نوشته: اکبر گنجی
نقش روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه باید بکنند. روشنفکر به چه حقی میتواند چنین کند؟ و به یاد آورید تمام آن پیشگوییها، نویدها، حکمها و برنامههایی که روشنفکران در دو سدهی گذشته بیان کردند و اکنون اثرها و نتیجههایشان را میبینیم. کار روشنفکر این نیست که ارادهی سیاسی دیگران را شکل دهد، کار روشنفکر این است که از رهگذر تحلیلهایی که در عرصههای خاص خود انجام میدهد، امور بدیهی و مسلم را از نو مورد پرسش و مطالعه قرار دهد، عادتها و شیوههای عمل و اندیشیدن را متزلزل کند، آشناییهای پذیرفته شده و بزداید، قاعدهها و نهادها را از نو ارزیابی کند، و بر مبنای همین دوباره مثله کردن (که در آن روشنفکر حرفهی خاص روشنفکریاش را ایفا میکند) در شکلگیری ارادهی سیاسی (که در آن میبایست نقش شهروندیاش را ایفا کند) شرکت کند. میشل فوکو(1)
من و شما ـ هنوز نیازمند کسانی هستیم که فوکو نام «روشنفکران عام» را به آنها میدهد. ما نیازمند مردان و زنانی هستیم که ما را از فساد قدرت دولت یا سوءاستفادهی نظاممند از آن آگاه کنند، کسانی که تباهیها را به صدای بلند افشا کنند، و اصول نظامدهندهیی را یادآور شوند که با آنها میتوان امور را به درستی سازمان داد. مایکل والرز(2)
یک ـ شاید نتوان به تعریفی جامع از روشنفکر و کارکردهای او دست یافت ولی همیشه با این پرسش مکرر و دائمی روبرو هستیم که روشنفکر به عنوان فرزند دوران مدرن کیست؟ چه وظایفی بر دوش دارد و در چه نقشی باید ظاهر شود؟ روشنفکری یک رشتۀ علمی (discipline) نیست، خواه مرادمان از علم علم عقلی و فلسفی باشد یا علم تجربی یا علم تاریخی یا علم شهودی و عرفانی یا علم دینی (theology به معنای عامش). روشنفکری یک شغل و حرفه (Profession) هم نیست. روشنفکری لزوماً به معنای در زمرۀ رجال سیاسی یا عالمان یا فیلسوفان سیاست بودن نیز نیست.
روشنفکر لزوماً به معنای نظریهپرداز هم نیست؛ به معنای تصویرگر یک آرمانشهر (Utopia) هم نیست؛ به معنای پیشگو و پیشبینیکنندۀ آینده هم نیست. اگرچه در گذشته عاملان و حاملان عناوین یاد شده، با تسامح فراوان، به عنوان مصادیق خارجی مفهوم روشنفکر در نظر گرفته میشدند؛ ولی تجربههای تلخ چند قرن گذشته و توجه به گسست معرفتی دوران مدرن از دوران ماقبل مدرن، متفکران را بدان سوراند که اساساً روشنفکر خواندن افراد یاد شده و یا چنان انتظاراتی از روشنفکران داشتن، رویکردی نادرست بوده است. لذا ظاهراً دیگر از روشنفکران، رسالت پیامبرانه، یوتوپیاسازی ایدئولوگها و اشتغال به حرفه سیاستمداران انتظار نمیرود. اگر این مدعای مقدماتی پذیرفته شود، باید پرسید روشنفکری که نه پیامبر است، نه ایدئولوگ و نه سیاستمدار، کیست و به کدام قلمرو تعلق دارد؟
روشنفکری فرزند روشنگری است و پروژۀ ناتمام مدرنیته را دنبال میکند.(3) در سال 1784 کانت به پرسش مطرح شده از سوی یک روزنامه برلینی پاسخ گفت: آن پرسش: «روشنگری چیست؟» بود. کانت روشنگری را «همانا بدر آمدن انسان... از حالت کودکی که گناهش به گردن خود اوست» میدانست و میگفت: «شعار روشنفکری این است: جسارت آن را داشته باش که فهم خود را به کارگیری». بیرون آمدن از صغارت و شجاعت به کار بستن آشکار خرد (بیان عقاید)، نیازمند آزادی است. بدترین نوع قیمومیت کدام است؟
کانت میگوید: «من وجه بنیادی روشنگری [یعنی] بدر آمدن انسانها از کودکی خود کردهشان را بیش از همه در امور دینی دانستم؛ چرا که، در زمینۀ هنرها و علوم، فرمانروایان ما هیچ نفعی ندارند که نقش قیم فرودستانشان را بازی کنند؛ و نیز از آن رو که این کودکی نه تنها زیانبارترین که خوارکنندهترین کودکیها نیز هست». کانت فرمانروایی را که «در امور دینی هیچ فرمانی به مردم ندهد و آنان را در این زمینه از هر جهت آزاد بگذارد» رهبری میداند که نوع انسان را «از کودکی رهانده و هر کسی را آزاد نهاده تا در تمامی امور وجدانی از خرد خویش سود جوید»، چنان حاکمی در واقع «خود به روشنگری رسیده است».(4)
میشل فوکو و یورگن هابرماس این نظر کانت را که روشنگری به معنای خروج از صغارت و رسیدن به بلوغ است پذیرفتهاند، ولی روایات آنها از مدرنیته و بلوغ متفاوت و متقابل است. کانت به «عقل خودبنیاد» معتقد است و مدعی است که میتوان بنیادهای عقل را به شیوهای عقلانی اثبات کرد. او به معنای معرفتشناختی بنیادگرا است (روشنگری). هابرماس پیرو کانت است منتهی با این تفاوت که بین عقل راهبردی و عقل ارتباطی تفاوت میگذارد و بنیادهای عقل ارتباطی را در زبان میجوید. هابرماس نیز از حیث معرفتشناختی بنیادگراست، زیرا که به عقل خودبنیاد اعتقاد دارد (روشنگری). فوکو عقل را به شدت تاریخی میداند.
عقل یکی از عناصر آخرین اپیستمه یا اپیستمۀ برخاسته از روشنگری است. اپیستمهها بنیانهای موقت هستند، میتوانند از بین بروند، بنابراین عقل نیز میتواند از بین برود. تمام تلاش فوکو صرف پرداختن به سویههای تاریک عقل شد (عقل / جنون - مرد/ زن - فرهنگ / طبیعت) این تقابلها تاریخی هستند و میتوانند از بین بروند (این دوره از تلاش فکری فوکو باستانشناسی نام داشت.) وی در دوره دوم که آن را تبارشناسی نامید منکر هر نوع بنیاد یا ریشه شد و به تبعیت از نیچه گفت که هر پدیدهای میتواند دارای بنیادها یا تاریخهای متفاوت باشد. علت درگیری او با هابرماس همین نکته است. او هابرماس را متهم به جانبداری از عقل سلطهگر میکرد.
هابرماس او را نومحافظهکاری میدانست که با ارائه فرمول خویش مبنی بر اینکه: «هر قدرتی حقیقت خود را تولید میکند و هر حقیقتی وابسته به قدرتی است» درصدد مشروعیت بخشیدن به قدرت است. لذا فوکو در دوره اول فکری خود (باستانشناسی) به بنیادهای موقت و زمانمند اعتقاد دارد اما در دوره دوم فکری خود (تبارشناسی) به بنیاد اعتقادی ندارد و به دنبال رابطه قدرت و حقیقت است. مناقشه او با هابرماس از همین جا ناشی میشود. وی دربارۀ مفهوم کنش ارتباطی هابرماس میگوید: «فکر این که ارتباط میتواند چنان باشد که در آن «بازی حقیقت» آزادانه و بیهیچ مانع و محدودیت و نیز بدون پیامدهای اجباری در جریان باشد به چشم من خیالپردازانه میآید.»
فوکو «روشنگری چیست؟» کانت را به «نقد» تحویل میکند. باستانشناسی این نقد ما را به کدام سرمنشأها خواهد رساند؟ فوکو از دو فرآیند همزمان حکومتی شدن (governmentalization) و نقد (critique) سخن میگوید. حکومتی شدن یعنی به انقیاد در آوردن افراد به وسیله ساز و کارهای قدرت، تحت پوشش حقیقت. نقد عبارت است از به پرسش گرفتن حقیقت ادعا شده و تن زدن از بندگی و تحت سلطه بودن: «نقد فن تن زدن اختیاری از بندگی و فنّ سرپیچی مدبرانه خواهد بود».(5)
از آنجا که هر جا قدرت وجود دارد مقاومت هم در مقابلش وجود دارد، «فن زیر حکومت نبودن» همراه با فن چگونه حکومت کردن بر دیگران زاده شد. از اینرو نقد یعنی «فن زیر حکومت نبودن». تاریخ نگرش انتقادی مبتنی بر سه رکن است:
الف ـ نگرش نقدی محصول عملکرد روحانیت مسیحی است. آنان خود را شبان و مردم را چون گوسفندان تحت کنترل و هدایت میدانستند.(6) یعنی به گفته کانت میخواستند برای همیشه مردم را در دوران کودکی و به بلوغ نرسیدن نگاه دارند. تمامی افراد از کودکی تا پایان عمر در تمامی اعمال مطیع قدرت تام و تمامی هستند که آنها را به سوی رستگاری هدایت میکنند.
ارباب کلیسا به نام دین سیطرۀ خود را بر مردم اعمال میکردند، خود را نماینده خدا بر روی زمین و مفسر رسمی دین معرفی میکردند و روایت خود از دین به زور بر مردم تحمیل و وانمود میکردند که آنان را میتوان به روشهای خشونتآمیز راهی بهشت کرد. تفتیش عقاید و دادگاههای انگیزیسیون از دیگر فنون حکومتی ارباب کلیسا بود.
در چنین شرایطی افرادی که نمیخواستند به نام دین بر آنها حکومت شود و یا قرائت رسمی کلیسا از کتاب مقدس را نادرست و نامطلوب میدانستند، به کتاب مقدس بازگشتند و خواستار پیام واقعی کتاب مقدس شدند. در این چارچوب نقد با بازگشت به کتاب مقدس و به پرسش گرفتن پیام و محتوای آن آغاز شد. ولی نقد به این حد خود را محدود نکرد بلکه به سراغ مدعای حقیقت داشتن پیام و هدایتآور بودن آن رفت و این فرایند همچنان ادامه یافت: «تا زمانی که آدمی نهایتاً به این پرسش بسیار ساده میرسد: آیا کتاب مقدس حقیقت دارد؟»(7)
ب ـ کسی که نمیخواهد بر او حکومت شود یا نمیخواهد بدین گونه بر او حکومت شود، قوانین را نمیپذیرد چون آنها را ناعادلانه میداند. نقد، در اینجا یعنی توسل به حقوق طبیعی یا فطری در مواجهه با اطاعتی که حاکم شرع یا پادشاه همگان را بدان الزام میکند.
ج ـ رکن سوم نقد متضمن به کار گرفتن عقل توسط فاعل برای تشخیص حق از باطل و درست از نادرست است. کسی که نمیخواهد بر او حکومت شود نمیپذیرد که آنچه فرمانروا میگوید حق است حتماً حق است. هیچ ارتباطی بین رهبری سیاسی ـ مذهبی و حقانیت وجود ندارد. حقانیت هر مدعایی متکی به مجموعه دلائلی است که برای ان ارائه میشود.
به گمان فوکو، کانت بنیانگذار دو سنت بزرگ نقدی است که فلسفه مدرن را به دو شاخه تقسیم کرده است. سنت نقدی اول، به مسأله حدود عقل و فهم میپردازد. متن کانت درباره روشنگری چیست متضمن نوع دیگری از سنت نقدی است که بدین پرسش پاسخ میگوید: «اکنونیت ما چیست؟ حوزه کنونی تجربههای ممکن کدام است؟ مسأله در اینجا تحلیلگری حقیقت نیست، بل چیزی است که میتوان آن را یک هستیشناسی زمان حال، هستیشناسی خود ما نامید... این وجه فلسفه است که، از هگل تا نیچه و ماکس وبر، تا مکتب فرانکفورت صورتی از اندیشیدن را پایه نهاده که من نیز کوشیدهام تا در مرزهای آن کار کنم.»(8)
تبارشناسی، فوکو را به بررسی رابطۀ میان دانش و قدرت راند. قدرت همه جا حضور دارد، مقاومت هم همه جا حضور دارد. حقیقت به وسیله قدرت تولید میشود، فوکو، با توجه به رویکرد یاد شده، از «روشنفکر خاص» در مقابل «روشنفکر عام» دفاع میکرد. روشنفکر عام مدعی جنگ با بیعدالتی و دفاع از آزادی و حقیقت به طور کلی است ولی روشنفکر خاص درگیر پرسشهای محدود، جزیی، محلی و مشخص است. او فقط با قدرت در حوزۀ کار و موقعیت خود مبارزه میکند و مقاومتش در مقابل قدرت محلی است.
روشنفکر در مقام «حامل ارزشهای کلی و همگانی» (مانند حقیقت و آزادی و عدالت) بنایی کج و سست بنیاد است. چرا که هر رژیم قدرتی، گفتمان حقیقت خود را تولید میکند. حقایق و ارزشهای عام و جهانی وجود ندارد و کوشش جهت یافتن اخلاق عام و همگانی، فاجعهبار است.(9)
هابرماس ضمن نقد و رد سه الگوی مختلف روشنفکری (الگوی نویسنده غیر سیاسی و محقق برج عاجنشین، الگوی سیاستمدار حرفهای، الگوی روشنفکری حزبیای که به دنبال به دست گرفتن قدرت سیاسی است)، از «روشنفکر قلمرو عمومی» دفاع میکند.(10) قلمرو عمومی تنها فضایی است که روشنفکر میتواند در آن نقش واقعی خود را بازی کند. نقد قدرت در حوزه عمومی وظیفه روشنفکران است.
مهمترین مسئله قلمرو عمومی مسئله عدالت است و عدالت بدون حقوق بشر و نظام دمکراتیک ناممکن است. روشنفکر فعال در قلمرو عمومی، میداند که قدرت فسادآور است و قدرت مطلق فساد مطلق بدنبال میآورد. لذا او دائماً براساس معیارهای عامی چون حقیقت، عدالت، آزادی، حقوق بشر و...؛ قدرت و پیامدهای منفی و فسادآورش را به نقد میکشد. روشنفکر قلمرو عمومی هابرماس همان روشنفکر عام است که فوکو آن را نفی میکرد.
قلمرو عمومی محل گفتوگو و تبادلنظر افراد است که از طریق آن به اتخاذ نظر، ابزار نظر، اصلاح نظر و توافق در مورد مهمترین مسائل میپردازند. هنجارهای اخلاقی، مبانی شکلگیری گفتوگوی آرمانی برای رسیدن به تفاهم و توافق را معین میکنند. قواعد گفتوگو در قلمرو عمومی بدین قرار است:
1. هر شخص توانا به سخن گفتن و انجام کنش مجاز به شرکت در گفتمان است؛
2. (الف) هر کس مجاز است هر گزاره و حکمی را مورد سؤال قرار دهد؛
3. (ب) هر کس مجاز است هر گزاره و حکمی را (که میخواهد) در گفتوگو طرح کند؛
4. (ج) هر کس مجاز است گرایشها، امیال و نیازهایش را بیان نماید؛
3. هیچ گویندهای را نمیتوان به زور، چه درونی و چه بیرونی، از اعمال حقوق بیان شده در بندهای 1 و 2 بازداشت.
اخلاق گفتمانی هابرماس از دل همین قواعد استخراج میشود. از اینرو فقط آن هنجارهایی میتوانند درست و معتبر باشند که مورد تأیید همه کسانی که بسان شرکتکنندگان در یک گفتمان عملی درباره آن نظری دارند قرار گیرند. برای آن که یک هنجار از صحت و اعتبار برخوردار باشد، باید عواقب و آثار جنبی ملاحظه عمومی آن در جهت ارضای منافع خاص هر فرد مورد قبول همه باشد. اگر درباره حکمی توافق عمومی وجود داشته باشد و هر کس عواقب پذیرش عمومی آن را برای خود و دیگران قبول کند، آن حکم به صورت هنجار در میآید. شرایط ایدهآل گفتوگو، آرمانی است که هیچگاه به طور کامل محقق نخواهد شد ولی روشنفکر به این قلمرو تعلق دارد و با شرکت در مباحثات این قلمرو، آن را به وجود آورده و ما را دائماً به شرایط ایدهآل نزدیک میکند.
هابرماس مدرنیته را پروژهای ناتمام میداند. این پروژه با نقد مداوم و شرکت در مباحثات حوزه عمومی، در شرایط آرمانی گفتار، تکمیل میشود. همه متفکران بر رویکرد نقدی به عنوان ویژگی دوران تأکید نهادهاند. کانت در نقد عقل محض مینویسد: «دوران ما دوران نقد است. همه چیز باید به نقد سپرده شود». مارکس فرمان میداد: «در همه چیز شک کن». هر نقدی، هر قدر هم بنیادین و برانداز، در چارچوب پروژه مدرنیته است.
به تعبیر آلبرشت ولمر: «نقد دنیای مدرن... فقط بیانگر گستردهتر کردن فضای درونی مدرنیسم است و نه گذر کردن از آن». چرا که، به گفته آگنس هلر، تجدد خود را از طریق نفی، مستقر و تجدید میکند. تجدد هنگامی هویت خویش را حفظ میکند که چیزهایی بسیاری پیوسته تغییر کند، یا لااقل برخی امور پیوسته جایگزین گردد. پروژه مدرنیته هیچگاه تمام نخواهد شد، زیرا تمام کردنش به معنی کشتن آن است. پس نفی و تغییر مداوم جزء ثابت و همیشگی تجدد باقی خواهد ماند.
بیجهت نبود که مارکس زدودون «هالۀ تقدس» را یکی از اوصاف دوران مدرن میدانست و میگفت این دوران، دورانی است که با «انقلاب مستمر»، در انداختن آشوب بلاوقفه در تمامی روابط اجتماهی»، «عدم یقین»، به حاشیه رانده شدن تمام روابط ثابت و منجمد و عقاید کهنه و محترم»، «دود شدن و به هوا رفتن هر آنچه سخت و استوار است» و «دنیوی شدن هر آنچه مقدس است»؛ از تمامی اعصار گذشت متمایز میشود.(11)
گئورگ زیمل نیز سیمایی مشابه مارکس از دوران مدرن به تصویر میکشد: «چیزها برای مدت زمان درازی در خود واقعیت پایدار نمیمانند؛ به واسطۀ آن بیقراری و جنبشی که از طریق آن در هر لحظه خود را عرضه میدارند... همۀ اشکال و صور بلافاصله در همان لحظه که پدیدار میشوند از هم میپاشند و مضمحل میشوند؛ چنانکه گویی تنها نابودی و تباهی است که میزید؛ هرگونه تثبیت و تحکیم در قالب اشیاء پایدار و... در واقع تفسیر و تعبیر ناتمام و ناقصی است که نمیتواند حرکت واقعیت را همپای گامهای آن دنبال کند».(12)
روشنفکران در چنین دنیای زندگی میکنند. ولی پیامبر نیستند. به تعبیر پویر: «مارکس آخرین کسی بود که منظومهای بزرگ برپایۀ اصالت کل به وجود آورد. ولی باید مراقبت کنیم که کار به همین جا ختم شود. نباید بکوشیم نظام بزرگ دیگری را به جای نظام او بنشانیم. آنچه لازم داریم مذهب اصالت کل نیست، مهندسی اجتماعی تدریجی یا جزء به جزء است»(13) بگمان پویر وظیفه روشنفکران پیکار با رنج و درد و آلام آدمیان و کاهش آنهاست، نه رسیدن سعادت آنان به حداکثر. عقلانیت انتقادی تنها ابزار روشنفکر برای حل مسائل نظری و رفع مشکلات اجتماعی است. روشنفکر دو وظیفه اخلاقی بزرگ بر عهده دارد که اگر آنها را بجد بگیرد و صادقانه دنبال نماید، میتواند «روشنفکر» نام گیرد.
یکی وظیفه رساندن حقایق (باورهای درستتر) به آستانۀ آگاهی شهروندان، و دیگران وظیفۀ کاستن از درد و رنج شهروندان. در مقام نظر، رسوخ دادن حقایق به ذهن و ضمیر عامه شهروندان، و در مقام عمل، کاستن از درد و رنجهای آنان. عملی کردن این دو وظیفۀ بزرگ، نیازمند کارهای بسیاری است که مهمترین آنها اتخاذ «رویکرد نقدی» است. نقد کسانی که قصد فریب دادن مردم و القاء آگاهیهای کاذب، شبه علمها، و جهلهای مرکب را به آنان دارند، نقد کسانی که از قدرتهای خود، چه قدرت سیاسی، چه قدرت اقتصادی، و چه قدرت حیثیتی و وجههای، سوءاستفاده میکنند، نقد کسانی که میخواهند، به جای مسألهها، مسألهنما یا شبه مسألهها را پیش بکشند و مردم را با سرگرم کردن به مسألهنماها از توجه به مسألهها باز دارند.
روشنفکران باید در حوزه عمومی قدرت متراکم و متمرکز را نقد نمایند، در مقابل نقض حقوق بشر بایستند، تفتیش عقیده را برنتابند، حذف و سرکوب دگراندیشی و دگرباشی را به «مسألۀ ملی» تبدیل و افکار عمومی را علیه آن بشورانند، تحریف و جعل تاریخ، و تاریخهای ایدئولوژیک را افشا کنند. نقد روشنفکری باید تا اوراق کردن (deconstruction) همه چیز پیش رود. ژاک دریدا در توصیف واژهسازی(14)(deconstruction) میگوید: «چیزی ساخته شده است، مثلاً یک نظام فلسفی، یا یک سنت، و یا فرهنگ و کسی میخواهد آن را آجر به آجر خراب کند تا بنیادهای آن را تحلیل و آن را مستحیل نماید. فردی به نظامی مینگرد و چگونگی ساخت آن را وارسی میکند، تا معلوم دارد که زاویهها و یا سنگهای پایه کدام است و چنانچه آنها را جابهجا کند از قید اقتدار و نظام رها خواهد شد».(14-2) کریستوفر نوریس میگوید روش واسازی دریدا چیزی نیست به جز تداوم نقد کانت(15).
نقد یعنی اوراق کردن کامل ماشین معرفتی، ویران کردن پایههای ساختمان عقیدتی، دود کردن و به هوا فرستادن نظامهای فکری و اجتماعی سفت و سخت. در همین چارچوب هانری لوی نقاب از چهرۀ انسانی» قرن بیستم بر میکشد تا در زیر آن «دنیای وحشیانهای» را به ما بنمایاند:
«من کودک حرامزادۀ وصلت نامقدس فاشیسم و استالینیسم هستم. اگر شاعر بودم، وحشت زندگی و گولاگهای جدیدی را که فردا در انتظار ماست میسرودم. اگر آهنگساز بودم، از خندۀ ابلهانه و اشکهای عاجزانه و همهمۀ دهشتناک گمشدگان، که در ویرانهها چادر زدهاند، و در انتظار سرنوشتشان هستند سخن میگفتم. اگر نقاش بودم (کوربه، نه داوید) آسمان رنگ غبار گرفته را به تصویر میکشیدم که روی سانتیاگو، لواندا، یا کولیما فرود آمده است. اما نه نقاس هستم،نه آهنگساز، نه شاعر. من فیلسوف هستم، کسی که از اندیشهها و واژهها استفاده میکند.
واژههایی که قبلاً احمقها آن را خرد و خمیر کردهاند. بنابراین، با واژههایی زبانم کاری نمیتوانم بکنم جز این که از قتلعامها سخن بگویم، از بازداشتگاهها و کاروانهای مرگ، آنهایی را که دیدهام و دیگران را نیز که میخواهم به یاد آورم. اگر بتوانم توتالیتاریسم جدید فرمانروایان متبسم را، که گاهی حتی وعدۀ خوشبختی به ملتشان میدهند، تبیین کنم راضی خواهم بود. [کار من]... بدین سان، باید به منزلۀ «باستانشناسی زمان حاضر» تلقی شود که از میان مه تیرۀ گفتار و کردار معاصر طرح و نشان بربربتی با چهرۀ انسانی را باز میجوید.(16)
با توجه به آنچه تاکنون گفته شد، التزام به عقلانیت نقدی در مقام نظر و عمل، هویت روشنفکر را تشکیل میدهد. روشنفکر دو وظیفه اخلاقی بزرگ بر عهده دارد: یکی وظیفه رساندن حقایق به آستانه آگاهی شهروندان و دیگری کاستن از درد و رنج ادمیان. حوزه کار روشنفکر، قلمرو عمومی است. این نکات در بحثی که پس از این درباره مفهوم پارادکسیکال «روشنفکر دینی» طرح خواهد شد، وضوح بیشتری مییابد.
ولی در اینجا به یک نمونه از مسائل مهم تاریخی که روشنفکران آلمانی را در قلمرو عمومی به رویارویی کشاند میپردازیم، تا در پرتو بحث یاد شده، بر تصویری که از روشنفکر ترسیم کردیم نورافشانی کنیم. آنچه در این بحث برای ما حائز اهمیت است، تحلیل تاریخ آلمان یا علل و دلائل پیوستن هایدگر گربه ناریسم نیست، بلکه نقشی است که روشنفکران در این مسأله برای روشن کردن حقیقت، کاستن از رنج و آلام مردم و قبول مسئولیت اخلاقی ـ سیاسی ـ متافیزیکی ایفاء کردند. و بدین ترتیب مدلی برای روشنفکر قلمرو عمومی آفریدند. اینان نه تنها هایدگر را به دلیل پیوستن به نازیسم محکوم کردند، بلکه مسئولیت نسلهای بعدی را، در جنایاتی که توسط زنایها صورت گرفت، نیز بدانها گوشزد نمودند.
مباحثه تاریخنویسان (Histonikerstreit) که در آلمان در گرفت به یکی از مسائل اساسی قرن بیستم (کشتار همگانی به دست نازیها) متعلق داشت و دارد که ملت و خصوصاً روشنفکران آلمانی باید تکلیف خود را با آن روشن سازند. ظهور آدولف هیتلر، هیملر، و آیشمن در میان ملتی که وارث کانت، هگل، گوته، باخ و بتهوون است، چگونه قابل توجیه است؟ مشکل «گناه جمعی» کشتار همگانی هنوز گریبان روشنفکران آلمانی را رها نکرده است. در این مورد در دهه هشتاد برخی از روشنفکران راست درصدد برآمدند تا از بار گناهان ملت آلمان بکاهند. از یک سو بر این نکته تأکید میشد که نسل کنونی در زمان فاجعه آشویتس یا به دنیا نیامده بود و یا در دروان کودکی به سر میبرد.
از سوی دیگر بر این نکته انگشت گذارده میشد که آشویتس حادثهای منحصر به فرد و استثنایی در تاریخ بشریت نبوده است. قتلعام بیست میلیون نفر از مردم شوروی به دستور استالین و کشتار ارامنه به دست ترکها، برخی دیگر از نمونههایی هستند که آشویتس را به یکی از حوادث مشابه تاریخی بدل و آن را از استثنایی بودن خارج میکنند. به گفتۀ آنها، حتی نمیتوان سربازان ارتش آلمان را، به دلیل جنایات، جنگی، محکوم کرد چرا که سربازان با حسنیت و دلیر آلمانی برای سربلندی کشورشان میجنگیدند ولی در واقع به نفع نظامی شریر میجنگیدند.