقیق فلسفی، انسان همیشه در زندگی اجتماعی به سر برده و می برد. حتی اگر فرض کنیم که کسی به تنهایی در جنگلی زندگی کند، باز هم به نوعی، در تعامل با اجتماع قرار خواهد داشت!
درخصوص زندگی اجتماعی انسان باید گفت: اگر با نگاه دقیق فلسفی، زندگی اجتماعی را محصول تاثیر و تاثر متقابل خواست ها و اراده های انسان ها بدانیم، برایمان روشن خواهد شد که آدمیان هیچ گریزی از تعامل با اجتماع نخواهند داشت. چرا که همه انسان ها در هر لحظه در هر حال اراده کردند و این اراده ها در هر حال بر یکدیگر تاثیرات متقابل داشته و هیچ گریزی هم از این گونه تاثیرات وجود ندارد.
براهین فلسفی ثابت می کنند که هر دو انسانی که وجود دارند، هر جا که باشند و در هر حالتی که باشند، آثاری بر روی همدیگر به جا می گذارند. این است که بارها گفته ایم تعابیری مثل حیطه فردی و حیطه شخصی، تعابیری تعریف نشده و تسامح آمیز است. اکنون ، سئوال مهم این است که:چه وقت می توان گفت که یک جامعه انسانی به وجود آمده است؟
در مقام پاسخ باید گفت: چنانچه تنها دو انسان بر روی زمین وجود داشته باشند، هرگاه بتوانیم کاری کنیم که هر دوی آنها بپذیرند در هنگام اختلافات چگونه با هم رفتار کنند، آنها درحقیقت تشکیل یک جامعه را داده اند. باز هم ممکن است این پذیرش دوجانبه براساس یک سری قواعد کلی به دست آمده باشد. مثلاً فرض کنیم پذیرفته باشند که در هنگام اختلاف همواره به خواست یکی از آنها عمل شود.
اکنون سئوال مهم این است که: برای توجیه انسان ها در جهت قرارگرفتن در یک جامعه، یعنی برای بردن آنها به سوی یک تفاهم منطقی یا شبه منطقی در هنگام بروز هرگونه اختلاف با پاره ای از انسان های دیگر، چگونه و بر چه مبنایی می توان استدلال کرد؟جان کلام این جاست. به محض این که شما تصمیم می گیرید انسان ها را توجیه کنید تا عملی را انجام بدهند یا ندهند، خواه ناخواه قدم به وادی تفسیر سعادت و شقاوت انسان ها خواهید گذاشت. بنابراین، هر دلیلی که در این خصوص ارائه کنید، مستقیم یا غیرمستقیم، بر یک جهان بینی و ایدئولوژی متکی خواهد بود و منطقاً هیچ گریزی از این امر وجود ندارد.
نتیجه این که اگر انسان به دینی معتقد باشد، قرار گرفتن او در یک جامعه ربط وثیقی با دین او خواهد داشت و با تعریفی که قبلاً از دین و جایگاه دین در زندگی انسان ارائه کردیم، می توان گفت قرار گرفتن در اجتماع، عین دین داری انسان است. از نگاه قرآن دین یعنی خود زندگی. نه این است که دین ارائه پاسخی است به سئوالاتی از این دست که من که هستم، از کجا آمده ام، چه باید بکنم و عاقبت به کجا خواهم رسید؟ نه این است که دین، بنا به دلایلی که قبلاً آورده ایم، با فرهنگ، حکومت، ارتباطات، قانون، دوستی ها و دشمنی ها، خوردن، خوابیدن، نکاح، و همه امور زندگی انسان در ارتباط است؟
مرحوم دکتر شریعتی همیشه بر این نکته تاکید می کرد که تمام کلمات مترادف با دین در فرهنگ اسلامی، به نوعی با معنی راه و روش و رفتن در ارتباطند. مسلک یعنی طریقه رفتن، مذهب یعنی محل رفتن، شارع ـ که شرع و شریعت با آن هم ریشه هستند ـ هنوز هم در زبان عربی به معنی خیابان (یعنی محل عبور و مرور) است. لغت دین را در یک عبارت اگر بخواهیم معنا کنیم، شاید بتوان گفت راه زندگی.
نگاه دین ناظر است به مجموعه تطورات وجودی انسان در طول زندگی. اگر نگاهی به تفسیر سوره حمد در المیزان بیندازید، خواهید دید که صراطی که ما آن قدر نگران مستقیم بودن آن هستیم، همان مسیریست که تطورات وجودی ما ترسیم می کند. شکی وجود ندارد که تاثیرات متقابل انسان ها و اراده هایشان بر یکدیگر، نقش مهمی در تطور وجودی انسان خواهد داشت. اما از همه اینها مهم تر این است که توجیه کردن انسان ها برای بودن یا ماندن در یک جامعه عین ورود به وادی دین و دین داری آنهاست.
نخستین نتیجه ای که از این تحلیل ها به دست می آید این است که ادعای ساختن جامعه ای فارغ از دین، ایدئولوژی و اعتقادات انسان ها، یک دروغ آشکار و یا بهتر بگوییم یک دروغ پنهان است. این ادعا که جوهره اصلی تفکر لیبرالیستی است، در بطن خود حاوی یک تناقض لاینحل و یک خطای غیرقابل جبران است. به همین دلیل لیبرالیسم بر خلاف ادعایش که می گوید ما فارغ از هر ایدئولوژی و فلسفه های زندگی، جامعه انسانی را طراحی می کنیم، در حقیقت خود عین پای بندی به یک ایدئولوژی تمام عیار است، هر چند آن را پنهان سازند یا حتی خودشان متوجه این موضوع نباشند.
وقتی در تحلیل ماهیت جامعه و ارتباط آن با افراد، به این نقطه رسیده باشیم، در خصوص حکومت به طریقه اولی معلوم خواهد شد که هر حکومتی مبتنی بر نوعی ایدئولوژی است. ممکن است یک ایدئولوژی، لزوماً طرح مشخصی برای حکومت نداشته باشد. ولی اگر یک ایدئولوژی کامل باشد، و بخواهد برای سعادت انسان از وجوه گوناگون راهی ارائه کند، ناچار است در باره اجتماع، حکومت و سایر مسایل مربوط به آن موضعی اتخاذ نماید.
به اینجا که می رسیم، این سئوال مطرح می شود که آیا اسلام به عنوان یک دین، در باب این مسائل سخنی دارد یا نه؟ و اگر دارد، آن سخن چیست، اسلام درباره تاثیر و تاثرات گریزناپذیر ابنای بشر بر یکدیگر چه می گوید؟ درخصوص زندگی افراد در یک جامعه چه نظری دارد؟ از اینجاست که پایه مفهومی به نام حکومت اسلامی آرام آرام چیده میشود.
اجتناب از یک خطای مهم در سراسر این گفتار ضرورت دارد. ما فعلاً نه در صدد توجیه قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران هستیم و نه در صدد تعیین مصداقی برای ولایت فقیه در این زمان. بحث اصلی ما در جهت بیان نظرگاه اسلام در زمینه جامعه و حکومت است. حقیقت این است که قانون اساسی ما، تنها یکی از مدل های عملی برای پیاده سازی اندیشه سیاسی اسلام است. هر چند به نظر من، این مدل به اندازه کافی ظریف و هوشمندانه طراحی شده، ولی به هر حال چیزی بیشتر از یک مدل اجرایی نبوده و احتمالاً مانند هر مدل اجرایی دیگری مشکلاتی دارد که باید در عمل به مشکلات آن پی برد و آن را مرتفع ساخت. ولی باز هم تاکید می کنم که محور بحث ما در اینجا، به هیچ وجه قانون اساسی یا ولی فقیه امروز ما نیست.
ما می خواهیم ببینیم که از نظر اسلام، رفتار اجتماعی یک مسلمان بر پایه چه اصولی باید استوار شود. اگر این حکومت و این جمهوری وجود خارجی هم نداشت، بحث ما به قوت خود باقی بود. می خواهم بگویم حتی اگر کسی برای این حکومت یا ولی فقیه امروز ما مشروعیتی قائل نباشد، اگر بخواهد براساس اسلام رفتارکند، گریزی از مباحثی که در این گفتار طرح خواهد شد نخواهد داشت.
اسلام در مورد تأثیر متقابل انسان ها بر یکدیگر، و موارد فراوان مربوط به آن بسیار سخن گفته است. این مطلب برای هر کسی که یک بار به متون دینی مراجعه کرده باشد، قریب به بدیهی به نظر خواهد رسید.در فلسفه فقه دلایل متعددی برای ضرورت اجتناب ناپذیر فقه جهت تحقق دین داری انسان ها، اقامه شده است. مهم ترین دلایل عبارتست از یک متدلوژی برای التزام به منابعی که التزام به آنها، عین دین داری ماست.
بنابراین، به محض این که بخواهید به مجموعه ای از دستورات ـ هر چه که باشد ـ التزام و تقید داشته باشید، محتاج یک منطق و متدلوژی معینی خواهید بود که براساس آن، به ازای هر عملی که قرار است از شما سربزند، یک بار به مجموعه کبراهای خود مراجعه نموده ببینید آیا این دستورات و کبراها راجع به عملی که قرار است از شما سربزند حرفی زده اند یا نه. به تعبیر ساده تر، وقتی می پذیرید که به دستوراتی پای بند باشید، به معنی این است که به ازای هر عملی که قرار است از شما سربزند، یک بار به این دستورات مراجعه کرده بررسی کنید که آیا این دستورات به عمل مورد نظر شما مربوط می شود یا نه.
بنابراین، دین داری ما مستلزم داشتن منطقی است که بر پایه آن بتوانیم برای هر عملی که قرار است از ما سربزند، یک بار به دستوارت دینی خود مراجعه نموده موضع دین را نسبت به آن عمل تعیین کنیم. داشتن چنین منطقی، شرطی اجتناب ناپذیر برای دین داری ماست و همه ما عملاً از چنین منطقی ـ ولو بسیط و ساده ـ برخورداریم. منتهی موضوع همیشه به این سادگی ها نیست و در عمل پیچیدگی های خاصی بروز خواهد کرد.
حقیقت این است که دین ما فقط حاوی چند دستورالعمل ساده و محدود نیست که ما بتوانیم برای هر کاری، به سرعت تمام آنها را مرور کرده و آسوده خیال باشیم که عملمان را با آن تنظیم کرده ایم. شما انسان را با تمام پیچیدگی ها و ابعاد گوناگون روحی و جسمی و فردی و اجتماعی و با تمامی تطورات تاریخی و درجات گوناگون وجودیش در نظر بگیرید. دین متضمن و متکفل سعادت چنین انسانی در همه زمان ها و همه حالات است. وقتی قرار باشد که دین کاری چنین عظیم را به عهده بگیرد و ناظر به همه این پیچیدگی ها باشد، بالطبع منابع بزرگ و مفصلی مثل قرآن و روایات دارد که رجوع به آنها و استنباط دستورات از آنها، کار چندان ساده ای نخواهد بود.
بنابراین منطق یا متدلوژی التزام به دستورات دینی، مجموعه ای مفصل و پیچیده است که اصطلاحاً فقه نام دارد. بدیهی است که شرط مسلمانی یک مسلمان التزام به فقه است. پس هر کس یا خودش مستقیماً به فقه می پردازد و یا این که به افرادی مراجعه می کند که به صلاحیت و صداقت آنها در فقه اعتماد دارد. این یعنی همان مسئله اجتهاد و تقلید.اجتهاد و تقلید محصول درک این حقیقت مسلم است که انسان دین دار گریزی و گزیری ندارد از این که همواره در هر عملی، یک بار به دین خود مراجعه نماید. اگر دچار غفلت های ناشی از زندگی روزمره نباشیم، این التزام و این پای بندی را در هر لحظه از زندگی خود حس خواهیم کرد.
شکی نیست که مسایل اجتماعی هم به طریقه اولی جزء مسایلی است که هر فرد دین دار باید التزام به دین را در آن رعایت کند.اعمال اجتماعی شامل طیف وسیعی از اعمال و رفتار ارادی انسان است که طبیعاً یک انسان دین دار در تمامی آنها باید به فقه خود ملتزم باشد. یک دین دار حق ندارد هر قانونی وضع کند و نیز حق ندارد زیر بار هر قانونی برود. برای او قوانین باید در چارچوب فقه قرارگیرد. یک دین دار حق ندارد خود را در هر رابطه اقتصادی یا نظام اقتصادی قرار دهد. حق ندارد هر ارتباط اجتماعی را بپذیرد. تمام این ها و بسیاری دیگر از امور زندگی اجتماعی ما، همگی باید در چارچوب فقه ما قرار داشته باشد.
گذشته از همه این ها، توجه داشته باشیم که جامعه دینی، مثل انسان دین دار، یک پدیده جهت دار و پویاست. جامعه فقط جمع افراد گوناگون در کنار هم نیست که وقتی عده ای مسلمان گرد هم جمع شدند خیالمان راحت شود که جامعه اسلامی است .امت اسلامی کلیتی است که حرکت و هدف داشته، و این حرکت لاجرم سمت و سویی خواهد داشت. سمت وسوی کلی یک جامعه دینی هم باید براساس دین و در چارچوب فقه ما قرار داشته باشد.
هر جامعه ای یک مسیر و سمت و سوی کلی دارد و نمی تواند هم نداشته باشد. بنابراین، تشکیل یک جامعه دینی به این جا ختم نمی شود که یک ایدئولوژی به آدم ها معرفی کنیم تا براساس آن در کنار هم زندگی کنند. این تازه شروع ماجراست.
مسئله مهم تر این است که: این افراد با این ایدئولوژی در کنار هم زندگی کنند و مناسبات خود را با افراد دیگر شکل دهند که چه بشود؟ این شکل دیگری از همان سئوال اساسی زندگی است که هرکس باید از خودش بپرسد: اصلاً من برای چه زندگی می کنم؟ همان طور که فلسفه زندگی فردی با دین معنا پیدا می کند، فلسفه زندگی اجتماعی هم باید معنایش را از دین بگیرد. بنابراین یک جامعه دینی سمت وسو دارد و آرمان هایی دارد که در تمام این ها ناگزیر باید به دین و در نتیجه به فقه التزام داشته باشد. ادامه دارد...