تاریخ انتشار : ۱۸ دی ۱۳۹۰ - ۰۸:۴۱  ، 
کد خبر : ۲۰۸۴۸۲

نقش فرهنگ و تمدن در گفت‌وگوی تمدن‌ها

نعمت‌الله آب‌آذر مقدمه: نوشتن در مورد فرهنگ و تمدن کاری بس دشوار و خطیر می‌باشد چرا که این دو مقولاتی هستند پر از ابهامات و نشانه‌های گمراه کننده که هر آن ممکن است محقق مسائل فرهنگی را دچار اشتباه و تردید نماید و در نتیجه باعث دلسردی و ناامیدی وی گردد. اما مطالعه تاریخ تمدن و فرهنگ به ما می‌آموزاند که چگونه بتوانیم در عرصه فرهنگ و تمدن، روابط ناشناخته عناصر تشکیل‌دهنده آنها را بیابیم و با توجه به آن طرح خود را در مورد موضوع مشخص بیان کنیم. در این راستا باید در زمینه‌های اخلاق، سیاست، اقتصاد، جغرافیا، فلسفه، دین و... به تحقیق و تفحص پرداخته و در مورد هریک تعاریف درست و رضایت‌بخشی ارائه کرده و پس از تجزیه و تحلیل، روابط بین آنها را معین نماییم. سپس آنها را ترکیب کرده و کلیت آنها را به دست آوریم. در این مقاله هر چند مراتب فوق چنان که باید و شاید رعایت نشده است اما سعی بر این بوده که با جستاری جسورانه در این عرصه موشکافی کنیم و گفته‌ها و ناگفته‌های تازه‌ای را مطرح نماییم.

فرهنگ و تمدن
به اعتقاد روانشناسان ذهن انسان همانند جسم سیر تکاملی خویش را پیموده است. انسان‌های بدوی دارای روحی تقریباً حیوانی بوده‌اند و اعمال آنها بیشتر بر مبنای غرایز بوده است. خشونت، وحشیگری، کینه‌توزی و انتقامجویی از ویژگی‌های بارز آنها بود. به تدریج انسان با برخورد طبیعت و دیگران متکامل‌تر می‌شود. او غرایز خویش را کنترل می‌کند و درجهت اهداف معین هدایت می‌نماید، خواسته‌هایش منطقی‌تر می‌شود و می‌تواند تفکر و تعقل خویش را در انجام امور به کار بندد و بیشتر اعمالش را به طور خودآگاهانه انجام دهد. به طور کلی انسانی را متمدن می‌نامیم که به سطحی از خودآگاهی رسیده باشد به نحوی که بتواند روابط علی و معلولی را کشف کند، عناصر گوناگون را ترکیب و موضوعات مختلف را تجزیه نماید، برای زندگی اجتماعی خود قانون وضع کند و قرارداد برقرار نماید، به تأسیس نهاد اقدام و امکانات مادی و معنوی را در جهت اهداف خویش و جامعه متمرکز کند.
انسان متمدن روح متعادلی دارد و بدینسان است که می‌تواند برای محرک‌های مختلف پاسخ‌های متفاوتی را ارائه دهد. درست برعکس انسان بدوی که فقط پاسخ‌های معین غریزی را برای محرک‌های خود می‌یافت. برای ایجاد تعادل روانی و رفتاری در فرد به دو گونه نظام نیازمندیم: 1- نظام اخلاقی. 2-نظام سیاسی.
غرایز، عادات، احساسات، عقاید و پندارها اخلاق را به وجود می‌آورند. اخلاق انسان را از درون نظارت می‌‌کند و شامل دستورات و قوانینی است که در جهت تأمین سعادت و خوشبختی انسان‌ها فراهم شده است، نظام اخلاقی، اندیشه عمل انسان را با معیار فضیلت اخلاقی ارزشگذاری می‌کند که به واسطه آن هر عمل باید مطابق با «خیرمحض» و یا ترازوی نیک و بد سنجیده شود.
برای آنکه مرتبه اخلاقی عمل به «خیرمحض» نزدیک‌تر شود علاوه بر نظارت درونی باید از بیرون شرایطی را فراهم کرد که این امر محقق شود و لذا در راستای نظارت بیرونی به نظام سیاسی نیازمندیم. این نظام مشروعیت خود را از دستگاه اخلاقی کسب می‌‌کند و بدین وسیله دو نظام سیاسی و اخلاقی ادغام شده و حکومت را به وجود می‌آورند. (1)
حکومت در پی برآوردن آرمانهای ایدئولوژی برای ایجاد یک جامعه ایده‌آل است. ایدئولوژی همان دستگاه «چه باید کرد و چه نباید کرد است» که برای تحقق آرمانهایش و رسیدن به اهداف مشخص شده در آن برنامه‌ریزی می‌کند.
هدف غابی در بیشتر مکاتب ایجاد یک «آرمانشهر» است؛ مثلاً در اسلام ایجاد مدینه‌النبی، در کمونیسم جامعه‌ای یکسان و در غرب ایجاد جامعه‌ای با آزادیهای فردی و اجتماعی به پیروان آنان وعده داده شده است. افلاطون کتاب «جمهوری»، سن آگوستن «شهرجهان» و توماس مور کتاب «یوتوپیا» را برای طراحی و توصیف جامعه حکومت ایده‌آلی خود نوشته‌اند.
نگرش انسان به جهان، جهان‌بینی او را می‌سازد. انسان خود را محور و مرکز جهان در نظر می‌‌گیرد و از این جایگاه تمام جهان را نظاره می‌کند. جهان‌بینی به انسان هویت می‌بخشد که از دریچه آن می‌تواند جهان پیرامون خود را بشناسد و علاوه بر این خود نیز از این طریق شناخته می‌شود. فرهنگ گستره‌ای از مفاهیم را شامل می‌شود که عبارتند از: اسطوره، دین، فلسفه، اخلاق، سیاست، هنر، اقتصاد و .....
هنری لوکاس، فرهنگ را چنین تعریف می‌کند: «فرهنگ راه مشترک زندگی، اندیشه و کنش انسان است. فرهنگ در بر گیرنده این چیزهاست: 1- سازگاری کلی با نیازهای اقتصادی یا محیط جغرافیایی پیرامون. 2- سازمان مشترک برای فرو نشاندن نیازهای اجتماعی و سیاسی که از محیط پیرامون برخاسته‌‌اند، پیدا شده است. 3- مجموعه مشترکی از اندیشه‌ها و دستاوردها.» (2)
برای تحقیق فرهنگ می‌توان آن را در دو حوزه زیر مورد بررسی قرار داد:
1- حوزه «خودی» یا ملی.
2- حوزه «فراخودی» یا جهانی.
حوزه «خودی» فرهنگ مربوط به فرد، قوم، قبیله و ملت می‌باشد و در واقع اخلاق و آداب و رسوم یک قوم یا ملت است که طی سالیان دور و دراز با زندگی در پهنه تاریخ خویش کسب کرده‌اند و حوزه «فراخودی» فرهنگ، در برگیرنده آن چیزی است که نوع بشر بر اساس وجوه مشترک انسانی در تجربه تاریخی به دست آورده است. برای نمونه قانون اساسی هر ملت از آن فرهنگ «خودی» یا ملی است و حقوق‌بشر به فرهنگ «فراخودی» یا جهانی مربوط می‌شود.
برای تمایز بین مفاهیم «فرهنگ» و «تمدن» باید به این نکته توجه کنیم که فرهنگ وجه معنوی تمدن است و به قول «برادل» اندیشمند معروف، «تمدن شکل گسترده فرهنگ است.» به دیگر سخن، ابعاد وسیع‌تر فضای فرهنگی را تمدن گویند. (3) «اندیشمندان آلمانی مفهوم تمدن را به دو بخش تقسیم می‌کنند: تمدن معنوی ارزشها – اعتقادات، هنجارها و نوآوریهای روشنفکرانه می‌دانند. (4) «والرشتین»، تمدن را آمیزه‌ای ازجهان‌بینی خاص، عرف‌ها و ساختارها و فرهنگ‌ها را شامل فرهنگ مادی و فرهنگ معنوی می‌داند.» (5)
ویل دورانت، تمدن را چنین تعریف می‌کند: «تمدن ترکیبی است از امنیت و فرهنگ و نظم و آزادی: امنیت سیاسی از راه اخلاق و قانون، امنیت اقتصادی از راه استمرار مبادله؛ فرهنگ از راه تسهیلاتی است که برای رشد و انتقال علم و آداب و هنر لازم است.» (6)
به اعتقاد وی هشت عنصر؛ کار، دولت، اخلاق، دین، علم، فلسفه، ادبیات و هنر عناصر سازنده تمدن هستند.
گوناگونی فرهنگ‌ها
از آنجا که عوامل متعددی از قبیل اقتصاد، جغرافیا، دین و غیره در ساختن ترکیب پیچیده تمدن موثر است، لذا می‌توان هر یک از این عوامل را یک مشخصه فرهنگی دانست و به واسطه آن تمایز و تشابه فرهنگ‌های مختلف را معین و مشخص نمود. تفاوت در میان تأثیر یک یا چند عامل بر تمدن‌ها منجر به تفاوت آنها می‌شود. مثلاً در فرهنگ مارکسیستی تأثیر عامل اقتصادی در شکل‌گیری ساختارهای تمدن بیشتر از بقیه عوامل می‌باشد در حالی که در فرهنگ غربی آزادی فردی انسانها و در فرهنگ اسلامی دیانت بیشتر مد نظر است. بدینگونه است که ما در جهان شاهد فرهنگ‌ها و در نتیجه تمدنهای مختلف هستیم.
اگر فرهنگ‌ها را درباره زمانی مورد بررسی قرار دهیم، ارتباط فرهنگ‌ها ما را متوجه تکامل تاریخی آنها می‌نماید. برای نمونه فرهنگ‌های ایرانی (پارسی)، یونانی، روسی، اسلامی و غربی به طور زنجیره‌ای و در ارتباط متوالی با یکدیگر در جایگاه خویش قرار دارند. تمایز و تشابه این فرهنگ‌ها را می‌توان در آثار دینی، هنری، ادبی، فلسفی و.... نشان داد.
حال اگر به فرهنگ‌های حاضر در یک عصر توجه کنیم، می‌بینیم که در آن علاوه بر فرهنگ غالب، فرهنگ‌های گوناگون وجود دارند که دوشادوش یکدیگر به زندگی خویش ادامه می‌دهند. برای مثال در عصر حاضر به جز فرهنگ غالب که همان فرهنگ غربی است، فرهنگ‌های مختلفی همچون فرهنگ چینی، اسلامی، مکزیکی، ژاپنی و.... حضور دارند. هم اکنون در حوزه‌های محلی، شهری، استانی، کشوری، منطقه‌ای و قاره‌ای چنان تنوع و تعدد فرهنگی وجود دارد که بر این اساس می‌توان جهان کنونی را تکه‌پاره‌های فرهنگی نامید.
ایجاد تمدن
دقیقاً نمی‌توان گفت که نیروی محرکه انسان‌ها برای ایجاد تمدن چیست، یعنی این که چه چیزی باعث انگیزش یک ملت برای تشکیل ساختار و سازمانی می‌شود که تمدن می‌نامیم. اما می‌توان عوامل موثر و به وجود آورنده تمدن‌ها را بررسی کرده و میزان تأثیر هر یک را به طور نسبی مشخص نمود. عوامل اقتصادی، زیست‌شناختی، روحی و روانی و معنوی، جغرافیایی و جامعه‌شناختی از جمله مهم‌ترین فاکتورهای تأثیرگذار بر تمدن هستند.
از دیدگاه اقتصادی، مارکس معتقد است که عامل اساسی تاریخی در هر عصری اقتصادی است (7) و بر این اساس، اقتصاد را عامل اقتدار یا انحطاط تمدن‌ها می‌داند. ژوزف گوبینو و استوارت چمبرلن از طرفداران نظریه‌نژادی تاریخ، شایستگی‌های نژادی را مهم‌ترین عامل تشکیل دهنده تمدن‌ها می‌دانند. (8) بنابر اعتقاد هگل، نبوغ ملی نیروی محرکه ملت‌ها در به وجود آوردن تمدن‌ها می‌باشد (9) توین بی و ساموئل هانتینگتون مهم‌ترین رکن تمدن را مذهب می‌دانند. (10)
در بررسی پارامترهای فوق باید دقت داشت که تنها یک عامل، تمدن را به وجود نمی‌آورد، بلکه باید با کنار هم قرار دادن عناصر و عوامل گوناگون، ساختار پیچیده تمدن را شناسایی و بررسی کرد. اگر تمدن‌ را به صورت یک پوسته کروی در نظر بگیریم، می‌توانیم از نظر میزان تغییرپذیری عوامل تشکیل دهنده آن، سه‌لایه زیر رابرای آن مجسم کنیم:
1- هسته تمدن (حوزه مطلق)؛ این حوزه شامل عناصر اسطوره، دین و ایدئولوژی می‌باشد. ممکن است در هسته هر تمدن یک یا دو یا سه عنصر فوق وجود داشته باشند. این سه ‌عنصر مطابقت یک فلسفه یا اندیشه یا تفکر را تأمین می‌کنند و تکیه‌گاه ثابت و لایتغیر تمدن هستند. بدین معنی که با تغییر هسته تمدن کل ساختار تمدن دگرگون می‌شود. مثلاً با جایگزینی دین اسلام به جای دین زرتشتی، کل ساختار تمدن ایرانی دستخوش دگرگونی شد.
2- لایه حکومتی؛ این لایه است که تمدن را مورد پوشش قرار می‌دهد و مشتمل بر هنر، ادبیات، علم و فلسفه می‌باشد.
این سه ‌لایه ساختار هر تمدن را تشکیل می‌دهد و نقاط ضعف یا قوت هر تمدن به آنها مربوط می‌شود و بدین منظور برای تضعیف یا تقویت هر تمدن باید نخست ارتباط این سه‌ لایه را با همدیگر مشخص نمود. هر تمدن ممکن است براساس دو گونه عوامل از بین برود؛ یکی عوامل برونی و دیگری عوامل درونی.
عوامل برونی از قبیل جنگ، خشکسالی و بیماری (این دو مورد بیشتر در دوران قدیم مطرح بودند) ممکن است که به طور جدی تمدن را تهدید کند. معمولاً جنگ بین تمدن‌ها، منجر به نبرد دولت‌های آنها یا در واقع تنش بین لایه حکومتی تمدن‌ها می‌شود که این امر باعث نابودی امکانات مادی آنها می‌شود اما در صورتی که تنش بین هسته دو تمدن باشد، تا زمانی که به لایه حکومتی آنها سرایت نکند، ویرانگر نخواهد بود و اگر به لایه فرهنگی برسد، نبرد آنها به صورت تعاملی شکل می‌گیرد که در این حالت برخورد دو تمدن سازنده خواهد بود.
مهم‌ترین عامل درونی تهدید کننده تمدن، ناسازگاری و نارسایی سه‌ لایه فوق در ارتباط با یکدیگر است که موجب از بین‌ رفتن و یا نادیده گرفتن قلمرو یک حوزه توسط دیگر حوزه‌ها می‌شود. برای مثال «تضعیف دولت در دو تمدن یهود و یونان باعث شد تا دو قطب دیگر برجسته شوند.» (11) یعنی اینکه در یونان فرهنگ اجتماعی (لایه سوم) بیشتر رشد و شکوفایی پیدا کرد و در یهودیت، دین. اما برخلاف این دو تمدن، اقتدار دولت در تمدن هخامنشی منجر به تضعیف دو حوزه دیگر شد. در صورتی که یک تمدن نتواند بین این سه‌حوزه تعادل و توازن برقرار نماید، دچار بحران و تشویش خواهد شد و سیر نزولی تمدن شروع خواهد شد.
عوامل سازنده تمدن هنگامی به طور موثر عمل می‌کنند که یک ملت پتانسیل کافی را از طریق فرهنگ‌سازی به دست آورده‌ باشد. این جریان را معمولاً پیمبران، دانشمندان و فیلسوفان به وجود می‌آورند. آنان با پی‌ریزی دستگاههای ایدئولوژی و با عرضه آن به اجتماع به فرهنگ‌سازی می‌پردازند. این جریان ممکن است سالیان سال یا قرن‌ها طول بکشد و پس از آن نشانه‌های تمدن بارز شوند و تاریخ نشان داده است که در چنین مواقعی ایجاد یک تمدن با جرقه‌های عظیمی همراه بوده است. بر این اساس از شکل‌گیری تا افول تمدن را در سه مرحله زیر خلاصه می‌کنیم:
1- مرحله فرهنگسازی
2- مرحله اعتلای فرهنگی
3- مرحله زوال تمدن

مرحله اول: هر تمدن با تبیین مبانی تئوریکی توسط پیامبر یا فیلسوف شروع می‌شود. در این مرحله که ما بین دوره جدید و دوره قدیم است، اصول فرهنگی پیشین به واسطه فرهنگ جدید به چالش فراخوانده ‌می‌شود و فرهنگی پویا و برتر از فرهنگ سابق در حال بالندگی و رشد و نمو است. در این مرحله گرایش به فرهنگ خودی تا جایی تشدید می‌شود که یک هسته متمرکز تمدنی شکل‌ می‌گیرد. بدین معنی که تمدن فقط می‌تواند به مسائل «خود» جوابگو باشد. مطلق‌گرایی مشخصه بارز این مرحله است زیرا تا اعتقاد مطلق به فرهنگ «خود» وجود نداشته باشد، هسته اولیه تمدن به وجود نمی‌آید.
مرحله دوم: به مرور زمان پوسته تمدنی متورم‌تر می‌شود تا جایی که توانایی تحمل حجم سابق را ندارد و نمی‌تواند به همان شکل اولیه باقی‌ بماند لذا همچون جوجه‌ای که از پوسته‌اش بیرون آمده، به دنیای «فراخود» قدم می‌گذارد و با جهانی گسترده‌تر آشنا می‌شود. این مرحله را «اعتلای فرهنگی» یا اوج و اقتدار تمدن می‌نامیم. به این دلیل که قابلیت فرهنگ در حدی است که می‌‌تواند توأماً به خواسته‌های «خود» و «فراخود» جواب دهد بدون آنکه دچار تناقض گردد. به تناسب گسترش مرزهای ایدئولوژیکی قلمرو جغرافیایی تمدن نیز گسترده‌تر می‌شود و بدین ترتیب امکانات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی بیشتری در بستر فراهم می‌آید. در همین دوره است که هنرمندان، فیلسوفان و دانشمندان در مضامین گوناگون به خلق آثار مختلف همت می‌گمارند. زیبایی‌های یک تمدن در این عصر جلوه‌گری می‌کنند و اذهان آفریننده و خلاق به زایش، آفرینش و کشف امکانهای زیبای زندگی می‌پردازند. شاید همه ما از شنیدن نام تمدن‌های پرآوازه دچار سرخوشی مستانه‌ای شویم. درست وقتی که هنرهای ملل تابعه در تخت‌جمشید چشم ما را خیره می‌کنند، اوج اقتدار و پویایی تمدن هخامنشیان را به نمایش می‌گذارند که ملت‌های جهان در آن ابراز وجود می‌کنند. حکیمان و بزرگان یونانی در درخشان‌ترین دوره زندگانی یونانیان، بزرگراه‌های خردمندی را طراحی می‌کنند و اکنون تمدن غرب سوار بر شاخ غول‌های اسطوره‌های یونان باستان در این شاهراه‌های طویل و عریض به حرکت خود ادامه می‌دهند.
در همین دوره است که مطلق‌گرایی جای خود را به نسبی‌گرایی می‌دهد و تسامح و تساهل و دگرپذیری به عنوان الگوی جدید فرهنگی بستر رشد و تعالی انسان‌ها را در زندگی با یکدیگر فراهم می‌کند. در اوج اقتدار تمدن اسلامی بود که سعدی فرمانروای حکومت حکمت و خردمندی، سرشت آدمیان را از یک گوهر دانست و بر لزوم غمخواری و همیاری انسان‌ها نسبت به یکدیگر سخن می‌راند. او از پایگاهی این اندیشه را بیان می‌کرد که به اوج و اعتلای خود رسیده و پاسخگوی مسائل جهانی و انسانی بود در صورتی که پیش از آن فقط قادر به حل مسائل یک ملت یا امت بود.
مرحله سوم: همچنان که هر روز با سپیده‌دم شروع می‌شود و با شامگاهان به پایان می‌رسد، مرگ هر تمدن نیز در تولد آن نهفته است و همچون فانوسی است که چون سوختش به پایان رسد فروغش نیز پایان می‌پذیرد. در اینجاست که یک تمدن به زوال می‌رسد. از آنجا که امکانات فرهنگی نمی‌توانند پاسخگوی مسائل جدید تمدن باشند، سیر نزولی آن آغاز می‌گردد. وقتی فرهنگ توانایی خود را از دست می‌دهد، وجود بحران‌ها یک امر طبیعی به نظر می‌رسد زیرا دوران گذر از یک تمدن به تمدن دیگر فرا رسیده‌ است که در این مواقع پایگاه فکری و فلسفی ثابتی وجود ندارد و همه چیز به طور معلق و در فضایی ناپایدار قرار گرفته‌اند. تشکیک در تمام اصول و عقاید همچون یک بیماری بدنه فرهنگ را فرا می‌گیرد و به همین دلیل شکاکیت و بدبینی از ویژگی‌های بارز این دوره است.
اگر به پیروی از هگل، معتقد باشیم که نقطه ضد (فساد) هر چیزی خود آن نهفته است و در مورد تمدن نیز همین امر صادق است و در هر تمدنی همواره فرهنگی بر ضد فرهنگ موجود از ابتدا وجود دارد اما قدرت تأثیر آن زمانی زیاد می‌شود که فرهنگ تمدن توانایی خودرا از دست بدهد، نمونه این جریان ضد فرهنگ را می‌توان در تمدن غرب، به وضوح مشاهده کرد. در قرن هجدهم ایمانویل کانت با نوشتن کتاب «سنجش خردناب» نقدی بر فلسفه خردگرایی کرد که توسط دکارت با تز «می‌اندیشم، پس هستم» شروع شده بود. از آن پس فیلسوفان دیگر از جمله نیچه در آثار مختلف با حمله به ارزش‌های فرهنگی غرب خواستار فروریزی ساختار این فرهنگ شدند. نمونه واکنش فوق نسبت به تمدن غرب و بحران‌هایی همچون فاجعه نازیسم که به قول پروفسور یونگ به صورت استفراغ از دهان تمدن خردگرایی اروپا بیرون ریخت، (12) ساختار این تمدن را به شدت لرزانده ‌است.
حالت تراژیک و غم‌انگیزی دارد این که یک تمدن روزگاری در اوج اقتدار و ملتی سرافراز و سربلند بود و اینک پس افکند آن چیزی جز فروریزی خرابه‌ها و سرافکندگی آن ملت نیست. در اینجاست که شعر، تراژدی و حماسه نوشته می‌شوند تا وارثان ویرانه‌ها با گام‌نهادن بر خشت‌های فرو نشسته، جهت انبساط خاطر، آنها را زمزمه می‌کنند و با یادآوری افتخارات نیاکان، ضعف و زبونی خود را پنهان نمایند.
تمدن و زندگی انسان
تمدن همواره با پیشرفت ملازم بوده است چرا که تمدن محصول پیشرفت و ترقی سطح زندگی افراد است. «در بعضی از متون اخلاقی قرون وسطی به افراد توصیه می‌شود که فرد نباید بینی خود را روی میز پاک کند یا اینکه پیش از نشستن از کثیف و آلوده نبودن جای خود اطمینان حاصل کند. (13)» شاید امروز این مسائل پیش‌ پا افتاده تلقی شود اما این خود گویای این واقعیت است که «بسیاری از محدودیتهای رفتاری یعنی محدودیتهایی که امروزه آن را بدیهی می‌انگاریم، در طول زمان در طی فرایند پیچیده‌ای شکل گرفته است.» (14) بدین معنی که بین روند تغییر در ساختار روانی انسان و روند روابط اجتماعی در حال تغییر ارتباط وجود دارد و با دگرگونی سطح زندگی افراد در ملاک‌های رفتاری جامعه نیز تغییر ایجاد می‌شود. حال اگر این دگرگونی در جهت پیشرفت باشد، جامعه نیز متمدن‌تر می‌شود.
اما منظور از پیشرفت چیست؟ ویل دورانت پیشرفت را چنین تعریف می‌کند: «تسلط روزافزون حیات بر محیط: بگذار مقصود ما از محیط این باشد: همه اوضاع و احوالی که امیال و رغبت‌ها را نظم و تحقق بخشد. پیشرفت یعنی تسلط عقل و هدف و غایت بر پریشانی و هرج‌ و مرج و تسلط صورت و اراده بر ماده (15)». و به عقیده وی 10 مرحله زیر به عنوان مراحل عمده پیشرفت بشری هستند:
پیدایش سخن، کشف آتش، پیروزی بر جانواران، ایجاد کشاورزی، ایجاد تشکیلات اجتماعی، پیدایش اخلاق، اختراع ماشین‌آلات، توسعه علم، گسترش تربیت، اختراع خط و چاپ.
برای تسلط هر چه بیشتر بر محیط باید از آن شناخت کسب کنیم. برای به دست‌آوردن شناخت لازم است که موقعیت‌های نامعین را با استفاده از امکانات کنونی مورد شناسایی قرار داد و در این مسیر مهم‌ترین ابزارهای شناخت، علم و تجربه هستند.
انسانها وقتی نسبت به جهان، شناختی حاصل می‌کنند، آن را در قالب نظریه‌ای بیان می‌کنند و با محک تجربه آن را رد یا قبول می‌کنند و تا زمانی که آن نظریه معتبر است، محدوده شناخت بشر از جهان را نمایان می‌سازد و با رد آن نظریه شناخت انسان نسبت به جهان عوض می‌شود و متعاقب آن قالب‌های پیشین شکسته شده و ساختارهای جدید شکل می‌گیرد. اینجاست که با گسترش قلمرو شناخت بشر، تمدن گسترده‌تر می‌شود و پیشرفت می‌کند زیرا با شناخت بیشتر انسان، امکانات بیشتری برای تسلط به محیط فراهم می‌گردد. ممکن است انسان در این راه اشتباهات زیادی مرتکب شود اما مهم به دست آوردن تجربه و گستردن افق انسانی بیشتری در جهت پیشرفت تمدن انسانی است. دو هزار و سیصدسال پیش یک یونانی به نام دموکریتوس معتقد بود که اتم‌ها کوچک‌ترین ذره سازنده ماده هستند. پس از او ارسطو عناصر سازنده جهان را چهار عنصر آب، آتش، باد و خاک دانست و از آن پس نظریه دموکریتوس به فراموشی سپرده شد تا این که صحت آن سیصد سال پیش بر همگان آشکار گشت. حال آیا ما باید با بدبینی به ارسطو بتازیم که چرا 20 قرن جهان را عقب نگه‌ داشته است و با علم کیمیاگری انسان‌ها را در پی یافتن اکسیر جوانی و سنگ فیلسوفان سرگرم ساخته است و تمام جهالت‌های گذشته را به وی نسبت بدهیم؟ مطمئناً چنین نیست زیرا هر چند که بشر در طی این 20 قرن همه راهها را پیمود و به دو کیمیا نرسید اما به تجربیاتی بس گرانبها رسید که همان چارچوب شناختی جدیدش را پی‌ریزی کردند.
برای فهم رابطه شناخت و تمدن بهتر است نظرمان را به رابطه‌ دانش و قدرت معطوف کنیم. به عقیده میشل فوکو «هیچ رابطه قدرتی بدون تشکیل حوزه‌ای از دانش متصور نیست.» (16) بنابراین دیدگاه بین دانش و قدرت رابطه‌ای دو سویه وجود دارد که دانش بیشتر متضمن قدرت بیشتر می‌شود و بالعکس همین رابطه رامی‌توانیم به شناخت و تمدن تعمیم دهیم. پیشرفت انسان در دانش پزشکی منجر به کاهش مرگ ‌و میر انسانها شده است. امنیت راههای کنونی خاطره راهزنی‌های سابق را از یاد برده است، آموزش عمومی موجب آگاهی بیشتر افراد شده است، ازدیاد جمعیت و افزایش ارتباط و تماس انسانها با یکدیگر مستلزم وجود محدودیت‌هایی گردیده است که درقالب قوانین در جامعه اجرا می‌شود، و همچنین در جهت امکان نقش‌آفرینی همه انسانها در جامعه متمدن امروزی، حکومت دموکراسی برقرار گردیده که خود باعث آزادی بیشتر انسانها گردیده است، ایجاد ساختمان‌های شیک، خیابان‌های زیبا وامکانات فراوان زندگی جای بهشت رویایی انسانها را گرفته است. همه این پیشرفتها محصول شناخت و معرفت انسان نسبت به محیط خویش است. اما اکنون ببینیم که انسان به طور کلی پیشرفت کرده است یا نه؟
پروفسور یونگ حق داشت که بگوید: «هر چند انسان بر طبیعت مسلط شده اما نتوانسته است برخود مسلط شود.» (17) زیرا او خود شاهد دو جنگ جهانی بوده است که در طول آنها میلیونها نفر انسان از بین رفتند. هم‌ اکنون قدرت زرادخانه‌های هسته‌ای تا حدی است که می‌تواند حیات انسان را بر روی زمین به کلی از بین ببرد. درحالی که تغییر چندانی در خوی و منش انسانی به وجود نیامده و حتی در بعضی موارد اخلاقی عقب افتاده نیز است.
طرفداران محیط‌زیست این پیشرفت را به سخره می‌گیرند. آنان بر این باورند که اگر چه انسان امکانات زندگی خود را از طبیعت به راحتی فراهم می‌کند اما چنان تغییرات مخربی در محیط‌زیست ایجاد کرده به طوری که امروزه بسیاری از زیست‌شناسان ورود زمین را به ششمین دوره بزرگ انقراض وسیع گونه‌ها خبر می‌دهند، در حدود بیست ‌هزار گونه در سال ناپدید می‌شوند، به عبارتی روزانه صد و هر ساعت سه‌ گونه. جالب این است که عامل این انقراض، یک گونه منفرد است یعنی انسان. (18)
به هر حال این که آیا جهان امروزی به طور کلی و از همه جوانب پیشرفت کرده یا نه؟ سوالی است که آیندگان جواب آن را پیدا خواهند کرد و هم اکنون جواب درستی برای آن نداریم زیرا جهان امروزی در موقعیتی بحرانی قرار دارد و آثار تمدن غرب بر حیات بشری در آینده مشخص خواهد شد. بحران‌هایی همچون بحران محیط زیست، ازدیاد جمعیت، کمبود آب و غذا، توسعه فقر و نابرابری جهانی، کمبود منابع انرژی، گسترش ایدز، تروریسم و گسترش سلاحهای کشتار جمعی از جمله عوامل تهدیدکننده تمدن کنونی محسوب می‌شوند.
همانطور که گفته شد بین تمدن و شناخت رابطه‌ای دو سویه وجود دارد. دانش بیشتر دست انسان را برای اعمال قدرت و سلطه بیشتر بر طبیعت و محیط بازتر می‌کند در حالی که هیچ دستگاه کنترل‌کننده‌ برای ایجاد رابطه متناسبی بین حیات و محیط منظور نگردیده است کما اینکه اندیشمندانی چون کانت، کی‌یرکه‌گارد و نیچه لزوم ایجاد دستگاه اخلاقی جدیدی را برای تعیین ظرفیت‌های انسانی یادآوری کرده است؛ آنجا که نخستین زنگ خطر مدرنیته را کی‌یرکه‌گارد به صدا درآورد همگان باید ترسان و لرزان جملاتش را چنین بخوانیم: «زمانی بازار ادویه در هلند کمی کساد شد. تجار و بازرگانان برخی از این محموله را در دریا خالی کردند تا با این کار قیمت را افزایش دهند. این تدبیری قابل بخشش شاید ضروری بود. آیا چیزی مشابه این عمل را در دنیای روان و معنویت لازم داریم؟» (19)
همانطور که در مباحث پیشین در مورد لایه‌های تمدن توضیح داده شد اینک با توجه به آن مباحث رویارویی تمدن‌ها را مورد بررسی قرار می‌دهیم. بدین منظور تقابل لایه‌های یک تمدن با لایه‌های تمدن دیگر را سرآغاز برخورد و جنگ تمدن‌‌ها می‌نامیم که ممکن است حالات زیر در اثر رویارویی و تقابل دو تمدن ظاهر شود:
1- تقابل هسته‌ای دو تمدن: در این حالت ممکن است هسته دو تمدن ماهیت متفاوت نسبت به یکدیگر داشته باشند و در بعضی موارد و اصول همدیگر را نقض کنند هر چند در برخی موارد اشتراک نظر داشته باشند. مانند ایدئولوژی مارکسیسم و لیبرال دموکراسی که بیشتر در اصول همدیگر را نقض می‌کنند. تنش بین دو هسته تمدنی به صورتی بالقوه باقی‌ می‌ماند و وقتی به دیگر لایه‌ها سرایت می‌کند ممکن است باعث بروز جنگ یا ایجاد تعامل شود.
2- تقابل دولت‌های دو تمدن: دولت در واقع سازمانی سیاسی – اخلاقی است که در جهت رفع نیازهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی انسانها و امنیت و نظم لازم را تحقق بخشد. پس با این تعریف نبرد دو دولت بیشتر به خاطر منافع، مصالح و ارزش‌هایی است که باعث اختلاف آن دو می‌شوند. در صورتی که دولت‌ها نتوانند در پشت میز مذاکره اختلافاتشان را حل نمایند نبرد بین آنها ممکن است به شکلی ویرانگر و همراه نابودی امکانات مادی آنها باشد.
3- تقابل در لایه فرهنگی: هنر، ادبیات و علم به عنوان پوشش‌های فرهنگی تمدن هستند که هر گونه تغییر در آنها به صورت مدلها و سبک‌ها و ایده‌های مختلف جلوه‌گر می‌شود این عناصر براحتی دچار نسبیت می‌شوند و در اینجاست که رابطه خشک مطلقیت هسته تمدن انسان تعدیل می‌شود و با گذشتن از مرزهای خودی و یا ملی مسائل و مشکلات و عواطف انسانی بیشتر برجسته می‌نماید. به خاطر همین خاصیت تغییرپذیری است که فرهنگ را عرصه تساهل، تسامح و دگرپذیری می‌دانیم. همین ویژگی‌ها ناشی از تعاملی است که در عرصه فرهنگ رخ می‌دهد. تعامل یک فرایند دیالکتیکی است که در تقابل یک شیء یا ایده یا اندیشه و.... با ضدخویش حاصل می‌شود. بدین معنی که اگر آن چیز را «تز» و ضد آن را «آنتی تز» بنامیم در تقابل و تعامل آن دو محصول جدیدی به نام «سنتز» به دست می‌آید. در زمینه فرهنگ نیز همین فرآیند عامل مهمی در گسترش و توسعه آن دارد و در تقابل دو فرهنگ است که «سنتز» حاصل یعنی فرهنگی جدید به وجود می‌آید، این فرهنگ جدید، دو فرهنگ پیشین را همپوشانی می‌کند.
بدینگونه است که می‌گوییم برخورد فرهنگ‌ها با هم به صورت تعاملی و سازنده است نه ویرانگر و خشونت بار. ممکن است که امکانات مادی ملتها به صورت تسلیحات در جنگ‌ها عمل همدیگر را خنثی کنند اما امکانات معنوی (فرهنگ‌ها) بر هم نهی سازنده دارند. تعامل فرهنگی بستر زایش فرهنگ را فراهم می‌کند تا در فضایی مناسب جریان تولید فرهنگ به پیش رود. برای مثال اگر ترانه فارسی با موسیقی غربی خوانده شود محصول ما چیزی مابین فرهنگ ایرانی و غربی خواهد بود و در این صورت نمی‌توان آن را مطلقاً به یکی از آن دو فرهنگ محسوب کرد چنین ارتباطی بین فرهنگ‌ها از سابق تا کنون وجود داشته است اکنون با یک مثال تاریخی که هگل آن را مورد بررسی فلسفی قرار داده، مفهوم تعامل را بهتر توضیح می‌دهیم. هگل مشخص می‌‌کند که چگونه برخورد شرق و یونان امپراطوری روم پایه‌ریزی می‌شود. او پادشاهی‌های شرقی (مصر، بابل، ایران) را که ویژگی مستبدانه دارند در موقعیت «تز» و نظام جمهوری یونانی را که مردم‌سالاری و مردم‌فریبی از خصوصیات آن است در جایگاه آنتی‌تز می‌نشاند. از تعامل این دو نظام شاهی – پارلمانی به وجود می‌آید بدین معنی که وقتی یونانیان بر شرق تسلط پیدا کردند، الگوی نظام شاهنشاهی که ایرانیان از مصری‌ها و بابلی‌ها اقتباس کرده بودند با الگوی نظام جمهوری یونانی ادغام شده و امپراطوری شاهی – پارلمانی سرمشق تمدن بعدی یعنی تمدن رومیان می‌شود. (20) این در حالی بود که هر دو نظام در تقابل با یکدیگر قرار داشتند و امکانات مادی آنها در جهت نابودی یکدیگر به کار گرفته می‌شد اما فرهنگ‌های آن دو تمدن در حال زایش و تولید فرهنگ جدیدی بود که تعامل سازنده آنها را در پی داشت. وام گرفتن فرهنگ‌ها از یکدیگر فقط به واسطه تعامل فرهنگی توجیه‌پذیر است و از آنجا که فرهنگ‌ها دایم در ارتباط با یکدیگر هستند غنای موجود در هم را متقابلاً جذب می‌کنند و سطح فرهنگ جدید را بالاتر از مرتبه پیشین خود می‌برند.
اکنون که تمدن غرب دوران پیری خود را می‌گذراند مسلماً تمدن دیگری در آینده میدان‌دار امور خواهد بود اما تشخیص این که چه تمدنی خواهد توانست آینده را از آن خود کند مشکل به نظر می‌آید بعلاوه اینکه ملت‌های مختلف جهان خواستار ایفای نقش بیشتر خود در جهان هستند اما آنچه که بعضی از ملت‌ها را به هم نزدیک می‌کند یا از هم دور می‌کند اشتراکات یا تفاوت‌های تمدنی می‌باشد هر چند با گسترش ارتباطات ملت‌های گوناگون به همدیگر نزدیک‌تر شده‌اند اما به اعتقاد بسیاری اختلاف بین ملت‌ها و تمدن‌های گوناگون وجود دارد.
پس از پیدایش اتحاد جماهیر شوروی و هماوردی آن با آمریکا نظام حاکم بر جهان به گونه‌ای دو قطبی سامان یافت که در یک قطب آن سرمایه‌داری و در قطب دیگر آن کمونیسم قرار داشت و به تبع آن هر کدام از دولت‌های جهان در یکی از دو بلوک شرق یا غرب تعریف شناسایی می‌شد اما پس از فروپاشی شوروی نظام دو قطبی حاکم بر جهان نیز از بین رفت و لذا تعاریف سابق معانی خود را از دست دادند از آن پس سیاستمداران آمریکا به تلاش برای ایجاد یک نظم نوین جهانی پرداختند از آنجا که آنها یکه‌تاز عرصه قدرت در جهان گردیدند، به دنبال جایگزین کردن دشمنان جدیدی به جای شوروی برآمدند و در نتیجه نظام جهان بدین گونه شکل گرفت: کشورهای متحد آمریکا و کشورهای دشمن آمریکا. پیروزی لیبرال دموکراسی بر فاشیسم و سپس کمونیسم غربیان را به این باور رسانید که بهترین الگوی نظام جهان از پیدایش بشر تاکنون لیبرال دموکراسی می‌باشد و انسان به غایت آمال خود یعنی آنچه در تمدن غرب موجود می‌باشد رسیده است و لذا باید از این پس پایان تاریخ را اعلام کرد اولین کسی که این نظریه را بیان نمود، فرانسیس فوکویاما نظریه‌پرداز آمریکایی ژاپنی‌الاصل بود او معتقد است که از این به بعد تنازعات ایدئولوژیکی در جهان به نفع لیبرال دموکراسی تمام می‌شود و آینده جهان به گونه‌ای یکدست، همگون و بدون درگیری و جنگ شکل می‌گیرد.
نظریه پایان تاریخ با وقوع حوادثی چون جنگ‌های قومی، پاکسازی نژادی، ظهور نئوفاشیست‌ها و نئوکمونیست‌ها با چالش جدی مواجه شده و بنابراین از اعتبار افتاده است. (21)
نظریات مهم دیگری مطرح شده است از جمله نظریه‌ای که جهان را به دو حوزه صلح (جهان مدرن) و حوزه تنش (جهان سنتی و توسعه نیافته) تقسیم می‌کند. بدین معنی که آمریکا و اروپای غربی و ژاپن به عنوان کشورهای متمدن در حوزه یا جهان صلح قرار می‌گیرند. (22) متمدن در حوزه تنش قرار می‌گیرند، این نظریه از یک دیدگاه غرب محورانه شکل گرفته و نمی‌تواند تناقضات موجود در جهان را تجزیه و تحلیل کند.
نظریه بعدی نظریه واقع‌گرایانه دولت – ملت است بر طبق این نظریه 184 دولت – ملت، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مهم‌ترین بازیگران بین‌المللی هستند.
این دولت‌ها در پی افزایش توان خود هستند و هرگاه ببینند دولتی درصدد خویش است آنها هم به همین راه می‌روند و اگر نتوانستند موازنه قدرت ایجاد کنند، با کشورهای دیگر متحد می‌شوند و در برابر کشوری که نیرومندتر شده یک ائتلاف به وجود می‌آورند. (23)
از آنجا که امروزه به وجود آمدن اتحادیه‌هایی همچون اتحادیه اروپا مرز دولت – ملت‌ها را از بین برده است این نظریه نیز نمی‌تواند مبین واقعیت‌های جهان امروز باشد.
نظریه دیگری جهان را در حرکت به سوی آنارشیسم و هرج‌ و مرج می‌بیند و شواهدی هم چون پیدایش مافیای بین‌المللی، کاهش اقتدار دولت‌ها، گسترش سلاحهای هسته‌ای، و تروریسم بین‌المللی و همچنین افزایش امواج مهارت را به عنوان نشانه‌های این هرج ‌و مرج می‌داند. (24) مشکل این دیدگاه این است که نمی‌تواند چارچوبی تئوریک برای پیش‌بینی وقایع و توجیه اتفاقات در سطح جهان ارائه نماید. (25)
هر یک از چهار نظریه فوق نارسایی‌های خود را نشان داده‌اند و حوادث به وقوع افتاده در یک دهه پیش نشان می‌دهند که این نظریات نمی‌توانند آینده جهان را به گونه‌ای درست و نزدیک به واقعیت پیش‌بینی کنند اما پنجمین نظریه را ساموئل هانتینگتون نظریه‌پرداز نو محافظه‌کار آمریکایی مطرح کرده است. او برخلاف فوکویاما معتقد است که جنگ‌های آینده جنبه ایدئولوژیکی نداشته بلکه آنها را برخورد تمدنی می‌داند. او بر این اعتقاد است که سیاست‌های جهانی جدید بر اساس ویژگی‌های فرهنگی شکل می‌گیرد پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی همه چیز نیاز به تعریف مجدد دارد: امنیت، هویت، ماهیت سیاسی، همه باید بار دیگر تعریف شود.» (26)
بدین معنی که ملت‌های مختلف با رجوع به هویت‌های گذشته در پی نقش‌آفرینی در جهان هستند و لذا دشمنان غرب همان دشمنان قدیمی هستند با هویت قدیمی و ظاهر و جلوه‌های تازه. (27)
بنابر اعتقاد هانتینگتون هفت تمدن چینی (کنفوسیوسی)، ژاپنی، هندو، اسلامی، روسی (ارتدکسی)، غربی و آفریقای سیاه مطرح‌ترین تمدنهایی هستند که در شکل‌گیری جهان آینده دخیل هستند. (28) اما از این هفت تمدن فقط دو تمدن قدرت رویارویی غرب را دارند؛ یعنی دو تمدن اسلامی و کنفوسیوسی که طبق این نظریه سرانجام با اتحاد آن دو و تقابل با تمدن غرب جهان وارد بحران عظیمی خواهد شد. (29)
نظریه برخورد تمدن‌ها بازتاب زیادی در سیاست‌های آمریکا داشته است شاید بتوان گفت که حمله آمریکا به افغانستان پس از وقوع حوادث یازدهم سپتامبر یکی از همین بازتاب‌ها باشد. یعنی این که آمریکا برای ایجاد نفوذ در بین حوزه‌های جغرافیایی سه تمدن اسلامی، چینی و روسی جهت جلوگیری از ایجاد اتحاد سه تمدن مذکور همچنین گسترش اقتدار خود در این حوزه نقطه مناسب افغانستان را انتخاب کرده است. و همین طور بی‌جهت نیست که آمریکا تا کنون در مناطق همچون بوسنی، کوزوو، چچن، فلسطین و کردستان فعالیت‌های هدف‌داری انجام داده است چرا که ساموئل این نقاط را لبه‌های خونین تمدن می‌نامد و در این نقاط است که وی خطوط گسسته تمدن‌ها را مشاهده می‌کند.
بیاد بیاوریم آن هنگام که اشپنگلر به اروپای سرد و ماتم‌زده چنین گفت: «شما می‌میرید. من در همه شما نشان خاص سقوط و زوال را می‌بینم. موسسات دموکراسی و فساد و شهرهای بزرگ و علم و هنر و سوسیالیسم و الحاد و فلسفه حتی ریاضی در شما درست همان صفات مشخصه مراحل مرگ اقوام گذشته را دارد. قرن دیگر و تمدن‌ دیگری از شما در سرزمین‌های دور برپا خواهدشد. این دوره، دوره اسکندرانی است.» (30) اما ویل دورانت پس از او گفت که: «اشپنگلر هرگز آمریکا را ندید؛ او کتاب خود را در قاره‌ای تب‌دار می‌نوشت؛ این قاره از جنگ زخم مهلکی برداشته بود؛ او نمی‌توانست ببیند که در آمریکا علامات جوانی و خطاهای آن بیشتر از نشانه‌های انحطاط است.» (31)
و اینک هانتینگتون اعلام می‌کند که: «تمدن غرب به اوج بالندگی خود رسیده و در آستانه افول قرارگرفته است.» (32) این خود نشان می‌دهد که ایده برخورد تمدن‌ها بیانگر نارسایی‌های تمدن غربی است که دوران اقتدار آن به سرآمده و به مرحله احتضار رسیده است و بهترین تعبیر برای این نظریه، ترس و اضطراب غرب از افول خود می‌باشد.
همانطور که در مطالب پیشین برای هر تمدن وجود هسته تمدنی را لازم فرض کردیم اکنون ببینیم که طبق آن هسته هر کدام از سه‌ تمدن غربی، اسلامی و چینی چه می‌باشد و چه رابطه‌ای با دولایه حکومت و فرهنگ دارد.
هسته اصلی تمدن غرب، لیبرالیسم و تمدن اسلامی، دین و تمدن چینی آیین کنفوسیوس می‌باشد. در مورد تمدن غرب می‌توان گفت که بین سه ‌لایه تشکیل دهند آن ارتباط متعادلی برقرار است. یعنی اینکه دو لایه حکومتی و فرهنگی غرب نیز در راستای هسته اصلی آن یعنی لیبرالیسم عمل می‌کند؛ لایه حکومتی بر مبنای دموکراسی و لایه فرهنگی بر مبنای کثرت‌گرایی شکل می‌گیرند. اما وضعیت کنونی تمدن اسلامی و چینی چنین نیست. اگر بخواهیم در تمدن اسلامی رابطه سنتی حکومت و فرهنگ را با دین بیابیم باید چنین طرحی را ارائه کرد؛ حکومت باید بر مبنای خلافت یا ولایت و فرهنگ بر مبنای وحدت گرایی عمل کند اما به آسانی می‌توان گفت که هم اکنون در تمدن اسلامی چنین رابطه‌ای به طور جدی وجود ندارد. مثلاً در چهار حوزه تمدن اسلامی تمدن‌های ترکی، ایرانی، عربی و مالایایی شکل همگونی از حرکت مشاهده نمی‌گردد، تمدن ترکی اصول فرهنگی و حکومتی غرب را پذیرفته است، در تمدن ایرانی، لایه حکومتی در حال تجربه دموکراسی اسلامی می‌باشد و در لایه فرهنگی آن نیز تحولات چشمگیری در جهت حرکت به سوی کثرتگرایی رخ داده است. درحالی که در تمدن عربی حکومت و فرهنگ شکل سنتی خود را تا حدودی حفظ کرده‌اند. در تمدن چینی نیز که چین، کره و ویتنام را شامل می‌شود، وضع بر همین منوال است؛ شکل حکومت در سه حوزه با هسته تمدن اصلی آیین کنفوسیوس می‌باشد، همخوانی ندارد. در چین و کره شمالی حکومت برمبنای کمونیسم شکل گرفته در حالی که شکل حکومت در کره جنوبی دموکراسی می‌باشد و لذا عامل مشترکی برای اتحاد آنها وجود ندارد. پس نتیجه این خواهد شد که بگوییم برخورد تمدن‌ها هم اکنون شکل جدی ندارد و در آینده در صورتی امکان وقوع آن وجود دارد که لایه‌های تشکیل دهنده هر تمدن روابط سنتی خود را بیابند.
این همان چیزی است که هانتینگتون از آن بعنوان بازگشت ملتها به هویت قدیمی خود نام می‌برد. ولی صرف حرکت‌های افراطی گروههای حاشیه‌ای جهان سوم در رجوع به گذشته تاریخی‌شان نمی‌تواند مبنای پیش‌بینی آینده جهان قرار بگیرد.
گفت‌و‌گوی تمدن‌ها
در برابر نظریه بر‌خورد تمدنها، نظریه گفت‌و‌گوی تمدن‌ها توسط آقای خاتمی مطرح گردیده است. طبق این نظریه دو دیدگاه زیر را می‌توان استنتاج کرد:
الف) بر‌خورد تمدنها وجود ندارد بلکه بین تمدن‌ها، گفت‌و‌گو و تعامل وجود دارد و در واقع این دولت‌ها هستند که با هم بر‌خورد و جنگ داشته‌اند نه تمدن‌ها.
ب) برای جلو‌گیری از برخورد تمدن‌ها باید زمینه گفت‌و‌گوی تمدن‌ها را فراهم آورد. دیدگاه اول بیان می‌کند که نباید منافع دولت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را با منافع و مصالح تمدن‌ها یکی بدانیم.
بنابراین بین تمدن‌‌ها برخورد وجود ندارد. «مطابق این دیدگاه» ایران و یونان برای غلبه نظامی با هم جنگیدند، اسکندر به ایران آمد در سودای غلبه نظامی بود و کاری به تمدن نداشت. کورش که به بابل رفت و آنجا را گرفت، کاری به دین و آیین و تمدن بابل نداشت و اجازه داد مردم آنجا خدای خود را عبادت کنند و معبدشان همچنان محترم باشد. چنگیز که به ایران آمد، جنگ تمدنی نکرد و دیدیم که اخلاف او مسلمان شدند. زبان ما را یاد گرفتند. خط ما را یاد گرفتند. خطاط شدند. شاعر پارسی‌گو شدند. (33) «ایراد اساسی این دیدگاه این است که تمدن را با فرهنگ یکی می‌دانند.»
اما در مورد دیدگاه دوم باید بگوییم که آقای خاتمی پس از طرح ایده خود تاکنون برخورد تمدن‌ها را نفی نکرده و همواره بر لزوم گفت‌وگوی تمدن‌ها تأکید داشته‌ است. طبق این دیدگاه «اختلافات و تعارضات بین تمدن‌ها باید به بحث و گفت‌وگو گذاشته شود تا زمینه طرح جهانی و پرهیز از جنگ و خشونت فراهم گردد.» (34) این دیدگاه بیشتر به عنوان یک راه حل برای جلوگیری از برخورد و تنش تمدن‌ها است و چندان در پی نفی یا اثبات برخورد تمدن‌ها نیست و با اینکه هنوز برنامه جامعی برای رسیدن به اهداف آن تهیه نگردیده‌ است، این طرح توانسته است در عرصه بین‌المللی با استقبال فراوانی مواجه شود.
صرف‌نظر از ماهیت برخورد تمدن‌ها باید نظریه گفت‌وگوی تمدن‌ها را پذیرفت و در جهت حفظ و گسترش تمدن بشری یعنی آنچه به عنوان تجربه مفید انسانی، بین همه به طور مشترک به ودیعه گذاشته شده است، اقدام نمود. حال ببینیم این گفت‌وگو باید چگونه باشد.
سقراط یونانی معتقد بود که می‌توان از طریق پرسش و پاسخ متوالی، حقایق را از درون انسانها بیرون کشید. بدین منظور او از شاگردانش سوالات زیادی را می‌پرسید و سپس با کمک و راهنمایی کردن به آنها جریان مباحثه را در جهتی می‌کشاند که به پاسخ مطلوب منتهی می‌شد. از آن پس این روش او برای کشف حقایق به دیالکتیک مشهور گردید. روش دیالکتیکی توسط افرادی چون افلاطون، کانت، هگل و مارکس به گونه‌های مختلفی به کار گرفته شد و به عنوان روشی برای تحلیل مسائل فلسفی و تبیین اصول مکاتب مختلف مورد استفاده واقع شد. به هر حال فارغ از معانی گوناگون دیالکتیک می‌توان آن را به عنوان شاهدی دال بر اهمیت گفت‌وگو از دیر باز تاکنون دانست. گفت‌وگویی که به نظر سقراط باید به صورت سوال و جواب مطرح شود.
در علم روانشناسی، فروید، یونگ و دیگران نشان دادند که چگونه با صحبت کردن با بیمار می‌توان به حقایقی دست یافت که حتی خود بیمار به آن آگاهی نداشته است. علم روانشناسی بالینی بر مبنای گفت‌وگو با بیمار جهت دستیابی به اطلاعات موجود در ناخودآگاه فرد استوار است و بدین طریق عوامل مسبب بیماری را می‌شناسند و سپس به درمان بیماری می‌پردازند.
علاوه بر نمونه‌های فوق‌الذکر که در مورد فواید گفت‌وگو بیان گردید، می‌توان به مناظره‌ها، مصاحبه‌ها و خطابه‌های گوناگونی اشاره کرد که در موارد بسیاری می‌توانند مسائل مشکل سیاسی، فلسفی و اجتماعی را مورد نقد و تحلیل قرار دهند.
در واژه گفت‌وگوی تمدن‌ها به واسطه صنعت تشخیص (personification) گفت‌وگو را به عنوان امری انسانی به تمدن نسبت داده‌ایم. یعنی اینکه به تمدن همچون شخصیتی انسانی نگریسته شده است و بیانگر این است که تمدن دارای روح می‌باشد و روح آن همان فرهنگ است. پس مهمترین گفت‌وگوی تمدن‌ها، همانا گفت‌وگوی بین فرهنگ‌ها می‌باشد. زیرا ما نسبت فرهنگ به تمدن را همچون نسبت روح به جسم می‌دانیم.
دانشمندان، فیلسوفان، اندیشمندان و دیگر متولیان امور فرهنگی در عرصه فرهنگ می‌توانند به بهترین وجهی به گفت‌وگو و تعامل بپردازند زیرا فرهنگ عرصه تسامح، تساهل و انعطاف‌پذیری می‌باشد. سیاستمداران و دولتمردان نیز می‌توانند با در نظر گرفتن منافع انسانی و جهانی در پشت میز مذاکره، فضا را برای تفاهم هر چه بیشتر ملت‌ها فراهم آورند. روحانیون، کشیش‌ها، دینمداران و ایدئولوگ‌ها باید با توجه به مقتضیات زمان، درک خود از حقیقت را بدور از چارچوب خشک ایدئولوژی‌ها با مناسبات اجتماع و جامعه انسانی پیوند دهند تا بدینگونه هر کدام از لایه‌های یک تمدن با لایه‌های تمدن‌های دیگر به تعامل، گفت‌وگو و در نتیجه تفاهم برسند.

نظرات بینندگان
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات