
کوشش انبیا و ایده بعثت در تمام قرنها؛ تربیت این موجود است. این موجودى که عصاره همه مخلوقات است و با اصلاح او اصلاح مىشود عالم و با فساد او به فساد کشیده مىشود. کوشش انبیا از اول تا آخر این بوده است که این موجود را به صراط مستقیم دعوت کنند و راه ببرند. نه همان هدایت و گفتن تنها، بلکه راهنمایى و الگو بودن خودشان در اعمال و در افعال و در اقوال، براى اینکه این موجود را به آن کمالى که لایق است برساند. و معالاسف این ایده به آن طورى که آنها مىخواستند حاصل نشد و بعدها هم به آنطورى که انبیا در نظر داشتند حاصل نخواهد شد. براى اینکه اینها مواجه هستند با یک موجودى که این موجود شناخته نشده است الا براى خدا و کسانى که علم را از خداى تبارک و تعالى اتخاذ کردند. و یک موجود پیچیدهاى است که حتى خودش از خودش اطلاع ندارد. و شاید این کلمهاى که وارد شده است که من عرف نفسه فقد عرف ربه(1) تعلیق به یک امر محالى باشد براى نوع بشر. شناخت انسان خودش را، و شناخت اوصافى که در انسان هست و غرایزى که در انسان هست، این از امورى است که یا محال است یا نظیر محال الا آن کسى که عصمه الله تعالى. (2) انسان خودش از باب اینکه حب نفس دارد و هر چه را مىخواهد براى خودش مىخواهد، براى خاطر این حب نفس شدید از بسیارى از امور غافل است؛ یعنى با این حب نفس نمىتواند خودش را آزاد بشناسد.
حب نفس بزرگترین خطر
سه نظر در عالم هست. یک نظرى که از روى حب، مطالعه مىکند موجودات را یا بعض موجودات را و یک نظرى که از راه بغض نظر مىکند به همه چیز و یک نظر ثالثى که حب و بغض در آن نیست و آزاد است. آن دو نظر، نظر اشخاصى است که آزاد نیستند. بزرگترین گرفتارى بشر و ماها این گرفتارى است که خودمان داریم و از ناحیه خود ما هست. کسى که از روى حب نفس به مردم و اشیاء نظر مىکند و به اشیایى که نظر مىکند از راه دشمنى و بغض نظر مىکند؛ این نمىتواند آزاد باشد، در نظر دادن گرفتار است. و کسى که از راه حب نفس نظر مىکند به موجودات یا به اشخاص یا به گروهها این آزاد نیست، نمىتواند حکم صحیح بکند. انسان گمان مىکند که من خودم هر چه مىگویم از روى آزادى است و بینظرى، لکن اگر کسى یک همچو ادعایى کرد؛ این را نپذیرید. نمىتواند این انسان موجود آزاد از هواهاى نفسانى و از حب نفس ـ که منشاء همه گرفتاریهاست ـ آزاد بشود. مدعى آزادى از این طور امور زیاد است، لکن واقعیت کم است. ممکن است که بسیارى از اشخاص حتى خودشان هم توجه نداشته باشند به اینکه بنده خودشان هستند، نه بنده خدا، خودشان هم خودشان را مبرا و منزه مىدانند، و این براى همان حب نفسى است که انسان دارد. این حب نفس، تمام عیوب انسان را به خود انسان مىپوشاند. هر عیبى که داشته باشد براى خاطر این حب نفس، آن عیب را نمىبیند، و گاهى هم آن عیب را حسن مىداند. و تا انسان با مجاهدتها و تبعیت از تعلیمات انبیا از این گرفتارى و عبودیت نفس خارج نشود، نه خودش اصلاح مىشود و نه مىتواند احکامى که مىکند و رایهاى که مىدهد صحیح باشد، مطابق واقع باشد. اتفاق مىافتد، لکن نمىتواند مطلقا این طور باشد انسان.
یک عملى از یک شخص در یک محیط در یک ساعت از یک شخص صادر مىشود، دو نفر که این عمل را مىبینند یکى از اینها با این دشمن است، این عمل را بد مىبیند و یکى از آنها که با این دوست است این عمل را خوب مىبیند. عمل از یک آدم است، در یک وقت است، در یک محیط است، در یک شرایط است، همه چیزهایش باهم مجتمع است. لکن براى آن گرفتارى که بیننده دارد، آن عدم آزادى که بیننده دارد و اسیر هواى نفس است؛ این عمل را عینا خوب مىبیند، اگر با آن آدم خوب باشد. و این عمل را عینا بد مىبیند، چنانچه با آن آدم بد باشد. و انسان خودش هم متوجه نیست. بله، هستند اشخاصى که بیجهت مىدانند و تکذیب مىکنند. یا مىدانند و تعریف مىکنند. این طور هستند، اما شاید بسیارى این طور باشند که به واسطه آن اسارتى که دارند و آن گرفتارى که در باطن، خودشان مبتلاى به او هستند، و آن شیطانى که در نفس انسان فعال است، این گرفتارى نمىگذارد که انسان آزادانه حکم بکند، نمىگذارد که انسان آن طورى که واقعیت است ادراک کند. و آن طورى که واقعیت است او را بگوید. یا واقعیت را به واسطه همین عبودیتى که دارد، بندگى که دارد و آن طورى که سلطنت است بر او دارد شیطان و قواى شیطانى خودش، یا ادراک نمىکند مطلب را و یا اگر ادراک هم کرد، او نمىخواهد او را اظهار کند.
از آن طرف هم همین طور. تعریفها و تکذیبهایى که ماها مىکنیم، انسان عادى مىکند، این تعریف و تکذیبها به واسطه همین علاقهاى که انسان به خودش و وابستگان خودش که آن هم علاقه به خود است، علاقه به وابستگان، علاقه به خود است؛ این چون پسر من است و این چون برادر من است، و این چون همسلک من است، این همه من است. و تمام این اشیاء در انسانهاى عادى تماما برمىگردد به خود من. اگر از کس دیگرى هم تعریف کند، این از باب اینکه به او متعلق است تعریف مىکند. اگر انسان بخواهد خودش را تجربه کند، یک وقت که خلوت مىشود خودش بنشیند پیش خودش. دو نفر را که یکىشان از رفقاى اوست، از اقرباى اوست، بسته به اوست و یکیشان با او مخالفاند و با او دشمناند مثلا، این بنشیند و فکر کند که این عملى که از این دشمن من و دوست من صادر شده است، چه شده است که من این عمل خصوصى را وقتى که نسبتش مىدهم به دوستم، شروع مىکنم از آن تعریف کردن، یا لااقل عیبپوشى کردن به حیل(3). و آن عمل چنانچه از دشمن من صادر بشود یکى را چند مىکنم و هیاهو مىکند؟ اگر انسان بنشیند و واقعا بخواهد بفهمد که خودش چکاره است، باید این موازین را ملاحظه کند. اگر یک عمل خوبى صادر شد از یک دشمنى، این عمل خوب را ستایش کند، ببیند که همچو هنرى دارد. اگر یک عمل بدى از یک دستهاى صادر شد این را بد بداند و بگوید بد است. نمىگویم که اسرار مردم را فاش کند، من مىگویم پیش خودش. البته اسرار مردم هر چه باشد، فاش کردن برخلاف اسلام است. و غیبت و تهمت و همه اینها از مکایبى(4) است که انسان به آن مبتلا هست. لکن ابتلاى انسان به خودش از همه ابتلاها بالاتر است. شاهد، همین است که من اگر یک امر خیلى برجستهاى از یکى صادر شد، من بناى به مناقشه مىگذارم که این امر شایسته را هر چه بتوانم این را از ارزش بیندازم. و اگر این امر شایسته از یک دوستى، یک متعلق به خود من صادر شد، بناى بر این مىگذارم که این امر شایسته را بیشتر از آن مقدارى که هست این را نمایش بدهم. همه اینها زیر سر خود من است، به خارج هیچ مربوط نیست، دنیا من هستم.
دلبستگى به دنیا منشاء انحطاط انسان
این عالم ملک، این عالم طبیعت یکى از مخلوقات خداست، و این عالم طبیعت هم جلوهاى از جلوههاى خداست. تعلق به این عالم طبیعت، تعلق به این دنیا، این اسباب این مىشود که انسان را منحط مىکند. ممکن است یک کسى به یک تسبیحى آن قدر تعلق داشته باشد که یک کس دیگرى به یک سلطنت این تعلق را نداشته باشد. این اولى بیشتر به دنیا چسبیده است و آن دومى کمتر. سلیمان بن داود هم سلطان بود، سلطانى که بر همه چیز حکم مىکرد. لکن آن سلطنت یک سلطنتى نبود که دل سلطان را، دل سلیمان بن داود را به خودش جذب کند رسول اکرم هم رئیس یک ملت بود و فرمانفرماى ملت بود، لکن این فرمانفرمایى اینطور نبود که او را جذب کند به خودش. فرمانفرمایى در تحت سیطره او بود، نه او در تحت سیطره فرمانفرمایى. اگر انسان سیطره پیدا بکند به حسب نفس بر خودش و بر همه چیز، این اهل دنیا دیگر نیست ولو اینکه همه دنیا هم داشته باشد، مثل حضرت سلیمان و امثال او. و اگر این سیطره نباشد و انسان در این غفلت که ما داریم باشد، این آدم اهل دنیا هست و دنیاى دنى پست. دنیا و آخرت، خدا و دنیا، اینها دو چیزى است که ما وقتى تعلق به او داشتیم عالم ملک مىشود دنیا، این دنیاى من است. من وقتى تعلق به این داشتم و تحت نفوذ او بودم، تحت نفوذ و سیطره او بودم، تحت نفوذ ریاستها، تحت نفوذ مقامات بودم، همه اینها دنیاست و من خودم اسیر است. هر چه سعه سلطنت زیادتر بشود اسارت زیادتر مىشود، من اسیر او هستم و خودم ملتفت نیستم. و اگر چنانچه انسان موفق بشود به آنکه انبیا مىخواستند که از تحت این سیطره نفس بیرون برود، این اعدى عدو(5) بیرون برود، این اسارت را، قید اسارت را از گردن خودش بردارد، این آدم مىشود یک آدمى که بر همه چیز سیطره دارد و چیزى بر او سیطره ندارد، و سیطرهاى که بر همه چیز دارد هم در حساب نمىآورد. نمىبیند او را چیزى. و همان طورى که براى دوستان خودش خیر و صلاح مىخواهد براى دشمنان خودش هم خیر و صلاح مىخواهد. انبیا اینطور بودند. انبیا غصه مىخوردند براى کفار، غصه مىخوردند براى منافقین که چرا باید اینها اینطور باشند. انبیا زحمتشان این بود که این کفار و منافقین را و این اشخاص معوج را و این انسانهایى] که] در بند اسارت خود و علایق دنیا هستند ـ و همه مفاسد هم زیر سر همین است ـ اینها را مىخواهند آزادشان کنند، و این ماموریت بسیار مشکل بوده است. و این ماموریت هم عمومى نشد که بشود. و از این به بعد هم این معنا نخواهد شد. این انسان آدم نمىشود تا آخر هم. یک مثل معروفى بود که مىگفتند ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل. شیخ ما(6) ـ رحمه الله ـ مىفرمود که: ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.
میزان در درستى و نادرستى قضاوت انسانها
انسان اگر بخواهد حکم بکند به یک مطلبى، تصدیق کند در باطن یک مطلبى را. اول برود سراغ خودش، خودش ببیند چکاره است. انسان آن کنار بنشیند و نظرش را به عیوب مردم بیندازد یا محسنات دیگران را عیبجویى بکند یا بدیهاى دیگران را تحسین بکند، خوب این یکى امرش آسان است. انسان وارد هیچ معرکهاى نمىشود. آنهایى که در سرحدات دارند جنگ مىکنند هى اشکال مىکند به آنها. وارد هیچ ادارهاى نمىشود. آنهایى که وارد هستند اشکال مىکند. وارد هیچ مرکزى که باید اصلاح بکند امور را نمىشود. این کنار مىنشیند و شروع مىکند هى مناقشه کردن و عیب تراشیدن. این کار آسان هست و خیلى هم رایج شاید باشد. اما اگر انسان اول نشست و پیش دل خودش نشست، پیش افکار خودش نشست، ببیند خودش چکاره هست، امتحان کند خودش را، اگر یک پیروزى از دشمن حاصل شد، براى اسلام و به صلاح اسلام بود، ببیند این خوشحال مىشود از این و تبریک به حسب قلبش مىگوید به این دشمن یا نه بدش مىآید از پیروزى اسلام که به دست این واقع شده است؛ مىخواهد اسلام پیروز نباشد که مبادا این آدم پیروز بشود. اگر انسان پیش دل خودش بنشیند و فکر این را بکند که اگر پیروزى که به دست او حاصل شده بود براى اسلام، به دست من حاصل شده بود، فرقى مىکند در قلب من بین این و او؟
این اسلامخواه است؟! این اسلام را مىخواهد؟! آن که اسلام را مىخواهد، اگر به دست کافر هم حاصل بشود خوشش مىآید. اگر پیروزى به دست یک کافر براى اسلام حاصل بشود، این از کافر به اینکه کافر است خوشش نمىآید از آن عملش خوشش مىآید. و از این به اعتبار اینکه این پیروز شده است و اسلام را پیروز کرده خوشش مىآید. و چنانچه کارشکنى از یک نفر آدمى که دوست او هست، محبت به او دارد این حاصل بشود یا از خودش حاصل بشود، ببیند در قلبش این اثرى مىگذارد یا نه، اثر نمىگذارد. یک کار خارجى که در خارج واقع مىشود ـ هر کارى مىخواهد باشد ـ انسان وقتى مىخواهد قلم دستش بگیرد و راجع به این کار یک چیزى بنویسد، یا مىخواهد برود در مرجع مردم، در محضر ملت راجع به این مسئله یک مطلبى بگوید قبل از اینکه مىرود و این مسئله را مىگوید، ببیند که آیا این حب نفس ـ که تابع او حب به علایق خودش هست، حب به دوستان خودش هست ـ او را همچو کور کرده است که نمىتواند واقعیت را بگوید، و واقعیت را فداى خودش مىکند یا نه، این طور نیست و فداى خودش نمىخواهد بکند چیزى را. آن وقت اگر دید آن طورى است، بداند که قلم مال شیطان است و به دست اوست و زبان مال شیطان است و در قدرت اوست. و اگر دید که نه، کار خوب را هر کس بکند این خوب است، چون خوب است، هر کس بکند این کار را، تحسین مىکند. کار، خودکار را ببیند، صدور کار از فلان، این است که انسان را مبتلا مىکند. خود کار را وقتى نگاه بکند بدون صدورش از این و آن، انسان مىتواند حکم بکند، مىتواند حکم بکند که مجلس شوراى اسلامى ما، این مجلس چطور است. مىتواند حکم بکند اگر خود مجلس را نگاه کند، نه افراد را در نظر بگیرد. یک چیزى که از مجلس مىگذرد خود او را نگاه کند که این چیزى که از مجلس گذشته است این چطور است. اینجا مىتواند قضاوت کند براى اینکه این بسته به افراد نیست. اما اگر پاى افراد پیش آمد به مجردى که پاى افراد پیش مىآید همین معنایى که قبلا وقتى که بدون افراد، بدون توجه به افراد، حکم به خوبىاش یا بدىاش کرده بود حالا وقتى که توجه به افراد کرد عوض مىشود، حکم عوض مىشود در باطن انسان. اکثرا هم خودشان غفلت دارند؛ یعنى بینش از روى دوستى و بینش از روى عداوت یک چیزى است که در انسان تاثیر مىگذارد.
ممکن است که این آدم هم، مطلب را خیال کند به اینکه خیلى هم خوب است. این نفهمیده خود مطلب را. این بینشش از باب اینکه از کانال محبت به این آدم رفته سراغ او، این بینش، بینش خطاست. از کانال بغض بر اینکه این عمل را مىکند، برود طرف او. این بینش، بینش خطاست. ما باید خودمان را اول امتحان کنیم و بعد که امتحان کردیم آن وقت برویم سراغ اینکه فلان عمل چطور بوده. فلان عمل خوب بوده فلان عمل بد بوده. آنهایى که در یک عملى با هم دشمنى دارند، یک عملى که صادر مىشود، مىروند سراغ آن جهات ضعفش. جهات قوتش را اصلا نمىگویند. ساکت مىشوند. وقتى هم خیلى خوب آدمى باشد جهات قوتش را ساکت مىشود. و اگر اعوجاج داشته باشد و آدم شیطانى باشد جهات خوبش را هم بد مىکند. (صحیفه امام، ج 14، ص 7 تا 14)