تاریخ انتشار : ۱۴ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۷:۵۲  ، 
کد خبر : ۲۱۰۰۱۹

امام خمینی و تبیین مفهوم «آزادی از نفس» در عرصه قدرت و حکومت

اشاره: "آزادی" از نعمت‌ها و موهبت‌های بزرگ الهی است که به بشریت ارزانی داشته است. آزادی در همه ابعاد و جلوه‌ها و در تمام شئون حیات فردی و اجتماعی و سیاسی دارای جایگاه و نقش ارزنده و آثار گرانبها می‌باشد. آزادی را به صورت یک نیاز حیاتی نمی‌توان در موضوعی خاص و عرصه‌ای از حیات محدود کرد، با توجه به جایگاه رفیع و محوری این موهبت الهی، نباید از عرصه‌های حضور آن در تمام شئون حیات و در همه موضوعات و عرصه فعالیت‌ها غفلت ورزیم که در این صورت به سطح اندیشی و یکسونگری نسبت به این نیاز بزرگ گرفتار آمده‌ایم و طبیعی است که اگر همواره در این تنگ نظری و گرایش‌های فکری و عملی ناقص باقی بمانیم، دچار خسران و زیان‌های مکرر خواهیم شد که جبران آن سخت و دشوار خواهد بود. یکی از جلوه‌های مهم و حیاتی حضور آزادی را باید در عرصه‌های مدیریت‌های گوناگون به ویژه مدیریت سیاسی و حکومتی به نظاره نشست. در این نگرش است که در می‌یابیم "آزادی از نفس" در عرصه "قدرت و حکومت" یکی از حساس‌ترین ابعاد و جنبه‌های آزادی به شمار می‌رود. این موضوع در محدوده حیات فردی نیز حائز اهمیت است و از آن به "آزادی درونی" یا "آزادی از خود" یاد می‌شود و تا تحقق نیابد، هیچ فردی "آزاد" به معنای وسیع کلمه و در همه حالات و روحیات نخواهد بود. "آزادی از نفس در عرصه قدرت و حکومت" دارای مفهومی عمیق است و به دلیل گستردگی و وسعت فضای حضور این آزادی، ارزش و اهمیتی بیشتر می‌یابد و کسانی که در چرخه مدیریت کلان سیاسی به تدبیر و برنامه ریزی و تلاش مکرر اهتمام دارند به همان دلیل که از همه امکانات برخوردار می‌باشند و ابزار و اهرم‌های بزرگ تشکیلاتی و حکومتی در اقتصاد و سیاست و فرهنگ را در اختیار دارند، دام‌های فراوان بر سر راه دارند که تا از آنها نرهند نمی‌توانند زمامدار سالم و صالح باشند و در خدمت دین و ملت و کشور در آیند. حضرت امام خمینی در رهنمودهایی که پیش روی دارید، بسیار دقیق به این موضوع نظر می‌گسترد و مفهوم و مصادیق "آزادی از نفس" در عرصه "قدرت و حکومت" را تبیین می‌کند.

کوشش انبیا و ایده بعثت در تمام قرنها؛ تربیت این موجود است. این موجودى که عصاره همه مخلوقات است و با اصلاح او اصلاح مى‏شود عالم و با فساد او به فساد کشیده مى‏شود. کوشش انبیا از اول تا آخر این بوده است که این موجود را به صراط مستقیم دعوت کنند و راه ببرند. نه همان هدایت و گفتن تنها، بلکه راهنمایى و الگو بودن خودشان در اعمال و در افعال و در اقوال، براى اینکه این موجود را به آن کمالى که لایق است برساند. و مع‏الاسف این ایده به آن طورى که آنها مى‏خواستند حاصل نشد و بعدها هم به آنطورى که انبیا در نظر داشتند حاصل نخواهد شد. براى اینکه اینها مواجه هستند با یک موجودى که این موجود شناخته نشده است الا براى خدا و کسانى که علم را از خداى تبارک و تعالى اتخاذ کردند. و یک موجود پیچیده‏اى است که حتى خودش از خودش اطلاع ندارد. و شاید این کلمه‏اى که وارد شده است که من عرف نفسه فقد عرف ربه(1) تعلیق به یک امر محالى باشد براى نوع بشر. شناخت انسان خودش را، و شناخت اوصافى که در انسان هست و غرایزى که در انسان هست، این از امورى است که یا محال است یا نظیر محال الا آن کسى که عصمه الله تعالى. (2) انسان خودش از باب اینکه حب نفس دارد و هر چه را مى‏خواهد براى خودش مى‏خواهد، براى خاطر این حب نفس شدید از بسیارى از امور غافل است؛ یعنى با این حب نفس نمى‏تواند خودش را آزاد بشناسد.
حب نفس بزرگترین خطر
سه نظر در عالم هست. یک نظرى که از روى حب، مطالعه مى‏کند موجودات را یا بعض موجودات را و یک نظرى که از راه بغض نظر مى‏کند به همه چیز و یک نظر ثالثى که حب و بغض در آن نیست و آزاد است. آن دو نظر، نظر اشخاصى است که آزاد نیستند. بزرگترین گرفتارى بشر و ماها این گرفتارى است که خودمان داریم و از ناحیه خود ما هست. کسى که از روى حب نفس به مردم و اشیاء نظر مى‏کند و به اشیایى که نظر مى‏کند از راه دشمنى و بغض نظر مى‏کند؛ این نمى‏تواند آزاد باشد، در نظر دادن گرفتار است. و کسى که از راه حب نفس نظر مى‏کند به موجودات یا به اشخاص یا به گروهها این آزاد نیست، نمى‏تواند حکم صحیح بکند. انسان گمان مى‏کند که من خودم هر چه مى‏گویم از روى آزادى است و بینظرى، لکن اگر کسى یک همچو ادعایى کرد؛ این را نپذیرید. نمى‏تواند این انسان موجود آزاد از هواهاى نفسانى و از حب نفس ـ که منشاء همه گرفتاریهاست ـ آزاد بشود. مدعى آزادى از این طور امور زیاد است، لکن واقعیت کم است. ممکن است که بسیارى از اشخاص حتى خودشان هم توجه نداشته باشند به اینکه بنده خودشان هستند، نه بنده خدا، خودشان هم خودشان را مبرا و منزه مى‏دانند، و این براى همان حب نفسى است که انسان دارد. این حب نفس، تمام عیوب انسان را به خود انسان مى‏پوشاند. هر عیبى که داشته باشد براى خاطر این حب نفس، آن عیب را نمى‏بیند، و گاهى هم آن عیب را حسن مى‏داند. و تا انسان با مجاهدتها و تبعیت از تعلیمات انبیا از این گرفتارى و عبودیت نفس خارج نشود، نه خودش اصلاح مى‏شود و نه مى‏تواند احکامى که مى‏کند و رایهاى که مى‏دهد صحیح باشد، مطابق واقع باشد. اتفاق مى‏افتد، لکن نمى‏تواند مطلقا این طور باشد انسان.
یک عملى از یک شخص در یک محیط در یک ساعت از یک شخص صادر مى‏شود، دو نفر که این عمل را مى‏بینند یکى از اینها با این دشمن است، این عمل را بد مى‏بیند و یکى از آنها که با این دوست است این عمل را خوب مى‏بیند. عمل از یک آدم است، در یک وقت است، در یک محیط است، در یک شرایط است، همه چیزهایش باهم مجتمع است. لکن براى آن گرفتارى که بیننده دارد، آن عدم آزادى که بیننده دارد و اسیر هواى نفس است؛ این عمل را عینا خوب مى‏بیند، اگر با آن آدم خوب باشد. و این عمل را عینا بد مى‏بیند، چنانچه با آن آدم بد باشد. و انسان خودش هم متوجه نیست. بله، هستند اشخاصى که بیجهت مى‏دانند و تکذیب مى‏کنند. یا مى‏دانند و تعریف مى‏کنند. این طور هستند، اما شاید بسیارى این طور باشند که به واسطه آن اسارتى که دارند و آن گرفتارى که در باطن، خودشان مبتلاى به او هستند، و آن شیطانى که در نفس انسان فعال است، این گرفتارى نمى‏گذارد که انسان آزادانه حکم بکند، نمى‏گذارد که انسان آن طورى که واقعیت است ادراک کند. و آن طورى که واقعیت است او را بگوید. یا واقعیت را به واسطه همین عبودیتى که دارد، بندگى که دارد و آن طورى که سلطنت است بر او دارد شیطان و قواى شیطانى خودش، یا ادراک نمى‏کند مطلب را و یا اگر ادراک هم کرد، او نمى‏خواهد او را اظهار کند.
از آن طرف هم همین طور. تعریف‏ها و تکذیبهایى که ماها مى‏کنیم، انسان عادى مى‏کند، این تعریف و تکذیب‏ها به واسطه همین علاقه‏اى که انسان به خودش و وابستگان خودش که آن هم علاقه به خود است، علاقه به وابستگان، علاقه به خود است؛ این چون پسر من است و این چون برادر من است، و این چون همسلک من است، این همه من است. و تمام این اشیاء در انسانهاى عادى تماما برمى‏گردد به خود من. اگر از کس دیگرى هم تعریف کند، این از باب اینکه به او متعلق است تعریف مى‏کند. اگر انسان بخواهد خودش را تجربه کند، یک وقت که خلوت مى‏شود خودش بنشیند پیش خودش. دو نفر را که یکى‏شان از رفقاى اوست، از اقرباى اوست، بسته به اوست و یکیشان با او مخالف‏اند و با او دشمن‏اند مثلا، این بنشیند و فکر کند که این عملى که از این دشمن من و دوست من صادر شده است، چه شده است که من این عمل خصوصى را وقتى که نسبتش مى‏دهم به دوستم، شروع مى‏کنم از آن تعریف کردن، یا لااقل عیبپوشى کردن به حیل(3). و آن عمل چنانچه از دشمن من صادر بشود یکى را چند مى‏کنم و هیاهو مى‏کند؟ اگر انسان بنشیند و واقعا بخواهد بفهمد که خودش چکاره است، باید این موازین را ملاحظه کند. اگر یک عمل خوبى صادر شد از یک دشمنى، این عمل خوب را ستایش کند، ببیند که همچو هنرى دارد. اگر یک عمل بدى از یک دسته‏اى صادر شد این را بد بداند و بگوید بد است. نمى‏گویم که اسرار مردم را فاش کند، من مى‏گویم پیش خودش. البته اسرار مردم هر چه باشد، فاش کردن برخلاف اسلام است. و غیبت و تهمت و همه اینها از مکایبى(4) است که انسان به آن مبتلا هست. لکن ابتلاى انسان به خودش از همه ابتلاها بالاتر است. شاهد، همین است که من اگر یک امر خیلى برجسته‏اى از یکى صادر شد، من بناى به مناقشه مى‏گذارم که این امر شایسته را هر چه بتوانم این را از ارزش بیندازم. و اگر این امر شایسته از یک دوستى، یک متعلق به خود من صادر شد، بناى بر این مى‏گذارم که این امر شایسته را بیشتر از آن مقدارى که هست این را نمایش بدهم. همه اینها زیر سر خود من است، به خارج هیچ مربوط نیست، دنیا من هستم.
دلبستگى به دنیا منشاء انحطاط انسان
این عالم ملک، این عالم طبیعت یکى از مخلوقات خداست، و این عالم طبیعت هم جلوه‏اى از جلوه‏هاى خداست. تعلق به این عالم طبیعت، تعلق به این دنیا، این اسباب این مى‏شود که انسان را منحط مى‏کند. ممکن است یک کسى به یک تسبیحى آن قدر تعلق داشته باشد که یک کس دیگرى به یک سلطنت این تعلق را نداشته باشد. این اولى بیشتر به دنیا چسبیده است و آن دومى کمتر. سلیمان بن داود هم سلطان بود، سلطانى که بر همه چیز حکم مى‏کرد. لکن آن سلطنت یک سلطنتى نبود که دل سلطان را، دل سلیمان بن داود را به خودش جذب کند رسول اکرم هم رئیس یک ملت بود و فرمانفرماى ملت بود، لکن این فرمانفرمایى اینطور نبود که او را جذب کند به خودش. فرمانفرمایى در تحت سیطره او بود، نه او در تحت سیطره فرمانفرمایى. اگر انسان سیطره پیدا بکند به حسب نفس بر خودش و بر همه چیز، این اهل دنیا دیگر نیست ولو اینکه همه دنیا هم داشته باشد، مثل حضرت سلیمان و امثال او. و اگر این سیطره نباشد و انسان در این غفلت که ما داریم باشد، این آدم اهل دنیا هست و دنیاى دنى پست. دنیا و آخرت، خدا و دنیا، اینها دو چیزى است که ما وقتى تعلق به او داشتیم عالم ملک مى‏شود دنیا، این دنیاى من است. من وقتى تعلق به این داشتم و تحت نفوذ او بودم، تحت نفوذ و سیطره او بودم، تحت نفوذ ریاستها، تحت نفوذ مقامات بودم، همه اینها دنیاست و من خودم اسیر است. هر چه سعه سلطنت زیادتر بشود اسارت زیادتر مى‏شود، من اسیر او هستم و خودم ملتفت نیستم. و اگر چنانچه انسان موفق بشود به آنکه انبیا مى‏خواستند که از تحت این سیطره نفس بیرون برود، این اعدى عدو(5) بیرون برود، این اسارت را، قید اسارت را از گردن خودش بردارد، این آدم مى‏شود یک آدمى که بر همه چیز سیطره دارد و چیزى بر او سیطره ندارد، و سیطره‏اى که بر همه چیز دارد هم در حساب نمى‏آورد. نمى‏بیند او را چیزى. و همان طورى که براى دوستان خودش خیر و صلاح مى‏خواهد براى دشمنان خودش هم خیر و صلاح مى‏خواهد. انبیا این‏طور بودند. انبیا غصه مى‏خوردند براى کفار، غصه مى‏خوردند براى منافقین که چرا باید اینها این‏طور باشند. انبیا زحمتشان این بود که این کفار و منافقین را و این اشخاص معوج را و این انسان‏هایى] که] در بند اسارت خود و علایق دنیا هستند ـ و همه مفاسد هم زیر سر همین است ـ اینها را مى‏خواهند آزادشان کنند، و این ماموریت بسیار مشکل بوده است. و این ماموریت هم عمومى نشد که بشود. و از این به بعد هم این معنا نخواهد شد. این انسان آدم نمى‏شود تا آخر هم. یک مثل معروفى بود که مى‏گفتند ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل. شیخ ما(6) ـ رحمه الله ـ مى‏فرمود که: ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.
میزان در درستى و نادرستى قضاوت انسانها
انسان اگر بخواهد حکم بکند به یک مطلبى، تصدیق کند در باطن یک مطلبى را. اول برود سراغ خودش، خودش ببیند چکاره است. انسان آن کنار بنشیند و نظرش را به عیوب مردم بیندازد یا محسنات دیگران را عیبجویى بکند یا بدیهاى دیگران را تحسین بکند، خوب این یکى امرش آسان است. انسان وارد هیچ معرکه‏اى نمى‏شود. آنهایى که در سرحدات دارند جنگ مى‏کنند هى اشکال مى‏کند به آنها. وارد هیچ اداره‏اى نمى‏شود. آنهایى که وارد هستند اشکال مى‏کند. وارد هیچ مرکزى که باید اصلاح بکند امور را نمى‏شود. این کنار مى‏نشیند و شروع مى‏کند هى مناقشه کردن و عیب تراشیدن. این کار آسان هست و خیلى هم رایج شاید باشد. اما اگر انسان اول نشست و پیش دل خودش نشست، پیش افکار خودش نشست، ببیند خودش چکاره هست، امتحان کند خودش را، اگر یک پیروزى از دشمن حاصل شد، براى اسلام و به صلاح اسلام بود، ببیند این خوشحال مى‏شود از این و تبریک به حسب قلبش مى‏گوید به این دشمن یا نه بدش مى‏آید از پیروزى اسلام که به دست این واقع شده است؛ مى‏خواهد اسلام پیروز نباشد که مبادا این آدم پیروز بشود. اگر انسان پیش دل خودش بنشیند و فکر این را بکند که اگر پیروزى که به دست او حاصل شده بود براى اسلام، به دست من حاصل شده بود، فرقى مى‏کند در قلب من بین این و او؟
این اسلامخواه است؟! این اسلام را مى‏خواهد؟! آن که اسلام را مى‏خواهد، اگر به دست کافر هم حاصل بشود خوشش مى‏آید. اگر پیروزى به دست یک کافر براى اسلام حاصل بشود، این از کافر به اینکه کافر است خوشش نمى‏آید از آن عملش خوشش مى‏آید. و از این به اعتبار اینکه این پیروز شده است و اسلام را پیروز کرده خوشش مى‏آید. و چنانچه کارشکنى از یک نفر آدمى که دوست او هست، محبت به او دارد این حاصل بشود یا از خودش حاصل بشود، ببیند در قلبش این اثرى مى‏گذارد یا نه، اثر نمى‏گذارد. یک کار خارجى که در خارج واقع مى‏شود ـ هر کارى مى‏خواهد باشد ـ انسان وقتى مى‏خواهد قلم دستش بگیرد و راجع به این کار یک چیزى بنویسد، یا مى‏خواهد برود در مرجع مردم، در محضر ملت راجع به این مسئله یک مطلبى بگوید قبل از اینکه مى‏رود و این مسئله را مى‏گوید، ببیند که آیا این حب نفس ـ که تابع او حب به علایق خودش هست، حب به دوستان خودش هست ـ او را همچو کور کرده است که نمى‏تواند واقعیت را بگوید، و واقعیت را فداى خودش مى‏کند یا نه، این طور نیست و فداى خودش نمى‏خواهد بکند چیزى را. آن وقت اگر دید آن طورى است، بداند که قلم مال شیطان است و به دست اوست و زبان مال شیطان است و در قدرت اوست. و اگر دید که نه، کار خوب را هر کس بکند این خوب است، چون خوب است، هر کس بکند این کار را، تحسین مى‏کند. کار، خودکار را ببیند، صدور کار از فلان، این است که انسان را مبتلا مى‏کند. خود کار را وقتى نگاه بکند بدون صدورش از این و آن، انسان مى‏تواند حکم بکند، مى‏تواند حکم بکند که مجلس شوراى اسلامى ما، این مجلس چطور است. مى‏تواند حکم بکند اگر خود مجلس را نگاه کند، نه افراد را در نظر بگیرد. یک چیزى که از مجلس مى‏گذرد خود او را نگاه کند که این چیزى که از مجلس گذشته است این چطور است. اینجا مى‏تواند قضاوت کند براى اینکه این بسته به افراد نیست. اما اگر پاى افراد پیش آمد به مجردى که پاى افراد پیش مى‏آید همین معنایى که قبلا وقتى که بدون افراد، بدون توجه به افراد، حکم به خوبى‏اش یا بدى‏اش کرده بود حالا وقتى که توجه به افراد کرد عوض مى‏شود، حکم عوض مى‏شود در باطن انسان. اکثرا هم خودشان غفلت دارند؛ یعنى بینش از روى دوستى و بینش از روى عداوت یک چیزى است که در انسان تاثیر مى‏گذارد.
ممکن است که این آدم هم، مطلب را خیال کند به اینکه خیلى هم خوب است. این نفهمیده خود مطلب را. این بینشش از باب اینکه از کانال محبت به این آدم رفته سراغ او، این بینش، بینش خطاست. از کانال بغض بر اینکه این عمل را مى‏کند، برود طرف او. این بینش، بینش خطاست. ما باید خودمان را اول امتحان کنیم و بعد که امتحان کردیم آن وقت برویم سراغ اینکه فلان عمل چطور بوده. فلان عمل خوب بوده فلان عمل بد بوده. آنهایى که در یک عملى با هم دشمنى دارند، یک عملى که صادر مى‏شود، مى‏روند سراغ آن جهات ضعفش. جهات قوتش را اصلا نمى‏گویند. ساکت مى‏شوند. وقتى هم خیلى خوب آدمى باشد جهات قوتش را ساکت مى‏شود. و اگر اعوجاج داشته باشد و آدم شیطانى باشد جهات خوبش را هم بد مى‏کند. (صحیفه امام، ج 14، ص 7 تا 14)

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات